نسل جوان ما مزايائي دارد و عيبهائي. زيرا اين نسل يک نوع ادراکات و احساساتي دارد که در گذشته نبود و از اين جهت بايد به او حق داد. در عين حال يک انحرافات فکري و اخلاقي دارد و بايد آنها را چاره کرد. چاره کردن اين انحرافات بدون در نظر گرفتن مزايا يعني ادراکات و احساسات و آرمانهاي عالي که دارد و بدون احترام گذاشتن به اين ادراکات و احساسات ميسر نيست. بايد به اين جهات احترام گذاشت. رو در بايستي ندارد.
در نسل گذشته فکرها اين اندازه باز نبود، اين احساسات با اين آرمانهاي عالي نبود. بايد به اين آرمانها احترام گذاشت. اسلام به اين امور احترام گذاشته است. اگر ما بخواهيم به اين امور بي اعتنا باشيم محال است که بتوانيم جلوي انحرافهاي فکري و اخلاقي نسل آينده را بگيريم.
روشي که فعلاً ما در مقابل اين نسل پيش گرفته ايم که روش دهان کجي و انتقاد صرف و مذمت است و دائماً فرياد ما بلند است که سينما اينطور، تئاتر، اينطور، مهمانخانه هاي بين شميران و تهران اينطور، رقص چنين، استخر چنان، و دائماً واي واي مي کنيم درست نيست. بايد فکر اساسي براي اين انحرافها کرد.
فکر اساسي به اينست که اول ما درد اين نسل را بشناسيم، درد عقلي و فکري، دردي که نشانه بيداري است يعني آن چيزي را که احساس مي کند و نسل گذشته احساس نمي کرد.
مولوي مي گويد:
حسرت و زاري که در بيماري است
وقت بيماري هم از بيداري است
هر که او بيدارتر پر دردتر
هر که او هشيارتر رخ زردتر
در گذشته درها به روي مردم بسته بود. درها که بسته بود سهل است، پنجره ها هم بسته بود. کسي از بيرون خبر نداشت، در شهر خود که بود از شهر ديگر خبر نداشت، در مملکت خود که بود از مملکت ديگر خبر نداشت. امروز اين درها و پنجره ها باز شده، دنيا را مي بينند که رو به پيشرفت است، علمهاي دنيا را مي بينند، قدرتهاي اقتصادي دنيا را مي بينند، قدرتهاي سياسي و نظامي دنيا را مي بينند، دموکراسيهاي دنيا را مي بيند، برابريها را مي بيند، حرکتها را مي بيند، قيامها و انقلابها را مي بيند، جوان است، احساسش عالي است، و حق هم دارد، مي گويد ما چرا بايد عقب مانده تر باشيم.
به قول شاعر:
سخن درست بگويم نمي توانم ديد
که مي خورند حريفان و من نظاره کنم
دنيا اينطور چهار اسبه به طرف استقلال سياسي و اقتصادي و اجتماعي و عزت و شوکت و حرمت و آزادي مي رود و ما همين جور خواب باشيم، يا از دور تماشا کنيم و خميازه بکشيم؟! نسل قديم اين چيزها را نمي فهميد و درک نمي کرد. نسل جديد حق دارد بگويد چرا ژاپن بت پرست و ايران مسلمان در يکسال و يکوقت به فکر افتادند که تمدن و صنعت جديد را اقتباس کنند و ژاپن رسيد به آنجا که با خود غرب رقابت مي کند و ايران در اين حد است که مي بينيم؟!
ما و ليلي همسفر بوديم اندر راه عشق
او به مطلبها رسيد و ما هنوز آواره ايم
آيا نسل جديد حق دارد اين سؤال را بکند يا نه؟.
نسل قديم سنگيني بار تسلطهاي خارجي را روي دوش خود احساس نمي کرد، و نسل جديد احساس مي کند. آيا اين گناه است؟. خير گناه نيست بلکه خود اين احساس يک پيام الهي است. اگر اين احساس نبود معلوم مي شد ما محکوم به عذاب و بدبختي هستيم. حالا که اين احساس پيدا شده نشانه اينست که خداوند تبارک و تعالي مي خواهد ما را از اين بدبختي نجات بدهد.
در قديم سطح فکر مردم پائين بود، کمتر در مردم شک و ترديد و سؤال پيدا مي شد، حالا بيشتر پيدا مي شود. طبيعي است وقتي که فکر، کمي بالا آمد سؤالاتي برايش طرح مي شود که قبلاً مطرح نبود. بايد شک و ترديدش را رفع کرد و به سؤالات و احتياجات فکريش پاسخ گفت.
نمي شود به او گفت برگرد به حالت عوام، بلکه اين خود زمينه مناسبي است براي آشنا شدن مردم با حقايق و معارف اسلامي. با يک جاهل بي سواد که نمي شود حقيقتي را به ميان گذاشت.
بنابراين در هدايت و رهبري نسل قديم که سطح فکرش پائين تر بود ما احتياج داشتيم به يک طرز خاص بيان و تبليغ و يکجور کتابها، اما امروز آن طرز بيان و آن طرز کتابها به درد نمي خورد، بايد و لازم است رفورم و اصلاح عميقي در اين قسمتها به عمل آيد، بايد با منطق روز و زبان روز و افکار روز آشنا شد و از همان راه به هدايت و رهبري مردم پرداخت.
نسل قديم اينقدر سطح فکرش پائين بود که اگر يکنفر در يک مجلس ضد و نقيض حرف مي زد کسي متوجه نمي شد و اعتراض نمي کرد، اما امروز يک بچه که تا حدود کلاس 10 و 12 درس خوانده همينکه برود پاي منبر يک واعظ، پنج شش تا و گاهي ده تا ايراد به نظرش مي رسد. بايد متوجه افکار او بود و نمي شود گفت خفه شو، فضولي نکن.
در قديم اينطور نبود، يکنفر در يک مجلس هزار شعر يا نثر ضد و نقيض مي خواند و کسي نمي فهميد اينها با هم ضد و نقيض است. مثلاً يکنفر مي گفت هيچ کاري بدون سبب نمي شود «ابي الله ان يجري الامور الا باسبابها»؛ (خداوند ابا دارد که کارها را جز از راه اسباب عملي سازد) همه مي گفتند درست است، و اگر پشت سرش مي گفت: «اذا جاء القدر عمي البصر»؛ (چون قدر آيد ديده کور شود) و اين جمله را طوري تقرير مي کرد که اسباب، ظاهري است و حقيقت ندارد باز هم همه تصديق مي کردند و مي گفتند صحيح است .
مي گويند تاج نيشابوري در وقتي که آمده بود به همين تهران، چون خوش آواز بود خيلي پاي منبرش جمع مي شدند، اجتماعهاي عظيمي تشکيل مي شد.
يکروز صدراعظم وقت به او گفت حالا که اينقدر مردم پاي منبر تو جمع مي شوند تو چرا چهار کلمه حرف حسابي براي مردم نمي گوئي و وقت مردم را تلف مي کني؟ تاج گفت اين مردم قابل حرف حسابي نيستند. حرف حسابي را بايد به مردمي گفت که فکري داشته باشند، اينها فکر ندارند. صدر اعظم گفت خير اينطور نيست. تاج گفت اينطور است و من شرط مي بندم و يکروز به تو ثابت مي کنم. يکروز که صدر اعظم حضور داشت، تاج روضه ورود اهل بيت به کوفه را شروع کرد.
اشعاري مي خواند با آهنگ خوش و سوزناک، و مردم زياد گريه مي کردند. يکمرتبه گفت: آرام، آرام، آرام،. همه را که آرام کرد و ساکت شدند گفت مي خواهم منظره اطفال ابي عبدالله را در کوفه خوب براي شما بيان کنم: وقتي که اهل بيت وارد کوفه شدند هوا به شدت گرم بود، آفتاب سوزان مثل آتش بر سرشان مي باريد، اطفال تشنه بودند و از اثر تشنگي در آن آفتاب سوزان مي سوختند، آنها را بر شترهاي برهنه سوار کرده بودند، و چون زمين يخ زده بود شترها روي يخ مي لغزيدند و بچه ها از بالاي شتر به روي زمين مي افتادند و مي گفتند و اعطشاه.
" تاج " اين جمله ها را پشت سر هم مي گفت و مردم هم محکم به سر و صورت خود مي زدند و گريه مي کردند. بعد که پائين آمد گفت: نگفتم که اين مردم فکر ندارند؟ من در آن واحد مي گويم سوز آفتاب چنين و چنان بود، باز مي گويم زمين يخ زده بود و اين مردم فکر نمي کنند چطور ممکن است که هم هوا اينطور گرم باشد و هم زمين يخ زده باشد (اين قصه را از مرحوم آية الله صدر رضوان الله عليه شنيدم).
به هر حال مقصودم بيان اصل کلي است که نسل جوان افکار و ادراکات و احساساتي دارد و انحرافهائي. تا به دردش يعني به افکار و ادراکات و احساساتش رسيدگي نشود نمي شود جلو انحرافاتش را گرفت.
علل گرايش برخي جوانان به مکتب هاي الحادي:
اتفاقاً ديگران از راه شناختن درد اين نسل آنها را منحرف کرده اند و از آنها استفاده کرده اند. مکتبهاي ماترياليستي که در همين کشور به وجود آمد و اشخاصي فداکار درست کرد براي مقاصد الحادي، از چه راه کرد؟ از همين راه. مي دانست که اين نسل احتياج دارد به يک مکتب فکري که به سؤالاتش پاسخ بدهد.
يک مکتب فکري به او عرضه کرد، مي دانست که اين نسل يک سلسله آرمانهاي اجتماعي بزرگي دارد و درصدد تحقق دادن به آنها است، خود را با آن آرمانها هماهنگ نشان داد. در نتيجه افراد زيادي را دور خود جمع کرد با چه فداکاري و صميميتي.
بشر همين قدر که به چيزي احتياج پيدا کرد چندان در فکر خوب و بدش نيست. معده که به غذا احتياج پيدا کرد، به کيفيت اهميت نمي دهد، هر چه پيدا کند خود را سير مي کند. روح هم اگر به حدي رسيد که تشنه يک مکتب فکري شد که روي اصول معين و مشخصي به سؤالاتش پاسخ دهد و همه مسائل جهاني و اجتماعي را يکنواخت برايش حل کند و جلويش بگذارد اهميت نمي دهد که منطقاً قوي است يا نيست.
بشر آن قدرها دنبال حرف محکم و منطقي نيست، دنبال يک فکر منظم و آماده است که يکنواخت در مقابل هر سؤالي جوابي بگذارد.
ما که کارمان فلسفه بود مي ديديم که آن حرفها چقدر سخيف است، اما چون آن فلسفه در يک زمينه احتياجي عرضه شده بود و از اين حيث يک خلاي وجود داشت، جايي براي خود باز کرد.
منبع: ده گفتار، علامه شهيد مرتضي مطهري، صفحه 218-212