|
مرمرهاي سبز حرم
-(0 Body)
|
مرمرهاي سبز حرم
Visitor
471
Category:
دنياي فن آوري
ـ آبرويم در خطر است، سيد! مرد ميان سال با نگراني اين را گفت. گرفته و مضطرب بود. با چشماني قهوه اي به اندوه نشسته و ريشي ژوليده. دوچرخه سواري گذشت. مرد ساکت شد. سر چهار کوچه، صداي درينگ زنگ دوچرخه بلند شد. مرد آب دهانش را فرو داد. سيبک گلويش پايين رفت و به سختي بالا آمد. خيلي ناراحت بود. ـ سيد، به جدت قسم، کمکم کن. تمام راه ها به رويم بسته شده. تو پيش خدا و مردم آبرو داري. کاري برايم بکن. نتوانست ادامه دهد. سيد دست روي دست گذاشت. داغ بود. احساس کرد قلبش تندتر مي زند. با محبت گفت: « اين قدر نگران نباش. حالا بيا يک چايي بخوريم تا بعد.» ـ نه، به خانه ات نمي آيم تا قول بدهي. ساعتي بود که دوستش آمده بود و خواهش مي کرد. چه طور قول مي داد، حال آن که خودش پنج تومان بيش تر پس انداز نداشت. هزار تومان پول کمي نبود. مي شد ماشين دست دومي با آن خريد. در برابر نگاه دوستش طاقت نياورد. مانده بود چه بگويد. نگاهي به پنجره اتاق کرد که از پشت باغچه ديده مي شود. تازه ازدواج کرده بود و مي دانست همسر جوانش پشت پرده ايستاده است. مرد گفت: «تا پس فردا مهلت دارم، آقاي ابوترابي!» نه دلش مي آمد دوستش را برنجاند و نه توانايي داشت اين همه پول از کسي قرض کند. دوستش ساکت، دست به ديوار کاه گِلي تکيه داده بود و با انگشت اشاره، کاه ها را مي خراشيد. ـ حالا بيا تو، شايد بتوانم کاري بکنم. ـ نه، سيد جان! مي دانم تو تازه ازدواج کرده اي، اما تو نوه سيد ابوتراب بزرگ هستي. جدت، پدرت همگي ميان مردم آبرو دارند. هر چه فکر کردم بهتر از تو کسي را نيافتم. ردم نکن. مرد درنگي کرد. گويي کلمه ها توي گلويش خشکيده بود: «مي دانم هزار تومان پول زيادي است، اما من هم تقصيري نداشتم. مي خواستم خانه بخرم. قرض گرفته بودم که دزد بي انصاف... .» سيد چيزي نمي گفت. چشم دوخته بود به گل ياسي که از بالاي در آويزان شده بود. گل هايش پژمرده بود، ولي هنوز بوي خوبي داشت. در فکر بود که از کجا بپرسد و به چه کسي رو بيندازد. يکي از تاجرهاي تهران دوست پدرش بود. دلش نمي آمد جواب رد به دوستش بدهد و نااميدش کند. گفت: «قول حتمي نمي دهم، اما تلاش خود را مي کنم.» مرد حرف او را قطع کرد. اشک در چشمان قهوه اي او حلقه زده بود. گفت: «به اين جام رسيده.» و به گلويش اشاره کرد. بعد خداحافظي کرد و با گام هايي سنگين دور شد. سيد ماند و کوچه اي ساکت. بعد صداي همسرش آمد که از او مي خواست تا ناهار سرد نشده، برود. نفهميد چه طور ناهار خورد. آخرين لقمه آب گوشت را فرو داد. هنوز توي ذهنش دنبال افرادي مي گشت که بتواند روي شان حساب کند. حاج علي فرش فروش در بازار تهران يا عمده فروش حبوبات، کربلايي غلام حسين قزويني. از همسرش تشکر کرد و گوشه اي دراز کشيد. سقف قوسي اتاق بود و لامپ کوچک خاموشي. به ذهن او هم فرد مطمئني نمي آمد که اين همه پول را قرض بگيرد. عصر برخاست. لباده و قبايش را پوشيد. عمامه بر سر گذاشت و عبايش را بر دوش انداخت. قول داده بود و بايد کاري مي کرد. دوستان پدر وضع شان بد نبود، اما نزديک عيد بود و دست ها همه خالي. توي ذهنش جست وجو مي کرد، اما بي فايده بود. چند جا هم که به خانه اقوام سرزده بود، با تعجب پرسيده بودند: «اين همه پول مي خواهي چه کار کني؟» او بدون اين که جوابي بدهد، برگشته بود. آفتاب بهاري عصرگاهي قم، حرارت گرماي تابستان را داشت. دوست نداشت نااميد شود. با خود گفت: «حاج علي فرش فروش، وضعش از همه بهتر است و مرا مي شناسد. حتماً به حجره اش آمده بود.» از دکان داري که سوهان بيرون مغازه اش مي چيد، ساعت را پرسيد. ساعت پنج بود. راهش را کج کرد. به طرف تلفن خانه رفت و شماره حاج علي را داد. صداي خودش بود. حاج علي بود که سينه اش خِس خِس مي کرد. شمرده شمرده خواسته اش را گفت و بعد از اصرار حاج علي گفت براي کسي که گرفتار شده مي خواهد. صداي خَش دار فرش فروش آزار دهنده بود. چک مي خواست. سيد دمق و ناراحت شده بود. وقتي حاج علي گفت: «من مي دهم، اما اگر يک روز تأخير کند چکش را به اجرا مي گذارم. خودت هم بايد ضمانتش را بکني.» سيد گوشي را محکم گذاشت. سکه اي به تلفن چي داد و بيرون آمد. خيلي ناراحت بود. به طرف پل آهن چي رفت. رودخانه پر آب بود؛ زلال و شفاف. لحظه اي نشست و به جريان آب چشم دوخت که چراغ هاي اطراف حرم يکي يکي در آن خودنمايي مي کردند. پايين رفت. آب پاکي بود. آستين بالا زد و وضو گرفت. شور، اما خنک بود و در غروب، به دور از هياهوي ماشين هاي خيابان، صداي آب آرامش بخش بود. با صداي اذان، به طرف حرم رفت. از دروازه آهني مسجد اعظم که تازه ساخته شده بود، رفت تو. بايد عجله مي کرد که به نماز مي رسيد. صحن بزرگ حرم و آن تالار آينه رفيع. نماز را که خواند، همان طورکه برمي خاست، زير لب گفت: «آبروي بي بي نزد خدا از همه بيش تر است.» و داخل شد. بارها از پدربزرگش شنيده بود که حضرت معصومه(س) در سخت ترين لحظه ها به کمک شان رسيده و چه مشکل ها که حل نکرده. به طرف ضريح رفت. پس از زيارت برگشت سمت راست و گوشه دنجي پيدا کرد. قرآن کوچک جيبي اش را درآورد. يک جزء خواند. دو رکعت نماز زيارت خواند و شروع کرد به خواندن زيارت نامه مخصوص بي بي. به «يا بنت موسي بن جعفر» که رسيد، بغضش ترکيد و نتوانست ادامه دهد. عبا را بر سر کشيد و سر به مهر گذاشت. به ياد حرف پدرش افتاد: «دل شکسته کيميا مي کند.» به ياد آرزويي افتاد که کنار ضريح امام رضا(ع) از خدا خواسته بود. رفته بود که در مشهد درس طلبگي بخواند. بيش تر دوستانش گفته بودند که آخوندي چه دارد؟ تو که ذهنت خوب است بيا درس هاي جديد را بخوان و برو دانش گاه. او راه ديگري را انتخاب کرده بود و آن جا از خدا خواسته بود که تنهايش بگذارد و در لحظات سخت کمکش کند. احساس مي کرد تا به حال اين گونه با خدا رو راست نبوده است. آمده بود و مستقيم براي يکي ديگر کمک مي خواست. خاطره ها يکي يکي از ذهنش مي گذشت. مشهد، قم، درس طلبگي، زندگي فقيرانه، دوستان. حالا آمده بود پيش خواهر امام رضا(ع) و طلب کمک مي کرد. نه براي خودش. شانه هايش تکان مي خورد. قطره هاي اشک بر گونه هايش مي لغزيد و ميان ريش کم پشت سياهش ناپديد مي شد و بر زمين مي چکيد. گويي سفره دلش باز شده بود. گريه مي کرد، اما آهسته. احساس سبکي مي کرد. با هر قطره اشک خود را تنهاتر مي يافت و خالص تر. احساس مي کرد نسيمي در حال وزيدن است و غبارهاي دلش را با خود مي برد و جلا مي دهدش. نگاه پر از اميد دوستش حالا روشن تر در ذهنش مي درخشيد. زير لب گفت: «يا حضرت معصومه(س) دوستم را شرمنده نکن!» سر از سجده برداشت. اشکش را پاک کرد. دست هايش را بالا برد که احساس کرد يک نفر به شانه اش مي زند و صدايش مي زند: «آقا سيد علي اکبر!» مرد غريب و ناآشنا بود، اما صدايش آشنا بود. در فکر بود که کجا او را ديده يا صدايش را شنيده است که مرد گفت: «يک امانتي داريد.» بعد پاکتي از جيبش درآورد و به او داد. پاکت نويي بود و بوي خوشي مي داد. با تعجب به مرد نگاه کرد که لبخند مي زد. مي خواست بپرسد من شما را کجا ديده ام و اين نامه چيست که کسي مرد را صدا زد. ـ من بايد بروم. عمامه اش را مرتب کرد و برخاست تا از مرد بپرسد که پاکت از کيست که او را در ميان جمعيت گم کرد. با خود گفت: «حتماً از آشناهاي قديمي بوده.» و فکر کرد: «کاش مي ماند و دعوتش مي کردم به خانه.» بعد پاکت را لاي کتاب دعا گذاشت و دو رکعت نماز حاجت خواند و بلند شد برود خانه که با خود گفت: «حالا ببينم توي پاکت چيست؟» تا چسب در پاکت را باز کرد، از تعجب دهانش باز ماند. شمرد. درست هزار تومان بود. از ذهنش گذشت: «يعني چه؟» نگاهي به ضريح کرد. قدم تند کرد و در جست وجوي مرد بر آمد، اما او را نديد. هيچ نشانه اي هم روي پاکت نبود. به طرف ضريح برگشت. به آن چنگ زد. زير لب گفت: «خدايا چه بگويم؟» سپس نشست و سر بر مرمرهاي سبز سرد گذاشت.
منبع: انتظار نوجوان الف
|
|
|