جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
گفته‌ها و ناگفته‌هايي از مرحوم حاج قدرت الله لطيفي (رحمت الله عليه)
-(14 Body) 
گفته‌ها و ناگفته‌هايي از مرحوم حاج قدرت الله لطيفي (رحمت الله عليه)
Visitor 1169
Category: دنياي فن آوري
مرحوم حاج قدرت الله لطيفي ـ رئيس فقيد هيئت امناي مسجد مقدس جمكران ـ از رادمردان معاصر بود که به ديدار معبود شتافت و بسياري را محزون و اندوهگين ساخت. اين مقاله گفت و گويي با فرزند ايشان جناب آقاي مرتضي لطيفي دربارة زندگي نامه و خصوصيات پدرشان است.

سال‌هاي آغازين

مرحوم حاج قدرت الله لطيفي در سال 1304 در محلة عين الدوله ـ خيابان ايران فعلي ـ در خانواده‌اي مذهبي به دنيا آمدند. دوران ابتدايي را تا ششم ابتدايي در مدارس آن دوره طي کردند. ايشان از همان ايام، خيلي به طلبگي و دروس حوزوي علاقه داشتند. خود مي‌گفتند که از بچگي علاقة خاصي نسبت به امام‌زمان(ع) در درونم وجود داشت. پدر ايشان مي‌خواستند مرحوم لطيفي را به مدرسة نظام بفرستند که پس از ماجراهايي نهايتاً به «مدرسة علمية حاج ابوالفتح» واقع در ميدان قيام مي‌روند. از همان ايام علاقه و توسلات شديدي به حضرت داشتند.

شعلة عشق امام(عليه السلام)

در حدود 15 سالگي آن مرحوم، شبي بعد از نماز جماعت مغرب، شيخ مندرس پوشي با اجازه از امام جماعت بر منبر مي‌رود و پس از خواندن دعاي «اللهمّ کن لوليک» شروع مي‌کند و از امام‌زمان(ع) سخن مي‌گويد. وي سخنراني پرشوري مي‌کند و مي‌گويد که، « اي مردم چرا از امام زمانتان غافليد و به ايشان توجه نداريد. چرا دنبال ايشان نمي‌رويد؟ اگر مرغي از شما گم شود تا شب آنقدر همه جا را مي‌گرديد تا آن را پيدا کنيد و به منزلتان بازگردانيد». مرحوم لطيفي مي‌گفت که حدود ده دقيقه از اين دست صحبت کرد و روح مشتاقم را آتش زد و شعله دروني‌ام را مشتعل‌تر کرد، به حدّي که خواب و خوراک را از من گرفت و همة فکر و ذکرم امام زمان(ع) شد. دنبال افرادي مي‌گشتم که از امام عصر(ع) براي من صحبت کنند ولي نمي‌يافتم. تا اينکه به وسيلة يکي از دوستان هم‌محلي، به نزد سيد کريم پينه دوز رفتيم. مي‌گفت او توجهش به
امام زمان(ع) خيلي زياد است.

آشنايي با سيد كريم پينه‌دوز

با اشتياق به سراغ ايشان در بازار رفتم. بعد از اينکه نشستم، سيد کريم بي‌آنکه صحبت کند حدود ده دقيقه به من خيره خيره نگاه مي‌کرد. دوستم اجازة مرخصي خواست، سيد کريم گفت: «شما اگر کار داريد مي‌توانيد برويد، اما ايشان را بگذاريد بماند، من با او کار دارم». بعد از رفتن دوستم سيد کريم صحبت‌هايي کرد؛ از جمله اينکه حضرت، سفارش شما را به من نموده‌اند. شما مرتب نزد ما بيا. شب‌هاي جمعه هم در منزل روضة خصوصي و مختصري داريم و به آنجا حتماً بيا. صحبت‌هايش در من اين احساس را به وجود آورد که گمشده‌ام را يافتم و خيلي حالم را عوض کرد.
به انتظار شب جمعه بودم تا به منزل ايشان بروم. شب جمعه بعد از نماز مغرب و عشا ديدم که بزرگان تهران به آنجا مي‌آيند: شيخ مرتضي و شيخ محمد حسين زاهد، سيد مهدي کشفي، حاج آقا يحيي سجادي، سيد مهدي خرازي و از اين دست افراد که خيلي به ايشان ارادت داشتند. مرحوم حاج مقدس هم در اين مجلس به منبر رفت و بعد از سخنراني روضه خواند. در پايان جلسه هم از آبگوشتي که داده مي‌شد حاضران براي تبرّک و تيمّن تناول مي‌نمودند. حدود دو سال در محضر ايشان بوديم و استفاده مي‌کرديم.
در اين مدت ماجراهاي بسياري اتفاق افتاد. پس از دو سال، روزي ايشان به بنده فرمود: «من براي زيارت، راهي عتبات عالياتم اما از اين سفر باز نخواهم گشت و در نجف مرا دفن خواهند کرد». به سبب علاقه و تعلق خاطر بسياري که به ايشان داشتم، خيلي ناراحت شدم. بعد از رفتن ايشان خيلي مشتاق شدم که من هم به عتبات مشرف شوم. در آنجا هر چه گشتم اثري از ايشان نيافتم. پس از اشتياق، بي‌قراري و توسل بسيار، مرحوم شيخ محمد کوفي را که تا پيش از اين ماجرا نمي‌شناختم، در حرم ديدم. او به من گفت سيدکريم به رحمت خدا رفته و در ايوان نجف دفن شده است. خيلي متأثر شدم، در عين حال، رفاقتم با شيخ محمد کوفي شوشتري که از بزرگان و مرتبطان با امام عصر(ع) در عراق بود، آغاز شد. بعد از مدتي که در منزل ايشان بودم به ايران بازگشتم.

ادامة تحصيل در قم و مشهد

بعد از بازگشت از سفر، مرحوم لطيفي به قم رفتند و پس از مدتي به جهت اشتياقي که به حضرت علي‌بن موسي الرضا(ع) داشتند براي ادامة تحصيل به مشهد کشاند. چند سالي در مشهد و مدرسة حاج حسن به تحصيل مشغول بودند. به تنهايي در حجرة‌شان که در طبقة دوم بود، سکونت داشتند. در طول اين سال‌ها ايشان رياضاتي از اين سنخ داشته که مي‌گفتند: در سن 16 يا 17 سالگي، من يک سال رياضت کشيدم و تلاش کردم که توجّهم به امام عصر(ع) قطع نشود. به جايي رسيدم که حتي براي لحظه‌اي از امام(ع) غافل نبودم و قلبم متوجه و متوسل بود. ايشان سير سريع خود را ناشي از همين توجّه و عشق و محبت بسيار به وليّ خدا، امام زمان(ع)، مي‌دانستند.

عنايت ويژة امام(عليه السلام)

آن مرحوم در مشهد، مشغول همين توجهات و توسلات بود و در طول اين مدت، مخارجشان را پدرشان تامين مي‌نمود؛ زيرا ايشان از وجوهات و سهم امام استفاده نمي‌کرد. سال آخر هم، پدرشان از ايشان خواسته بود که به تهران بازگردد و در برابر اصرار مرحوم لطيفي گفته بود، ديگر پولي برايت نخواهم فرستاد. خود آن مرحوم مي‌گويد، همزمان با اين ماجرا، برف شديدي آمده بود که راه‌ها را بسته بود. پولم تمام شد. بعد از مدتي نسيه گرفتن از بقال و نانواي محل، روزي هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسويه نکني ديگر به تو چيزي نمي‌دهيم. خيلي خجالت‌زده شدم و برگشتم. به حرم رفتم و پس از زيارت، به حضرت عرض حال نمودم. شب را گرسنه خوابيدم. سحر يک ليوان آب نوشيدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم تا افطار که باز هم با يک ليوان آب افطار کردم و سحر روز بعد هم باز همين ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همين منوال گذشت تا اينکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت استغاثه کردم که ما مهمان شماييم در اين شرايط، خودتان مرحمتي کنيد. چنان ضعفي بر بدنم مستولي شده بود که نمي‌توانستم از پله‌ها بالا بروم و خودم را روي پله‌ها کشيدم. در آن سرماي شديد، براي گرم کردن خودم زغال هم نداشتم و در حجره، لاي عباي ناييني که داشتم، روي تخت دراز کشيدم و لحاف را روي خودم انداختم. با اين حال همچنان سردم بود.
سعي کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهميدم که خوابم برد يا نه فقط ناگهان به خودم آمدم ديدم در حجره را مي‌زنند. پرسيدم: کيستي؟ گفت: مهمان. با خودم گفتم در اين شرايط که هيچ در بساط ندارم اما نيرويي در خودم احساس کردم و گفتم: بفرماييد، مهمان حبيب خداست. ديدم در باز شد. از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند. ديدم سيد بزرگوار نوراني است که متوجه شدم حضرت‌اند. سيد ديگري هم همراه ايشان بود. فرمودند: «ما مهمان شما مي‌شويم به شرطي که غذا را خودمان بياوريم». عرض کردم: هر طور امر بفرماييد. حضرت به همراهشان فرمودند: «شما برويد غذا تهيه کنيد و بياوريد». بعد به من فرمودند: «شما هم چاي را درست کن». امتثال کردم و به صندوق‌خانه حجره رفتم. با خودم گفتم من که هيچ ندارم. در صندوقخانه دو گوني زغال مازندراني ديدم و آتش را روشن کردم. در نهايت تعجب ديدم چاي و قند هم روي طاقچه هست. چاي را به خدمت حضرت(ع) آوردم. ايشان مطالب بسياري فرمودند. آن سيد هم غذا را آوردند. درون سيني، نان و کباب و خرما بود. حضرت فرمودند شما اول چند دانه خرما بخور. آن خرما طعمي کاملاً متفاوت با خرماهايي که خورده بودم، داشت. کباب هم خيلي مطبوع بود. مقداري اضافه آمد. سفره را که جمع کردم، حضرت(ع) فرمودند: «از اين نان و خرما و کباب به کسي ندهيد. اين مخصوص به خود شماست. فقط فردا، ميرزا مهدي اصفهاني مي‌آيد، يک لقمه از اين غذا به او بدهيد. او از خود ماست». گفتم: چشم.

نخستين مأموريت امام(عليه السلام)

حضرت(ع) مطالب ديگري را دربارة خودم و مسائل اجتماعي فرمودند؛ از جمله اينکه فرمودند: «ديگر در مشهد نمان و بعد از مساعد شدن هوا به تهران برو و مدارس اسلامي باز کن و به تعليم و تربيت دانش‌آموزان بپرداز» و فرمودند: «شما چرا در اين گرفتاري و بي‌پولي از نماز جناب جعفر طيار غافل بوديد که نماز جناب جعفر، کبريت احمر است و اکسير اعظم». هر چه عنايت خاص، فضائل و کمالات انساني ايشان داشت با عنايت حضرت(ع)، در همان شب کامل شد. خودشان گفتند: حضرت و همراهشان مشغول نماز شب شدند. دم رفتن، مشتي پول خورد در دو دستم ريختند و فرمودند: «اينها را بگير و نگاهشان نکن و نشمار. آنها را زير پوست تخت بريز و هر وقت لازم داشتي بردار و استفاده کن». از در که بيرون رفتند ديگر آنها را نديدم. دقايقي بعد صداي مناجات حرم و سپس صداي اذان آمد. نماز را خواندم. صبح، در حجره را زدند. ديدم شيخ با منزلت و بزرگواري آمده‌اند. گفت: من ميرزا مهدي اصفهاني هستم. بعد از مصافحه و معانقه، تمجيد کردند و گفتند: خوشا به حالت. ديشب مورد عنايت خاصّ آقا قرار گرفته‌ايد. آن حوالة ما را بدهيد. سفره را آوردم و ايشان لقمه‌اي تناول نمود و گفت: از آن پول‌ها هم سکه‌اي به من بدهيد. ايشان به ازاي آن، بيست تومان به من داد که پول خيلي زيادي بود. چند ماهي که در مشهد بودم محضرشان را درک کردم تا اينکه در همان ايام رحلت نمود.

تأسيس اولين مدارس اسلامي

سال بعد به تهران آمدم و پس از چند سال آموزش در مدارس تهران در سال 1330 يا1331 اولين مدرسة اسلامي را با نام «دارالتعليم علوي» تأسيس کردم. اين قبل از تأسيس مدارس رفاه، علوي و ... در تهران بود. در سال‌هاي بعد، ايشان شش مدرسة ديگر را مانند: «دوشيزگان قائميه اسلامي»، «احمديه» و «جعفري» نيز تأسيس نمود و در همة آنها به ترويج نام حضرت(ع) مي‌پرداختند. سر صف‌ها اشعار مربوط به امام عصر(ع) و دعاي «الهي عظم البلاء» را مي‌خواندند. ايشان در شهرهاي مختلف نيز به ترويج نام امام زمان(ع) مي‌پرداختند. يکي از دوستان ايشان تحت تعاليم حاج‌آقا در مشهد چهارده مدرسة اسلامي به نام چهارده معصوم(ع) تأسيس کرد. تشکيل مجالس دعاي ندبه و ديگر دعاها، تبليغ و ترويج نام حضرت از ديگر فعاليت‌هاي ايشان در اين ايام بود. ايشان در تبليغ و ترويج نام امام عصر(ع) و مهدويت بسيار کوشا بود.

دومين مأموريت؛ بازسازي مسجد جمكران

در سال 1348 شمسي، شب نيمة شعبان که زمستان بوده، ايشان با يکي از دوستان به قم و مسجد مقدس جمکران مشرف مي‌شوند. خودشان نقل كردند: حدود پنجاه نفر در مسجد بودند. همه رفتند و ما از خادم خواستيم که بگذارد ما در مسجد بيتوته کنيم. خودشان نقل كردند، حدود ساعت ده شب، خادم سراغ ما آمد و گفت: «من آن اتاق را گرم کرده‌ام و اگر خسته شديد بياييد. در سرما عبايي به خودمان پيچيده و مشغول عبادت بوديم. دوستم حدود ساعت دوازده خسته شد و براي استراحت به آن اتاق رفت. بعد از يک ساعت که مشغول عبادت، توسل و اذکار بودم، ديدم که صدايي مي‌آيد. ديدم از در ورودي سه نفر تشريف فرما شده‌اند و حضرت(ع) جلوتر از بقيه هستند. سلام كردم و دست آقا را بوسيدم. آقا روي شانة من زدند و فرمودند: «بلند شو و اقدام کن و مسجد را از اين وضع بيرون بياور و ما تو را کمک و ياري مي‌کنيم. در مسجد عمران و آبادي کن و وضع بهداشتي آن را درست کن».
مسجد در آن ايام اصلاً وضع مناسبي نداشت و تنها آب انبار آن هم آب خيلي بد و آلوده‌اي داشت. وضوخانه و دستشويي‌هاي خيلي بدي داشت؛ مسجدي قديمي و بي‌رونق که به آن رسيدگي نشده بود.
من به دلم گذشت که از کجا و چطور شروع کنم. حضرت بلافاصله فرمودند: «شما سراغ آقاي احمدي برويد. او خودش کارهاي شما را درست مي‌کند». بعد از آن، حضرت(ع) کارتي به دست من دادند که يک طرف آن اسماء الله بود و و طرف ديگر آن نقشة جديد مسجد با يک گنبد و دو گلدسته و قسمت مردانه و زنانه با زيرزمين آن. فرمودند: «اين نزد تو باشد ما آن را به موقع از تو مي‌گيريم». امتثال کردم و آن را گرفتم و بوسيدم. آنگاه، حضرت به محراب کوچک وسطي از سه محراب قديمي مسجد رفتند و حدود يک ساعت مشغول عبادت و راز و نياز شدند. بعد از آن خداحافظي کردند و تشريف بردند. فضا خيلي معطر و نوراني شده بود. کمي بعد هم اذان صبح شد و خادم مسجد و آن رفيقم آمدند.
بعد از نماز صبح خيلي در فکر بودم که اين آقاي احمدي کيست. با دوستم از مسجد بيرون آمدم و بيرون مسجد يکي از دوستان را که سيد بود، ديديم. بعد از سلام و احوال‌پرسي خيلي از وضع بهداشت و سرويس‌هاي بهداشتي مسجد گله کرد و گفت: به جدّم همين الآن به فکر شما بودم که به شما بگويم حداقل چند دستشويي مناسب براي اينجا بسازيم. من هم براي او ماجرا را نقل کردم و گفتم: حضرت(ع) به من فرموده‌اند، سراغ آقاي احمدي بروم، ولي او را نمي‌شناسم. او گفت: آقاي احمدي رئيس ادارة ما ـ سازمان اوقاف تهران ـ است. قرار شد او ماجرا را براي آقاي احمدي بازگو کند. روز شنبه سراغ آن دوست که رفتم، گفت: از ساعت هشت صبح که ماجرا را براي آقاي احمدي تعريف کردم تا حالا دارد گريه مي‌کند. مي‌گويد: من چه لياقتي دارم که حضرت(ع) نام مرا ببرند. به دفترش که رفتيم همچنان مشغول گريه بود. از من پرسيد که آيا واقعاً نام مرا بردند؟ ماجرا را براي او تعريف کردم. او هم گفت: ما ترتيب کارها را مي‌دهيم. شما يک هيئت امناي حداقل پنج نفره از دوستان خودتان تشکيل بدهيد و برنامه‌ها را بدهيد، ما براي شما ابلاغ مي‌گيريم. برويد و مشغول کار بشويد. نمي‌گذاريم براي شما مشکلي پيش بيايد. ما هم کارها را انجام دايم و در روز هفده ربيع الاول همزمان با ميلاد پيامبر اکرم(ص) کلنگ آنجا را بر زمين زديم و کارها شروع شد و اين سرآغاز جهاني شدن نام امام عصر(ع) به برکت مسجد مقدس جمکران بود. مسجد جمکران، خيلي گمنام و غريب بود اما الان دوست و دشمن در سراسر جهان اين مسجد را مي‌شناسند.

عنايات هميشگي حضرت(عليه السلام)

در طول مدت بازسازي جريان‌هاي جالبي اتفاق مي‌افتاد از جمله اينکه چون جمکران آب نداشت بايد از شهر، حتي براي بنايي‌ها آب مي‌آوردند. تصميم گرفتند که چاه بزنند. در خيابان سعدي تهران، آقايي به نام اسفنديار يگانگي بود که در حفر چاه خيلي شهرت داشت. با آنها صحبت کرديم و قرار شد که براي حفاري بيايند. من شب‌هاي جمعه مي‌رفتم و تا غروب جمعه مي‌ماندم يا گاهي شنبه‌ها باز مي‌گشتم.شرکت حفاري در منطقه، جايي را مناسب براي حفاري تشخيص دادند و قرار شد که از شنبه کار را شروع کنند. شب جمعه در مسجد مشغول به نماز و راز و نياز بودم که يک روحاني کنارم آمد و دستي بر شانه‌ام گذاشت. بعد از سلام و احوال‌پرسي، خود را معرفي کرد و گفت: من سيد حسين قاضي طباطبايي هستم. دو نفر از طرف وجود نازنين حضرت(ع) آمده‌اند و بيرون مسجد منتظر شما هستند. به همراه ايشان رفتم و آنها را ديدم. گفتند: آقا پيغام داده‌اند چاهي را که در اينجا مي‌خواهيد بزنيد در آينده به مشکل برمي‌خورد. هم اينکه اينجا مسجد مي‌شود، هم آب لازم را به شما نمي‌رساند. جاي ديگري را حضرت(ع) در نظر دارند. آنها آن نقطه را به من نشان دادند و من با چند آجر آنجا را علامت‌گذاري کردم. تا شنبه هم ماندم که خودم پيغام را به آنها برسانم تا حتماً همين‌جا چاه بزنند. صبح شنبه وقتي گفتم فلان جا چاه بزنيد. بعد از صحبت‌هايي گفتند بايد امضا کنيد که مسئوليت هرچه اتفاق افتاد با شما باشد. شايد به سنگ برخورد کنيم يا به آب نرسيم و .... قبول کردم و تعهّد دادم. آنها مشغول به کار شدند. شب جمعة بعد که به مسجد رفتم و از آنها سراغ گرفتم خيلي با روي گشاده برخورد کردند. گفتند: با بيست سال تجربه تا به حال به اين راحتي چاه نزده بوديم و الان سه متر است که داخل آب هستيم و مي‌خواهيم پايين‌تر برويم. شما از کجا فهميديد؟ هفتة بعد که آمدم، ديدم دستگاه گذاشته‌اند و آب جاري شده است.هزينة حفاري را هفتصد هزار تومان تعيين کرده بودند. براي مبلغ دويست هزار تومان آن چک کشيده بودم که فردا موعدش بود و بقيه را بنا بود بعد از اتمام کار به آنها بدهيم. پول براي چک نداشتيم و به حضرت متوسل شديم که عنايتي بکنند. روز جمعه خود آقاي اسفنديار يگانگي با دو پسرش به مسجد آمدند. بعد از ناهار صحبت‌هايي دربارة چاه شد و از من پرسيدند که، چه کسي به شما گفت، چاه را اينجا بزنيد؟ گفتم: صاحب اين مسجد، مولا صاحب الزمان(ع). سري تکان داد و به پسرش گفت: هوشنگ جان، چک حاج آقا را به ايشان بازگردانيد. آقاي يگانگي گفت: اين چاه هم هديه‌اي باشد از ما براي مسجد. ما هم به عنايت حضرت، بدون هيچ هزينه‌اي صاحب چاهي شديم که بعد از سي و چند سال، همچنان آب فراواني دارد و مشکلي براي آن پيش نيامده است. در طول اين مدت بارها براي هزينه‌ها چک مي‌کشيديم و سر موعد چک که مي‌شد وقتي ما پول نداشتيم چک‌ها وصول مي‌شد و پرس‌وجو که مي‌کرديم، مي‌گفتند: کسي آمده و پول به حساب واريز کرده است. تمام تجديد بناي مسجد با عنايت حضرت(ع) بود. مشکلاتي را که نظام سابق براي ما پيش مي‌آورد و گاه زحمت‌هاي خدام و ... همه را ايشان برطرف مي‌نمودند.

ظهور امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف)

مرحوم لطيفي(ره) نظرشان بر اين بود که حضرت(ع) دو ظهور دارند: ظهور آفاقي و ظهور انفسي. ظهور انفسي به اين معناست که براي مقدمة ظهور در نفوس شيعه و غير شيعه نام و ياد حضرت جاري مي‌شود تا بعد از ظهور، مردم با نام ايشان آشنا باشند و غريبه نباشند. براي دوستان و شيعيان حضرت هم با اين ظهور انفسي مقدمه‌اي فراهم مي‌شود تا با دعا و توسلات، خود را براي ظهور آماده ساخته، از غفلت خارج شده، در سلک منتظران درآيند.
ظهور انفسي حدود پنجاه و پنج سال پيش شروع شده و از آن به بعد آرام آرام نام و ياد حضرت در همه‌جا جاري و ساري شد. خود حاج آقا هم يکي از مأموريت‌هايي که داشت، ترويج نام حضرت بود و ايشان از هر فرصتي در اين راستا بهره مي‌برد. مي‌فرمودند: ظهور انفسي که آغاز مي‌شود، در فاصلة خيلي کمي پس از آن، ظهور آفاقي هم اتفاق خواهد افتاد و ما منتظر ظهور حضرتيم. اين نااميدي جهاني و اميد به آمدن يک منجي هم از مظاهر اين ظهور انفسي است. ايشان خيلي تأکيد مي‌کرد که نام حضرت(ع) را ترويج کنيد و براي فرج دعا کنيد و خود را آماده نماييد. همان‌طور که وقتي منتظر مهماني هستيم، خود را براي آمدن او مهيّا مي‌کنيم. ايشان، خودسازي را لازمة مکتب انتظار مي‌دانست که منتظران مصلح، خود نيز براي ياري حضرت، بايد از صالحان باشند. لازم به يادآوري است که در حال تهية کتاب مفصل و جامعي از شرح احوال، کرامات و درس‌هاي ايشان هستيم که به ياري خدا، به زودي تقديم همة مشتاقان امام عصر(ع) خواهد شد. ان‌شاءالله خداوند همه ما را براي ياري آن حضرت ياري و توفيق عنايت فرمايد و بر علوّ درجات مرحوم لطيفي نيز بيفزايد.
منبع: ماهنامه موعود شماره 90
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image