در مقدمه ، به ضرورت اهتمام به تربيت صحيح نسل جوان اشاره و بر آن تأکيد شده و اندازه به تأثير حياتي عنصر «سخن» و «گفتگو» در امر تربيت پرداخته ايم و نصيحت زباني را شيوهاي مؤثر در پرورش شخصيت جوان دانسته ايم. البته نصيحتي که با صميميت و دوستي درآميخته شده باشد و اينک ادامه
شيوه موعظه قرآن
در اينجا درمييابيم که ارزش شيوه موعظه قرآن در آن است که قرآن ميکوشد تا جزئيات شيوه تربيتي خود را از متن زندگي برگيرد. براي همين است که انديشه را به تلاشي همراه با تأمل فراميخواند تا انديشه را با فضاي موجود در احساس که بر اثر ديدهها و شنيدهها و بسا ديدههاي انسان به او دست ميدهد، آشنا و بر آن مسلط نمايد و آنگاه، انديشه را با ابزارهايي همانند خوف و رجا و حب و بغض در ژرفناي درون، جريان ببخشد.
هنگامي که با اين معنا روبهرو ميشويم درمييابيم که اگر شيوههاي وعظ به شکلي دقيق و عميق، بررسي شده و آگاهانه به کار گرفته شود و نيز وعظدهنده و نصيحتگو، از ابزارهاي استوار فکري و ابزار ملايم عاطفي بهره گيرد و هر آنچه را که عنصر فکر و عنصر احساس آدمي بدان نيازمند است در نظر بگيرد، موفقترين و ثمربخشترين شيوههاي تربيتي به کار گرفته شده است.
پند به وسيله الگو
نکتهاي در اينجا شايسته نظر است، که گاه گفتار (بعد زباني) بر موعظه غلبه مييابد و گاه نيز موعظه از فضاي سخن و کلام بسيار دور ميشود. اين مطلب را از حديث شريف ذيل درمييابيم که ميگويد:
«هر کس که در درون خود واعظي نداشته باشد که او را پند گويد، موعظه ديگران او را سودمند نخواهد بود». اين حديث به ما ميگويد انسان ميتواند با بهرهجويي از تجارب خويشتن، خود را پند دهد و موعظه کند.
امام علي(ع) در نهجالبلاغه به همين موضوع اشاره نموده و فرمودهاند: «خيرُ ما جرَّبْتَ ما وعظک» «بهترين تجربههاي تو آن است که تو را وعظ دهد».
بنابراين تجربه به سبب دربرداشتن جنبه فکر و جنبه احساس ميتواند به تو درس و انديشه و حرکت آگاهانه بر اساس شناخت واقعيت پيرامون بدهد و ببخشد. بر اين اساس ميبينيم انسانهايي که پيش و بيش از گفتار، با رفتار خود به ديگران اندرز ميدهند، از الگو به عنوان يکي از ابزارهاي موعظه، بهره ميجويند. از اينرو ميتوان کلمه «تجربه» را در چارچوبي قرار داد که در بردارنده تمامي ابزارهاي فکر، تأمل، رفتار تجربي و نيز ابزارهاي تأثيرگذار ديگر است. تمامي اينها مسير بزرگ موعظه را نشان ميدهد که ميتوان آن را چنين خلاصه کرد: [موعظه عبارت است از] شيوه عملي متنوع و آگاهيبخش که انسان را جهت تصحيح لغزشها يا جبران کجرفتاريهايش و نيز گشودن افقهاي بسته بر حياتش، به انديشه وا ميدارد.
پندگيرنده
وعظ در بردارنده حالت کنش در طرف پنددهنده است. چنان که پنددهنده با تمام توان خود در برابر کسي که ميخواهد به او پند دهد، به اقامه برهان ميپردازد. از اينرو شخص پندگيرنده بايد استعداد، توانايي و اراده رويارويي با ابزارهاي وعظآميز و پندآموز را داشته باشد چرا که فرآيند وعظ تأثيرپذيري از کلام، تجربه، الگو يا هر ابزار آگاهي بخش بيدارکننده ديگر
است. بنابراين، انساني که به طور کامل بدان توجه و اعتنا نميکند همانند انسان مردهاي است که فاقد احساس است. فقدان احساس و شعور که در کالبد انسانهاي مرده امري طبيعي است چه بسا در وجود انسانهايي که نهال شخصيت خود را ميخشکانند و فکر خود را منجمد ميکنند امري طبيعي باشد. اين مطلب در تعابير قرآن کريم نيز وجود دارد که ميفرمايد: «ايشان را چشمهايي است که بدان نميبينند و گوشهايي که بدان نمينيوشند و دلهايي که بدان فهم نميکنند».(1)
اين آيه به ما ميگويد هر گاه، انسان بُعد فکري يا عاطفي يا ارادي شخصيت خود را بخشکاند، به انساني جامد و بيروح تبديل مييابد: «سواءٌ عليهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لايؤمنون»(2) خواه بترساني يا نترساني تفاوتشان نکند، ايمان نميآورند. «ختم الله علي قلوبهم و علي ابصارهم غشاوة»(3) خدا بر دلهايشان و بر گوششان مهر نهاده و بروري چشمانشان پردهاي است و برايشان عذابي است بزرگ.
يعني چگونه ممکن است وعظها و اندرزها در شخصيت انساني که آن را برنميتابد تأثيري بر جاي گذارد؟
تربيت ابراهيمي
يا ابت افعل ما تؤمر(4) ... [اسماعيل در پاسخ پدرش که رؤياي خود را براي او بازگفته بود ميگويد: اي پدر، دستوري را که به تو داده شد، انجام بده و] بدين وسيله به مشيت الهي گردن مينهد. آيا امکان اقتدا به اسماعيل، به اين درجه از تسليم و انقياد و اطاعت وجود دارد؟
هنگامي که به بررسي شخصيت ابراهيم(ع) از آغاز زندگياش ميپردازيم در وجود او، شخصيت انساني را مييابيم که از طريق روي آوردن به حقيقت محض در زندگي خود، به خداوند تعالي گرايش پيدا ميکند. اگر بخواهيم از راه آيات الهي قرآن کريم، رفتار او را بررسي کنيم، ميبينيم ابراهيم انساني بود که در برابر افکار منحرف کفرآلود و شرکآميز ميايستاد و اين کار را از طريق برانگيختن نگراني و دغدغه معرفت در اذهان انسانهاي اطراف خود ـ چنان که در ذهن خود او به وجود آمده بود ـ انجام ميداد. اين مسأله از آنجا مشهود است که وي در گفتگوهاي فکري با خويش (حديث نفس) و ديگران به نقش پرستندگان ستارهها و ماه و خورشيد درآيد تا
مردم را در برابر عظمت اين مخلوقات به شگفتي وادارد. آنگاه در بررسي اين انديشه بر اين نکته تأکيد ميورزيد که اين آفريدهها نميتوانند آفريدگار باشند زيرا خدا نماد حضور فراگير و مدام در تمام گستره هستي است.
با توجه به آنچه آمد به نظر ما، حضرت ابراهيم، انساني بود که براي رهبري و هدايت جامعه به سمت ايمان تلاش ميکرد و ابزار او نيز در اين کار، ايجاد ضربه و وارد کردن شوک در جامعه بود.
به عنوان نمونه، هنگامي که بتها را ميشکند و بزرگ بتان را متهم ميکند تا بتپرستان را به اعتراف وادارد که معبودهاي آنان، توانايي سخن گفتن ندارند: «لقد علمت ما هؤلاء ينطقون»(5) [آن مشرکان در پاسخ ابراهيم گفتند]: «تو خود ميداني که اينان سخن نميگويند».
او با اين شيوه به گفتگو با آنان ميپردازد تا نادرستي افکارشان را بر آنان آشکار کند. همچنين آنجا که با شيوهاي گاه ملايم و گاه تند در برابر پدر خود ايستادگي ميکند، از همين ابزار استفاده ميکند. او در برابر سلطان بيدادگر زمان خود نيز از همين روش استفاده ميکند. سلطان ادعا ميکرد او است که انسانها را زنده ميکند و ميميراند. ابراهيم در پاسخ او گفت خداي من است که زنده ميکند و ميميراند و آنگاه به او ميگويد: خدا خورشيد را از مشرق به مغرب ميآورد [اگر تو خدايي] پس خورشيد را از مغرب به مشرق برآور! آنگاه آن سلطان کافر مبهوت شد.(6)
انسان الهي
همين حال و روش است که در وجود ابراهيم فراهم آمده و از او انساني الهي ميسازد. انساني که احساس مسؤوليت ميکند تا بيتأثير از همه شرايط و روابط حياتي الهي داشته باشد و خدا را بپرستد و خود را بنده او ببيند به گونهاي که احساس کند تمام زندگياش را بايد وقف خداوند کند. از اينرو است که خداوند او را دوست خود ميخواند: «واتخذ اللّه ابراهيم خليلاً»(7) «و خداوند، ابراهيم را به دوستي خود برگزيد».
طبيعي است که دوستي خداوند با ابراهيم نتيجه دوستي او با خدا است.(8) و اين دوستي فضايي را ميان آن دو پديد آورده است که محبتي دوطرفه به سمت يکديگر در جريان است. اين بالاترين درجه رابطه انسان با خداي خويش است. و اين همان درجه بندگي است که کمال مييابد و به دوستي ميفرجامد.
اين دوستي که از عبوديت جريان يافته در عمق احساس نشأت گرفته است و حالتي است که ابراهيم وجود خود و هستي را قائم به ذات الهي ميبيند، او را در رتبهاي قرار ميدهد که به نوعي جرأت بورزد تا از خداوند، زنده شدن مردگان را بطلبد. اين بدان معنا است که ابراهيم هنگام سخن گفتن با خدا و زيستن در پرتو آفتاب الهي، ناخودآگاه حياتي آميخته از آگاهي مؤمنانه و بندگي و عشق فرمانبردارانه دارد.
از اين بعد، ابراهيم(ع) را انساني مييابيم که زيستن او نماد کامل تسليم به خداوند است. اين حقيقت را از تعبير قرآن نيز درک ميکنيم که ابراهيم نخستين کسي است که واژه اسلام در باره او به کار رفته است: «ملة ابيکم ابراهيم هو سمالکم السلمين من قبل»(9) [دين شما[ کيش پدرتان ابراهيم است. او پيش از اين شما را مسلمان ناميد.
«اذ قال له ربُّه: اسلم، قال اسلمت لرب العالمين و وصي بها ابراهيم بنيه و يعقوب قال: يا بنيّ انّ اللّه اصطفي لکم الدين فلا تموتن الاّ و انتم مسلمون»(10) «و پروردگارش به او گفت: تسليم شو. گفت: من در برابر پروردگار جهانيان تسليمم. ابراهيم به فرزندان خود وصيت کرد که در برابر خدا تسليم شوند. و يعقوب به فرزندان خود گفت: اي فرزندان من، خدا براي شما اين دين را برگزيده است. مباد بميريد بيآنکه بدان گردن نهاده باشيد». بنابراين حضرت ابراهيم(ع) نخستين کسي است که «اسلام» را پس از شنيدن نام آن از سوي خداوند سبحان به عنوان شيوه و مسير زندگي ابداع کرد و در خط آن حرکت کرد. از اينرو است که تمام اديان يا نبوتهاي ابراهيمي ـ اگر اين تعبير درست باشد ـ به نوعي اسلام به معني عام کلمه را برگزيدهاند، «انّ الدين عنداللّه الاسلام»(11) «هر آينه دين در نزد خدا، دين اسلام است».
«و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه»(12). «و هر کس که ديني جز اسلام، اختيار کند از او پذيرفته نخواهد شد و در آخرت از زيانديدگان خواهد بود». اين همان اسلام عام و فراگيري است که تمامي نبوتها را در برميگيرد و به ديگر بيان، اين همان مسير توحيد است.
طبيعي است که ميبينيم، ابراهيم(ع) اين انساني که با تمام آگاهي، وجدان و پويايي خود در زندگي خود، خدايي زيسته است، ميکوشد تا در محيط خاص خود حرکتي تربيتي ايجاد کند تا اين اسلام روحي را که خود عاليترين مراتب و درجاتش را گذرانده است به فرزندان خويش نيز منتقل سازد؛ چنان که ميکوشد تا آن را به ديگر انسانها نيز انتقال دهد.
اين همان مسألهاي است که قرآن کريم از آن خبر ميدهد: «و وصّي بها ابراهيم بنيه و يعقوب قال يا بنيّ ان اللّه اصطفي لکم الدين فلا تموتنّ الاّ و انتم مسلمون»(13).
و ابراهيم به فرزندان خود وصيت کرد که در برابر خدا تسليم شوند و يعقوب به فرزندان خود گفت: اي فرزندان من، خدا براي شما اين دين را برگزيده است. مباد بميريد بيآنکه بدان گردن نهاده باشيد».
اسلام، شيوهاي تربيتي
اسلام، عنوان همان خط تربيتي است که ابراهيم(ع) از فرزندان خود خواست از طريق آن سر به فرمان دين خداوند گذارند. روشن است که اين راه تربيتي توانست در موقعيتي عملي که اسماعيل در آن قرار گرفت و موقعيت رفتاري که يعقوب در آن قرار گرفت، خود را مجسم کند.
وقتي آيه «و بشّرناه بغلام حليم»(14) «پس او را به پسري بردبار مژده داديم» را ميخوانيم درمييابيم که ابراهيم(ع) پس از مدتها نااميدي، چشمانتظار فرزندي است که خداوند تعالي پسري آرام، نرمخو و بزرگوار که در موقعيتهاي سخت و ناخوشايند، دچار تشنج و تزلزل نميشود به او ميبخشد. آيه «فلما بلغ معه السعي»(15) «چون با پدر به جايي رسيد که بايد به کار بپردازند» نشانه آن است که اسماعيل در تمام مدتي که با پدر خود گذرانده پيوندي ناگسستني با او داشته است. اين امر طبيعي است بويژه آنکه پس از مدتها نااميدي، چنين فرزندي نصيب انسان گردد. با اين حال، حضرت ابراهيم(ع) کسي است که تمام دل و ايمان خود را به خداوند پيوند داد و تمام آگاهي معنوي خود را که آميزه ابعاد فکري و روحي و عبادي و عملي بود به فرزندش اسماعيل(ع) منتقل کرده است به گونهاي که همان حالت تسليم محض که در ابراهيم(ع) بود در اسماعيل(ع) يافت ميشود.
مبارزه با احساس عاطفي و مبارزه با نفس
تجربهاي که خداوند تعالي اراده فرمود تا در زندگي اين پدر و فرزند به جريان اندازد، همين بود که الگويي برتر در عاليترين مراتب «اسلام» که در آن دو ظهور يافته به ديگران نشان دهد.
عاطفه پدري، او را حتي از مشاهده ذبح فرزندش به دست ديگران مانع ميشود تا چه رسد به اينکه خود او به دست خود، فرزندش را سر ببرد. يعني عاطفه و احساس محبت و مهرباني و اشتياقي که طبعا هر پدري نسبت به يگانه فرزند زيبا و محبوب خويش ميتواند داشته باشد، در خويش تار و مار کند.
در مقابل نيز اسماعيل(ع) به عاليترين درجات مبارزه با نفس و خودخواهي رسيده است چنان که هر دو با هم در پذيرش دين، با موانع ستيز کردند و به مرحلهاي از ايمان رسيدند که در نبرد با اين دشمن درون نيز به پيش بتازند. به اين ترتيب ابراهيم(ع) بايد عاطفهاش را نسبت به فرزندش بکشد و اسماعيل احساس خودي خويش را و هر دو از اين آزمون عملي سرافراز بيرون ميآيند. «قال له يا بنيّ انّي اري في المنام انّي اذبحک فانظر ماذا تري»(16) گفت: «اي پسرکم در خواب ديدهام که تو را ذبح ميکنم، بنگر که چه ميانديشي؟»
و اسماعيل در پاسخ اين سؤال براي تفکر و تأمل درنگ نميکند و ميگويد: «يا ابت افعل ما تؤمر ستجدني ان شاءاللّه من الصابرين»(17) «اي پدر به هر چه مأمور شدهاي عمل کن، که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهي يافت».
پدري و فرزندي
همه آنچه ذکر شد نشانه اين است که ابراهيم(ع) توانسته فرزندش را به حد رتبهاي از اسلام تربيت کند که او در برابر خواست خداوند احساس خودي و خويشتنخواهي را از دست بدهد. حضرت ابراهيم(ع) همانند معمول پدراني که پس از سالها نااميدي صاحب فرزندي ميشوند، رفتار نميکند. او اسماعيل را نازپرورده بار نميآورد و آنچنان رهايش نميکند که به هرزگي و لهو و لعب روي آورد و آنگاه خطاهاي فرزند در چشم پدر مقدس جلوه کند و بديهايش، نيکي تلقي گردد، چرا که عاطفه شديد پدر تحمل آزردگي فرزند را ندارد!
احساس ميکنيم که اسماعيل(ع) به نوعي زمينه رويارويي با اين آزمون را داراست و نيز در تجربه پيامبري ابراهيم(ع) اخلاص به گونه و اندازهاي وجود دارد که او به فرزند خود از ديد عاطفي انساني ننگرد بلکه او را هم با چشم رسالت بنگرد و با خود بگويد: اسماعيل(ع) انساني است که در زندگي خود همچون بنده مخلصي در مسير توحيد گام خواهد زد، بنابراين لازم است نسبت پدري خود به او و نسبت پسري او به خودم را وسيله فرورفتن و غرق شدن در بعد فردي و شخصي مسأله قرار ندهم بلکه او را بندهاي از بندگان خدا بدانم و بر اصل عبادتورزي او نسبت به خداوند تأکيد کنم. علاوه، او فردي از جامعه انساني است، پس بر من است که از او انساني بسازم تا تجربه بشرياي از ايمان و پايداري از خود بر جاي بگذارد.
آميزش بعد انساني والهيشخصيت
حضرت ابراهيم(ع) توانست دو جنبه انساني و جنبه الهي شخصيت خود را با هم آشتي دهد و آن دو را در هم آميزد. شخصيت انساني فردي او در رابطه پدر ـ پسري اقتضا دارد که او به فرزندش مهر بورزد و او چنان مهر و علاقهاي به فرزندش دارد که تا مراتب بلند قرب الهي و برخورداري از فيضهاي سرشار و ابدي الهي بالا ميبرد.
از منظر بعد الهي شخصيت ابراهيم(ع) ميبينيم که او علاوه بر آنکه فرستادهاي براي تمام مردم است، خود را فرستادهاي براي هدايت فرزند خود هم ميبيند. بنابراين همانند برخي، نميکوشد رسالتي را به مردم ابلاغ کند
که خانواده و فرزندانش از روح آن غافلند و نميخواهد تنها آزادي مطلق ديگران را تهديد کند و خانوادهاش را از فضاي دعوت، به دور دارد.
ابراهيم(ع) پس از خودسازي، توانست شخصيتهاي متعهد و مسؤوليتپذيري را پرورش دهد. او در همان هنگام که گرم شکلبخشي و رهبري شخصيت اسماعيل است، او را در کار بالا بردن پايههاي خانه کعبه با خود همراه ميکند: «و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل ...»(18) ... «و چون ابراهيم و اسماعيل پايههاي خانه را بالا بردند ...» و به اين ترتيب فرزندش را در معرض فضاي روحي و معنوي ساختن خانه کعبه قرار داد. کاري که نه تنها کاري فيزيکي بل حرکت و تلاشي سرشار از معنويت و روحانيت بود.
اسحاق(ع) و يعقوب(ع) نيز چنين بودهاند: «ام کنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدي قالوا نعبد الهک و اله ابائک ابراهيم و اسماعيل و اسحاق الها واحدا و نحن له مسلمون»(19) «آيا شما حاضر بوديد آنگاه که مرگ يعقوب فرا رسيد و به فرزندانش گفت: پس از من چه چيزي را ميپرستيد؟ گفتند: خداي تو و خداي نياکان تو، ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را به يکتايي خواهيم پرستيد و در برابر او تسليم هستيم».
يعقوب(ع) هم که نوه ابراهيم(ع) است همين مسير را پيموده و همانند ابراهيم(ع) با فرزندان خود گفتگو کرده است.
ما در قرآن، سخن مفصلي در باره روشي که ابراهيم(ع) در تربيت اسماعيل و اسحاق به کار گرفته بود، نميبينيم اما چنين برميآيد که ابراهيم(ع) با سفارشها و پندها از سويي، و الگودهي عملي از سوي ديگر، فضايي مناسب براي اينکه فرزندانش آموزشهاي او را بپذيرند، فراهم کرده بود و در نتيجه اين اقدامات، اسماعيل و اسحاق و يعقوب همگي سر به فرمان اسلام نهادند.
فرزندان پيامبران همانند ديگرانند
قرآن مجيد، در برابر سيماي ابراهيم(ع) و اسماعيل(ع)، چهره نوح(ع) و فرزندش را مطرح ميکند. آنجا دعوت به ذبح شدن بود و اينجا دعوت به نجات. آنجا فرمانبرداري و تسليم و اينجا انکار و سرپيچي. از اين تصوير چه ميتوان دريافت؟
آيتاللّه فضلاللّه: فرزندان پيامبران و اولياء و علما نيز انسانهايي هستند همچون ساير انسانها، که از شرايط مطلوب و نامطلوب تأثير ميپذيرند... و چه بسا هنگامي که عوامل مثبت و منفي در محيط زندگياشان براي جذب آنها به ستيز با يکديگر برميخيزند، خود نيز از درون دچار کشمکشي رواني ميشوند که بازتاب درگيري بيرون است.
بنابراين، ضروري نيست که فرزند پيامبر حتما انسان شايستهاي باشد يا فرزند امام و عالم و مجاهد همانند او باشد. زيرا پدر جزئي از اجزاي موجود در محيط است و يکي از صدها عاملي به شمار ميآيد که در ساختن شخصيت انساني او مؤثر است.
... چه بسا پدران به علت وجود عوامل متضاد ديگر، يا فشارهاي وارد بر موقعيت و حرکت خود در موضع ضعف و تزلزل قرار گيرند، چنان که نتوانند بر خانواده خود تأثير فراوان بگذارند. اين، مشکل بسياري از دعوتکنندگان (پيامبران و امامان و عالمان) است. چرا که گاه فشار مشکلات و پيچيدگيهاي دعوت، انسان را از پرداختن به خانواده خود بازميدارد. به گونهاي که او را در کنار دريچهاي گشاده به دنيا و بسته بر خانواده قرار ميدهد.
ادامه دارد.
پي نوشت:
1ـ اعراف/179.
2ـ بقره/6.
3ـ بقره/7.
4ـ صافات/2.
5ـ انبياء/65.
6ـ بقره/258.
7ـ نساء/125.
8ـ اشاره به آيه 54 سوره مائده دارد که ميفرمايد: «يا ايها الذين آمنوا من يرتدّ منکم عن دينه فسوف يأتي اللّه بقوم يحبهم و يحبونه...» اي کساني که ايمان آوردهايد هر که از شما از دينش بازگردد، چه باک، زودا که خدا مردمي را بياورد که دوستشان بدارد و دوستش بدارند ...» در اين آيه به محبت متقابل خدا و بندگان مؤمن خدا تصريح شده است که قطعا ابراهيم(ع) يکي از مصاديق بارز آن است.
9ـ حج/78.
10ـ بقره/131 ـ 132.
11ـ آلعمران/19.
12ـ آلعمران/85.
13ـ بقره/132.
14ـ صافات/101.
15ـ صافات/102.
16ـ همان.
17ـ همان.
18ـ بقره/127.
19ـ بقره/133.
منبع: پيام زن