جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
شميم طاقديس
-(6 Body) 
شميم طاقديس
Visitor 950
Category: دنياي فن آوري

پيش‏گفتار

دانشمند فاضل، پژوهشگر نوآور، فقيه صاحب نام و اديب نامدار، ملااحمد نراقي ملقب به فاضل نراقي و فرزند خلف ملامحمدمهدي نراقي از مفاخر اسلام و مشاهير شيعه است .
وي در سال 1185 ق (1) چشم به جهان گشود و با بهره گرفتن از معارف بزرگاني هم چون ملامحمد مهدي نراقي، محمدمهدي بحرالعلوم، کاشف العظا، آقا باقر بهبهاني (2) و . . . و برخورداري از بينش پژوهشگرانه و روحيه تحقيق و تتبع، خود را تا والاترين جايگاه‏هاي علم و معرفت‏بالا برد .
وي شخصيتي جامع الاطراف است که در عرصه‏هاي مختلف آنچنان درخشيده است که گويي تمام عمر با برکت‏خود را در تحقيق و تدقيق صرف کرده است .
تنوع آثار و جمع ميان اخلاق، عرفان، فقه، اصول، حساب و ادب شاهد اين ادعاست .
ستاره پرفروغ اين شخصيت ماندگار و جاويد الاثر سرانجام در سال 1244ق (3) افول کرد .

جنبه ادبي نراقي

در ميان ابعاد مختلف و اوصاف برجسته فاضل نراقي آنچه در اين مقال کندوکاو خواهد شد، شعر و ادب است که عرصه تجلي دريافت‏ها و بينش و بصيرت اوست .
نقد و تحليل اين موضوع در خدمت تبيين نظرگاه عرفاني - اسلامي وي خواهد بود . گفتار او ايمان پرور و نطقش مسلماني است که گفت:
گرچه گفتار تو ايمان پرور است
هم سخن‏هايت همه نغز وتر است
ريزد از نطقت مسلماني همه
هست گفتار تو سلماني همه (4)
ملااحمد نراقي «شاعر نحرير ايراني‏» (5) ، متخلص به صفايي علاوه بر ديوان شعر، مثنوي بلندي به نام مثنوي طاقديس سروده است . طاقديس که به معناي طاق مانند مي‏باشد، نام تخت‏خسرو پرويز بود که سه طبقه داشت و تمام حالات فلکي و نجومي در آن ظاهر مي‏شد . (6)
اين مثنوي از يک سو به واسطه در برداشتن موضوعات و مقامات عرفاني و اخلاقي، مثنوي طاقديس نام گرفت، او خود مي‏گويد:
داستانم را کنون آمد ختام
صفه‏اي از طاقديسم شد تمام
صفه‏اي از چهار صفه شد تمام
آن سه باش تا ترا آيد پيام
و از سويي ديگر چون صفه‏هاي طاقديس آن نه از جنس آب و گل و عمارت، که از جنس دل است، پس او خود در نامگذاري مثنوي‏اش به معناي عمارت و ايوان نيز نظر داشته است .
صفه‏اي ديگر بيارايم کنون
اهل جان را گردم آنجا رهنمون
صفه‏اي سازم ولي نه از آب و گل
سازم آنجا خلوتي با اهل دل
نراقي در آيينه طاقديس
مثنوي طاقديس از جنس شعر اغوا کننده نيست و سراينده نيز در زمره سرکشتگان در هروادي نيست . (7)
مثنوي طاقديس سلسله‏اي داستاني آن هم داستان راستان است که عرصه بروز و ظهور افکاري بلند و عرفاني شده است .
اي رفيقان بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان از راستان (8)
مثنوي طاقديس از جنس مثنوي معنوي و هم چون کلام معجزه آساي لسان الغيب، شعر انديشه است . صبغه انديشه بر جنبه ا نگيزه‏اش غالب است و از اين رو در مقام ارزش گذاري، جمال معنوي آن به مراتب افزون‏تر از نغمه موسيقيايي آن است . اگر در کلام او اطناب و تکرار ديده مي‏شود و اگر برخي ابيات او را تنها با جابه‏جا کردن کلمات مي‏توان به نثر تبديل کرد، هيچ حرجي نيست; زيرا او خود در باره ابزار بودن اين سخن منظوم به روشني مي‏گويد:
گر سخن با ياد يار دلکش است
گوبه هر لفظي که خواهي آن خوش است
تاتو در انديشه وزني و سجع
سرزند صبح و شود خاموش شمع
از براي خاطر من اي حريف
قافيه بگذار و بگذر از رديف
اندرين خلوت سخن بيگانه است
وضع الفاظ از پي افسانه است
فاضل نراقي، زبان رمز را بر آشکارگويي ترجيح داده، تفسير و معرفت‏خود را در لباسي آشکار و ملموس عرضه داشته است و درک رموز مثنوي طاقديس او، کليد دست‏يابي به اندوخته‏هاي اين مخزن الاسرار گرانبهاست . او با نقل قصه و حکايت، آتشي در دل مي‏افروزد که استخوان را مي‏سوزاند و هوش از سر مي‏برد .
داستاني آرم امشب در ميان
کآتش اندازم به مغز و استخوان
گفته‏ام بس داستان عاشقان
گويمت امشب ولي يک داستان
کان همه از دل فراموشت‏شود
هم زدل تاب وزسر هوشت‏برد (9)
افزون بر زبان رمز و تمثيل - که به آن خواهيم پرداخت - برخي ابيات در بيان ديدگاه فاضل نراقي به روشني گواهند . او در باب جبر و اختيار قايل به جمع آن دو و تفريق حدود آن‏ها بوده، مي‏گويد:
گرنباشد اختيار، آيد خطا
امر و نهي و وعده وزجر و عطا (10)
در جايي ديگر همه ذرات عالم را فرمانبردار اراده حق تعالي دانسته، سبب‏ها را طلسم و اسباب جهان را چيزي جز بهانه نمي‏داند . در ترسيم مسلخ ذبح اسماعيل و از کار افتادن کارد، چنين پديده‏هاي جهان را مسخر اراده خداوند دانسته مي‏گويد:
گفت معذورم بدار اي بوالکرم
گرنه در دست تو فرمان مي‏برم
حق مي‏گويد مبر اين ناس را
خون مريز آن فرق فرقد ساي را
آلتم بي خبر از کار خود
ني زخود آرام و ني هنگار خود
ني من تنها چنينم اي خبير
جمله ذرات عالم دان اسير
پيش حکم حق همه گوشند و چشم
تا چه فرمانشان رسد از مهر و خشم
گر بگويد چرخ را آرام گير
تا ابد گردد فراموشش سير
هر سببي را از مسببي دان اثر
آن سبب‏ها را طلسمي در نظر
راست گويم اي رفيق مهربان
جز بهانه نيست اسباب جهان
فاضل نراقي درياي رحمت‏حق را بيکران، اقليم لطف او را بي‏پايان و نيش و رنج راه او را نوش و نصيب جان مي‏داند . بدين ترتيب هر چند سلوک طريق معرفت را پاياني نيست، ولي عزم گام نهادن در اين طريق و احراز کم‏ترين مرتبه اقبال به حضرت حق را ماجور دانسته مي‏گويد:
هيچ رنجي در رهش بي گنج نيست
بي نصيب، آن کس که او را رنج نيست
نيش بي صدنوش در اين راه نيست
نيست‏خاري کش گلي همراه نيست
بي عطا هرگز گدا ز اينجا نرفت
دزد از اين خانه بي‏کالا نرفت
صورت خدمت کني مزد آورند
ناروا جنس آوري نيکو خرند (11)
برخي از عمده‏ترين مضامين مثنوي طاقديس را مي‏توان اين‏گونه برشمرد:
تمثيل و حکايت منظوم از قبيل داستان طوطي و شاه و . . . .
تفسير منظوم آيات قرآن از قبيل: «انا عرضنا الامانة‏» و «لاتياسوا» و . . . .
بسط و تفصيل مضامين قرآني از قبيل: داستان ابراهيم خليل و ابتلا و آزمون وي، تمرد شيطان از سجده و تعظيم، ثبوت معاد جسماني، حکايت زليخا و . . . .
شرح و تفسير احاديث از قبيل: حديث من مات ولم يعرف، تفکر ساعة، من عرف نفسه و . . . .
شرح فرازهايي از ادعيه شريفه از قبيل الهي و سيدي ان صبرت علي عذابک فکيف اصبر علي فراقک و . . . .

مثنوي معنوي و مثنوي طاقديس

بي‏ترديد با تامل و تورق در مثنوي طاقديس به زودي ميزان تاثير و چشم داشت فاضل نراقي به معارف و ذخاير مثنوي مولانا هويدا مي‏شود . مولانا و فاضل هر دو به خلق آثاري پرداخته‏اند که با الهام از کلام وحي، از بطون مختلف برخوردارند . منظومه‏هاي آن دو، لباس محسوسات بر تن کرده مراتب عرفان را به تفسير مي‏کشند . اگر مثنوي مولانا تفسير عرفاني قرآن است، بي‏ترديد مثنوي طاقديس نيز تفسير عرفاني ديگري از آن است .
آنان هر دو زبان رمز را در کالبد تمثيل و مثل، مناسب تشخيص داده‏اند و با استفاده از استعاره و مجاز، پرده از مقام عرفاني و معرفت‏خداشناسي خود برداشته‏اند . پايان هر مقطع از تمثيل و حکايت مثنوي معنوي و مثنوي طاقديس اغلب با معرفي نمادها و شخصيت‏هاي آن همراه است . هم‏چنان که در داستان «مردي که در چاه افتاد» به روشني مراد خود را از چاه، رسن، موشان، اژدها، شيرمست، انگبين و زنبور به ترتيب اين‏گونه بيان مي‏کند .
هست اين دنيا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بي سخن
اژدها قبرست‏بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ريسمان
دهر باشد شيرمست پرغرور
تا کشد جان تو را از تن برون
مال دنيا انگبين و اهل آن
جمله زنبورند ني بل بر غمان (12)
مولانا وقتي مي‏خواهد دامن استطراف را برچيند و موضوع سابق را پي‏گيرد اين چنين خود را خطاب مي‏کند .
باز گردان قصه عشق اياز
کان يکي گنجي است مالا مال راز
و فاضل نراقي نيز اين‏گونه به بيان تتمه سخن سابق خود مي‏پردازد:
اين سخن پايان ندارد اي قلم
قصه طوطي وشه را کن رقم

سرآغاز طاقديس و مثنوي

«در حالي‏که در مثنوي معنوي همه چيز از حکايت و شکايت ني آغاز مي‏شود» (13) در مثنوي طاقديس قصه طوطي و شاه، مطلع سخن قرار گرفته است و بدين ترتيب مولوي با شکايت آغاز مي‏کند و نراقي با حکايت . اما اين هر دو، در پي يک امرند . حکايت طوطي و شاه نيز ني‏نامه ديگريست که ناله گسستن و بريدن سر داده است .
مولانا مي‏گويد:
بشنو از ني چون حکايت مي‏کند
وز جدايي‏ها شکايت مي‏کند
و فاضل نراقي مي‏گويد:
اي رفيقان بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان از راستان
نراقي هر چند مثنوي خود را با توصيه شنيدن نواي ني آغاز نکرده است، ولي چون ناي ني را حديث‏يار مي‏داند غزلش را به اين دردانه زيبا تزيين کرده، مي‏گويد:
تاکي دلا به مدرسه طامات و ترهات
بشنو حديث‏يار دوروزي زناي ني (14)
مولانا تمثيل طوطي و بازرگان را خلق کرده و ملاي نراقي تمثيل طوطي و شاه را . مولانا با طوطي و بازرگان در پي آن است که بگويد تا نميري، نرهي "مرده شو چون من که تا يابي خلاص" و ملاي نراقي در پي آن است که بگويد:
چون‏که شد آب از سر آن چشمه دور
تيره گشت و ناتوان و تلخ و شور
آري آن کو دور شد از اصل خويش
جان او افسرده گردد سينه ريش
در ميان هر دو مثنوي مضامين مشترک فراواني به چشم مي‏خورد که از آن جمله مي‏توان به قصه حضرت ابراهيم، داستان يوسف و زليخا، توصيف عقل، عشق و . . . . اشاره کرد:
فاضل نراقي مي‏گويد:
هرکه شد معشوق، عاشق نيز هست
در دل او عشق شورانگيز هست
اين سخن را گر همي خواهي بيان
رو يحبهم و يحبونه بخوان (15)
مولانا نيز مي‏گويد:
چون يحبون بخواندي در نبي
با يحبهم قرين در مطلبي
مولانا و فاضل هر دو مست‏شراب ازلي هستند آشکارا مي‏گويند:
تا ميکده باز و مي بجا است
کار من خسته دل به کام است
شراب آنان از جنس شرابي است که پيش از خلقت کرم وجود داشته است و ابن فارض نيز که خود از آن جامي برگرفته اين مستي و عشق را اين‏گونه به تصوير مي‏کشد .
شربنا علي ذکر الحبيب مدامة
سکرنابها من قبل ان يخلق الکرم
لها البدر کاس وهي شمس يديرها
هلال وکم يبدو اذا مزجت نجم
ولولا شذاها ما اهتديت لحانها
ولولا سناها ما تصورها الوهم (16)

مثنوي و طاقديس مملو از ذکر خدا

استاد زرين کوب در باره آغاز عاجل مثنوي معنوي مي‏گويد:
در بين آثار مهم ادب قديم فارسي شايد مثنوي مولانا تنها کتاب عمده‏اي از نوع خود باشد که بر حسب معمول زمان با حمد و بسم الله و تحميد آغاز نشده است . (17)
اين سخن در باب مثنوي طاقديس نيز صادق است، زيرا آن نيز به لفظ تحميد و بسمله آراسته نشده است . ولي چگونه مي‏توان پذيرفت منظومه‏اي که سراسر خداشناسي و معرفت است ابتر باشد؟ مگر نه اين است که مثنوي سراسر تحميد و بسمله است؟ ! پس آغاز و انجامش همه ذکر است . مثنوي معنوي و طاقديس هر دو با حمد و ستايش آغاز شده‏اند، ولي حمدي به شيوه خاص خود .

طاقديس، تفسير منظوم آيات و روايات

مثنوي طاقديس، تفسير عرفاني قرآن و منظومه اخلاق و معرفت است . گواه تاثير معارف دين بر مضامين، طاقديس توضيح واضحات خواهد بود و اما در عين حال در اين فرصت‏برخي از مظاهر تجلي آيات و روايات در اين منظومه آورده مي‏شود .
احاديث‏شريفه، ادعيه نجات بخش، آيات و مضامين کلام وحي از جمله مؤثرات اين مقوله مي‏باشد . در مثنوي طاقديس که شرح گسترده و برخي احاديث نيز هست‏شارح به تفصيل، رمز و اطلاق تعابير احاديث را به نظم در آورده است . او در شرح حديث العقل ماعبد به الرحمن و اکتسب به الجنان ابتدا عقل را تعريف کرده، سپس بر سبيل استعاره به توصيف و ترسيم چشم، گوش، پاوزبان آن پرداخته است .
عقل مي‏داني چه باشد اي پسر
آنکه باشد سوي جنت راهبر
عقل مي‏داني چه باشد اي رفيق
آن که برهاند ترا از هر مضيق
عقل را باشد دو چشمي دوربين
وز هزاران سيل چشم دوربين
عقل را باشد دو گوش حق نيوش
گوش‏ها دارد به آواز سروش
عقل را باشد زباني راست گو
هر سخن را بي کم و بي کاست گوي
عقل را پايي بود گردون نورد
پيش پايش پست، سقف لاژورد
مولانا نيز که 488 بار از کلمه عقل بهره برده است مي‏گويد:
عقل را دو ديده در پايان کار
بهر آن گل مي‏کشد او رنج‏خار
آنجا که دعاي عميق و دقيق کميل به حب و عشق پرداخته، عذاب الهي را بسي قابل تحمل و فراق محبوب را فوق طاقت دانسته است، چون حکايت دل دادن و دلدادگي است و او نيز در اين مضمون در سرش جز شوق وصل يار نيست‏به شرح و تفسير آن پرداخته مي‏گويد:
صبر گيرم آورم در آتشت
گو چسان صبر آرم از خوي خوشت
در عذابت گيرم آوردم شکيب
چون بسازم با فراقت اي حبيب
چون ز امر توست دوزخ، جنت است
چون تو فرمايي، عذابم رحمت است
آتش تو گلشن و ريحان من
دوزخ تو جنت رضوان من
من ز دوزخ از چه ترسم کيستم
جز يکي کارتو، ديگر چيستم
و تمثيل محسوس گلشن بودن آتش را در بيان زر و زرگر اين چنين ملموس مي‏نمايد:
بين که زرگر زر در آتش مي‏کند
آتش آن را صاف و بي غش مي‏کند
آهني آهنگر اندر کوره برد
پس به پتکش ساخت اجزا خرد خرد
ساخت‏شمشيري از آن کشور گشاي
در کمرهاي شهانش داد جاي
مولاي متقيان در بيان انگيزه عبادت گزاران، خوف و طمع را اخلال در عبادت احرار دانسته و ملاي نراقي اين معرفت را به رشته نظم کشيده است .
طاعت من ني زشوق جنت است
ني زبيم آتش پروحشت است
از عبادت ني طمع دارم نه بيم
هر چه مي‏خواهي بکن ما از توايم
چون تو را اهل پرستش يافتم
در سپاس و طاعتت‏بشتافتم
طاعت مزدور بهر اجرت است
بنده را طاعت زخوف وخشيت است
از جمله مظاهر تاثر مثنوي طاقديس از معارف ديني، اقتباس آيات قرآن است . به عبارت ديگر در کنار تلميح و تفسير آيات کلام وحي، در موارد متعدد روشن‏گويي بيش‏تري به کار برده، منظومه خود را به الفاظ آيات نيز مرصع و مزين کرده است . از جمله اين موارد مي‏توان به نمونه‏هاي زير اشاره کرد:
آيه 160 سوره‏بقره:
اين سخن را گرهمي خواهي بيان
رو"يحبهم و يحبونه" رابخوان
آيه 2 سوره اسرا:
زينت از تشريف "فضلناش" داد
تارکش را تاج "کرمنا" نهاد
آيه 48 سوره کهف:
کور بود و جان آدم را نديد
پس زامر"اسجدوا" گردن کشيد
آيه 139 سوره اعراف:
از تجلي نحو طور بارقا
صاردکا خر موسي صاعقا
آيه 272 سوره بقره:
غير "يوتي الحکمه" آن مرد غبي
مي‏نداند آيه‏اي را از نبي
آيه 13 سوره فجر:
اينک از قرآن مالفظي بخوان
"ان ربک هم لبالمرصاد" دان
آيه 5 سوره تبت:
"ويلکم يا قوم" من تقليد کم
او هو"حبل من مسد في جيدکم"
آيه 54 سوره زمر:
نااميدي کفر باشد اي عمو
روبخوان "لاتياسوا" "لاتقنطوا"
آيه 46 سوره نساء:
در کتاب حق بخوان "تنهي الصلوة"
للمصلي علي جميع المنکرات
آيه 25 سوره حديد:
کين چه حالتست که اکنون شد پديد
شد کجا سرو"انزلنا الحديد"

سرگذشت پيامبران در طاقديس

از جمله موضوعاتي که در مثنوي طاقديس، مورد توجه ملااحمد نراقي قرار گرفته است، بيان منظوم و تفسير گونه دوره‏هايي از سرگذشت پيامبران الهي است . در اين اثنا، علاوه بر نقل قصه گونه، به تحليل و تعليل نيز پرداخته است، که بيان خواهد شد . مقاطعي از سرگذشت‏حضرت آدم، شعيب، يوسف، موسي و بيش از همه حضرت ابراهيم خليل مورد توجه فاضل نراقي قرار گرفته است و از آنجا که نزديک به دو ثلث اين قبيل مضامين به «تشريح قصه آتش و ابتلاي حضرت ابراهيم‏» اختصاص يافته است در اين فرصت‏به بخشي از نگاه‏هاي عارفانه آن مرحوم به اين موضوع خواهيم پرداخت که شعله سوزان آتش را جرعه آب حيات و سوختن در آن را زهي سعادت دانسته است .
خاک راه کوي يار دلپذير
گل بود در ديده و درپا حرير
اي خنک در راه جانان سوختن
شعله‏ها در جسم و جان افروختن
آتش کاندر ره جانان بود
خوش‏تر از صد چشمه حيوان بود (18)
در بيان جهت و بستر آزمون "بس متين " ابراهيم خليل اين‏گونه دل را منزلگاه معشوق حقيقي و فارغ از عشق غير او دانسته، از زبان وحي مي‏گويد:
آن دل تو خلوت مخصوص ماست
ديگري را اندر آنجا ره کجاست
غير يک دلبر نمي‏گنجد به دل
يا دل ما يا زغير ما گسل (19)
از آنجا که حضرت حق به راز درون بنده خود به خوبي آگاه است پس غرض از آزمون حضرت ابراهيم کشف و شناخت ماهيت وجود او نبود بلکه:
پاک مي‏داشتي از هر غل وغش
صاف مي‏داشتي و زيبا و خوش
غير مهرش را به جانش راه نيست
ره کلف را در رخ اين ماه نيست
امتحان بود از براي غيرمن
من نخواهم امتحان اي مؤتمن (20)
نوع نگاه حضرت ابراهيم خليل به موضوع قرباني کردن جگر گوشه خود، اين‏گونه به زيبايي و هنرمندانه در کلام ملاي نراقي به نظم در آمده است .
من کجا و اين عنايت کجا
جز براي خود نمي‏خواهد مرا
چون تو را از بهر خود خواهد خدا
سازدت از هر چه غير از خود جدا (21)
و با اين نگاه است که ريسمان محکم علاقه غير خدايي چون تارمويي خواهد بود که با اشارتي اندک گشته خواهد شد . وسوسه‏هاي برخاسته از حسد و عداوت شيطان که هاجر، ابراهيم و اسماعيل را هدف قرار داد و در پي اغواي آنان در آمد، فصل مبسوطي از منظومه شيخ را به خود اختصاص داده است .
او با طرح مساله حسادت، انگيزه دومي براي اقدام وسوسه انگيزانه شيطان بيان کرده است . به عبارت ديگر شيطان بر اساس سوگندي که ياد کرده در پي اغواي همه افراد بشر است (22) ولي در قصه ابتلاي ابراهيم رشک و حسد مشاهده مقام ابراهيم خليل او را به تلاش بيش‏تر واداشته است .
نيست‏سوزي بدتر از سوز حسد
مي‏گدازد مرد را جان و جسد
از حسد شيطان جگر را چاک کرد
بر زمين افتاد و بر سر خاک کرد
شيطان در چهره "پير ژاژخاي" در پي اغواي هاجر بر در منزل او رفت و شيطان صفت‏به بيان قصه قرباني کردن پرداخت:
گفت‏باتو چون بگويم اين خبر
چون به جانت افکنم شور و شرر
آه از اسماعيل آن سرو روان
صد هزاران حيف از آن نوجوان
برد او را سوي زندان فنا
بهر کشتن او را در منا
برد او را، تا بريزد خون او
صد دريغ از آن رخ گلگون او
ولي پاسخ هاجر، نداي هر دامان پاک و دل بيداريست که فريب هواي نفس و شيطان رجيم را نخورده با قوت ايمان و شدت يقين مي‏گويد:
گفت هاجر چون بود فرمان او
صدچو اسماعيل من قربان او
کاش بودي مرا سيصد پسر
هم چو اسماعيل با صد زيب و فريب
جمله را در راه او من کشتمي
کاکلش در خاک و خون آغشتمي
شيطان در گام دوم وسوسه انگيزي "سوي ابراهيم از غفلت دويد" و پند پذيري از پيران را شرط خرد دانسته از ابراهيم مي‏خواهد که در تعبير رؤياي خود شتاب نکند .
از خرد باشد شنيدن بپذير
گرچه باشي در خرد خود بي‏نظير
چون که اين فرمان ترا آمد به خواب
از پي خوابي مکن چنين شتاب
پاسخ حضرت ابراهيم‏عليه السلام نشان از معرفت و دشمن‏شناسي او دارد که:
گفت اي ابتر برو شيطان تويي
غول هر ره، دزد هر دکان تويي
از اين پس شيطان گام سوم را سوي اسماعيل ذبيح برداشت، ولي اين گام همان‏قدر سست‏بود که اراده اسماعيل استوار .
چون خليل الله فکند آن را شهاب
سوي اسماعيل آمد با شتاب
دام تلبيس و حبل را ساز کرد
مکر و کيد و وسوسه آغاز کرد
و اسماعيل بي‏درنگ رمي جمره کرد و شيطان را از خود دور ساخت .
زد به سنگ آن پس اسماعيل راد
سنت رمي جمار از اين نهاد
حکايت‏حضرت خليل‏الرحمن مکرر، هر سرزمين‏منا، هر روز عيد قربان، و هر جا قربانگاه است . حسن ختام و حسن تحليل اين حکايت از زبان ملاي نراقي اين‏گونه بيان شده است .
هر زماني عيد قربان شما
هر زميني بنگري مناي شما
اي صفايي، مرد ميداني اگر
عيد قربانت هر روز اي پسر
هر سرخاري که بين خنجر است
هر سرکويي منا و مشعر است

تمثيل در طاقديس

تمثيل در لغت‏به معناي مثل آوردن و تشبيه کردن چيزي به چيز ديگر است و در اصطلاح علم بديع تمثيل نوعي استعاره است که از طريق مثال و اشاره بيان مي‏شود .
بدين ترتيب چون «الحجة مادل به علي صحة الدعوي‏» . (23) تمثيل نيز در پي اثبات و تقريب براي عوام خلق است، پس تمثيل، نوعي حجت مي‏باشد .
طرق بيان تمثيل متعدد است از آن جمله اين‏که، تمثيل گاهي، بسط و توسعه ضرب المثل‏ها است، گاهي حکايت قصه مانند حيوانات است و گاهي از نوع تمثيل توجيه‏اي است که در پي تبيين و توضيح امري است که بر مخاطب معلوم نيست و به استناد آن‏چه حقيقت‏حال آن به روي معلوم است، تصوير مخيل ساخته مي‏شود تا مخاطب، درباب مراد گوينده قانع شود (24) .
استاد زرين کوب در کتاب ارزش‏مند بحر در کوزه تمثيل توجيهي را نوع سوم و در کنار تمثيل مثل و تمثيل حيوانات قرار داده است، حال آن‏که به نظر مي‏رسد تمثيل توجيهي ناظر بر غايت تمثيل است که اين غايت دو نوع اول و دوم را نيز مي‏تواند شامل شود .
از جمله اوصاف بارز تمثيل زبان رمز و استعاره است . در آغاز صفه دوم مثنوي طاقديس چنين آمده است:
صفه‏اي سازم ولي نه از آب و گل
سازم آن‏جا خلوتي با اهل دل
رازها آريم با هم در ميان
رازها در پرده ني فاش و عيان
سر ياران کي توان بي پرده گفت
سرشان را بايد اندر دل نهفت
استاد زرين کوب نيز در بيان رمز بودن زبان مثنوي که مبتني بر تمثيل است مي‏گويد:
در مثنوي قصه‏هايي که هست، پيمانه معني و نقد حال ماست و به هر صورت که در تقرير مي‏آيد، همه متضمن رمزي است که لب معنا و سر باطن آن محسوب مي‏شود (25) .
وصف ديگر تمثيل بيان ملموس و محسوس آن است . در تمثيل، معارف عقلي و معاني ذهني در لباس محسوسات وجود پيدا کرده، از چنان دقت و تناسبي برخوردار است که چه بسا مخاطب سرگرم ظاهر الفاظ و حکايت‏بيروني آن شود و مراد گوينده را بر دلالت ظاهري الفاظ حمل کند .
بر همين اساس به نظر مي‏رسد بستر شکل‏گيري تمثيل، تجارب زندگي عامه است و اديب هنرمند اين تجارب را در قالب قصه‏گونه مي‏پرورد . از اين رو چهره نخست تمثيل نقل حکايت و قصه‏گويي است که به خدمت چهره حقيقي آن يعني کشف اسرار نهفته و حقايق ناگفته در آمده است . استاد زرين‏کوب در اين باب مي‏گويد:
راست است که قصه‏ها جز دورنمايي محدود از اين آفاق بي‏انتهاي مثنوي را نشان نمي‏دهد، اما همين اندازه هم بر آن‏ها که تصور روشني از وسعت و عظمت اين افق‏هاي ناشناخته ندارند، مقدمه آشنايي است (26) .
از ميان تمثيل‏هاي بسيار و زيباي مثنوي طاقديس، تمثيل «طوطي و شاه‏» (27) به واسطه جايگاه خاص و نمود چشم‏گيرش مورد کنکاش قرار مي‏گيرد . در اين تمثيل حيات طوطي از دو مقطع متمايز تشکيل مي‏شود . در برهه نخست طوطي مقرب و معشوق مالک‏الملک جهان است .
پادشاهي بود در ملک جهان
مالک‏الملک جهان و ملک جان
در گلستان بود او را طوطئي
دلگشا و نغز و زيبا طوطئي
در گه و بي گه انيس شاه بود
جان او با جان شه همراه بود
آن، هر دو عاشق و معشوق بودند .
هر دو تن در عاشقي گشته سمر
هر يکي معشوق و عاشق آن دگر
هر که شد معشوق عاشق نيز هست
در دل او عشق شورانگيز هست
شاه چون به طوطي عشق مي‏ورزيد او را براي زبان آموزي روانه جزيره کرد و از آن هنگام مقطع دوم زندگي طوطي شروع شد . منزلگاه جديد به واسطه زيبايي فريبنده‏اش پند و اندرز شاه را از ياد طوطي برد .
ليکن اي آرام جان بيقرار
اي شبم را روز و روزم را بهار
زينهار از من فراموشت مباد
جرعه‏اي بي ياد من نوشت مباد
گرچه از من مي‏شوي اکنون جدا
در جزيره هست پيري رهنما
کآنچه او گويد گفت منست
در نصيحت گستري جفت منست
از اين پس نگاه طوطي به مظاهر فريبنده جزيره از راه صواب دور شد و با فراموش کردن درگاه بي‏پايان شاه، جغد شوم را ميمون، گرگ را غزال، غول را رفيق دايم و . . . پنداشت . روزها را در پي مرداري سپري مي‏کرد و شبها را هم نوا با جغد شوم برفراز خرابه‏ها . گاهي خود در پي دانه در دام صياد اسير مي‏شد و گاهي به ستم، دانه‏اي از دهان مورچه‏اي مي‏ربود .
طوطي نه تنها تاج و تخت مالک‏الملک را از ياد برد بلکه زمان بازگشت‏خود را فراموش نمود . او اينک به جاي دستان مهربان و عاشق شاه در دل قفس جاي گرفته است .
ني بخاطر آمدش آن تخت و جاه
ني زمان بازگشتن سوي شاه
قند و شکرها به حنظل شد بدل
جاي دست‏شد قفس‏هايش محل

شرح تمثيل

بي ترديد قصه طوطي و شاه، مقدمه آشنايي با حقيقت و معرفتي بلند است . اين قصه، حکايت‏حيات انسان و سرنوشت او است . انساني که در ميان همه مخلوقات الهي و به رغم وجود فرشتگان مقرب و مدعيان خلافت الهي، منتخب حق تعالي قرار گرفت زماني را طوطي صفت در بارگاه مالک‏الملک جهان سپري کرده و زماني ديگر به زيبايي دروغين و دلفريب جزيره دلخوش کرده است .
توصيف مکرر و مؤکد ملاي نراقي بر اثبات مقام والاي طوطي در بارگاه شاه مي‏تواند اشارتي باشد به عالم واقع که اين جهان پرتوي از وجود آن است . منزلگاه حقيقي انسان بهشت‏برين و بارگاه حضرت حق است که اين‏که وجود مثالي او اسير خراب آباد شده است.
شاه اگر عاشق طوطي است جاي شگفتي ندارد، زيرا خالق هستي از پس خلقت انسان به خود مبارک باد گفت که اين‏چنين زيبا و هنرمندانه آفريده است . شاه طوطي را روانه جزيره ساخت ولي هرگز او را به حال خود وا نگذاشت و با معرفي «پير» جزيره او را راهنماي طوطي معرفي کرد . هر چند ملاي نراقي پير را در اين تمثيل کنايه از عقل دانسته مي‏گويد:
آن جزيره اين جهان بي وفا است
وندران آن پير دانا عقل ماست
ولي با اين وجود مي‏توان آن را گونه‏اي ديگر نيز تعبير کرد . در ضمن بيان نصيحت‏شاه مي‏گويد:
گرچه از من مي‏شوي اکنون جدا
در جزيره هست پيري رهنما
چون شدي در آن جزيره جاي ديگر
بر نداري دست از دامان پير
کآنچه او گويد همه گفت منست
در نصيحت‏گستري جفت من است
هر که بي پيري بپيمايد طريق
سرنگون افتد به چاهي بس عميق
گفت پير جمله پيران جهان
آن امين حق امام مردمان
هر که پير وقت‏خود را پي نبرد
آن به موت جاهليت جان سپرد
به استناد همين ابيات و با الهام از برخي تعابير، پير در قصه طوطي و شاه امام معصوم‏عليهم السلام است .
در پايان تمثيل، سراينده خود به تفسير نمادهاي قصه پرداخته است طوطي را مرغ جان، پير دانا را عقل، بوم را هواي نفس، ديو اهريمن را اهل دنيا معرفي کرده است مي‏گويد:
قصه اين طوطي مسکين درست
سر به سر احوال مرغ جان توست
آن جزيره اين جهان بي وفا است
وندران آن پير دانا عقل ماست
آن هواها فوج بومند اندرآن
در کمين بنشسته بهر مرغ جان
اهل دنيا ديو و اهريمن همه
همچو بو مانند اندر دمدمه (28) او چون خود را طوطي و دنيا و تن را قفس مي‏داند آنگاه که نام طوطي بر زبان و ذهنش مي‏گذرد رشته سخن را وا نهاده به بيان قصه جان در قفس مانده خود مي‏پردازد . وقتي که به بيان داستان ابراهيم خليل و قرباني کردن اسماعيل پرداخته، حال اسماعيل ذبيح را در گام گذاشتن به مسلخ عشق چنين بيان مي‏کند .
طوطي اي جان من پرواز کن
رو به هندوستان عز و ناز کن
رو سوي کعبه مقصود کن
اين جهان را پا زن و بدرود کن
ولي همين مقدار کافي است تا طوطي وجود او هندوستان لاهوتي را به ياد آورد و آتش بر مغز و استخوان او در اندازد .
چون سخن اين‏جا رسيد اي دوستان
آتش افتادم به مغز و استخوان
باز هندوستان به يادم اوفتاد
شوري از نو در نهادم و افتاد
شعله‏ور شد آتش پنهان من
موج زن شد بحر بي پايان من
در هوا ديدم پرافشان طايران
در قفس شد مرغ جانم پرفشان
ديد مرغي در هوا پرواز کرد
مرغ جانم پر زدن آغاز کرد
ديد مرغان در هوا او از هوس
بال و پر درهم زد اما در قفس (29)
منابع و ماخذ
1 . قرآن کريم .
2 . الاعلام تاموس تزاجم لاشهرالرجال و . . . ، زرکلي، خيرالدين، چاپ سوم .
3 . بحر در کوزه: زرين کوب، عبدالحسين، تهران سخن، 1368 .
4 . ديوان ابن فارض، بيروت، المکتبة‏الثقافية، ص 82 .
5 . الذريعة الي تصانيف الشيعه، تهران، آقا بزرگ، قم، مؤسسه مطبوعاتي اسماعيليان .
6 . سرني، زرين کوب عبدالحسين، تهران، علمي، 1374 .
7 . عوائدالايام، نراقي، ملا احمد، قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1375 .
8 . عين‏الحياة، مجلسي، محمدباقر، تهران، کتابفروشي اسلامي .
9 . کتاب الخزائن، نراقي، ملااحمد، قم، انتشارات علميه .
10 . لغت‏نامه دهخدا، زير نظر دکتر محمد معين، تهران، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، 1377 .
11 . مثنوي معنوي، مولوي، جلال‏الدين .
12 . نهج‏البلاغه، ترجمه دکتر شهيدي، تهران، قلم 1371 .

پى‏نوشت‏ها:

1) لغت نامه دهخدا به نقل از اعيان الشيعه، ج‏11، ص 249 و رياض العارفين، ص 463 .
2) عوائد الايام، ملااحمد نراقي، مقدمه، صص 40 و 39 .
3) الذريعة الي تصانيف الشيعه، ج 6، ص 276 و . . . لغت نامه دهخدا، ج‏3، ص 1372 .
4) مثنوي طاقديس، ص 250 .
5) عوائد الايام، ص 27 .
6) لغت نامه دهخدا، ج‏10، ص 15246 .
7) اشاره به آيه 224 از سوره مبارکه شعرا .
8) مثنوي طاقديس، ص 27 .
9) همان، ص 416 .
10) همان، ص 304 .
11) مولانا نيز در تمثيل مرد عرب و خليفه بغداد اين معنا را به زباني ديگر نقل کرده است . در اين تمثيل مرد از شدت فقر و به پيشنهاد همسرش هديه‏اي نزد خليفه بغداد مي‏برد . مرد عرب وقتي آب دجله را بديد بسيار خجل شد و از حقارت هديه خود بسي شرمسار گرديد و از لطف خليفه در عجب بود که چگونه اين سبوي آب گنديده را پذيرفته و در برابر، اين همه انعام و احسان نموده است . داستان‏هاي مثنوي، علي‏اکبر بصيري، ص 24 .
12) مثنوي طاقديس، ص 170 اين مضمون در عين الحياة علامه مجلسي، ص 291 آمده است .
13) بحر در کوزه، زرين کوب، ص 9 .
14) کتاب الخزاين، ص 4 .
15) مثنوي طاقديس، ص 28 .
16) ديوان ابن فارض، بيروت، المکتبة الثقافية، ص 82 .
17) سرني، زرين کوب، ج‏1، ص 17 .
18) مثنوي طاقديس، ص 301 .
19) همان، ص 359 .
20) همان، ص 388 .
21) همان، ص 360 .
22) اشاره به آيه 39 از سوره مبارکه حجر
23) بحر در کوزه، ص 488، به نقل از تعريفات جرجاني .
24) برگرفته از بحر در کوزه، زرين کوب، ص 198 .
25) بحر در کوزه، ص 6 .
26) تمثيل طوطي و شاه، مطلع مثنوي طاقديس قرار گرفته است . ملا احمد نراقي در اين تمثيل حکايت طوطي و شاهي را به نظم در آورده که عاشق و معشوق يکديگر هستند . انيس و همدم صبح و شام شاه، طوطي است و روزي شاه، طوطي را براي فرا گرفتن زبان‏هاي مختلف به جزيره‏اي مي‏فرستد و پيش از روانه ساختن، توصيه‏هايي به او يادآور مي‏شود که جايگاه نخست‏خود را از ياد نبرد و در آن‏جا از پيري که سخن او سخن شاه است، کاملا اطاعت کند . طوطي با وارد شدن در جزيره مجذوب و مفتون زرق و نگار زيبايي‏هاي جزيره مي‏شود و با فراموش کردن مقام نخست‏خود به تدريج هم‏نشين حيوانات گنگ شده فريب زاغ را خورده و زبان خود را نيز از ياد مي‏برد . از آن پس از گل گلستان هم دل‏گير مي‏شود و به تدريج‏بال و پرش ريخته، خرابه نشين کنج تنهايي مي‏شود .
27) بحر در کوزه، ص 10 .
28) مثنوي طاقديس، ص 168 .
29) همان، صص 369 و 368 .

منبع: سايت حوزه
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image