نويسنده: اصغر فکور
مرد كنار ضريح زانو زد و اشك از چشمانش سرازير شد.
اول سفارش ديگران را به حضرت گفت؛ بعد آرزوى خودش و همسرش:«يا حضرت عباس عليه السلام نگذار اين يكى هم مثل بچه هاى قبلى بميرد».
دوباره بغض راه گلويش را بست.
در همان حال سرش را به ضريح گذاشت و ناله كرد: «آقاجان از راه دور آمدم.
آمدم كه مرادم را بدهى، نگذار دست خالى به وطنم برگردم».
بعد نخ سبزرنگى را كه همسرش داده بود به ضريح گره زد و نيّت كرد: «يا حضرت عباس دخيلم! اگر بچه ام پسر بود اسمش را به نام مبارك خودت عباس مى گذارم».
...
حالا ماهها از سفرش به كربلا مى گذشت.
خانه شلوغ بود.
زنها مى رفتند و مى آمدند.
مرد نگران بود.
يكى از اقوام به پشت بام رفته بود و صداى اذانش به گوش مى رسيد.
مرد دستهايش را رو به آسمان گرفت و دعا كرد.
ناگهان صدايى به گوشش رسيد «مبارك باشد، بچه سالم است» مرد با خوشحالى از جا بلند شد و مژدگانى داد.
اصلاً يادش رفت بپرسد «پسر است يا دختر».
وقتى اتاق خلوت شد رفت تا بچه را ببيند.
همسرش تا چشمش به او افتاد گفت: «عباس.
اسمش را مى گذاريم عباس».
مرد بغض كرد.
يادش نمى آمد موضوع نام گذارى را با همسرش در ميان گذاشته باشد.
چند قطره اشك از چشمش چكيد و زيرلب گفت: «عباس اسم خوبى است، خودش مرادمان را داد».
متن کتاب "مردى با چفيه سفيد"/س