بحث ما دربار? عواملي بود كه در تعليمات اسلامي به آن عوامل براي اصلاح نفس و تربيت اسلامي يك فرد توجه شده است. عرض كرديم كه براي يك دين به حكم آنكه يك ايمان است و نوعي خاص نفوذ در انسان دارد، راههايي براي تربيت انسان وجود دارد كه در غير مكتب ديني وجود ندارد.
در جلس? پيش راجع به موضوعي كه در متون اسلامي زياد روي آن تكيه شده است به نام «محاسبة النفس» بحث كرديم و ديديم كه ]در متون اسلامي[ از خود قرآن مجيد گرفته تا كلمات رسول اكرم و بعد كلمات اميرالمؤمنين و ساير ائمه، به اين مطلب زياد توجه شده است به طوري كه براي صلحاي مؤمنين و صلحاي مسلمين، ين يك امر رايجي بوده است و وقتي كه ما به كتب اخلاقي اسلامِي، از قديمترين كتب ] تاجديدترين آنها[ مراجعه مي¬كنيم مي¬بينيم كه به مسئل? مراقبه و محاسبه عنايت فوق¬العاده داشته¬اند.
مطلب ديگري كه باز جنب? تربيتي دارد و در تعليمات اسلامي زياد هست، تفكر است در آثار زيادي داريم كه تفكر عبادت است: تفكر ساعة خير من عبادة سنة ، تفكر ساعة خير من عبادة ستين سنة، تفكر ساعة خير من عبادة سبعين سنة،با اختلافاتي كه هست. البته اين اختلاف نيست، تفكرها متفاوت است.
سه نوع عبادت
پس خود تفكر عبادت است. بنابراين ما سه نوع عبادت خواهيم داشت: عبادت بدني مثل نماز خواندن، روزه گرفتن؛ عبادت مالي مثل زكات دادن،خمس دادن و به طور كلي انفاقات؛ و عبادت فكري (عبادت صرفا روحي) كه نامش تفكر است، و تفكر افضل انواع عبادات است. اينكه مي¬گويند: تفكر ساعة خير من عبادة سنة يا ستين سنة يا سبعين سنة، معلوم مي¬شود كه ارزش تفكر، از آن عبادتهاي ديگر خيلي بيشتر است؛ يك ساعت اين ممكن است برابر باشد با شصت سال عبادت بدني بدون تفكر. و نبايد سوء تفاهم بشود كه مقصود جانشين سازي است كه آن عبادت را رها كنيد و به اين بچسبيد، مقصود اين نيست. هركدام در جاي خود لازم و ضروري است. مقصود بيان ضرورت اين امر است.
حال، تفكر در چه؟ البته ما تفكر را محدود نمي¬كنيم. انواع تفكر داريم كه باز در خود متون اسلامي به خصوصيت اين تفكرها توجه شده است.
تفكر در عالم خلقت
يكي تفكر در عالم خلقت است براي معرفت و شناسايي خدا و درواقع كشف عالم براي شناختن خدا. در خود قرآن مي¬بينيم چقدر اين موضوع تكرار شده:
ان في خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولي الالباب. الذين يذكرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم و يتفكرون في خلق السموات و الارض .
شك ندارد كه اگر انسان در كار عالم و در نظامات عالم و در دقايق مخلوقات تأمل و دقت كند و هدفش از اين تأمل و دقت و كشف رازهاي عالم اين باشد كه به حقيقت، بيشتر راه يابد و خدا را بيشتر بشناسد، اين هم علم است و هم عبادت، تفكر علمي است و عبادت.
تفكر در تاريخ
باز از انحاء تفكراتي كه در خود قرآن مجيد به آنها توجه شده است تفكر در تاريخ و در سرنوشت و سرگذشت اقوام و ملل گذشته است.
قرآن، قصص و حكايات و چيزهايي را كه ما اسمش را «تاريخ» مي¬گذاريم به طور اشاره ذكر مي¬كند، ولي قسمتهايي را كه مايه¬هاي آموزش در آن زياد است بيشتر يادآوري مي¬كند و مخصوصا اين مطلب را توجه مي-دهد كه ما قصه و حكايت را ذكر نمي¬كنيم فقط براي اينكه يك سمري به اصطلاح شده باشد و يك وقتي گذرانده باشيد: فاقصص القصص لعلهم يتفكرون .
اين هم خودش نوعي تفكر است كه باز از نظر اسلام عبادت است.
تفكر انسان دربار? خود
يكي ديگر از تفكرهايي كه عبادت است – كه منظور ما در اين بحث بيشتر اين قسمت است – تفكر كردن انسان دربار? خودش است؛ يعني خود انسان موضوع تفكر خودش باشد، و اين دوگونه است: يك وقت خود انسان به عنوان يك موضوع علمي موضوع تفكر اوست (اين، جزء دست? اول مي¬شود) و يك وقت انسان دربار? كارهاي خودش تفكر مي¬كند، دربار? اينكه چگونه تصميم بگيرد و چگونه كار كند، همين جور علي العمياء تسليم حوادث و جريانات نباشد. مقصود دومي است.
آيا جبر اجتماع بر انسان حاكم است؟
يك وقت انسان حالت يك خسي و خاشاكي را پيدا مي¬كند كه در سيلي افتاده و اين سيل به هر طرف كه مي¬رود او را با خودش مي¬برد. شك ندارد كه جامعه حكم يك سيل را دارد و افراد را با خود از اين طرف به آن طرف مي¬كشاند، ولي اين جور هم نيست كه جبر مطلق باشد. محيط و جامعه و اوضاع اجتماعي به طور جبر مطلق بر انسان حكمفرما نيست؛ يعني چنين نيست كه انسان نتواند در اين سيل خودش براي خودش هيچ گونه تصميمي بگيرد، جايش را عوض كند و حتي مسير خود را بر خلاف مسير آن انتخاب كند؛ بلكه مي¬تواند در اين آبي كه جاري است و خود به خود افراد را حركت مي¬دهد، سير را در خلاف جهت مسير اين آب قرار بدهد و احيانا در سرنوشت اين سيل تأثير ببخشد و آن را در مسير ديگر بيندازد.
مي¬دانيم كه تعليمات اسلامي براساس اين نظر است و الا مسئوليت، تكليف، امر به معروف، نهي از منكر، جهاد و امثال اينها اصلا معني نداشت، بلكه عقوبت كردن و پاداش دادن معني نداشت. اگر بنا باشد انسان مجبور مطلق باشد، هر فرد در مقابل جامعه مجبور مطلق و دست بست? مطلق باشد، اصلا خوبي و بدي و قهرا پاداش و كيفر – چه در دنيا و چه در آخرت – براي انسانها معني ندارد. تعليمات اسلامي بر ضد اين ]فكر[ است.
تفكر، شرط اساسي تسلط بر سرنوشت خود و بر جامعه
براي اينكه انسان بر سرنوشت خود و نيز بر جامع? خود مسلط باشد – لااقل در اين حد كه صد ر صد تسليم اوضاع و احوالي كه بر او احاطه کرده است نباشد – شرط اساسي، تفكر است. اين تفكر اخلاقي كه مورد بحث است چيز است نظير محاسبة النفس ؛ يعني انسان بايد در شبانه روز فرصتي براي خودش قرار بدهد كه در آن فرصت، خودش را از همه چيز قطع كند و به اصطلاح نوعي درون گرايي نمايد، به خود فرو رود و دربار? خود و اوضاع خود و تصميماتي كه بايد بگيرد و كارهايي كه بايد انجام دهد و آنچه كه واقع شده، ارزيابي كارهاي خودش در گذشته، ارزيابي رفقايي كه با آنها معاشرت مي¬كند، ارزيابي كتابهايي كه مطالعه كرده است، دربار? هم? اينها فكر كند. مثلا كتابي را خوانده ، بعد بنشيند فكر كند كه من از اين كتاب چه گرفتم؟ اين كتاب در من چه اثري گذاشت؟ آيا اثر خوب گذاشت يا اثر بد؟ بعد در انتخاب كتاب ديگر ]دقت مي¬كند.[ انسان كه آنقدر وقت و فرصت ندارد كه تمام كتابهاي دنيا را مطالعه كند، بلكه بايد انتخاب نمايد.
جمله¬اي از اميرالمؤمنين نقل كرده¬اند كه در نهج¬البلاغه نيست ولي در كتب حديث هست:
العمرقصير والعلم كثير، فخذوا من كل علم ظروفه و دعوا فضوله .
عمر كوتاه است و علم زياد (يعني آموختني زياد) پس، از هر علمي آن خوبيهايش را بگيريد و زياديهايش را رها كنيد.
بنابراين حتي در كتاب خواندن، انسان بايد انتخاب داشته باشد. در رفيق و معاشر، انسان بايد انتخاب داشته باشد و انتخاب بدون فكر معني ندارد. روي رفقا و دوستانش حساب كند كه از معاشرت آنها چه بهره و نصيبي مي¬برد؟ خوب يا بد؟ روي كارهاي شخص خودش فكر كند كه چه اثري روي او گذاشته و چه نصيب و بهره¬اي از آنها برده است؟ مهمتر، هر كاري كه مي¬خواهد دربار? آن تصميم بگيرد، اول فكر كند بعد تصميم بگيرد، در صورتي كه غالبا تصميماتي كه ما مي¬گيريم از حد لازم تفكر قبلي كم بهره است؛ يعني اگر قبلا فكر مي¬كرديم، اين جور تصميم نمي¬گرفتيم كه تصميم گرفتيم. معناي اينكه انسان بايد روي كاري كه مي¬خواهد انجام دهد فكر كند، اين است كه به قول امروز به عكس العمل¬ها و لوازم آن كار فكر كند كه اين كار چه اثري به دنبال خود مي¬آورد؟ چه عكس العمل¬هايي ايجاد مي¬كند؟ مرا به كجا خواهد كشاند؟ و به تعبيري كه پيغمبر اكرم فرموده: عاقبت آن چيست؟
عاقبت بيني
شخصي آمد خدمت رسول اكرم و عرض كرد: يا رسول الله! به من نصيحتي و موعظه¬اي بفرماييد. نوشته¬اند كه ايشان سه بار اين جمله را تكرار كردند، فرمودند: آيا اگر من بگويم، تو به كار مي¬بندي؟ گفت: بله. (البته اين تكرار براي اين بود كه جمله¬اي كه مي¬خواستند بگويند، بيشتر در ذهنش رسوخ پيدا كند و بفهمد كه جمل? باارزشي است و نبايد فراموش كند). بعد فرمود:
اذا هممت بامر فتدبر عاقبته .
هرگاه مي¬خواهي كاري را انجام دهي، اول دربار? عاقبت آن كار تدبر كن بعد تصميم بگير.
اساسا لغت «تدبر» كه از ماد? «دبر» است، همان مفهوم عاقبت بيني را دارد. تدبر و ادبار از يك ماده هستند. اقبال و ادبار كه ما مي¬گوييم، اقبال رو آوردن است و ادبار پشت كردن. تدبر معنايش اين است كه انسان آن نهايت امر، آن عاقبت كار و آن پشت سر كار را ببيند، تنها چهر? كار را نبيند . هر کاري يک چهره اي دارد و يک پشت سري .انسان غالبا چهر? کار را مي بيند ولي پشت سر كار را نمي¬بيند، مگر اينكه از آن كار رد شده باشد؛ آن وقت نگاه مي¬كند،از پشت سر مي¬بيند. و بسا هست كه كاري چهره¬اش يك جور است، پشت سرش جور ديگر. تدبر به عاقبت اين است كه انسان قبل از اينكه كاري را انجام دهد، از پشت سر هم آن كار را مطالعه كند.
جمله¬اي در نهج¬البلاغه هست؛ اميرالمؤمنين راجع به فتنه¬ها بيان مي¬كنند كه فتنه چهره¬اش يك جور است، پشت سرش جور ديگر. مي¬فرمايد: ان الفتن اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت . جمله¬هاي عجيبي است: فتنه وقتي كه پديد مي¬آيد حكم غبارهايي را دارد كه در فضا پيدا مي¬شود،يا حکم تاريکي را دارد که در تاريکي انسان نمي بيند :دروغهاپيدا مي شود ، شايعات پيدا مي شود ، هيجانها و احساسات زياد پيدا مي¬شود، له پيدا مي¬شود، عليه پيدا مي¬شود. اصلا آدم در مي¬ماند كه چگونه قضاوت كند، و در فتنه واقع مي¬شود . ولي همينكه فتنه خوابيد ، مثل اين است كه ظلمت از بين رفت و غبارها نشست. آن وقت انسان نگاه مي¬كند، چيز ديگري مي¬بيند؛ مي¬بيند آنچه كه در تاريكي مي¬ديد، غير از اين است كه اكنون در روشنايي مي¬بيند. اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت.
عادت به تفكر
بنابراين يكي از عوامل اصلاح و تبريت نفس در تعليمات اسلامي، عادت كردن به تفكر است، تفكر بايد براي انسان عادت بشود. عادت كردن به تفكر يعني دربار? هر كاري كه انسان مي¬خواهد تصميم بگيرد، عادت داشته باشد كه قبلا كاملا روي آن كار فكر كند، و اين از نظر اخلاقي – همان طور كه عرض كردم- نظير محاسبة النفس است. و غير از اينكه در هر كاري انسان بايد قبلا فكر كند، مي¬گويند كه در هر شبانه روز ولو چند دقيقه هم شده است، انسان بايد به خودش مجال بدهد كه دربار? خودش فكر كند و دربار? كارهايي كه بايد در مورد آنها تصميم بگيرد بينديشد.
در زمين? تفكر هم كه خيلي ]روايت[ داريم. در حديث دربار? ابوذر دارد كه:
كان اكثر عبادة ابي ذر التفكر .
بيشترين عبادت ابوذر فكر كردن بود.
فكر كردن است كه به انسان روشنايي مي¬دهد، و عبادت بي تفكر ممكن است به صورت يك كار لغو و بيهوده درآيد.
معاشرت با صالحان
يكي ديگر از عواملي كه براي اصلاح و تربيت به آن توجه شده است، معاشرت با صالحان و نيكان است.
ما در متون اسلامي بابي داريم تحت عنوان «مجالست و تأثير مجالست» هم در جهت مثبت و هم در جهت منفي، كه مجالست صالحان آثار نيك فوق العاده دارد و مجالست بدان آثار سوء فوق العاده دارد، و اين يك امري است كه اجتناب ناپذير است؛ يعني انسان هرچه بخواهد به اصطلاح در دل خودش را ببندد و وقتي كه مي-خواهد با كسي معاشرت كند خودش را آنچنان ضبط كند كه از او اثري نگيرد، باز كم و بيش اثر مي¬پذيرد. پيغمبر اكرم فرمود:
المرء علي دين خليله .
هركسي به دين دوستش است.
مقصود اين است كه شما اگر كسي را دوست و خليل بگيريد، با كسي دوست بشويد، دين او را هم پذيرفته¬ايد.
در نهج¬البلاغه تعبيري است به اين صورت:
مجالسة اهل الهوي منساة للايمان .
نشست و برخاست كردن با مردم هواپرست و غافل از خدا، فراموشي ايمان است.
اگر «منساة» مصدر ميمي باشد، منشاة للايمان مي¬شود فراموشي ايمان، و اگر اسم مكان باشد – كه بيشتر در اين مورد اطلاق مي¬شود – تعبير، جالبتر مي¬شود: فراموشخان? ايمان، فراموشگاه ايمان .
ايشان مي¬فرمايند: همنشيني با هواپرستان فراموشخان? ايمان است، يعني انسان آنجا كه برود اصلا ايمان را فراموش مي¬كند.
در يكي از آيات قرآن، در سور? طه و ظاهرا خطاب به موسي بن عمران مي¬فرمايد:
فلا يصدنك عنها من لا يؤمن بها و اتبع هويه فتردي .
به موسي بعد از پيغمبري هشدار مي¬دهد كه: مردم بي ايمان مانع تو نشوند. اين مانعيت غير از مانعيت زوري و جبري است كه مثلا فرعون به زور نگذارد تو كارت را بكني، چون دنبالش دارد: واتبع هويه فتردي. اي موسي!بي ايمان ها تو را از راه بدر نكنند كه تو هم دنبال هوا بروي و هلاك بشوي.
از اين آيه استنباط كرده¬اند كه هشداري به موسي داده¬اند كه خلاصه مواظب و مراقب تأثير سوء آدمهاي بد باش. البته معنايش اين نيست كه از آدمهاي بد كناره بگير (پس چه كسي را دعوت كند؟) بلكه توجه دادن به آثار بد معاشرت با آدمهاي بد است.
بنابراين، انسان در معاشرت ]بايد انتخاب داشته باشد.[ اين معاشرت اخلاقي غير از معاشرت معلم با متعلم و معاشرت مربي با زيردست خودش است؛ مقصود انيس گرفتن است. هركسي در دنيا رفيق دارد، رفيقي كه با او انس دارد و معاشر است، و بايد هم انسان رفيق داشته باشد. انسان براي تربيت و اخلاق خودش، در معاشر و انيس و رفيق هم بايد انتخاب داشته باشد.
حديثي از عيسي عليه¬السلام
در احاديث ما وارد شده است كه گروهي (شايد همان حواريين بوده¬اند) از عيسي بن مريم سؤال كردند: يا روح الله ! من نجالس؟ با چه كسي ما مجالست كنيم؟ جواب داد:
من يذكركم الله رؤيته و يزيد في علمكم منطقه و يرغبكم في الخير عمله .
يعني با كسي مجالست كنيد كه ديدن او شما را به ياد خدا بيندازد. يك عده مردم افرادي هستند كه ديدن آنها انسان را از خدا غافل مي¬كند و يك عده افراد، عملشان، كردارشان، رفتارشان، وضعشان، سيماشان، خصوصياتشان به گونه¬اي است كه انسان را از غفلت خارج مي¬كند. با كسي مجالست كنيد كه دين او خدا را به ياد شما بياورد، كسي كه سخنش بر علم شما مي¬افزايد؛ يعني هم? سخنانش براي شما حقايق تازه است، هرچه كه به شما مي-گويد حقيقت تازه¬اي است كه از مجلسش بهره مي¬بريد. انسان مي¬بيند كه با بعضي افراد مي¬نشيند، وقتي كه برمي¬خيزد واقعا احساس مي¬كند كه مطلب ياد گرفته (هر نوع مطلبي) و بر علمش افزوده شده است. و يرغبكم في الخير عمله و عمل او هم ترغيب كنند? شما به كار خير باشد؛ طوري عمل مي¬كند كه شما را به كار خير تشويق و ترغيب مي¬نمايد.
گفتيم كه معاشرت يك اثر قهري دارد. اين نكته را هم عرض بكنم: اينكه عرض كردم فرق است ميان معاشرت معلم و متعلم و غير آن، براي اين است كه انسان دو جور معاشرت ارد. در يك جور معاشرتها انسان به اصطلاح درواز? روح خودش را مي¬بندد، خودش را مخفي مي¬كند، نه خودش را آن طوري كه هست برطرف ظاهر مي¬كند و نه آمادگي دارد كه طرف را در خود ش بپذيرد. مي¬بينيد انسان اولين بار كه با كسي برخورد مي¬كند، هم او زود يك حالتي پيدا مي¬كند كه خودش را در مقابل انسان مي¬گيرد و هم انسان يك قياف? مصنوعي به خودش مي¬دهد، يعني هم? آنچه را كه هست به او نشان نمي¬دهد. ولي همينكه با همديگر صميمي شدند،ديگر در دلها به روي يكديگر باز مي¬شود؛ اين آنچه كه دارد به او مي¬گويد و لااقل پنهان نمي¬كند، او هم آنچه كه دارد به اين ارائه مي¬دهد. آن معاشرتهاي كه فوق العاده اثر دارد اين معاشرتهاي صميمانه است، و انسان بدون اينكه بفهمد، اثر پيدا مي¬شود. شعر مولوي خيلي شعر خوبي در اين جهت است. مي¬گويد:
مي¬رود از سينه¬ها در سينه¬ها
از ره پنهان صلاح و كينه¬ها
صحبت صالح تو را صالح كند
صحبت طالح تو را طالح كند
انسان با خوب مي¬نشيند، نمي¬فهمد كه چقدر از او گرفت. خودش هم احساس نمي¬كند. با آدم بد مي¬نشيند، نمي¬فهمد چقدر از او گرفت.
ارادت
در باب معاشرت، آن چيزي كه اثرش فوق العاده است پيدا شدن حالت ارادت است. مسئل? ارادت و شيفتگي به يك شخص معين ، بالاترين و بزرگترين عامل است در تغيير دادن انسان؛ و اين اگر بجا بيفتد فوق العاده انسان را خوب مي¬كند، و اگر نابجا بيفتد آتشي است كه آدمي را آتش مي¬زند.
ارادت از مقول? محبت و شيفتگي است. اگر انسان فردي را ايده آل و انسان كامل تلقي كند و بعد شيفت? اخلاق و روحيات او بشود، فوق¬العاده تحت تأثير او قرار مي¬گيرد و فوق العاده عوض مي¬شود. اين است كه عرفا و متصوفه به مسئل? ارادت پيدا كردن به يك شيخ و مرشد، فوق العاده اهميت مي¬دهند. حالا من به حرف آنها كار ندارم.
اساسا اينكه ما در اسلام راجع به محبت اولياء ]توصيه¬هايي[ داريم و مثلا مي¬گوييم حب اميرالمؤمنين چنين و چنان است، براي چيست؟ آيا اين شرك نيست؟ اگر اين مسئله¬اي كه عرض مي¬كنم مطرح نباشد،شرك است.
اميرالمؤمنين عاليترين انسانها، ولي ما مأموريم خدا را پرستش كنيم و هم? پيغمبران وسيله هستند براي رساندن انسان به خدا. بسيار خوب، علي انسان كامل، ما چرا نسبت به او محبت داشته باشيم؟! پاسخ اين است كه محبت پيغمبر و محبت اميرالمؤمنين و محبت هر كاملي بزرگترين عامل اصلاح و تربيت انسان است. فلسف? محبت اولياء اين است.
محبت اولياء در زيارت «امين الله»
زيارت امين الله را آقايان حتما خوانده¬اند. در ميان زياراتي كه ما براي ائمه داريم، شايد – و بعيد هم نيست – معتبرترين زيارات باشد، هم از نظر سند (يعني به اصطلاح خيلي پدر و مادر دار است و سند قطعي دارد كه به ائمه مي¬رسد و چيزي نيست كه مثلا بگوييد در يك كتابي نوشته شده) و هم از نظر مضمون كه از اين نظر هم جزء عاليترين زيارات است و شايد عاليترين زيارات باشد. زيارت كوتاهي است. در كتاب مفاتيح و غيره جزء زيارات اميرالمؤمنين نقل شده و جزء زيارات مطلقه است؛ يعني زيارت مخصوصه نيست كه مربوط به يك روز معين يا ايام خاص باشد، در هر وقت مي¬شود اميرالمؤمنين را با آن زيارت كرد و از مختصات اميرالمؤمنين هم نيست، هر امامي را با اين زيارت مي¬توان زيارت كرد با اين تفاوت كه آن يك كلم? «السلام عليك يا اميرالمؤمنين» در زيارت غير اميرالمؤمنين برداشته مي¬شود ]و بجاي آن، عبارت مناسب گذاشته مي-شود.[
بعد از آن چند جمل? مختصر كه سلام و اظهار ارادت به امام و شهادت به اين است كه من شهادت مي¬دهم كه تو در راه خدا آن جهادي را كه شايسته و لازم بوده انجام دادي و خلاصه من گواهي مي¬دهم كه تو وظيف? خودت را آنچنان كه بايد انجام دادي، سيزده جمله دارد كه اين سيزده جمله دعاست؛ يعني بعد از اينكه امام را زيارت مي¬كنيم، در حضور و در مشهد امام از خداي متعال اين چيزها را مي¬خواهيم . شاهد من، دو جمل? آن است.مي-خوانيم:
فاجعل نفسي مطمئنة بقدرك، راضية بقضائك، مولعة بذکرك و دعائك، محبة لصفوة اوليائك، محبوبة في ارضك و سمائك، صابرة علي نزول بلائك، شاكرة لفواضل نعمائك، ذاكرة لسوابغ آلائك، مشتاقة الي فرحة لقائك، متزودة التقوي ليوم جزائك، مستنة بسنن اوليائك، مفارقة لاخلاق اعدائك، مشغولة عن الدنيا بحمدك و ثنائك.
جزء اين سيزده جمله، اين دو جمله است راجع به محبت: خدايا من مي¬خواهم هم محب باشم هم محبوب؛ هم دوست بدارم ، هم مرا دوست بدارند. اما چه كسي را دوست بدارم؟ محبة لصفوة اوليائك دوستدار آن برگزيدگان از اولياي تو باشم، خلص اولياي تو. محبت خلص اولياست كه مثل مغناطيس، انسان را مي¬كشد. اين غير از مسئل? تفكر و محاسبة النفس است. اينها يك كارهاي فكري است و البته لازم هم هست ]اما تأثير محبت اولياء به مراتب بيشتر است.[
در كتاب جاذبه و دافع? علي عليه¬السلام – كه من در اين زمينه آنجا زياد بحث كرده¬ام – اين تشبيه را ذكر نموده¬ام ]كه تفاوت اين دو روش[ مثل اين است كه ما مقداري براد? آهن داشته باشيم كه مثلا با خاك قاطي باشد؛ يك وقت هست كه مي¬خواهيم اين ذرات را يك يك با دست خودمان از ميان خاك جمع كنيم و يك وقت هست كه يك مغناطيس قوي به دست مي¬گيريم، آن را مي¬چرخانيم، همه را به سوي خودش مي¬كشد.
اگر انسان بخواهد فقط با تكيه به تفكر و تذكر و محاسبة النفس و مراقبه و غيره، اخلاق سوء را يك يك با سر انگشت فكر و حساب از خود بزدايد و خود را اصلاح نمايد، البته عملي است اما مثل همان كه انسان بخواهد براده¬هاي آهن را يك يك جمع كند. ولي اگر انسان اين توفيق را پيدا كند كه كاملي پيدا بشود و او شيفت? آن كامل گردد، مي¬بيند كاري كه او در ظرف چند سال انجام مي¬داد، اين در ظرف يك روز انجام مي¬دهد.
محبة لصفوة اوليائك دوستدار خلص اولياي تو باشم (صفوة همان برگزيده است)، دوستدار برگزيدگان از اولياي تو باشم. محبوبة في ارضك و سمائك خودم نيز، هم در زمين محبوب باشم و هم در آسمان؛ در زمين محبوب باشم ]به اينكه[ مردم مرا دوست داشته باشند.
روش ملامتيان
اين از قدس و تقوا نيست كه من جوري باشم كه مردم مرا دشمن داشته باشند. روش ملامتيان از متصوفه چنين بود. يك فرقه از فرق متصوفه به نام «ملامتيه» يا «ملامتيان» معروفند. راهي كه اينها براي جهاد با نفس به خيال خودشان انتخاب كرده بودند، اين بود كه كاري بكنند كه مردم از اينها تنفر داشته باشند و به اينها ظن بد ببرند. مثلا شخص شراب نمي¬خورد ولي تظاهر به شرابخواري مي¬كرد، شيش? شراب را با خودش اين طرف و آن طرف مي¬برد و در خانه شيش? شراب مي¬گذاشت ولي شراب نمي¬خورد كه مردم بگويند او شرابخوار است، يا نماز مي¬خواند ولي نماز را هميشه طوري مي¬خواند كه احدي نفهمد، تا مردم بگويند او نماز نمي¬خواند.
داستان اديب نيشابوري
در مشهد يك كسي بوده به نام اديب نيشابوري. بعد از او كس ديگري به نام اديب ثاني بوده كه الآن هم هست. اين دومي را من خيلي ديده¬ام و واقعا هم آدم خوبي است، يعني خيلي خوبيها دارد و مرد با ايماني است. ولي اين دو نفر، هم آن اديب و هم اين اديب، كوششي داشتند بر ضد رياكاران، يعني اعمالي بر ضد رياكاران انجام مي-دادند. رياكاران تظاهر مي¬كنند به عبادت و عبادت نمي¬كنند ، اينها بعكس تظاهر مي¬كردند به اينكه ما عبادت نمي¬كنيم ولي در سرالسر عبادت مي¬كردند. مثلا هيچ وقت كسي اينها را نديده بود كه به زيارت حضرت رضا بروند،ولي گاهي ديده شده بود كه اينها به زيارت رفته¬اند. البته اين يك مقداري هم عكس العمل رياكاري رياكاران است. شعرايي مثل حافظ نيز كه در قسمتي از تعبيرات خود دم از رندي و قلاشي مي¬زنند، يعني همان تظاهر كردن بر ضد آنچه كه رياكاران تظاهر مي¬كنند. اينها هم روششان يك چنين روشي است، ولي اين هم تظاهر است.
يك كسي كه از شاگردان مرحوم اديب اول بود، و خودش هم مرد اديبي بود و بعد، از معلمين بزرگ وزارت معارف آن وقت شد و مرد فاضلي بود – مي¬گفت كه من يك خدمتي در آستانه داشتم و شاگرد اديب هم بودم و شاگردي بودم كه غالبا نزد او بودم و حتي كارهايش را انجام مي¬دادم، چاي برايش درست مي¬كردم، سيگارهايش را به اصطلاح برايش مي¬پيچيدم و از اين كارها. يك وقتي هنگام سحر آمده بودم در صحن و مشغول جاروب زدن بودم. يك وقت ديدم استاد عبايش را به سر كشيده كه هيچ كس او را نشناسد. از در صحن كه آمد، من متوجهش شدم. از هيكل و راه رفتنش در آن تاريكي فهميدم كه اين استاد است. تعجب كردم كه آخر اين وقت شب كجا مي¬خواهد برود؟! به عجله هم مي¬رفت در حالي كه عصايش را نيز به دست گرفته بود. او به اصطلاح خراسانيها خيلي غراب راه مي¬رفت، ولي آن شب عصايش را برداشته بود و تند راه مي¬رفت. يك وقت ديدم آمد در صحن كهنه، مقابل پنجره كه رسيد همان جا به حالت سجده افتاد روي زمين. يك مدتي در حالت سجده بود، بعد دو مرتبه عصايش را برداشت، عبايش را به سرش كشيد – كه هيچ كس صورتش را نديد – و رفت. اينها هم يك جور آدمهايي بودند.
آبروي انسان محترم است
اينها با موازين اسلامي وفق نمي¬دهد. چرا انسان اين جور باشد؟! در حديث است كه هركسي اختيار هر چيزش را داشته باشد،اختيار آبرويش را ندارد. كسي حق ندارد كه آبروي خودش را جلو مردم بريزد، بگويد مال خودم است، من دلم مي¬خواهد آبرويم را بريزم، به شما چه كار؟! مخصوصا حيثيت و آبروي مذهبي. اساسا هر مسلماني يك سرمايه است براي اسلام. اگر آقاي زيد يك مسلمان واقعي است، بگذار جامعه بفهمد و او را بشناسد، البته محضا لله نه براي ريا. محضا لله تظاهر كند به مسلماني خودش؛ يعني به آنچه كه واقعا معتقد است و عمل مي¬كند، متظاهر هم باشد تا جامعه بفهمد كه چنين فردي از خودش دارد. اين معني ندارد كه مسلمانها مسلمان باشند ولي جامعه نشناسد که اينها مسلمانند و به عنوان يک مسلمان به آن ارادت نداشته باشد .بعد بچه ها که مي آيند ،كه چشمشان را باز مي¬كنند و به ظاهر قضاوت مي¬كنند، مي¬گويند آقا اين حرفها دروغ است، مسلماني وجود ندارد. نه، محبوبة في ارضك و سمائك. خدايا كاري بكن كه در زمين (يعني پيش خلق تو ) و در آسمان محبوب باشم ،( هر د و جا انسان در زمين محبوب باشد ودر آسمان ملعون كه ديگر خيلي بد مي-شود، مي¬شود يك آدم رياكارو متظاهر)، با حقيقت باشم كه تو مرا دوست داشته باشي، و حقيقت داشتن من را مردم هم بشناسند كه مردم نيز مرا دوست داشته باشند.
عامل ديگر اصلاح و تربيت، جهاد است و به طور كلي شدايد و مشقات، اعم از شدايد و مشقاتي كه بدون اختيار و انتخاب انسان به سراغ انسان مي¬آيد – كه جنب? اختياري اش مربوط مي¬شود به عكس العملي كه انسان در مقابل آن شدايد ايجاد مي¬كند – و بالاتر از اين شدايدي كه خود شدايد را هم انسان انتخاب مي¬كند.
انسان يك موجود عجيبي است . اشتباه است اگر ما خيال بكنيم فقط يك عامل در دنيا وجود دارد كه انسان را اصلاح مي¬كند. انسان قسمتهاي مختلفي دارد كه هر قسمتش يك عامل اصلاح دارد. مثلا همين محت اولياي خدا خيلي عامل عجيي است،ولي آيا محبت اولياي خدا مي¬تواند جانشين هم? عاملهاي ديگر بشود؟ يا يك خاميها و يك غنچگي¬ها در انسان هست كه آن غنچه¬ها را ديگر اين عامل نمي¬تواند تبديل به گل كند و عامل ديگري مي-خواهد.
نقش تربيتي ازدواج
مثلا چرا در اسلام ازدواج يك امر مقس و يك عبادت تلقي شده، با اينكه از مقول? لذات و شهوات است؟ يكي از علل آن اين است كه ازدواج اولين قدمي است كه انسان از خودپرستي و خوددوستي به سوي غيردوستي برمي-دارد. تا قبل از ازدواج، فقط «من» وجود داشت و همه چيز براي «من» بود. اولين مرحله¬اي كه اين حصار شكسته مي¬شود، يعني يك موجود ديگري هم در كنار اين «من» قرار مي¬گيرد و براي او معني پيدا مي¬كند (كار مي¬كند، زحمت مي¬كشد، خدمت مي¬كند نه براي «من» بلكه براي او) در ازدواج است . بعد كه داراي فرزندان مي¬شود، ديگر «او» «او»ها مي¬شود، و گاهي آنچنان «او» ها مي¬شود كه كم كم اين «من» بيچاره فراموش مي-شود و همه¬اش مي¬شود «او» و «او»ها. و اينها قدمهاي اولي است كه انسان از حالت مني و خودخواهي خارج مي¬شود و به سوي غيردوستي مي¬رود و «او» هم مورد توجهش قرار مي¬گيرد.
تجربه¬هاي خيلي قطعي نشان داده است كه افراد پاك مجرد كه براي اينكه بيشتر به اصلاح نفس خودشان برسند، به اين عنوان و به اين بهانه ازدواج نكرده¬اند و يك عمر مجاهد? نفس كرده¬اند، اولا اغلبشان در آخر عمر پشيمان شده¬اند و به ديگران گفته¬اند ما اين كار را كرديم، شما نكنيد. و ثانيا با اينكه واقعا ملا بودند، در فقه و اصول مجتهد بودند، حكيم و فيلسوف بودند ، عارف بودند، تا آخر عمر و مثلا در هشتاد سالگي باز يك روحي? بچگي و جواني و يك خاميهايي در اينها وجود داشته است. مثلا يك حالت سبكي خاصي كه گاهي يك جوان دارد، مي¬بيني هان حالت در اين آدم هشتاد ساله هست. و اين نشان مي¬دهد كه يك پختگي هست كه جز در پرتو ازدواج و تشكيل خانواده پيدا نمي¬شود، در مدرسه پيدا نمي¬شود، در جهاد با نفس پيدا نمي¬شود، با نماز شب پيدا نمي¬شود، با ارادت به نيكان هم پيدا نمي¬شود. اين را فقط از همين جا بايد به دست آورد و لهذا هيچ وقت نمي¬شود كه يك كشيش يا كاردينال به صورت يك انسان كامل در بيايد، اگر واقعا در كاردينالي خودش صادق باشد.
من نمي¬دانم آن دو پيغمبري كه قرآن را «حصور» مي¬نامد، نقص عضوي و جنسي داشته¬اند يا ]علت ديگري در كار بوده است.[ عده¬اي صريحا مي¬گويند حضرت عيسي در خيلي جنبه¬ها از خيلي پيغمبران برتر و بالاتر بوده، در عين حال اين نقصي است براي او (و براي حضرت يحيي)؛ يعني عيسي با پيغمبري كه مزاياي اورا داشته و اين نقص را نداشته فرق مي¬كند، آن پيغمبر از او كاملتر بوده است.
عامل تشكيل خانواده كه خود يك عامل اخلاقي است – و اين ، يكي از علل تقدس ازدواج در اسلام است – عاملي است كه جانشين نمي¬پذيرد.
جهاد، عامل اصلاح و تربيت
جهاد هم خودش يك عاملي است كه جانشين نمي¬پذيرد؛ يعني امكان ندارد كه يك مؤمن مسلمان جهاد رفته و يك مؤمن مسلمان جهاد نديده،از نظر روحيه يك جور باشند. انسان در شرايطي قرار بگيرد – ما كه قرار نگرفته-ايم و نمي¬دانيم اگر در آن شرايط قرار بگيريم چه از آب درمي¬آيد – كه با كسي روبروست و او به روي وي اسلحه كشيده، در لحظه¬اي بايد تصميم بگيرد، شور ايماني¬اش چنان ثابت و پابرجا باشد كه در آن لحظ? مرگ خودش را به خاطر دين و ايمانش در كام اژدهاي مرگ بيندازد. كاري كه از اين عامل ساخته است، از عاملهاي ديگر ساخته نيست.
حديثي از پيغمبر اكرم در اين زمينه هست (در سنن ابي داود) كه واقعا اعجاز است. مي¬فرمايد:
من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات علي شعبة من النفاق.
مسلماني كه غزو نكرده باشد (غزو همان جهاد است) يا لااقل دردلش حديث نفس غزو نداشته باشد، اگر بميرد در يك شعبه¬اي از نفاق مرده است، يعني خالي از يك نوع نفاق نيست. البته اين از آن نفاقهاي غير مستشعر است كه خود آدم هم نمي¬داند منافق است ولي واقعا منافق است.
داستان مرد زاهد و جهاد
مولوي داستاني در مثنوي آورده. داستان شيريني است و عالي نقل مي¬كند . مي¬گويد: مرد زاهدي بود كه خيلي مقيد و متعبد و متشرع بود و هم? عبادتها، اعم از واجبات و مستحبات را انجام مي¬داد. يك وقت به فكر افتاد كه ما تمام عبادتها را انجام داده¬ايم ولي يك عبادت را كه جهاد در راه خداست انجام نداده¬ايم؛ فردا مي¬ميريم، ثواب اين را هم برده باشيم. به سربازي گفت: ما از ثواب جهاد محروم مانده¬ايم، آيا ممكن است اگر جهادي پيش آمد ما را هم خبر كني كه مي¬خواهيم براي ثوابش شركت كنيم؟ گفت: چه مانعي دارد. آن سرباز روزي آمد او را خبر كرد كه آماده باش كه عازم هستيم، گفته¬اند كفار حمله كرده¬اند، سرزمين مسلمين را اشغال نموده¬اند،زنهاي مسلمين را اسير كرده و مردهاشان را كشته¬اند، زود حركت كن. عابد هم اسلحه پوشيد و اسبش را سوار شد و شمشيرش را برداشت و همراه اينها راه افتاد.
روزي در يك جا كه پايين آمده و خيمه زده و نشسته بودند، يكمرتبه صلاي عمومي زدند كه دشمن رسيد، و دستور اكيد و شديد كه حركت كنيد. سربازهاي آزموده مثل برق اسلحه¬شان را پوشيدند و يك دقيقه هم طول نكشيد كه پريدند روي اسبها و ديوانه وار تاختند. اين زاهدي كه وضويش نيم ساعت طول مي¬كشيده و غسلش يك ساعت، تا به خودش جنبيد و رفت كه اسلحه و شمشير و چكمه¬ها و اسبش را پيدا كند و خلاصه تا وقتي كه آماده شد، آنها رفتند و جنگيدند و يك عده كشته شدند، عده¬اي را كشتند و يك عده را هم اسير گرفتند و آمدند. اين بيچاره خيلي غصه خورد كه عجب كاري شد، باز ما از ثواب جهاد محروم مانديم، اين كه خيلي بد شد! پس ما كه توفيق پيدا نكرديم جهاد كنيم.
يك آدم گردن كلفتي را به او نشان دادند از اسرايي كه گرفته بودند و كتش را محكم بسته بودند. گفتند: اين را مي-بيني؟ اين آنقدر جنايت كرده، آنقدر از مسلمانها كشته، آنقدر بيگناه كشته كه ]حد ندارد.[ اين را ما اسير كرده¬ايم و جز كشتن راه ديگري ندارد. حالا ما اين را مي¬دهيم به تو، تو برو براي ثوابش اين را ببر يك كناري و گردنش را بزن كه تو هم شركت كرده باشي. او را تحويل وي دادند، شمشيري هم به او دادند و وي رفت كه گردن او را بزند و بيايد.
مدتي طول كشيد، ديدند از زاهد خبري نشد. گفتند: يك گردن زدن كه اينقدر طول نمي¬كشد! برويم ببينيم چرا نيامد. رفتند، ديدند زاهد بي هوش افتاده و اين مردك هم با دستهاي بسته،خودش را انداخته روي او و دارد شاهرگش را مي¬جود و عن قريب است كه آن را قطع كند. مردك را انداختند آن طرف و كشتند و زاهد را آوردند داخل خيمه و به هوش آوردند، گفتند: چرا اين طور شد؟ گفت: والله من كه نفهميدم،من همين قدر رفتم، تا گفتم: اي ملعون! تو اينقدر مسلمانها را براي چه كشتي؟ يك فريادي كرد و ديگر چيزي نفهميدم.
آدمي كه ميدان جنگ را نديده باشد، هم? عبادتهاي دنيا را هم كرده باشد، با يك پخ بي هوش مي¬شود و مي¬افتد.
اين است معناي اينكه:
من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزو مات علي شعبة من النفاق.
پيغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و اصلاح نفس خوانده، و اگر غير از اين باشد مي¬گويد يك شعبه¬اي از نفاق در روح انسان وجود دارد.