اصل پيوستگي بين زن و مرد امري سفارشي و تحميلي نيست، بلکه از اموري است که طبيعتبشري بلکه طبيعتحيواني، با رساترين وجه آن را توجيه و بيان ميکند و از آنجا که اسلام دين فطرت است طبعا اين امر را تجويز کرده است، (و بلکه مقدار طبيعيش را مورد تاکيد هم قرار داده).
و عمل توليد نسل و همچنين جوجهگذاري که از اهداف و مقاصد طبيعت استخود تنها عامل و سبب اصلي است که اين پيوستگي را در قالب ازدواج ريخته و آن را از اختلاطهاي بيبندوبار و از صرف نزديکي کردن در آورده تا شکل ازدواج توام با تعهد به آن بدهد.و به همين جهت ميبينيم حيواناتي که تربيت فرزندشان به عهده والدين است، زن و مرد و به عبارت ديگر نر و ماده خود را نسبتبه يکديگر متعهد ميدانند، همانند پرندگان که ماده آنها مسؤول حضانت و پرورش تخم و تغذيه و تربيت جوجه است و نر آنها مسؤول رساندن آب و دانه به آشيانه.
و نيز مانند حيواناتي که در مساله توليد مثل و تربيت فرزند احتياج به لانه دارند، ماده آنها در ساختن لانه و حفظ آن نياز به همکاري نر دارد که اينگونه حيوانات براي امر توليد مثل روش ازدواج را انتخاب ميکنند و اين خود نوعي تعهد و ملازمت و اختصاص بين دو جفت نر و ماده را ايجاب ميکند و آن دو را به يکديگر ميرساند و نيز به يکديگر متعهد ميسازد و در حفظ تخم ماده و تدبير آن و بيرون کردن جوجه از تخم و همچنين تغذيه و تربيت جوجهها شريک ميکند، و اين اشتراک مساعي همچنان ادامه دارد تا مدت تربيت اولاد به پايان رسيده و فرزند روي پاي خود بايستد و از پدر و مادر جدا شود، و دوباره نر و ماده ازدواج نموده، ماده مجددا تخم بگذارد و...
پس عامل نکاح و ازدواج همانا توليد مثل و تربيت اولاد است، و مساله اطفاي شهوت و يا اشتراک در اعمال زندگي چون کسب و زراعت و جمع کردن مال و تدبير غذا و شراب و وسايل خانه و اداره آن اموري است که از چهار چوب غرض طبيعت و خلقتخارج است و تنها جنبه مقدميت داشته و يا فوايد ديگري غير از غرض اصلي بر آنها مترتب ميشود.
آزاديهاي جنسي بر خلاف سنت طبيعت است از اين جا روشن ميگردد که آزادي و بي بند و باري در اجتماع زن و مرد به اينکه هرمردي به هر زني که خواست در آويزد و هر زني به هر مردي که خواست کام دهد و اين دو جنس در هر زمان و هر جا که خواستند با هم جمع شوند، و عينا مانند حيوانات زبان بسته، بدون هيچ مانع و قيد و بندي نرش به مادهاش بپرد، همانطور که تمدن غرب وضع آنان را به تدريجبه همين جا کشانيده، زنا و حتي زناي با زن شوهردار متداول شده است.
و همچنين جلوگيري از طلاق و تثبيت ازدواج براي ابد بين دو نفري که توافق اخلاقي ندارند و نيز ممنوع کردن زن از اينکه همسر مثلا ديوانهاش را ترک گفته، با مردي سالم ازدواج کند، و محکوم ساختن او که تا آخر عمر با شوهر ديوانهاش بگذارند.
و نيز لغو و بيهوده دانستن توالد و خودداري از توليد نسل و شانه خالي کردن از مسؤوليت تربيت اولاد، و نيز مساله اشتراک در زندگي خانه را مانند ملل پيشرفته و متمدن امروز زيربناي ازدواج قرار دادن، و نيز فرستادن شيرخواران به شير خوارگاههاي عمومي براي شير خوردن و تربيتيافتن، همه و همه بر خلاف سنت طبيعت است و خلقتبشر به نحوي سرشته شده که با سنتهاي جديد منافات دارد.
بله حيوانات زبان بسته که در تولد و تربيت، به بيش از آبستن شدن مادر و شير دادن و تربيت کردن او يعني با او راه برود، و دانه بر چيدن و يا پوزه به علف زدن را به او بياموزد، احتياجي ندارند طبيعي است که احتياجي به ازدواج و مصاحبت و اختصاص نيز ندارد، مادهاش هر حيواني که ميخواهد باشد، و نر نيز هر حيواني که ميخواهد باشد، چنين جانداراني در جفت گيري آزادي دارند، البته اين آزادي هم تا حدي است که به غرض طبيعتيعني حفظ نسل ضرر نرساند.
مبادا خواننده عزيز خيال کند که خروج از سنتخلقت و مقتضاي طبيعت اشکالي ندارد، چون نواقص آن با فکر و ديدن برطرف ميشود، و در عوض لذائذ زندگي و بهرهگيري از آن بيشتر ميگردد، و براي رفع اين توهم ميگوئيم اين توهم از بزرگترين اشتباهات است، زيرا اين بنيههاي طبيعي که يکي از آنها بنيه انسانيت و ساختمان وجودي او است مرکباتي است تاليف شده از اجزائي زياد که بايد هر جزئي در جاي خاص خود و طبق شرايط مخصوصي قرار گيرد، طوري قرار گيرد که با غرض و هدفي که در خلقت و طبيعت مرکب در نظر گرفته شده، سازگار باشد، و دخالت هر يک از اجزا در بدست آمدن آن غرض و به کمال رساندن نوع، نظير دخالتي است که هر جزء از معجون و داروهاي مرکب دارد و شرايط و موفقيت هر جزء، نظير شرايط و موفقيت اجزاي دارو است که بايد وصفي خاص و مقداري معين و و وزن و شرايطي خاص داشته باشد، که اگر يکي از آنچه گفته شد نباشد و يا کمترين انحرافي داشته باشد اثر وخاصيت دارو هم از بين ميرود(و چه بسا در بعضي از موارد مضر هم بشود).
از باب مثال انسان موجودي است طبيعي و داراي اجزائي است که بگونهاي مخصوص ترکيبيافته است و اين ترکيبات طوري است که نتيجهاش مستلزم پديد آمدن اوصافي در داخل و صفاتي در روح و افعال و اعمالي در جسمش ميگردد، و بنا بر اين فرض اگر بعضي از افعال و اعمال او از آن وصف و روشي که طبيعتبرايش معين کرده منحرف شود، و خلاصه انسان روش عملي ضد طبيعت را براي خود اتخاذ کند، قطعا در اوصاف او اثر ميگذارد، و او را از راه طبيعت و مسير خلقتبه جائي ديگر ميبرد، و نتيجه اين انحراف بطلان ارتباطي است که او با کمال طبيعي خود و با هدفي که دارد، به حسب خلقت در جستجوي آن است.
و ما اگر در بلاها و مصيبتهاي عمومي که امروز جهان انسانيت را فرا گرفته و اعمال و تلاشهاي او را که به منظور رسيدن به آسايش و سعادت زندگي انجام ميشود بي نتيجه کرده و انسانيت را به سقوط و انهدام تهديد ميکند بررسي دقيق کنيم، خواهيم ديد که مهمترين عامل در آن مصيبتها، فقدان و از بين رفتن فضيلت تقوا و جايگزيني به بي شرمي و قساوت و درندگي و حرص است، و بزرگترين عامل آن بطلان و زوال، و اين جايگزيني، همانا آزادي بي حد، و افسار گسيختگي، و ناديده گرفتن نواميس طبيعت در امر زوجيت و تربيت اولاد است، آري سنت اجتماع در خانه و تربيت فرزند(از روزي که فرزند به حد تميز ميرسد تا به آخر عمر)در عصر حاضر قريحه رافت و رحمت و فضيلت عفت و حيا و تواضع را ميکشد.
و اما اينکه توهم کرده بودند که ممکن است آثار شوم نامبرده از تمدن عصر حاضر را با فکر و رؤيت از بين برد، در پاسخ بايد گفت: هيهات که فکر بتواند آن آثار را از بين ببرد، زيرا فکر هم مانند ساير لوازم زندگي وسيلهاي است که تکوين آن را ايجاد کرده و طبيعت آن را وسيلهاي قرار داده، براي اينکه آنچه از مسير طبيعتخارج ميشود به جايش برگرداند، نه اينکه آنچه طبيعت و خلقت انجام ميدهد باطلش سازد و با شمشير طبيعتخود طبيعت را از پاي در آورد، شمشيري که طبيعت در اختيار انسان گذاشت تا شرور را از آن دفع کند و معلوم است که اگر"فکر"که يکي از وسايل طبيعت است در تاييد شؤون فاسد طبيعتبکار برود، خود اين وسيله هم همانند ديگر وسايل فاسد و منحرف خواهد شد و لذا ميبينيد که انسان امروز هر چه با نيروي فکر آنچه از مفاسد را که فسادش اجتماع بشر را تهديد کرده، اصلاح ميکند.همين اصلاح خود نتيجهاي تلختر و بلائي دردناکتر را به دنبال ميآورد، بلائي که هم دردناکتر و هم عموميتر است.
1. بدون فضائل نفساني زندگي اجتماعي بشر از هم ميپاشد
بله، چه بسا گويندهاي از طرفداران اين فکر بگويد که: صفات روحي که نامش را فضائل نفساني مينامند، چيزي جز بقاياي دوران اساطير و افسانهها و توحش نيست و اصلا با زندگي انسان مترقي امروز هيچ گونه سازشي ندارد، از باب نمونه: "عفت"، " سخاوت" "حيا"، "رافت" و "راستگوئي" را نام ميبريم، مثلا عفت، نفس را بي جهت از خواهشهاي نفساني باز داشتن است و سخاوت از دست دادن حاصل و دست رنج آدمي است که در راه کسب و بدست آوردنش زحمتها و محنتهاي طاقتفرسا را متحمل شده است و علاوه بر اين مردم را تنپرور و گدا و بيکاره بار ميآورد.همچنين شرم و حيا ترمز بيهودهاي است که نميگذارد آدمي حقوق حقه خود را از ديگران مطالبه کند و يا آنچه در دل دارد بي پرده اظهار کند.و رافت و دلسوزي که نقيصه بودنش احتياج به استدلال ندارد، زيرا ناشي از ضعف قلب است، و راستگوئي نيز امروز با وضع زندگي سازگار نيست.
و همين منطق، خود از نتائج و رهآوردهاي آن انحرافي است که مورد گفتار ما بود، چون اين گوينده توجه نکرده به اينکه اين فضائل در جامعه بشري از واجبات ضروريهاي است که اگر از اجتماع بشري رختبربندد، بشر حتي يک ساعت نيز نميتواند به صورت جمعي زندگي کند.
اگر اين خصلتها از بشر برداشته شود و هر فرد از انسان به آنچه متعلق به سايرين است تجاوز نموده، مال و عرض و حقوق آنان را پايمال کند، و اگر احدي از افراد جامعه نسبتبه آنچه مورد حاجت جامعه استسخا و بخشش ننمايد، و اگر احدي از افراد بشر در ارتکاب اعمال زشت و پايمال کردن قوانيني که رعايتش واجب استشرم نکند، و اگر احدي از افراد نسبتبه افراد ناتوان و بيچاره چون اطفال و ديوانگان که در بيچارگي خود هيچ گناهي و دخالتي ندارند رافت و رحمت نکند، و اگر قرار باشد که احدي به احدي راست نگويد و در عوض همه بهم دروغ بگويند، و همه به هم وعده دروغ بدهند، معلوم است که جامعه بشريت در همان لحظه اول متلاشي گشته و بقول معروف"سنگ روي سنگ قرار نميگيرد".
پس جا دارد که اين گوينده حداقل اين مقدار را بفهمد که اين خصال نه تنها از ميان بشر رختبر نبسته، بلکه تا ابد هم رختبر نميبندد و بشر طبعا و بدون سفارش کسي به آن تمسک جسته، تا روزي که داعيه"زندگي کردن دستجمعي"در او موجود است آن خصلتها را حفظ ميکند.
تنها چيزي که در باره اين خصلتها بايد گفت و در باره آن سفارش و پند و اندرز کرد، اين است که بايد اين صفات را تعديل کرده و از افراط و تفريط جلوگيري نمود تا در نتيجه با غرض طبيعت و خلقت در دعوت انسان به سوي سعادت زندگي موافق شود، (که اگر تعديل
نشود و به يکي از دو طرف افراط و يا تفريط منحرف گردد، ديگر فضيلت نخواهد بود)و اگر آنچه از صفات و خصال که امروز در جوامع مترقي فضيلت پنداشته شده، فضيلت نسانيتبود، يعني خصالي تعديل شده بود، ديگر اين همه فساد در جوامع پديد نميآورد و بشر را به پرتگاه هلاکت نميافکند بلکه بشر را در امن و راحتي و سعادت قرار ميداد.
حال به بحثي که داشتيم برگشته و ميگوئيم: اسلام امر ازدواج را در موضع و محل طبيعي خود قرار داده، نکاح را حلال و زنا و سفاح را حرام کرده و علاقه همسري و زناشوئي را بر پايه تجويز جدائي(طلاق)قرار داده، يعني طلاق و جدا شدن زن از مرد را جايز دانسته و نيز به بياني که خواهد آمد اين علقه را بر اساسي قرار داده که تا حدودي اين علاقه را اختصاصي ميسازد، و از صورت هرج و مرج در ميآورد و باز اساس اين علقه را يک امر شهواني حيواني ندانسته، بلکه آن را اساسي عقلاني يعني مساله توالد و تربيت دانسته و رسول گرامي در بعضي از کلماتش فرموده: "تناکحوا تناسلوا تکثروا..."(يعني نکاح کنيد و نسل پديد آوريد و آمار خود را بالا ببريد).
2.اسلام مردان را بر زنان استيلا داده است:
اگر ما در نحوه جفت گيري و رابطه بين نر و ماده حيوانات مطالعه و دقت کنيم خواهيم ديد که بين حيوانات نيز در مساله جفت گيري، مقداري و نوعي و يا به عبارت ديگر بوئي از استيلاي نر بر ماده وجود دارد و کاملا احساس ميکنيم که گوئي فلان حيوان نر خود را مالک آلت تناسلي ماده، و در نتيجه مالک ماده ميداند و به همين جهت است که ميبينيم نرها بر سر يک ماده با هم مشاجره ميکنند، ولي مادهها بر سر يک نر به جان هم نميافتند، (مثلا يک الاغ و يا سگ و يا گوسفند و گاو ماده وقتي ميبينند که نر به مادهاي ديگر پريده، هرگز به آن ماده حملهور نميشود، ولي نر اين حيوانات وقتي ببيند که نر ماده را تعقيب ميکند خشمگين ميشود به آن نر حمله ميکند).
و نيز ميبينيم آن عملي که در انسانها نامش خواستگاري است، در حيوانها هم(که در هر نوعي به شکلي است)از ناحيه حيوان نر انجام ميشود و هيچگاه حيوان مادهاي ديده نشده که از نر خود خواستگاري کرده باشد و اين نيست مگر به خاطر اينکه حيوانات با درک غريزي خود، درک ميکنند که در عمل جفت گيري که با فاعل و قابلي صورت ميگيرد، فاعل نر، و قابل(مفعول)ماده است و به همين جهت ماده، خود را ناگزير از تسليم و خضوع ميداند.
و اين معنا غير از آن معنائي است که در نرها مشاهده ميشود که نر مطيع در مقابل خواستههاي ماده ميگردد(چون گفتگوي ما تنها در مورد عمل جفت گيري و برتري نر بر ماده است و اما در اعمال ديگرش از قبيل بر آوردن حوائج ماده و تامين لذتهاي او، نر مطيع ماده
است)، و برگشت اين اطاعت(نر از ماده)به مراعات جانب عشق و شهوت و بيشتر لذت بردن است، (هر حيوان نري از خريدن ناز ماده و بر آوردن حوائج او لذت ميبرد)پس ريشه اين اطاعت قوه شهوت حيوان است و ريشه آن تفوق و مالکيت قوه فحولت و نري حيوان است و ربطي به هم ندارند.
و اين معنا يعني لزوم شدت و قدرتمندي براي جنس مرد و وجوب نرمي و پذيرش براي جنس زن چيزي است که اعتقاد به آن کم و بيش در تمامي امتها يافت ميشود، تا جائي که در زبانهاي مختلف عالم راه يافته بطوري که هر شخص پهلوان و هر چيز تسليم ناپذير را " مرد"، و هر شخص نرمخو و هر چيز تاثير پذير را"زن"مينامند، مثلا ميگويند: شمشير من مرد استيعني برنده است، يا فلان گياه نر و يا فلان مکان نر است، و...
و اين امر در نوع انسان و در بين جامعههاي مختلف و امتهاي گوناگون في الجمله جريان دارد، هر چند که ميتوان گفت جريانش(با کم و زياد اختلاف)در امتها متداول است.و اما اسلام نيز اين قانون فطري را در تشريع قوانينش معتبر شمرده و فرموده: "الرجال قوامون علي النساء بما فضل الله بعضهم علي بعض" (1) ، و با اين فرمان خود، بر زنان واجب کرد که درخواست مرد را براي همخوابي اجابت نموده و خود را در اختيار او قرار دهند.
3.مساله تعدد زوجات:
مساله وحدت و تعدد همسر در انواع مختلف حيوانات، مختلف است و خيلي روشن نيست زيرا در حيواناتي که بينشان اجتماع خانوادگي بر قرار است، همسر يکي است و يک ماده به يک نر اختصاص مييابد و اين بدان جهت است که نرها در تدبير امور آشيانه و لانه و نيز در پرورش دادن جوجهها با ماده همکاري ميکنند و اين همکاري براي نرها مجالي باقي نميگذارد که به اداره يک ماده ديگر و لانه ديگر و جوجههائي ديگر بپردازد، البته ممکن هم هست از راه اهلي کردن و سرپرستي نمودن آنها، وضعشان را تغيير داد يعني امر معاش آنها را مانند مرغ و خروس و کبوتر تامين نمود، و در نتيجه وضعشان در همسري نيز تغيير يابد.
و اما انسان از قديم الايام و در بيشتر امتهاي قديم چون مصر و هند و فارس و بلکه روم و يونان نيز تعدد زوجات را سنتخود کرده بود، و چه بسا بعد از گرفتن يک همسر و براي اينکه او تنها نماند، مصاحباني در منزل ميآوردند تا مونس همسرشان باشند، و در بعضي امتها به
عدد معيني منتهي نميشد مثلا يهوديان و اعراب گاه ميشد که با ده زن و يا بيست زن و يا بيشتر ازدواج ميکردند، و ميگويند: سليمان پادشاه، چند صد نفر زن داشته است.
و بيشتر اين تعدد زوجات در ميان قبائل و خاندانهائي که زندگيشان قبيلهاي است، نظير دهنشينان و کوهنشينان اتفاق ميافتد، و اين بدان جهت است که صاحب خانه حاجتشديدي به نفرات و همکاري ديگران دارد و مقصودشان از اين تعدد زوجات زيادتر شدن اولاد ذکور است تا بوسيله آنان به امر دفاع که از لوازم زندگي آنان ستبهتر و آسانتر بپردازند.و از اين گذشته وسيلهاي براي رياست و آقائي بر ديگران باشد، علاوه بر يک همسري که ميگرفتند يک جمعيتي را نيز خويشاوند و حامي خود ميکردند.
و اينکه بعضي از دانشمندان گفتهاند که: انگيزه و عامل در تعدد زوجات در قبائل و اهل دهات کثرت مشاغل استيعني يکي بايد بارها را حمل و نقل کند، يک يا چند نفر به کار زراعت و آبياري مشغول شوند، کساني نيز به کار شکار و افرادي به کار پخت و پز و افرادي ديگر به کار بافندگي بپردازند و...اين مطالب هر چند که در جاي خود سخن درستي است الا اينکه اگر در صفات روحي اين طايفه دقت کنيم، خواهيم ديد که مساله کثرت مشاغل براي آنان در درجه دوم از اهميت قرار داشته است و غرض اول در نظر قبائل و انسان بياباني از تعدد زوجات به همان تعلق ميگيرد که ما ذکر کرديم، همان طور که شيوع پسرخواندگي و بنوت و امثال آن در بين قبائل نيز از فروعات همان انگيزهاي است که خاطرنشان ساختيم.
علاوه بر اين يک عامل اساسي ديگري نيز در بين اين طايفه براي متداول شدن تعدد زوجات بوده است و آن اين است که در بين آنان عدد زنان هميشه بيش از عدد مردان بوده است، زيرا امتهائي که به سيره و روش قبايل زندگي ميکنند همواره جنگ و کشتار و شبيخون و ترور و غارت در بينشان رايج است و اين خود عامل مؤثري استبراي زياد شدن تعداد زنان از مردان و اين زيادي زنان طوري است که جز با تعدد زوجات نياز طبيعي آن جامعه بر آورده نميشود، (پس اين نکته را هم نبايد از نظر دور داشت).
اسلام قانون ازدواج با يک زن را تشريع و با بيشتر از يک همسر، يعني تا چهار همسر را در صورت تمکن از رعايت عدالت در بين آنها، تنفيذ نموده، و تمام محذورهائي را که متوجه اين تنفيذ ميشود به بياني که خواهد آمد اصلاح کرده و فرموده: "و لهن مثل الذي عليهن بالمعروف" (2).
بعضيها به اين حکم يعني"جواز تعدد زوجات"چند اشکال کردهاند.
چهار اشکال بر حکم"جواز تعدد زوجات"و پاسخ بدانها
اول اينکه: اين حکم آثار سوئي در اجتماع به بار ميآورد زيرا باعث جريحهدار شدن عواطف زنان ميشود و آرزوهاي آنان را به باد داده، فوران عشق و علاقه به شوهر را خمود و خاموش ميکند و حس حب او را مبدل به حس انتقام ميگرداند.و در نتيجه، ديگر به کار خانه نميپردازد و از تربيت فرزندان شانه خالي ميکند.و در مقابل خطائي که شوهر به او کرده، در مقام تلافي بر ميآيد و به مردان اجنبي زنا ميدهد و همين عمل باعثشيوع اعمال زشت و نيز گسترش خيانت در مال و عرض و...ميگردد و چيزي نميگذرد که جامعه به انحطاط کشيده ميشود.
دوم اينکه: تعدد زوجات مخالف با وضعي است که از عمل طبيعت مشاهده ميکنيم، چون آمارگيريهائي که در قرون متمادي از امتها شده، نشان ميدهد که همواره عدد مرد و زن برابر بوده و يا مختصر اختلافي داشته است، معلوم ميشود طبيعتبراي يک مرد.يک زن تهيه کرده، پس اگر ما خلاف اين را تجويز کنيم بر خلاف وضع طبيعت رفتار کردهايم.
سوم اينکه: تشريع تعدد زوجات مردان را به حرص در شهوتراني تشويق نموده و اين غريزه حيواني(شهوت)را در جامعه گسترش ميدهد.
و چهارم اينکه: اين قانون موقعيت اجتماعي زنان را در جامعه پائين ميآورد، و در حقيقت ارزش چهار زن را معادل با ارزش يک مرد ميکند و اين خود يک ارزيابي جائرانه و ظالمانه است، حتي با مذاق خود اسلام سازگار نيست، چرا که اسلام در قانون ارث و در مساله شهادت يک مرد را برابر دو زن قرار داده، با اين حساب بايد ازدواج يک مرد را با دو زن تجويز کند، نه بيشتر، پس تجويز ازدواج با چهار زن به هر حال از عدالت عدول کردن است، آن هم بدون دليل، و اين چهار اشکال اعتراضاتي است که مسيحيان و يا متمدنين طرفدار تساوي "حقوق زن و مرد"بر اسلام وارد کردهاند.
جواب از اشکال اول را مکرر در مباحث گذشته داديم و گفتيم که اسلام زير بناي زندگي بشر و بنيان جامعه انساني را بر زندگي عقلي و فکري بنا نهاده است، نه زندگي احساسي و عاطفي، در نتيجه هدفي که بايد در اسلام دنبال شود رسيدن به صلاح عقلي در سنن اجتماعي است، نه به صلاح و شايستگي آنچه که احساسات دوست ميدارد و ميخواهد.و عواطف به سويش کشيده ميشود.
و اين معنا به هيچ وجه مستلزم کشته شدن عواطف و احساسات رقيق زنان و ابطال حکم موهبتهاي الهي و غرايز طبيعي نيست، زيرا در مباحث علم النفس مسلم شده است که صفات روحي و عواطف و احساسات باطني از نظر کميت و کيفيتبا اختلاف تربيتها و عادات، مختلف ميشود همچنانکه به چشم خود ميبينيم که بسياري از آداب در نظر شرقيها پسنديده و ممدوح، و در نظر غربيها ناپسند و مذموم است.و به عکس آن بسياري از رسوم و عادات وجود دارد که در نظر غربيها پسنديده و در نظر شرقيها ناپسند است و هيچگاه يافت نميشود که دو امت در همه آداب و رسوم نظر واحدي داشته باشند، بالاخره در بعضي از آنها اختلاف دارند.
و تربيت ديني در اسلام زن را بگونهاي بار ميآورد که هرگز از اعمالي نظير تعدد زوجات ناراحت نگشته و عواطفش جريحهدار نميشود، (او همينکه ميبيند خداي عز و جل به شوهرش اجازه تعدد زوجات را داده تسليم اراده پروردگارش ميشود، و وقتي ميشنود که تحمل در برابر آتش غيرت، مقامات والائي را نزد خداي تعالي در پي دارد به اشتياق رسيدن به آن درجات، تحمل آن برايش گوارا ميگردد"مترجم").
بله يک زن غربي که از قرون متمادي تاکنون عادت کرده به اينکه تنها همسر شوهرش باشد و قرنها اين معنا را در خود تلقين نموده، يک عاطفه کاذب در روحش جايگير شده و آن عاطفه با تعدد زوجات ضديت ميکند.دليل بر اين معنا اين است که زن غربي به خوبي اطلاع دارد که شوهرش با زنان همسايگان زنا ميکند و هيچ ناراحت نميشود، پس اين عاطفهاي که امروز در ميان زنان متمدن پيدا شده، عاطفهاي است تلقيني و دروغين.
و اين، نه تنها مرد غربي است که هر زني را دوست داشته باشد(چه بکر و چه بيوه، چه بيشوهر و چه شوهردار)زنا ميکند، بلکه زن غربي نيز با هر مردي که دوستبدارد تماس غير مشروع برقرار ميکند، و از اين بالاتر اينکه زن و مرد غربي با محرم خود جمع ميشوند و ميتوان ادعا کرد که حتي يک انسان غربي از ميان هزاران انسان را نخواهي يافت که از ننگ زنا بر حذر مانده باشد(چه مردش و چه زنش)انسان غربي به اين هم قانع نيست، بلکه عمل زشت لواط را هم مرتکب ميشود و شايد مردي يافت نشود و يا کمتر افتشود که از اين ننگ سالم مانده باشد، و اين رسوائي را بدانجا رساندند که در چند سال قبل از پارلمان انگليس خواستند تا عمل لواط را برايشان قانوني کند، چون آنقدر شايع شده بود که ديگر جلوگيريش ممکن نبود، و اما زنان و مخصوصا دختران بکر و بيشوهر که فحشاء در بينشان به مراتب زنندهتر و فجيعتر بود.
و جاي بسيار شگفت است که چگونه زنان غربي از اين همه بيناموسي که شوهرانشان ميبينند متاسف نگشته، دلها و عواطفشان جريحهدار نميشود، و چگونه است که احساسات و عواطف مردان از اينکه در شب زفاف همسرشان را بيوه مييابند ناراحت نشده و عواطفشان جريحهدار نميگردد؟و نه تنها ناراحت نميشود بلکه هر قدر همسرش بيشتر زنا داده باشد و مردان بيشتري از او کام گرفته باشند، او بيشتر مباهات و افتخار ميکند، و منطقش اين است که من همسري دارم که عاشقهاي زيادي دارد و شيفتگانش بر سر همخوابي با او با يکديگر جنگ و ستيز دارند، همسر من کسي است که دهها و بلکه صدها دوست و آشنا دارد.
ولي اگر آن نکته که خاطرنشان کرديم در نظر گرفته شود، اين شگفتيها از بين ميرود، گفتيم عواطف و احساسات با اختلاف تربيتها مختلف ميشود، اين اعمال نامبرده از آنجا که در سرزمين غرب تکرار شده و مردم در ارتکاب آن آزادي کامل دارند، دلهايشان نسبتبه آن خو گرفته است، تا جائي که عادتي معمولي و مالوف شده و در دلها ريشه دوانده، به همين جهت عواطف و احساسات به آن متمايل، و از خالفتبا آن جريحه دار ميشود.
و اما اينکه گفتند: تعدد زوجات باعث دلسردي زنان در اداره خانه و بي رغبتي آنان در تربيت اولاد ميشود و نيز اينکه گفتند: تعدد زوجات باعثشيوع زنا و خيانت ميگردد، درست نيست زيرا تجربه خلاف آن را اثبات کرده است.
در صدر اسلام حکم تعدد زوجات جاري شد و هيچ مورخ و اهل خبره تاريخ نيست که ادعا کند در آن روز زنان به کار کردن در خانه بي رغبتشدند و کارها معطل ماند و يا زنا در جامعه شيوع پيدا کرد، بلکه تاريخ و مورخين خلاف اين را اثبات ميکنند.
علاوه بر اينکه زناني که بر سر زنان اول شوهر ميکنند، در جامعه اسلامي و ساير جامعههائي که اين عمل را جايز ميدانند با رضا و رغبتخود زن دوم يا سوم يا چهارم شوهر ميشوند، و اين زنان، زنان همين جامعهها هستند و مردان آنها را از جامعههاي ديگر و به عنوان برده نميآورند و يا از دنيائي غير اين دنيا به فريب نياوردهاند و اگر ميبينيم که اين زنان به چنين ازدواجي تمايل پيدا ميکنند به خاطر عللي است که در اجتماع حکم فرما است و همين دليل روشن استبر اينکه طبيعت جنس زن امتناعي از تعدد زوجات ندارد و قلبشان از اين عمل آزرده نميشود، بلکه اگر آزردگياي هست از لوازم و عوارضي است که همسر اول پيش ميآورد، زيرا همسر اول وقتي تنها همسر شوهرش باشد، دوست نميدارد که غير او زني ديگر به خانهاش وارد شود، زيرا که ميترسد قلب شوهرش متمايل به او شود و يا او بر وي تفوق و رياست پيدا کند و يا فرزندي که از او پديد ميآيد با فرزندان وي ناسازگاري کند و امثال اينگونه ترسها است که موجب عدم رضايت و تالم روحي زن اول ميشود نه يک غريزه طبيعي.
و اما اشکال دوم: که تعدد زوجات از نظر آمار زن و مرد عملي غير طبيعي است، جوابش اين است که اين استدلال از چند جهت مخدوش و نادرست است.
1. امر ازدواج تنها متکي به مساله آمار نيست، (تا کسي بگويد بايد زن هم جيرهبندي شود، و گرنه اگر مردي چهار زن بگيرد، سه نفر مرد ديگر بي زن ميماند" مترجم").بلکه در اين ميان عوامل و شرايط ديگري وجود دارد که يکي از آنها رشد فکري است، که زنان زودتر از مردان رشد يافته و آماده ازدواج پيدا ميشوند، سن زنان مخصوصا در مناطق گرمسير وقتي از نه (9)سالگي بگذرد صلاحيت ازدواج پيدا ميکنند، در حالي که بسياري از مردان قبل از شانزده(16)سالگي به اين رشد و اين آمادگي نميرسند، (و اين معيار همان است که اسلام در مساله نکاح معتبر شمرده است).
دليل و شاهد بر اين مطلب سنت جاري و روش معمول در دختران کشورهاي متمدن است که کمتر دختري را ميتوان يافت که تا سن قانوني(مثلا شانزده سالگي)بکارتش محفوظ مانده باشد.و اين(زايل شدن بکارت)نيست مگر به خاطر اينکه طبيعت، چند سال قبل از سن قانونياش او را آماده نکاح کرده بود و چون قانون اجازه ازدواج به او نميداده، بکارت خود را مفت از دست داده است.
و لازمه اين خصوصيت اين است که اگر ما مواليد و نوزادان شانزده سال قبل يک کشور را - با فرض اينکه دخترانش برابر پسران باشد - در نظر بگيريم، سر سال شانزدهم از نوزادان پسر تنها يک سالش(يعني سال اول از آن شانزده سال)آماده ازدواج ميباشند، در حالي که از نوزادان دختر، دختران هفتسال اول از آن شانزده سال به حد ازدواج رسيدهاند، يعني نوزادان سال اول(از پسران)تا سال هفتم(از دختران)و اگر نوزادان بيست و پنجسال قبل کشوري را در نظر بگيريم، سر سال بيست و پنجم مرحله رشد بلوغ مردان است، و نوزادان ده سال از پسران و پانزده سال از دختران آماده ازدواج شدهاند و اگر در گرفتن نسبتحد وسط را معيار قرار دهيم براي هر يک پسر، دو دختر آماده ازدواجند و اين نسبت را طبيعت پسر و دختر برقرار کرده است.
گذشته از آن آماري که از آن ياد کردند خود بيانگر اين معنا است که زنان عمرشان از مردان بيشتر است، و لازمه آن اين است که در سال مرگ همين پسران و دختراني که فرض کرديم عدهاي پير زن وجود داشته باشد که در برابر آنها پيرمرداني وجود نداشته باشند(مؤيد اين معنا آماري است که روزنامه اطلاعات تهران مورخه سهشنبه يازدهم دي ماه هزار و سيصد و سي و پنجشمسي از سازمان آمار فرانسه نقل کرده)و خلاصهاش اين است که:
"بر حسب آمارگيري اين نتيجه به دست آمده است که در فرانسه در برابر هر صد نفر
مولود دختر صد و پنج پسر متولد ميشود و با اين حال روز به روز آمار زنان از مردان بيشتر ميشود و از چهل ميليون نفوس فرانسه که بايد بيش از بيست ميليونش مرد باشد، عدد زنان "1765000"يک ميليون و هفتصد و شصت و پنج هزار نفر از مردان بيشتر است و علت اين امر اين است که پسران و مردان مقاومتشان در برابر بيماريها کمتر از دختران و زنان است.و به همين جهت از ولادت تا سن 19 سالگي، پسران پنج درصد بيش از دختران ميميرند.
آنگاه اين مؤسسه شروع ميکند به گرفتن آمار در ناحيه نقص و اين آمار را از سن 25 - 30 سالگي شروع ميکند تا سن 60 - 65 سالگي و نتيجه ميگيرد که در سن 60 - 65 سالگي در برابر يک ميليون و پانصد هزار زن بيش از هفتصد و پنجاه هزار نفر مرد باقي نميماند".
از اين هم که بگذريم خاصيت توليد نسل و يا به عبارت ديگر دستگاه تناسلي مرد عمرش بيشتر از دستگاه تناسلي زن است، زيرا اغلب زنان در سن پنجاه سالگي يائسه ميشوند و ديگر رحم آنان فرزند پرورش نميدهد، در حالي که دستگاه تناسلي مرد سالها بعد از پنجاه سالگي قادر به توليد نسل ميباشد و چه بسا مردان که قابليت توليدشان تا آخر عمر طبيعي که صد سالگي استباقي ميماند، در نتيجه عمر مردان از نظر صلاحيت توليد، که تقريبا هشتاد سال ميشود، دو برابر عمر زنان يعني چهل سال است.
و اگر ما اين وجه را با وجه قبلي روي هم در نظر بگيريم، اين نتيجه به دست ميآيد که طبيعت و خلقتبه مردان اجازه داده تا از ازدواج با يک زن فراتر رود و بيش از يکي داشته باشد و اين معقول نيست که طبيعت، نيروي توليد را به مردان بدهد و در عين حال آنانرا از توليد منع کند، زيرا سنت جاري در علل و اسباب اين معنا را نميپذيرد.
علاوه بر اينکه حوادثي که افراد جامعه را نابود ميسازد، يعني جنگها و نزاعها و جنايات، مردان را بيشتر تهديد ميکند تا زنان را، به طوري که نابود شوندگان از مردان قابل مقايسه با نابودشوندگان از زنان نيست، قبلا هم تذکر داديم که همين معنا قويترين عامل براي شيوع تعدد زوجات در قبائل است و بنا بر اين زناني که به حکم مطلب بالا، شوهر را از دست ميدهند، چارهاي جز اين ندارند که يا تعدد زوجات را بپذيرند و يا تن به زنا و يا محروميت دهند، چون با مرگ شوهران غريزه جنسي آنان نميميرد و باطل نميشود.
و از جمله مطالبي که اين حقيقت را تاييد ميکند، جرياني است که چند ماه قبل از نوشتن اين اوراق در آلمان اتفاق افتاد و آن اين بود که جمعيت زنان بيشوهر نگراني خود را از نداشتن شوهر طي شکايتي به دولت اظهار نموده و تقاضا کردند که براي علاج اين درد مساله تعدد زوجات در اسلام را قانوني ساخته، به مردان آلمان اجازه دهد تا هر تعداد که خواستند زن بگيرند، چيزي که هستحکومتخواسته آن زنان را بر آورده نکرد، زيرا کليسا او را از اين کار بازداشت.آري کليسا راضي شد زنا و فساد نسل شايع شود ولي راضي نشد تعدد زوجات اسلام در آلمان رسميت پيدا کند.
2.استدلال به اينکه"طبيعت نوع بشر عدد مردان را مساوي عدد زنان قرار داده"، با صرفنظر از خدشههائي که داشت زماني استدلال درستي است که تمامي مردان چهار زن بگيرند و يا حداقل بيش از يک زن اختيار کنند، در حالي که چنين نبوده و بعد از اين نيز چنين نخواهد شد، براي اينکه طبيعت چنين موقعيتي را در اختيار همگان قرار نداده و طبعا بيش از يک زن داشتن جز براي بعضي از مردان فراهم نميشود، اسلام نيز که همه دستوراتش مطابق با فطرت و طبيعت است چهار زن داشتن را بر همه مردان واجب نکرده، بلکه تنها براي کساني که توانائي دارند، جايز دانسته(نه واجب)آن هم در صورتي که بتوانند بين دو زن و بيشتر به عدالت رفتار کنند.و يکي از روشنترين دليل بر اينکه لازمه اين تشريع، حرج و فساد نيست، عمل مسلمانان به اين تشريع و سيره آنان بر اين سنت است و همچنين غير مسلمانان اقوامي که اين عمل را جايز ميدانند و نه تنها مستلزم حرج و قحطي و نايابي زن نيستبلکه به عکس، ممنوعيت تعدد زوجات در اقوامي که آن را تحريم کردهاند، باعثشده هزاران زن از شوهر و اجتماع خانوادگي محروم باشند و به دادن زنا اکتفا کنند.
3. استدلال نامبرده، صرفنظر از خدشههائي که داشت در صورتي درستبوده و بر حکم تعدد زوجات وارد است که حکم نامبرده(تعدد زوجات)اصلاح نشده و با قيودي که محذورهاي توهم شده را اصلاح کند، مقيد و تعديل نشود.ولي اسلام همين کار را کرده، و بر مرداني که ميخواهند زناني متعدد داشته باشند شرط کرده که در معاشرت با آنان رعايت عدالت را بکنند و بستر زناشوئي را بين آنان بالسويه تقسيم کنند.و نيز واجب کرده که نفقه آنان و اولادشان را بدهند و معلوم است که رعايت عدالت در انفاق و پرداخت هزينه زندگي چهار زن و اولاد آنها و نيز رعايت مساوات در معاشرت با آنان جز براي بعضي از مردان فهميده و ثروتمند فراهم نميشود.و اين کار براي عمومي مردم فراهم و ميسور نيست.
علاوه بر اين، در اين ميان راههاي ديني و مشروع ديگري است که با به کار بستن آن، زن ميتواند شوهر خود را ملزم سازد که زن ديگري نگيرد و تنها به او اکتفا کند.
و اما اشکال سوم: که ميگفت: "تجويز تعدد زوجات، مردان را به شهوت راني ترغيب نمودن و همچنين نيروي شهوت را در جامعه تقويت کردن"است، در پاسخ اين اشکال بايد گفت که: صاحب اين اشکال اطلاع و تدبري در تربيت اسلامي و مقاصدي که اين شريعت دنبال ميکند ندارد و نميداند که تربيت ديني نسبتبه زنان در جامعه اسلامي دين - پسند، اين است که زنان را با پوشيدن خود با عفاف و با حيا بار ميآورد، و زنان را طوري تربيت ميکند که خود به خود شهوت در آنان کمتر از مردان ميشود، (بر خلاف آنچه مشهور شده که شهوت نکاح در زن بيشتر و زيادتر از مرد است.و استدلال ميکنند به اينکه زن بسيار حريص در زينت و جمال و خود آرائي است و وجود اين طبيعت در زن دليل بر آن است که شهوت او زيادتر از مرد است)و ادعاي ما آنقدر روشن است که مردان مسلماني که با زنان متدين و تربيتشده در دامن پدر و مادر دين دار ازدواج کردهاند، کمترين ترديدي در آن ندارند، پس روي هم رفته، شهوت جنسي مردان معادل استبا شهوتي که در يک زن، بلکه دو زن و سه زن وجود دارد.
از سوي ديگر دين اسلام بر اين معنا عنايت دارد که حداقل و واجب از مقتضيات طبع و مشتهيات نفس ارضا گردد.واحدي از اين حداقل، محروم نماند و به همين جهت اين معنا را مورد نظر قرار داده که شهوت هيچ مردي در هيچ زماني در بدن محصور نشود و وادارش نکند به اينکه به تعدي و فجور و فحشا آلوده گردد.
و اگر مرد به داشتن يک زن محکوم باشد، در ايامي که زن عذر دارد، يعني نزديک به يک ثلث از اوقات معاشرتش که ايام عادت و بعضي از ايام حمل و وضع حمل و ايام رضاعش و امثال آن است او ناگزير از فجور ميشود، چون ما در مباحث گذشته اين کتاب مطلبي را مکرر خاطرنشان کرديم که لازمه آن لزوم شتاب در رفع اين حاجت غريزي است.و آن مطلب اين بود که گفتيم اسلام اجتماع بشري را بر اساس زندگي عقل و تفکر بنا نهاده، نه بر اساس زندگي احساسي و بنا بر اين باقي ماندن مرد بر حالت احساس حالتي که او را به بيبندوباري در خواستهها و خاطرات زشت ميکشاند، نظير حالت عزب بودن و امثال آن، از نظر اسلام از بزرگترين خطرهائي است که انسان را تهديد ميکند.
و از سوي ديگر يکي از مهمترين مقاصد و هدفها در نظر شارع اسلام زياد شدن نسل مسلمانان و آباد شدن زمين به دست آنان است.
آري جامعه مسلمانان که آباد شدن زمين به دست او، آبادي صالحي و آبادي مخصوصي است که ريشه شرک و فساد را ميزند.
پس اين جهات و امثال آن مورد اهتمام شارع بوده و باعثشده است که شارع اسلام حکم جواز تعدد زوجات را تشريع کند، نه ترويج امر شهوتراني و ترغيب مردم به اينکه در شهوات غرق شوند، و اگر اشکال کنندگان به اسلام در خصوص تشريع اين حکم انصاف ميداشتند لبه تيز حملات خود را متوجه بانيان تمدن غرب ميکردند و جا داشت اين تمدن را به ترويج فحشا و ترغيب مردان به شهوتراني متهم سازند، نه اسلام را که اجتماع را بر پايه سعادت ديني قرار داده است.
بله در تجويز تعدد زوجات اين اثر هست که شدت حرص مرد را شکسته و تسکين ميدهد، چون به قول معروف: "هر آن کس که از چيزي منع شود به آن حريص ميگردد"و چنين کسي همي جز اين ندارد که پرده منع را پاره و ديوار حبس را بشکند و خود را به آنچه از آن محرومش کردهاند برساند.و مردان نيز در مورد تمتع و کامگيري از زنان چنين وضعي دارند، اگر قانون، او را از غير همسر اولش منع کند، حريصتر ميشود، ولي اگر قانون به او اجازه گرفتن همسر دوم و سوم را بدهد، هر چند بيش از يک همسر نداشته باشد، عطش حرصش فرو مينشيند و با خود فکر ميکند که براي گرفتن همسر ديگر راه باز است و کسي نميتواند مرا جلوگيري کند، اگر روزي خود را در تنگنا ببينم از اين حق استفاده ميکنم(و اگر در تنگنا نديد، مساله را سبک و سنگين نموده، اگر ديد گرفتن زن دوم از نظر اقتصاد و از نظر اداره دو خانه صرفه دارد، ميگيرد و اگر صرفه نداشت نميگيرد"مترجم").
و همين باز بودن راه، بهانه او را از ارتکاب زنا و هتک ناموس محترم مردم، از دستش ميگيرد.
در ميان غربيها بعضي از نويسندگان رعايت انصاف را نموده و گفتهاند: در اشاعه زنا و فحشا بين ملتهاي مسيحي مذهب، هيچ عاملي نيرومندتر از تحريم تعدد زوجات بوسيله کليسا نبوده است.
مسترجان ديون پورت انگليسي در کتاب عذر به پيشگاه محمد(ص)و قرآن(ترجمه فاضل دانشمند آقاي سعيدي)اين انصاف را به خرج داده است.
و اما در جواب از اشکال چهارم: "که تجويز تعدد زوجات مقام زن را در مجتمع پائين ميآورد"!بايد گفت که هرگز چنين نيست، همانطور که در مباحث گذشته(يعني در بحث علمي که در جلد دوم عربي اين کتاب صفحه 273 پيرامون حقوق زن در اسلام داشتيم) اثبات کرديم که زنان در هيچ سنتي از سنتهاي ديني و يا دنيوي نه قديمش و نه جديدش همانند اسلام مورد احترام قرار نگرفتهاند و هيچ سنتي از سنن قديم و جديد حقوق آنان را همچون اسلام مراعات ننموده است، براي بيشتر روشن شدن اين مساله، مطالب مشروحي بيان خواهيم نمود.
جواز تعدد زوجات براي مرد در حقيقت و واقع امر توهين به زن و از بين بردن موقعيت اجتماعي و حقوق او نيست، بلکه بخاطر مصالحي است که بيان بعضي از آنها گذشت.
بسياري از نويسندگان و دانشمندان غربي(اعم از دانشمندان مرد و زن)به نيکي و حسن اين قانون اسلامي اعتراف نموده، و به مفاسدي که از ناحيه تحريم تعدد زوجات گريبانگير جامعهها شده است اعتراف کردهاند، خواننده عزيز ميتواند به مظان اين نوشتهها مراجعه نمايد.
قويترين و محکمترين دليلي که مخالفين غربي به قانون تعدد زوجات گرفته و به آن تمسک کردهاند و در نظر دانشمندان و اهل مطالعه آب و تابش دادهاند، همان گرفتاريها و مصيبتهائي است که در خانههاي مسلماناني که دو زن و يا چند زن هست مشاهده ميشود که اين خانهها هميشه محل داد و فرياد و حسد ورزيدن به يکديگر است.و اهل آن خانه(اعم از زن و مرد)از روزي که زن دوم، سوم و...وارد خانه مرد ميشوند تا روزي که وارد خانه قبر ميگردند روي سعادت و خوشي را نميبينند، تا جائي که خود مسلمانان اين حسد را به نام "مرض هووها"ناميدهاند.
در چنين زماني است که تمامي عواطف و احساسات رقيق و لطيف فطري و طبيعي زنان، مانند: "مهر و محبت"، "نر مخوئي"، "رقت"، "رافت"، "شفقت"، "خيرخواهي"، "حفظ غيب"، "وفا"، " مودت"، "رحمت"، "اخلاص"و...نسبتبه شوهر و فرزنداني که شوهر از همسر قبليش داشته، و نيز علاقه به خانه و همه متعلقات آن که از صفات غريزي زن استبرگشته و جاي خود را به ضد خودش ميدهد و در نتيجه خانه را که بايد جاي سکونت و استراحت آدمي و محل برطرف کردن خستگي تن و تالمات روحي و جسمي انسان باشد و هر مردي در زندگي روزمرهاش دچار آنها ميشود به صورت گود زورخانه و معرکه قتال در ميآيد، معرکهاي که در آن نه براي جان کسي احترامي هست و نه براي عرضش و نه آبرويش و نه مالش، و خلاصه هيچ کس از کس ديگر در امان نيست.
و معلوم است که در چنين خانهاي صفاي زندگي مبدل به کدورت گشته و لذت زندگي از آنجا کوچ ميکند و جاي خود را به ضرب و شتم و فحش و ناسزا و سعايت و سخن چيني و رقابت و نيرنگ ميدهد و بچههاي چنين خانهاي نيز با بچههاي ديگر خانهها فرق داشته و دائما در حال اختلاف و مشاجره هستند و چه بسا که(کارد مرد به استخوانش رسيده و همسر خود را به قتل برساند و يا)زن در صدد نابود کردن شوهر، و بچهها در مقام کشتن يکديگر و يا در صدد کشتن پدر بر آيند و پيوند خويشاوندي و قرابت و برادري جاي خود را به انتقام وخونخواهي بدهد.و معلوم است که(به فرموده رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم)که: الحب يتوارث و البغض يتوارث، دشمني نسل اول خانوداه، به نسلهاي بعدي نيز منتقل ميگردد "مترجم")خونريزي و نابودي نسل، و فساد خانه در نسلهاي مردي که داراي دو زن ميباشد ادامه يابد.
از تمام اينها که بگذريم، آثار سوء تعدد زوجات به بيرون از خانه يعني به جامعه نيز راه يافته و باعثشقاوت و فساد اخلاق و قساوت و ظلم و بغي و فحشا و سلب امنيت و اعتماد ميگردد.و مخصوصا که اگر جواز طلاق را هم بر اين قانون(جواز تعدد زوجات)اضافه کنيم بخوبي روشن ميشود که اين دو حکم(جواز تعدد زوجات و طلاق)کار مردان جامعه را به کجا ميکشاند، وقتي مرد بتواند هر که را خواستبگيرد و هر يک از همسرانش را خواست طلاق دهد، خود بخود ذوقي و شهوتپرستبار ميآيد، چنين مردي جز پيروي از شهواتش و اطفاي آتش حرصش و گرفتن اين زن و رها کردن آن زن، عزت دادن به اين و خوار ساختن آن، هيچ کاري و هيچ همي ندارد و اين وضع جز تباه کردن و دبختساختن نيمي از مردم جامعه (يعني زنان)اثر ديگري ندارد، علاوه بر اينکه با تباهي آن نصف(زنان)، نصف ديگر(مردان) نيز تباه ميشوند.
اين بود حاصل سخنان مخالفين که به خورد جامعه دادهاند، انصافا سخن درستي است و ما قبول داريم، و ليکن هيچيک از آنها بر اسلام و تشريع اسلام وارد نيست، بلکه همهاش متوجه مسلمانان است.
آري، اگر مخالفين، عصر و دورهاي را نشان دهند که در آن دوره مسلمانان به حقيقت احکام دين و تعاليم آن عمل کرده باشند و در آن دوره نيز اين آثار سوء بر مساله تعدد زوجات و جواز طلاق مترتب شده باشد، آنگاه ميتوانند ادعا کنند که آثار سوء نامبرده، از ناحيه جواز تعدد زوجات و طلاق است، ولي با کمال تاسف مسلمانان قرنها است که حکومت اسلامي ندارند و آنان که سردمداران مسلمانان بودند، صالح نبودند، تا مسلمانان را بر طبق تربيت اسلامي و با تعاليم عاليه آن تربيت کنند، بلکه خود آن سردمداران در پرده دري و نقض قوانين و ابطال حدود دين پيشگامتر از مردم بودند و واضح است که مردم تابع مرام پادشاهان خويشند.و اگر ما بخواهيم در اينجا به نقل قسمتي از سرگذشت فرمانروايان و جرياناتي که در دربار آنان جاري بوده و رسوائيهائي که پادشاهان کشورهاي اسلامي به بار آوردند از روز مبدل شدن حکومت ديني به سلطنت و شاهنشاهي بپردازيم، بايد در همين جا کتابي جداگانه در بين کتاب تفسير خود بنويسيم(و اين با وعده اختصاري که دادهايم نميسازد).و کوتاه سخن آنکه اگر اشکالي هستبه مسلمانان وارد است که اجتماع خانوادگي خويش را به گونهاي ترتيب دادهاند که تامين کننده سعادت زندگيشان نيست و سياستي را اتخاذ ميکنند که نميتوانند آن را پياده سازند و در پياده کردنش از صراط مستقيم منحرف نشوند، تازه گناه اين آثار سوء به گردن مردان است، نه زنان و فرزندان، هر چند که هر کسي مسؤول گناه خويش است، ولي ريشه تمام اين مفاسد و بدبختيها و خانمان براندازيها و...
روش و مرام اينگونه مردان است که سعادت خود و همسر و اولاد خود را و صفاي جو جامعه خويش را فداي شهوتراني و ناداني خود ميکنند.
و اما اسلام(همانطور که در سابق بيان کرديم)قانون تعدد زوجات را بدون قيد و بند تشريع نکرده، و اصلا آن را بر همه مردان واجب و لازم ننموده، بلکه به طبيعت و حال افراد توجه فرموده، و همچنين عوارضي را که ممکن است احيانا براي افرادي عارض شود در نظر گرفته، و به بياني که گذشت صلاحيت قطعي را شرط نموده و مفاسد و محذورهائي را که در تعدد زوجات وجود دارد بر شمرده و در چنين موقعيتي است که آن را جايز دانسته، تا مصالح مجتمع اسلامي انسانها تامين شود.و حکم"جواز"را مقيد به صورتي کرده است که هيچيک از مفاسد شنيع نامبرده پيش نيايد و آن در صورتي است که مرد از خود اطمينان داشته باشد به اينکه ميتواند بين چند همسر به عدالت رفتار کند.
پس تنها کسي که چنين اطميناني از خود دارد و خداي تعالي چنين توفيقي به او داده، از نظر دين اسلام ميتواند بيش از يک زن داشته باشد.و اما آن مرداني که(اشکال کنندگان.وضعشان را با آب و تاب نقل کردهاند که)هيچ عنايتي به سعادت خود و زن و فرزند خود ندارند و جز ارضاي شکم و شهوت هيچ چيزي برايشان محترم نيست، و زن برايشان جز وسيلهاي که براي شهوتراني مردان خلق شدهاند مفهومي ندارد، آنها ارتباطي با اسلام ندارند و اسلام هم به هيچ وجه اعمالشان را امضا ننموده و از نظر اسلام اصلا زن گرفتن براي آنان با وجود اين وضعي که دارند جايز نيست و اگر واجد شرايط باشند و زن را يک حيوان نپندارند، تنها يک زن ميتوانند اختيار کنند.
علاوه بر اينکه در اصل اشکال بين دو جهت که از نظر اسلام از هم جدا نيستند يعني جهت تشريع و جهت ولايتخلط شده است.
عدم جريان صحيح يک قانون در جامعهاي، الزاما به معناي بطلان و فساد آ ن قانون نيست
توضيح اينکه: در نظر دانشمندان امروز معيار در داوري اينکه چه قانوني از قوانين موضوعه و چه سنتي از سنتهاي جاريه صحيح و چه قانون و سنتي فاسد است، آثار و نتايج آن قانون است که اگر بعد از پياده شدنش در جامعه، آثارش مورد پسند واقع شد آن قانون را قانوني خوب ميدانند، و اگر نتايجخوبي به بار نياورد، ميگويند اين قانون خوب نيست، خلاصه اينکه معيار خوبي و بدي قانون را پسند و عدم پسند مردم ميدانند، حال مردم در هر سطحي که باشند و هر درکي و ميلي که داشته باشند مهم نيست.و من گمان نميکنم که اين دانشمندان غفلت ورزيده باشند از اينکه: چه بسا ميشود که جامعهاي داراي بعضي سنن و عادات و عوارضي باشد که با حکم مورد بحث نسازد و اينکه بايد مجتمع را مجهز کرد به روشي که منافي آن حکم يا آن سنت نباشد، تا مسير خود را بداند و بفهمد که کارش به کجا ميانجامد و چه اثري از کار او بجا ميماند، خير يا شر، نفع يا ضرر؟.
چيزي که هست اين دانشمندان در قوانين، تنها خواست و تقاضاي جامعه را معيار قرار ميدهند.يعني تقاضائي که از وضع حاضر و ظاهر انديشه جامعه ناشي ميشود، حال آن وضع هر چه ميخواهد باشد و آن تفکر و انديشه هر چه ميخواهد باشد و هر استدعا و تقاضا که ميخواهد داشته باشد.در نظر اين دانشمندان قانون صحيح و صالح چنين قانوني است و بقيه قوانين غير صالح است(هر چند مطابق عقل و فطرت باشد).
به همين جهت است که وقتي مسلمانان را ميبينند که در وادي گمراهي سرگردان و در پرتگاه هلاکت واقعند و فساد از سراسر زندگي مادي و معنويشان ميبارد، آنچه فساد ميبينند به اسلام، يعني دين مسلمانان نسبت ميدهند، اگر دروغ و خيانت و بد دهني و پايمال کردن حقوق يکديگر و گسترش ظلم و فساد خانوادهها و اختلال و هرج و مرج در جامعه را مشاهده ميکنند، آنها را به قوانين ديني داير در بين ايشان نسبت ميدهند و ميپندارند که جريان سنت اسلام و تاثيرات آن مانند ساير سنتهاي اجتماعي است که(با تبليغات و يا به اصطلاح روز، "شستشو دادن مغز"و)متراکم کردن احساسات در بين مردم، بر آنها تحميل ميشود.
در نتيجه از اين پندار خود نتيجه ميگيرند که: "اسلام باعثبه وجود آمدن مفسدههاي اجتماعياي است که در بين مسلمانان رواج يافته و تمامي اين ظلمها و فسادها از اسلام سرچشمه ميگيرد!و حال آنکه بدترين ظلمها و نارواترين جنايتها در بينشان رايجبوده است.و به قول معروف: "کل الصيد في جوف الفراء - همه شکارها در جوف پوستين است"و همچنين نتيجه اين پندار غلط است که ميگويند: اگر اسلام دين واقعي بود و اگر احکام و قوانين آن خوب و متضمن صلاح و سعادت مردم بود، در خود مردم اثري سعادت بخش ميگذاشت نه اينکه و بال مردم بشود.
اين سخن، سخن درستي نيست، چرا که اين دانشمندان بين طبيعتحکم"صالح"و"مصلح"، و همچنين حکم بين مردم"فاسد"و"مفسد"خلط کردهاند، اسلام که خم رنگرزي نيست، اسلام مجموع معارف اعتقادي و اخلاقي است، و قوانيني است عملي که هر سه قسمت آن با يکديگر متناسب و مرتبط است و با همه تماميتش وقتي اثر ميگذارد که مجموعش عملي شود و اما اگر کسي معارف اعتقادي و اخلاقي آن را به دست آورده و در مرحله عمل کوتاهي کند، البته اثري نخواهد داشت، نظير معجونها که وقتي يک جزء آن فاسد ميشود همهاش را فاسد ميکند و اثري مخالف به جاي ميگذارد، و نيز وقتي اثر مطلوب را ميبخشد که بدن بيمار براي ورود معجون و عمل کردنش آماده باشد که اگر انساني که آن را مصرف ميکند شرايط مصرف را رعايت نکند، اثر آن خنثي ميگردد و چه بسا نتيجه و اثري بر خلاف آنچه را که توقع داشت ميگيرد.
گيرم که سنت اسلامي نيروي اصلاح مردم و از بين بردن سستيها و رذائل عمومي را به خاطر ضعف مباني قانونيش نداشته باشد، سنت دموکراتيک چرا اين نيرو را نداشته و در بلوک شرق دنيا يعني در بلاد اسلامنشين، آن اثري را که در بلاد اروپا داشت ندارد؟ خوب بود سنت دموکراتيک بعد از ناتواني اسلام، بتواند ما را اصلاح کند؟و چه شده استبر ما که هر چه بيشتر جلو ميرويم و هر چه زيادتر براي پيشرفت تلاش ميکنيم بيشتر به عقب بر ميگرديم، کسي شک ندارد در اينکه اعمال زشت و اخلاق رذيله در اين عصر که روزگار به اصطلاح تمدن!است در ما ريشهدارتر شده، با اينکه نزديک به نيم قرن است که خود را روشنفکر پنداشتهايم، در حالي که حيواني بيبندوبار بيش نيستيم، نه بهرهاي از عدالت اجتماعي داريم و نه حقوق بشر در بين ما زنده شده است.از معارف عالي و عمومي و بالاخره از هر سعادت اجتماعي جز الفاظي بيمحتوا و دل خوش کن بهرهاي نداريم، تنها الفاظي از اين حقوق بر سر زبانهايمان رد و بدل ميشود.
و آيا ميتوانيد براي اين جواب نقضي که ما بر شما وارد کرديم پاسخي بدهيد؟نه، هرگز، و جز اين نميتوانيد عذر بياوريد که در پاسخ ما بگوئيد: "به اين جهت نظام دموکراتيک نتوانسته استشما را اصلاح کند که شما به دستورات نظام دموکراتيک عمل نکرديد، تا آثار خوبي در شما به جاي بگذارد و اگر اين جواب شما درست است، چرا در مورد مکتب اسلام درست نباشد؟.
از اين نيز بگذريم و فرض کنيم که(العياذ بالله)اسلام به خاطر سستي بنيادش نتوانسته در دلهاي مردم راه يافته و در اعماق جامعه بطور کامل نفوذ کند، و در نتيجه حکومتش در جامعه دوام نيافته و نتوانسته استبه حيات خود در اجتماع اسلامي ادامه دهد و موجوديتخود را حفظ کند، به ناچار متروک و مهجور شده، ولي چرا روش دموکراتيک که قبل از جنگ جهاني دوم مورد قبول و پسند همه عالم بود، بعد از جنگ نامبرده از روسيه رانده شد و روش بلشويکي جايش را اشغال کرد؟!، و به فرض هم که براي اين رانده شدن و منقلب شدن آن در روسيه به روشي ديگر، عذري بتراشند؟چرا مرام دموکراتيک در ممالک چين، لتوني، استوني، ليتواني، روماني، مجارستان و يوگسلاوي و کشورهائي ديگر به کمونيستي تبديل شد؟و نيز چرا با اينکه ساير کشورها را تهديد ميکرد و عميقا در آنها نيز ريشه کرده بود، ناگهان اينگونه از ميان رفت؟.
و چرا همين کمونيستي نيز بعد از آنکه نزديک به چهل سال از عمرش گذشته و تقريبا بر نيمي از جمعيت دنيا حکومت ميکرد و دائما مبلغين آن و سردمدارانش به آن افتخار ميکردند و از فضيلت آن ميگفتند و اظهار ميداشتند که: نظام کمونيستي تنها نظامي است که به استبداد و استثمار دموکراسي آلوده نشده و کشورهائي را که نظام کمونيستي بر آن حاکم بود بهشت موعود معرفي ميکردند، اما ناگهان همان مبلغين و سردمداران کمونيست دو سال قبل (3) رهبر بي نظير اين رژيم يعني استالين را به باد سرزنش و تقبيح گرفتند و اظهار نمودند که:حکومت 30 ساله(سي سال حکومت استالين)حکومت زور و استبداد و بردهگيري به نام کمونيستبود.و به ناچار در اين مدت حکومت او تاثير عظيمي در وضع قوانين و اجراي آن و ساير متعلقاتش داشت و تمامي اين انحرافات جز از اراده مستبدانه و روحيه استثمارگر و بردهکشي و حکومت فردي که بدون هيچ معيار و ملاکي هزاران نفر را ميکشت و هزاران نفر ديگر را زنده نگه ميداشت، اقوامي را سعادتمند و اقوامي ديگر را بدبخت ميساخت و نشات نميگرفت و خدا ميداند که بعد از سردمداران فعلي چه کساني بر سر کار آيند و چه بر سر مردم بيچاره بياورند!.
چه بسيار سنن و آدابي که(اعم از درست و نادرست)در جامعه رواج داشته و سپس به جهت عوامل مختلف(که مهمترينش خيانتسردمداران و سست اراده بودن پيروان آن ميباشد)از آن جامعه رختبر بسته است و کسي که به کتابهاي تاريخ مراجعه کند به اين مطلب بر خورد ميکند.
اي کاش ميدانستم که(در نظر دانشمندان غربي)چه فرقي استبين اسلام از آن جهت که سنتي است اجتماعي، و بين اين سنتها که تغيير و تبديل يافته است و چگونه است که اين عذر را در سنتهاي مذکور ميپذيرند اما همان عذر را از اسلام نميپذيرند، راستي علت اين يک بام و دو هوا چيست؟آري بايد گفت که امروز کلمه حق در ميان قدرت هول انگيز غربيان و جهالت و تقليد کورکورانه و به عبارت ديگر مرعوب شدن شرقيان از آن قدرت، واقع شده پس نه آسماني است که بر او سايه افکند و نه زميني که او را به پشتخويش نشاند، (غربي حاضر نيستحقانيت اسلام را بپذيرد، به خاطر اينکه علم و صنعتش او را مغرور ساخته است، شرقي نيز نميتواند آن را بپذيرد، به خاطر آنکه در برابر تمدن غرب مرعوب شده"مترجم").
و به هر حال آنچه را که لازم است از بيانات مفصل قبلي ما متذکر شد، اين است که تاثير گذاشتن و تاثير نگذاشتن و همچنين باقي ماندن و از بين رفتن يک سنت در ميان مردم چندان ارتباطي با درستي و نادرستي آن سنت ندارد تا از اين مطلب بر حقانيتيک سنت استدلال کنيم و بگوئيم که چون اين سنت در بين مردم باقيمانده پس حق است و همچنين استدلال کنيم به اينکه چون فلان سنت در جامعه متروک و بياثر شده است، پس باطل است، بلکه علل و اسبابي ديگر در اين باره اثر دارند.
و لذا ميبينيم هر سنتي از سنتها که در تمامي دورانها، در بين مردم داير بوده و هست، يک روز اثر خود را ميبخشد و روزي ديگر عقيم ميماند، روزي در بين مردم باقي است و روزگاري ديگر به خاطر عواملي مختلف از ميان آن مردم کوچ ميکند، به فرموده قرآن کريم: "خداي تعالي روزگار را در بين مردم دستبه دست ميگرداند، يک روز به کام مردمي و به ناکامي مردمي ديگر، و روز ديگر به ناکامي دسته اول و به کام دسته دوم ميچرخاند، تا معلوم کند که افراد با ايمان چه کسانند، تا همانها را گواه بر سايرين قرار دهد".
و سخن کوتاه اينکه قوانين اسلامي و احکامي که در آن هستبر حسب مبنا و مشرب با ساير قوانين اجتماعي که در بين مردم داير است تفاوت دارد، و آن تفاوت اين است که قوانين و سنتهاي بشري به اختلاف اعصار و دگرگونيها که در مصالح بشر پديد ميآيد، دگرگون ميشود.و ليکن قوانين اسلامي به خاطر اينکه مبنايش مصالح و مفاسد واقعي است، اختلاف و دگرگونگي نميپذيرد، نه واجبش و نه حرامش، نه مستحبش و نه مکروهش، و نه مباحش، چيزي که هست اينکه: کارهائي را در اجتماع يک فرد ميتواند انجام بدهد و يا ترک نمايد و هر گونه تصرفي را که ميخواهد ميتواند بکند و ميتواند نکند، بر زمامدار جامعه اسلامي است که مردم را به آن عمل - اگر واجب است - وا دارد، - و اگر حرام است - از آن نهي کند و...، کانه جامعه اسلامي يک تن واحد است و والي و زمامدار نيروي فکري و اداره کننده او است.
بنا بر اين اگر جامعه اسلامي داراي زمامدار و والي باشد، ميتواند مردم را از ظلمهائي که شما در جواز تعدد زوجات شمرديد نهي کند و از آن کارهاي زشتي که در زير پوشش تعدد زوجات انجام ميدهند جلوگيري نمايد و حکم الهي به جواز تعدد زوجات به حال خود بماند و آن فسادها هم پديد نيايد.آري حکم جواز تعدد زوجات يک تصميم و حکمي است دائمي که به منظور تامين مصالح عمومي تشريع شده، نظير تصميم يک فرد به اينکه تعدد زوجات را به خاطر مصلحتي که براي شخص او دارد ترک کند که اگر او به خاطر آن مصلحت چند همسر نگيرد، حکم خدا را تغيير نداده و نخواسته استبا اين عمل خود بگويد تعدد زوجات را قبول ندارم، بلکه خواسته استبگويد اين حکم، حکمي است مباح و من ميتوانم به آن عمل نکنم.
پينوشتها:
1.مردان مستولي و سرپرست زنان هستند به جهت آن برتري که خداي تعالي بعضي را بر بعضي ديگر داده."سوره نسا، آيه 34"
2.با رعايت معروف اموري که به نفع زنان استبه اندازه و مثل اموري که بر ضرر ايشان استخواهد بود."سوره بقره، آيه 228".
3.لازم به تذکر است که مرحوم استاد علامه طباطبائي اين مطالب را در سال 1335 ش به رشته تحرير در آورده است.
منبع:کتاب الميزان