پادشاهي پس از اينكه بيمار شد گفت : « نصف قلمرو پادشاهي ام را به کسي مي دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه کرد، اما هيچ يک ندانست.
تنها يکي از مردان دانا گفت : که فکر مي کند مي تواند شاه را معالجه کند.
اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد، پيراهنش را برداريد و تن شاه کنيد، شاه معالجه مي شود.
شاه پيک هايش را براي پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا کنند. حتي يک نفر پيدا نشد که کاملا راضي باشد.
آن که ثروت داشت، بيمار بود،
آن که سالم بود در فقر دست و پا مي زد،
يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت،
يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمي چيزي داشت که از آن گله و شکايت کند. آخرهاي يک شب، پسر شاه از کنار کلبه اي محقر و فقيرانه رد مي شد که شنيد يک نفر دارد چيزهايي مي گويد:
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سير و پر غذا خورده ام و مي توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پيک ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت !!!.
ارسال مقاله توسط عضو محترم سايت با نام کاربري : amir1366/س