مقدمه
اگر به تاريخ اديان مراجعه کنيم يا به منابع دينى و حديثى رويکردى عميق بنماييم، درخواهيم يافت که اديان عموماً و اديان الهى خصوصاً بعد از گذشت زمان و فاصله گرفتن از منادى و آورنده آن دين به مذاهب و فرقه هاى متعددى تقسيم مى شوند، که گاه آن مذاهب و فرقه ها نيز از تکثّر و انشعابات بعدى درامان نبود. در اين اديان بزرگ آسمانى نيز از اين معظل مستثنى نبوده و به ناچار به اين مشکل تن داده اند.
عوامل ايجاد اختلاف در شريعت
البته بايد توجه داشت که اين اختلافها و تعدد مذاهب هرگز از متن شرايع و احکام و دستورات فرستاده شده از جانب شارع مقدس ناشى نشده است، بلکه همه ى اين کثرتها و تعددها برخاسته از کم و کيف افکار و انديشه هاى بشرى و نيز محيط و زمان و مکان خيزش آن فکر و ديگر عوامل عارضى و جنبى است که اتحاد و همبستگى اوليه در آن گسسته و جدايى و اختلاف را جايگذين مى کند. به هر حال اين اختلافات هر منشأ و پايه و اساسى که داشته باشند، چه از خطاى فکر ناقص بشرى و يا از اغراض سودجويانه شخصى و گروهى و يا دسيسه هاى سياسى نشأت گرفته باشند، واقعياتى انکارناپذيرند، که همچون تيرى زهرآگين سينه ى وحدت را در اديان نشانه رفته اند و در سرزمين وحدت بخش دين بذر تفرقه و جدايى را که ثمره اش کينهورزى و تعصب بى جاست، مى پاشند.
اختلافات مفيد در عرصه دين
بايد توجه داشت که هميشه اختلاف نظرها و انديشه ها باعث انحراف و تفرقه و جدايى نيستند. بلکه چه بسا اين اختلافات با خودشان خير و برکات فراوانى را مى توانند به همراه داشته باشند، در صورتى که منشأ اختلافات بخاطر خصوصيات ذاتى افراد باشد، مانند قوت و ضعف افراد در درک و فهم مسائل، يا مسائل عارضى غير اختيارى از قبيل زمان و مکان رشد فکرى فرد و يا اساتيد و مدارسى که شخص در آن محضر و مکان به تحصيل مى پردازد.
در چنين مواردى تضارب آراء و نظريات ولو کاملا مخالف، نه تنها ضرورى به وحدت و اتحاد خانواده ى دين و دينداران نمى رساند، بلکه مفيد فايده نيز هست و عموماً باعث ترقى و پيشرفت علمى در اجتماع دينى نيز مى شود. چه بسا موجب طرح شبهات فراوان و پاسخگويى به آنها شده و به تقويت دين و جامعه دينى منجر شود. در صورتى که دو طرف اختلاف چيزى جز کشف حقيقت را مد نظر نداشته باشند و هر يک جوياى صراط مستقيم باشند. يقيناً بوسيله اقامه حکمت و برهان و نيز احتجاج و مجادله احسن که قرآن به آن دعوت کرده، به سبيل و راه مستقيم الهى واصل مى شوند
طرق سه گانه دعوت بسوى اسلام به نص قرآن
بنابراين بنا به نص قرآن کريم، دعوت بسوى اسلام منحصر به سه طريق است که دعوت کننده بايد بنا به مقتضاى حال دعوت شونده از آن طرِ سود جويد:
1- بواسطه بيان حقايق و معارف تفضيلى دين مقدس اسلام از طريق حکمت و برهان تا باعث خضوع مخاطب شود.
2- بوسيله موعظه کردن که عبارت است از بيان نتيجه عقايد و اعمال نيکو و اعمال و عقايد نادرست، تا مخاطب بواسطه شنيدن مصالح و مفاسد اعمال بخود آمده، و از راههاى غفلت و گمراهى برگردد.
3- از راه مباحثه و گفتگو و شنيدن دلايل خصم و رد آنها، از طريق برهان و دليل و احتجاج نمودن تا اينکه طرف مقابل مجاب و قانع و ساکت شود، وراه حق به اثبات رسد
در دنباله آيه شريفه دارد که خداى تو مى داند چه کسى از راه او گمراه گشته و چه کسى به راه هدايت قدم نهاد. با اين بيان قرآن مى خواهد بفرمايد که بر دعوت کننده بسوى حق، جز اقامه حکمت و برهان، موعظه حسنه و جدال احسن،هيچ تکليفى نيست; زيرا که حق، مکلّف به ارائه راه حق به ديگران هستند، نه وادار نمودن آنها به طىّ طريق حق، لذا مؤمنين را از درگير شدن با منحرفين باز مى دارد و توصيه مى کند: حتى در صورت تعدى کفار و مشرکين باز فقط در برابر حمله آنها مقابله به مثل کنيد نه بيشتر، و مى فرمايد در صورت تعدى آنها نيز اگر صبر پيشه سازيد و عقوبت نکنيد بهتر است. آنچه که بيان روش تبليغ دين است، بنا به القاء خداوند حکيم به رسول خاتم (صلى الله عليه وآله)، در حالى که آن حضرت برداشتش از دين عين وحى است و يقينى، و درست عين ما عندالله مى باشد. حال اگر پيامبر (صلى الله عليه وآله)با آن دريافت صحيح و متکى به وحى خود، تکليفى جز ارائه طريق از راههاى سه گانه نداشته باشد و موظف به وادار نمودن مردم به پذيرش دين و راه حق نباشد. تکليف و وظيفه امت کاملا مشخص است و معلوم است که امت بطريق اولى بعد از ارائه طريق از راههاى سه گانه ديگر حق وادار نمودن مردم به پذيرش و عمل به دين و راه حق را ندارد; چون برداشت پيامبر (صلى الله عليه وآله)از دين يقينى و مطابق قطعى با حکم خدا بود، در حالى که دريافت و برداشت امّت مطابقتش با واقع و ماعندالله ظنى و غير قطعى است.
با توجه به صراحت بيان قرآن در نحوه ى تبليغ دين و سبيل حق از جانب پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله)، اميد است خداوند به همه نويسندگان و محققين و پژوهشگران پيرو آن نبى مکرّم توفيق عنايت کند، که بتوانند بدون هر گونه تعصب مذهبى و فرقه اى و تنها با تسليم شدن در برابر قول حق، همت گماردند، که اين رشته وحدت گسسته شده به لجاجت را دوباره ترميم نمايند.ان شاءالله
فصل اول: اسلام، شيعه، وهابيت
از آنجا که بحث ما درباره ى اعتقاد دو مذهب و فرقه اى است که در دامن دين مبين اسلام تولد يافته و نشو نما نمودند، لذا قبل از ورود به بحث، تعريف مختصرى از اسلام و نيز خلاصه اى از تاريخچه و چگونگى شکل گيرى اين دو مذهب و فرقه را ارائه مى نماييم.
الف)اسلام
اسلام در لغت
اسلام در لغت به معناى تسليم شدن و گردن نهادن محض است و در شريعت اظهار خضوع و اظهار شريعت و التزام به آنچه نبى (صلى الله عليه وآله)آورده است مى باشد که با آن خون محفوظ مى ماند، ثعلب گفت: اسلام به زبان و ايمان به قلب است
اسلام در قرآن
قرآن کريم دينى را که بسوى آن دعوت مى کند، به اين جهت اسلام ناميده است که برنامه کلى اين دين تسليم شدن محض انسان است در برابر خداى جهان و جهانيانو اسلام دينى است که در نزد خدا پذيرفته است، و تبعيت نمودن از دينى غير از اسلام در نزد خدا پذيرفته نيست، و دينى است که مورد رضايت خداست که مورد رضايت خداست و هدايت شدگان را بسوى آن مى خواند و دلشان را با معطوف مى فرمايد
چرا فقط امت رسول خاتم مسلمانان ناميده شدند
اينکه امت رسول خاتم (صلى الله عليه وآله)مسلمان ناميده شدند و اين اسم مختص به اين امت شد دون ديگر امم، در حالى که ديگر امتهانيز مطيع و تسليم خدا بودند، شايد به اين خاطر است که در اين دين و شريعت همه ى اوامر و نورالهى و همه ى احکامى که لازمه ى کمال و تعالى بشر است، از جانب خداوند نازل شد.لذا تسليم بودن و اطاعت نمودن در اين دين و شريعت از جهاتى جامع تر از تسليم بودن در ديگر شرايع است; زيرا بسيارى از احکام در آن شريعتها نيامده بود; به بيان ديگر علت اختصاص اسم اسلام به شريعت خاتم و مسلمانان به امت رسول خاتم (صلى الله عليه وآله)به اين خاطر است که شريعت خاتم نسبت به شرايع ديگر جامع تر و کامل تر است و اطاعت و تسليم بودن در شريعت جامع و کامل نيز نسبت به اطاعت و تسليم در ديگر شرايع جامع تر و کاملتر است، لذا نام اسلام و مسلمانان که از جهت تسليم محض بود، نسبت به اين شريعت و امت نسبت داده شد.
امّا قابل ذکر است که اسلام از جهت عام و کلى مختص اين شريعت و مسلمان مخصوص اين امت نيست، بلکه اسلام دين اب الانبياء ابراهيم (عليها السلام)بود و امت خاتم را به اين نام ناميد دينى که صراط مستقيم و عارى از شرک استعلاوه بر آن اسلام دين همه ى انبياء(عليها السلام)بود و همه آنها به آن عشق مي ورزيدند و توصيه مى کردند
پس بنابراين، اينکه خداوند در قرآن مى فرمايد: اگر کسى غير از اسلام دينى رابجويد از او پذيرفته نمى شود، منظور از اسلام همان تسليم در برابر حق تعالى است، که در شرايع يکى پس از ديگرى تجلى يافت وامروز در شريعت خاتم متجلّى است; به همين خاطر است که رسول خاتم (صلى الله عليه وآله)و امتش بين شرايع فرقى قائل نيستند، به همه آنها اعتقاد دارند و به کاملترين آنها و ناسخ ديگر شرايعه نازله از جانب خداوند عمل مى کنند
ب)شيعه
شيعه در لغت و اصطلاح
شيعه در لغت به پيروان و ياران گفته مى شود، اگر چه به معنى فرقه و گروه نيز آمده است. امّا آنچه اينجا همان نخست، يعنى پيروان و ياران است، که اصطلاح شد براى پيروان على (عليها السلام)و بطور عام کسانى که خلافت و جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله)را مختص به خانواده ى رسالت مى دانند.
چگونگى پيدايش مذهب شيعه
امّا چگونگى پيدايش مذهبى در اسلام به نام شيعه، بازمى گردد به حوادث و اتفاقاتى که در 23 سال دوران بعثت و نيز سخنان و بيانات پيامبر (صلى الله عليه وآله)درباره ى على (عليها السلام)و فضايل او و نيز از خودگذشتگيها و ايثارهايى که على (عليها السلام)در آن دوران از خود نشان داد. که مجموع اينها از يک جهت حسد و کينه ى عده اى را به همراه داشت و از سوى ديگر موجب شد محبّت على (عليها السلام)در دل عده اى جاى گيرد و به او عشق بورزند، و رهبرى و سيادت امت را بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)حق انحصارى او بدانند.
برخى فضيلتهاى على (عليها السلام)از زبان نبى (صلى الله عليه وآله)
سخنان پيامبر (صلى الله عليه وآله)در شأن على (عليها السلام)در اين بيست و سه سال دوران بعثت فراوان است که به چند نمونه اشاره مى نماييم:
1-پيامبر اکرم در اولين روزهاى بعثت به نص و صريح قرآن مأموريت پيدا کرد که خويشان و اطرا فيان خود را به دين اسلام دعوت کند و صريحاً به ايشان فرمود: هر يک از شما در اجابت دعوت من بر ديگران سبقت گيرد، وزير و جانشين و وصى من است. على (عليها السلام)پيش از همه دعوت پيامبر اسلام را پذيرفت و اسلام آورد و پيامبر (صلى الله عليه وآله)نيز ايمانش را قبول کرد و وعده هايش را تقبل نمود
2- پيامبر (صلى الله عليه وآله)به موجب چندين حديث از روايات مستفيض و متواتر که سنى و شيعه روايت کرده اند، تصريح فرمودند که على (عليها السلام)در قول و فعل خود مصون از خطا و معصيت است و اعمال او با حق و قرآن مطابقت کامل دارد
3- جريان غدير خم که پيامبر (صلى الله عليه وآله)در آنجا على (عليها السلام)را به ولايت عامه مردم نصب و معرفى فرمود و مانند خودش او را متولى و صاحب اختيار امت قرار دادو نيز فضايل اختصاصى آن حضرت که مورد نفاِ همگان بود و علاقه وافر پيامبر (صلى الله عليه وآله)به ايشان که در نزد منابع شيعه و سنى محفوظ است
4- اعمال ايثارگرانه و فداکاريهاى على (عليها السلام)در اين چند سال برگ زرين ديگرى در پرونده ى او بود که آتش عشق ياران و کينه ى حسودان را برمى افروخت، از جمله:خوابيدن در بستر پيامبر(صلى الله عليه وآله)در شب هجرت، فتوحاتى که در جنگهاى بدر، احد، خندِ و خيبر بدست ايشان تحقق پذيرفت،که اگر فداکاريهاى او نبود و دفتر جنگ بگونه اى ديگر ورِ مى خورد، چه بسا که اسلام و اسلاميان بدست دشمنان حق ريشه کن شده بودند.
ريشه شيعه در قرآن و سخن پيامبر (صلى الله عليه وآله)
علاوه بر آنچه گذشت شيعه اصطلاحى است که هم ريشه قرآنى دارد، آنجا که خداوند ابراهيم (عليها السلام)را شيعه و پيرو نوح (عليها السلام)معرفى مى کندو هم برخلاف پندار برخى که شيعه را ساخت و پرداخته علويان و طرفداران آنها خصوصاً ايرانيان مى دانند، شيعه على و شيعه اهل بيت در سخنان پيامبر اکرم (صلى الله عليه وآله)بسيار ديده مى شود
بنابراين شيعه اصطلاحى ساختگى نيست که بعدها توسط برخى بخاطر مطالع سياسى شکل گرفته باشد، بلکه در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله)و بابيان ايشان تولد يافت و در دورانهاى مختلف فراز و نشيبهايى را از نظر کمى و کيفى پشت سرنهاد،اگر چه ابتدا اندکى همچون سلمان، ابوذر، مقداد و عمار شکل گرفت، ولى در طول زمان هر چه زمامداران و خلفا از سيره ى نبوى فاصله مى گرفتند و از اسلام اصيل دورتر مى شدند، نظريه ى شيعان که مى گفتند جانشين پيامبر (صلى الله عليه وآله)بايد از نظر عمل و گفتار همچون رسول اکرم (صلى الله عليه وآله)معصوم و عارى از خطا و اشتباه باشد، مقبوليت بيشترى مى يافت و عده ى بيشترى از صحابه و تابعين را به صف شيعيان ملحق مى نمود،و از آنجا که شيعيان بعد از رحلت پيامبر دست خويش را از دامن معصوم کوتاه نمى ديدند-بواسطه اعتقاد به عصمت ائمه اهل بيت (عليها السلام)-با دستمايه قويترى از سنت معصومين به استناد احکام و فروع مى پرداختند و بااين سرمايه بود که على رغم ضعف عده و کميّت توانستند به حيات خويش در کنار گروه اکثريت غالب ادامه دهند.
ج)وهابيت
چگونگى پيدايش وهابيت
فرقه موسوم به وهابيت نام خويش را از نام محمدبن عبدالوهاب اخذ کرد; زيرا که او مجدّد و احياکننده ى يک سرى نظرات و اعتقادات خاص است که ريشه در مذاهب حنبلى -منسوب به احمدبن حنبل از ائمه اربعه اهل سنت - دارد،که با مقدارى افراط و تعصب خاص،قبلا توسط افرادى مانند ابن تميمه و شاگردش ابن قيم جوزى و ابن عبدالهادى از علماى حنبلى قرن هفتم بذرش ريخته شد،اما بخاطر مخالفتهايش با مسلمات نزد امت و جمهور مسلمين، ابن تميمه و شاگردانش تحت تعقيب حاکمان وقت قرار گرفتند و حکم ارتداد آنهااز سوى علماى مذاهب مختلف صادر شد و موقتاً با دستگيرى ابن تميمه و محبوس شدن او و مرگش،اين بذر بازايستاده از نشو و نما در قرن هفتم هجرى بار ديگر درقرن دوازدهم بوسيله ابن عبدالوهاب امکان حيات و نشو ونمايافت و بدين سبببه نام او شهرت يافت.
علت نامگذارى وهابيت به اين نام
اينکه چرا اين فرقه را محمديه نام ننهادند که نام مجدّد آن است،بلکه وهابى ناميدند که برگفته از نام پدر اوست، چنين گويند:بيم آن بود که پيروان اين فرقه از نام محمديه که نام رسول خاتم را با خود داشت سوء استفاده کنند،لذا آن را منسوب به پدر ايشان کردند.
خلاصه ى زندگينامه محمدبن عبدالوهاب درحيات پدر
محمدبن عبدالوهاب در سال 1111يا1115 هجرى قمرى تولّد يافت و در 1207 هجرى چشم از جهان فروبست. زادگاه او شهر عَيينه از سرزمين نجد است، پدرش در آن شهر قاضى بود و از علماء خوش سابقه.
محمد از نوجوانى به مطالعه کتب تفسير و حديث عقايد سخت علاقه نشان مى داد.او دروس مقدماتى و فقه حنبلى را از پدرش که از علماء حنبلى بود، فراگرفت.
وى از همان آغاز جوانى به مخالفت با اعمال مذهبى مردم نجد پرداخت و آنها را از زشت مى شمرد، که با مخالفت شديد پدرش روبرو گشت.
بعد براى زيارت خانه خدا به مکه رفت و از آنجا به مدينه منوره جهت تکميل درسهايش رهسپار گشت، در آنجا با توسل جستن مردم به قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله)به مخالفت برخاست و پس از مراجعت به نجد جهت تکميل نمودن تحصيلات خود به سرزمينهاى فراوانى مسافرت کرد، از جمله در بصره بمدت چهار سال و پنج سال در بغداد و دو سال سکنى گزيد و نيز به شهرهاى همدان و از آنجا به اصفهان و قم عزيمت نمود و سپس از آنجا به سرزمين خود نجد بازگشت
در اين هنگام پدرش از "عَيينه" به "حريمله" انتقال يافت. محمد نيز ملازم و همراه پدر شد و در "حريمله" کتابهايى را از نزد پدر فراگرفت، و در آنجا نيز به مخالفت با عقايد مردم پرداخت و از اين روى بين پدرش و او نزاع درگرفت و نيز بين او مردم "حريمله" درگيرهاى سخت بوقوع پيوست، تا اينکه سرانجام در سال 1153 پدرش "شيخ عبدالوهاب" از دنيا رفت
محمد بن عبد الوهاب بعد از مرگ پدر
پس از مرگ پدر او با فراغ بال بيشترى به تبليغ عقايد خويش پرداخت که در اثر آن عده اى به شيخ گرويدند و از آن طرف مخالفين نيز قصد جان او نمودند که او بناچار از "حريمله" به "عَيينه" گريخت تا جان خويش محفوظ دارد، و در آنجا به امير و حاکم "عيينه" که در آن زمان "عثمان ابن احمد" بود پناه برد، عثمان نيز او را پذيرفت و با هم پيمان بستند به اينکه عثمان از شيخ در تبليغ عقايدش حمايت کند و شيخ نيز در بسط حکومت عثمان بر سرزمين "نجد" تلاش کند، و براى استحکام پيمان عثمان بن احمد خواهرش جوهره را به عقد شيخ درآورد ، در اين حين خبر دعوت شيخ و اعتقادات خاص او به امير "احسا" سليمان الحميدى رسيد او نامه اى به عثمان نوشت و به او دستور داد که شيخ محمد را به قتل برساند و يا از سرزمين خود اخراج کند و عثمان هم چاره اى نديد جز اخراج شيخ به ناچار از "عيينه" خارج و رهسپار "درعيه" از سرزمينهاى نجد شد.
سال 1360 بود که شيخ محمد به "درعيه" رهسپار شد، در اين زمان "محمدبن سعود" (جدآل سعود) امير "درعيه" بود، او به ديدن شيخ آمد و به او خوش آمد گفت، و شيخ نيز به او مژده فتح و غلبه بر همه بلاد "نجد" را داد، و بدين تر تيب بين شيخ محمد و محمدبن سعود پيمان همکارى برقرار شد که شيخ محمد با يارى و حمايت محمدبن سعود عقاديش رانشر دهدو محمد بن سعود نيز با ياراى معنوى شيخ محمد بر قلمرو خويش بيفزايد. از آن پس شيخ محمد نوعى خاصى از توحيد را که ارائه کرده بود نشر مى داد و مردم را به آن دعوت مى کرد، هر کس آن را مى پذيرفت خون و مالش در امان بود، وگر نه با خون و مالش مانند خون و مال کفار حربى معامله مى کردند و آن را مباح و حلال مى دانستند.
کسانى که با عقايد شيخ محمد موافقت مى کردند، مى بايست با او بيعت کنند و کسانى که به مقابله برمى خاستند بايد کشته شده و اموالشان تقسيم گردد. بر طبق اين روش مثلا از اهالى قريه "فصول" از اطراف شهر "احسا" حدود 300 مرد را به قتل رسانيدند و اموالشان را به غارت بردند
رفتار وهابيون بعد از مرگ محمدبن عبدالوهاب
شيخ محمدبن عبدالوهاب در سال 1206 يا1207 درگذشت، پس از شيخ محمد پيروان او به همين روش در ترويج عقايد او ادامه دادند و با مخالفين خود همان برخورد و معامله اى کردند که دين در حق کفار حربى معمول داشت، از قبيل کشتن مردان و اسارت زنها و غنيمت اموال آنها به نفع مجاهدين.
بعد از مرگ شيخ محمد، اميردرعيه "عبدالعزيز" بود. او در سال 1216 يعنى ده سال بعد از شيخ محمد با اعمالش زلزله اى در جهان اسلام، خصوصاً عالم شيعه ايجاد کرد
او سپاهى مرکب از 20 هزار مرد جنگى فراهم کرد و به سرکردگى فرزندش سعود بسوى کربلا روانه کرد، که کربلا در اين ايام در نهايت شهرت و آبادانى بود; زيرا که زائران از هر سوى، از جمله ايرانى و ترک و عرب به آن روى مى آوردند.
در اين حمله وهابيها "کربلا" را به وضعى درآوردند که شعرا براى آن مرثيه مى گفتند. در اين دوران حدود 12 سال وهابيها گاه و بى گاه به شهر کربلا و اطراف آن نيز به شهر "نجف" حمله مى آوردند که نخستين آن در سال 1215 و تا سال 1225 ادامه داشت.
علامه سيدمحمدجوادعاملى صاحب کتاب مفتاح الکرامه در پايان کتاب خويش مى گويد: اين جزء از کتاب در نيمه شب نهم رمضان المبارک 1225 خاتمه يافت، در حاليکه دل در نگرانى و تشويش بود; زيرا اعراب "عنيره" که وهابى هستند اطراف نجف اشرف و کربلا را احاطه کردند، و زائرانى را که از زيارت به وطنهاى خود بازمى گشتند غارت نموده و جمع کثيرى از آنان را به قتل رسانيده اند، که گفته مى شود عدد کشته شدگان حدود 150 تن مى باشد.
دکتر "منيرالعجلانى" مى گويد: در سال 1216 دوازده هزار نفر از سربازان وهابى وارد شهر کربلا شدند، در حالى که در شهر جز تعداد کمى از مردان ناتوان وجود نداشتند; زيرا روز غدير بود و مردان شهر کربلا براى زيارت قبر امام على (عليها السلام)به نجف اشرف رفته بودند، وهابيها هر کس را که يافتند کشتند، تعداد کشته شدگان را سه هزار نفر و اموال گرانبهاى به غارت برده را بيش از دويست بار شتر نقل کردند
حملات آنها در اين زمان متوجه "طائف" که "شريف غالب" حاکم آن بود و نيز به "مکه" مکرمه در سالهاى 1217 و 1218 صورت پذيرفت و همين که وارد شهر شدند مردان را کشتند و زنان و کودکان را به اسارت گرفتند و اموال را غارت کردند و قبه ى ابن عباس را در طائف خراب کردند. از اين اموال به غارت برده را به امير عبدالعزيز دادند و بقيه را بين خود قسمت کردند.
به شهر مکّه هم که تسلط يافتند با اهل مکه نيز همان برخوردى کردند که با اهل طائف کرده بودند از قبيل: کشتن هر مخالفت کننده و حلال بودن جان و مال و ناموس او بر سربازانش، و نيز عبدالعزيز به علماء مکه دستور داد عقايد شيخ محمد را ترويج و کتابهاى او را تدريس کنند، مسلمانان را از اداء حج و عمره بازداشت، صدقاتى که از اطراف به مکه و مدينه سرازير بود را منع کرد، و نيز قبّه هاى موجود براى تکريم شخصيتهاى صدراسلام را نابود کرد، خانه اى که رسول اکرم (صلى الله عليه وآله)در آن متولد شد را خراب و قبّه مزار خديجه و قبّه زمزم و ديگر آثار صدر اسلام را محو و نابود ساخت
عبدالعزيز در سال 1218 در گذشت و بعد از او سعود بن عبدالعزيز حکومت را در دست گرفت تا امروز يکى پس از ديگرى حکومت کردند تا نوبت به فهد بن عبدالعزيز رسيد
شيخ محمد نيز فرزندانش بر جاى گذاشت عبارتند از: عبدالله، حسن، حسين و على که بعد از شيخ محمد عبدالله پسر بزرگ به جاى پدر نشست و بعد از او پسرش سليمان به جايش آمد، از حسين و على فرزندا شيخ اولاد کثيرى باقى ماندند که تا حال نسل آنها باقى است
فصل دوم
آيا مى توان اقرار کننده به شهادتين و ملتزم به احکام اسلام را کافر و مشرک دانست
کافر دانستن شخصى که شهادتين را بر زبان جارى ساخت و ملتزم به احکام اسلام است، و مال و جانش را مباح دانستن اشتباه بس بزرگى است ; زيرا جايز نيست اقدام نمودن و اعتقاد داشتن به چنين عملى صرفاً با استناد به يک سرى اخبار ظنى (سنداً و دلالتاً) که احتمال تأويل و تفسيرهاى متعددى در آن وجود دارد يا با اکتفا نمودن به اجتهاداتى که آنها مانند اخبار ظنى هستند و جايز است که اجتهادات ديگرى بر خلاف آن صورت گيرد، (قبلا بيان شد که نمى شود با اکتفا به اجتهادى، اجتهادات ديگر را محکوم و اعمال خلاف آن اجتهاد خاص راکفر تلقى کرد.) بلکه در تکفير مسلمان تنها بايد به دليل قطعى عمل کرد و يقين پيدا کرد که آن شخص از دين اسلام خارج شده است، کما اينکه سيره نبى اکرم (صلى الله عليه وآله)و صحابه و تابعين و تابعين تابعين همينگونه بود که اکتفا مى کردند در مسلمان بودن شخص به اظهار شهادتين و التزام به احکام اسلام تا اينکه با دليل قطعى خروج او را از اسلام دريابند.
عن النبى (صلى الله عليه وآله): "أمرت أن أقاتل الناس حتّى يقولوا لا إله إلّه الله فإذا قالواها و صلّوا صلاتنا و استقبلوا قبلتنا ذبحوا دبيحتنا حرمت علينا دماؤهم و أموالهم
عنه (صلى الله عليه وآله):"أمرت أن أقاتل الناس حتّى يشهدوا أن لا إله إلّاالله محمّدرسول الله و يقيموا الصلاة و يؤتوالزکاة فإن فعلوا ذلک عصموا منّى دماؤهم و أموالهم و حسابهم على الله "
عنه (صلى الله عليه وآله):"من صلّى صلاتنا و استقبل قبلتنا و أکل ذبيحتنا فذلک المسلم الذى له ذمّه الله رسوله
ابوهريره از پيامبر (صلى الله عليه وآله): نقل مى کند:"أتى بمحخنث قد خضب يديه و رجليه بالحناء فقال مابال هذا قالوا: يتشبّه بالنساء فنفاه إلى البقيع فقيل يا رسول الله ألاتقتله فقال: نُهيت عن قتل المصلّين "
از اين حديث استفاده مى شود، همانا بعد از اظهار شهادتين و التزام به اعمال و احکام اسلامى بنا گذاشته مى شود بر مسلمان بودن شخص تا زمانى که علم و يقين نيافتيم به آنچه که اسلامش رانفى کند و در اين مورد تفتيش و تجسس هم جايز نيست، به خاطر نهى خداوند از اين امر، با اين حال نمى گويم صرفاً هرکسى که شهادتين را بر زبان بياورد و نماز بخواند و... مسلمان است و هرگز نمى شود حکم به کفر او نمود، بلکه با اين صفات و خصوصيات نيز ممکن است کسى کافر شود مانند منکر ضرورى دين و قائلين به جسمانيت خدا با علم به لوازم آن.
با چه ملاکى مى توانيم اقرار کننده به شهادتين را کافر يا مسلمان بدانيم
لذا مى گوييم: اقرار به شهادتين و التزام به احکام اسلامى کافى است در حکم نمودن به مسلمانى شخص تا زمانى که با يقين و قطع، دليلى نيافتيم که نفى کننده اسلامش باشد، و در اين مورد يعنى نفى اسلام شخص مسلمان، صرفاً اجتهادات ظنى و اخبار ظنى کافى نيست; زيرا که اجتهادات مى توانند اجتهادات مخالف خويش را داشته باشند و اخبار نيز مى توانند به تأويل روند بخاطر ظنى بودن، پس تنها با قطع و يقين مى توان حکم به خروج شخص از اسلام نمود.
اصل در سخن و عمل مسلمان صحت است يا بطلان
معمولا عمل و سخن صادر شده از جانب شخص مسلمان دو وجه دارد، که بنابر يک وجه عمل و سخن او صحيح است و بنابر وجه ديگر، عمل و سخن او نادرست و فاسد است که در اين صورت واجب است حمل نمودن عمل و سخن شخص مسلمان بر وجه صحيح، و از گمان بد در مورد مسلمان بايد دورى کرد که خداى تعالى مى فرمايد: "يا أيّهاالذين آمنوا اجتنبوا کثيراً من الظنّ إنّ بعض الظنّ إثم..."بنابراين در مورد مسلمان هميشه بايد حسن ظن داشت مگر اينکه علم بخلاف آن حاصل شود.
سيره ى مسلمين نيز بر همين منوال است و اين روش ضامن بقاء اتحاد و وحدت بين آنهاست و باعث مى شود که به راحتى بتوانند با هم معاشرت و خريد و فروش کنند، مثلا اگر مسلمان را ديديم که يتيمى را مى زند در اينجا زدنش هم مى تواند براى اذيت کردن باشد، ما وظيفه داريم از آنجا که اقتضاى مسلمانى، مهربانى و کمک به ديگران است وجه صحيح را براى عمل مسلمان در نظر بگيريم و بگوييم حتماً جهت تأديب او را تنبيه کرد.
اگر ديديم مردى زنى را کتک مى زند، دو احتمال وجود دارد: يکى اينکه همسر او باشد و ديگر اينکه مرد نامحرم باشد بايد که وجه صحيح را در نظر بگيريم و بگوييم همسر اوست مگر اينکه علم بخلاف پيدا کنيم. اگر ديديم شخصى در حال سجده است و نمى دانيم براى خدا سجده مى کند يا غيرخدا، بگوييم بنا به اقتضاى مسلمانى حتماً براى خدا سجده مى کند و...
بنابراين در همه موارد اعمال و اعتقاد مسلمان بايد حمل بر صحت گردد مگر اينکه علم به فساد عمل و اعتقاد او بيابيم و در اين عمل مورد ظن (احتمال پنجاه به پنجاه و برابر) کفايت نمى کند براى در نظرگرفتن وجه فساد عمل مسلمان چه رسد به شک. لذا اگر از مسلمانان عمل يا سخنى صادر شود که ذووجهين باشد از جهتى مى توان آن را حمل بر کفر و ارتداد کرد و از جهتى قابل حمل بر ارتداد نيست، در اينجا جايز نيست حمل عمل و سخن مسلمان بر ارتداد،و بايد عمل و سخن او را حمل بر صحت نمود و لو اينکه احتمال قصد وجه صحيح از سخن و فعلش ،ضعيف باشد،امّا اگراحتمال قصد نمودن وجه صحيح از جانب او مساوى يا راجح باشد واجب است عمل و سخن مسلمان به طريق اولى حمل بر صحت شود.
بنابراين اگر به مسلمانى برخورد کرديم که عملى از اعمال عبادى انجام مى دهد وظيفه ما اين است که عملش را حمل بر وجه صحيح کنيم، مثلا مايع سرخ رنگى را مى نوشد و نمى دانيم شراب است يا سرکه بايد حمل بر وجه صحيح کنيم و بگوييم حتماً سرکه است که مى نوشد،گوشتى که مى فروشد نمى دانيم مردار است يا ذبح شرعى شده، بايد حمل بر صحت و ذبح شرعى کنيم، و نيز اگر مسلمانى را ببينيم که از پيامبر يا اولياء خدا استغاثه و طلب حاجت مى کند، در اينجا عمل او دو وجه دارد،اينکه از آنها بخواهد که نزد خدا برايش دعا کنند و شفيع و واسطه او شوند يا اينکه آنها را مستقلا قادر بر انجام حوائج خود بداند که موجب ارتداد است، در اين صورت بخاطر اقتضاى حال مسلمان که غير خدا را قادر بر انجام هيچ کارى بالذات نمى داند بايد عمل او را حمل بر وجه صحت کرد و گفت قصد او همان است که نبى و ولى خدا برايش عندالله دعا کنند و شفيع شوند براى قضاى حاجت، و يا شنيديم مسلمانى به نبى يا ولى خدا عرضه مى دارد که:"ارزقنى و اشفع ولدى يا وانصرانى على عدوّى" (روزيم را زياد کن، فرزندم را شفا بده يا مرا بر دشمنم پيروز گردان)، در اينجا نيز بنا به اقتضاى حال مسلمان که انجام اين اعمال را در حيطه قدرت غيرخدا نمى داند بايد کارش را حمل بروجه صحيح کنيم و بگوييم حتماً قصدش اين است که نبى و ولى خدا واسطه و او شفيع او شوند در نزد خدا براى قضاى حاجتهايش، و مراد او در واقع خداست و اين افعال را به نبى و ولى خدا از باب نسبت فعل به سبب نسبت داد، آنچنان که در مثال متقدّم (بنى الأميرالمدينة) ذکر کرديم. لذا در چنين مواردى نمى توان حکم به شرک و ارتداد فرد مسلمان کرد، بخاطر ظاهر حال مسلمان و مقتضاى مسلمانى که اين امور را از غيرخدا طلب نمى کند و فقط انجام آنها را در حيطه قدرت او مى داند، مخصوصاً اگر بدانيم و علم داشته باشيم که قصد او بر وجه صحيح بود.
معناى لغوى و اصطلاحى عبادت
در اين امر به معنى کلمه عبادت و تعريف آن در اصطلاح مى پردازيم، کلمه عبادت که در لغت عرب به معنى اطاعت به همراه ذل و خضوع است معادل معنى پرستش در زبان فارسى است، و همانگونه که در زبان فارسى کلمه پرستش يک مفهوم بديهى و روشنى دارد و همه ما معنى واحدى را از اين لفظ مى فهميم، اگر چه در مصداِ آن دچار اشتباه مى شويم يا در ارائه ى تعريف جامع از آن عاجزيم - از باب همان البديهّى لايعرف - در کلام و لغت عرب نيز بعد از اينکه عبادت در اصطلاحى پيدا کرد مفهوم آن نزد مردم روشن و واضح است; همه يک معنى و مفهوم را از اين لفظ مى فهمند ولو اينکه نتوانند تعريف جامع از آن ارائه کنند يا مصاديق آن را دقيق معين کنند.
درست است که در عبادت ذل و خضوع و تعظيم است، در پرستش فروتنى يافت مى شود، ولى هرگز مطلق ذل و خضوع و تعظيم را مردم عبادت طلقى نمى کنند يا هر فروتنى و اظهار ارادتى را پرستش به حساب نمى آورند. مثلا يک عاشق دلداده در و ديوار خانه معشوِ را مى بوسد، خاک پايش را توتيا و سرمه چشم خويش قرار مى دهد يا پس از مرگ خاک قبر او را مى بوسد و... امّا هرگز اين ارادت و محبت و فروتنى در برابر معشوِ را کسى عبادت نمى نامد، در برابر رهبران ملى و مذهبى مردم نهايت کرنش و فروتنى را بجا مى آورند و سر فرود مى آورند، بر دست او بوسه مى زنند و حتى بعد از مرگش مقبره اش را بزرگ مى دارند و به ديده احترام مى نگرند و از هر اهانتى به آن پرهيز مى کنند، امّا کسى اين همه کرنش و اظهار علاقه و بزرگداشت را پرستش نمى نامد،اگر چه خضوع و اظهار علاقه آنها در حد خضوع و اظهار علاقه خداپرستان در برابر خدايشان باشد.
از آنچه بيان شد مى توان دريافت که دين و شرع بعد از اينکه معنى عبادت را پذيرفت آن را به همان معنى لغوى بکار نگرفت، بلکه قيد يا قيوداتى به آن افزود که هر متشرعى بين معنى لغوى آن و آنچه که در اصطلاح شرع مطرح است فرِ مى نهد.
با در نظر گرفتن آنچه که از آيات و روايات بدست مى آيد، علماء متشرع تعاريفى را ازکلمه عبادت ارائه کرده اند و در ارائه مقصود خويش عبارتهايى را بکار برده اند و از قيوداتى سود جسته اند که ضامن جامعيت و مانعيت تعريف باشد که به سه نمونه از آن مى پردازيم:
تعريف هاى مختلف از عبادت به همراه مستندات آنها
1- عبادت خضوع عملى يا لفظى و زبانى است که از اعتقاد به "الوهيت" طرف سرچشمه مى گيرد. قيدى که در اين تعريف مهم و کارساز است قيد الوهيت است. بايد ديد معنى الوهيت چيست. الوهيت به معنى خدايى و اله به معنى خداست، شايد گفته شود که در بسيارى موارد اله رابه معنى معبود آورده اند، بايد گفت تفسير اله به معبود تفسير به لازم معنى است نه خود معنى، و از آنجا که در عالم واقع و خارج، اله حقيقى يا اله هاى پندارى مورد پرستش و عبادات قرار مى گيرند از همين باب اله را به معبود و مورد پرستش معنى کرده اند، لذا معبود لازم معنى اله است نه خود معنى آن.
گواه روشن بر اين ادعاى ما همان کلمه اخلاص "لاإله إلّا الله"است، که اگر کلمه اله را در اين شعار توحيد به معنى معبود بگيريم اين شعار دروغى بيش نخواهد بود; زيرا معنى اين مى شود که هيچ معبودى (پرستش شونده اى) نيست مگر خداى يکتا، در حالى که مى بينيم غير از الله هزاران معبود دروغين در جهان يافت مى شود، پس بايد معنى اله را خدا گرفت تا معنى درست شود، هيچ خدايى نيست جزالله.
گواه بر درستى تعريف ارائه شده آياتى است که در اين زمينه وارد شده و دلالت دارد که عبادت نوعى رفتار و گفتار خاضعانه است که از اعتقاد به الوهيت طرف سرچشمه مى گيرد،و گرنه اگر چنين اعتقادى درباره ى طرف نباشد هر چه هم که در برابرش کرنش و خضوع و تعظيم و تکريم شود، به اين اعمال و رفتار، عبادت و پرستش اطلاِ نمى شود. به دليل اين آيه شريفه که وقتى دستور به عبادت خداى يکتا مى دهد فوراً تأکيد مى کند که جز او خدايى نيست."يا قوم اعبدوا الله مالکم من إله غيره "
مضمون آيه مذکور در موارد زيادى در قرآن آمده است از جمله: سوره اعراف آيات 58، 65، 73 و سوره هود آيات 5، 61، 84 و سوره مؤمنون آيات 23، 32. اين تعبرها مى فهماند که عبادت آن خضوع و تذللى است که از اعتقاد به الوهيت طرف سرچشمه مى گيرد و اگر چنين اعتقادى نباشد، آن عمل و گفتار عبادت محسوب نمى شود
آيات ديگرى نيز در اين باب وجود دارد که ملاک شرک را نزد مشرکان اعتقاد به الوهيت براى غيرخدا مى داند:"أم لهم إله غيرخداالله سبحان الله عّمايشکرون"، "و اتخذوا من دون الله آلهة ليکونوا لهم عزّاً"، "و اتّخذوا من دونه آلهة لايخلقون شيئاً..."، "و اتخذوا من دون الله آلهة لعلّهم ينصرون"، "أم اتّخذوا من دونه أولياء فالله هو الولّى و هو يحيى الموتى و هو على کلّ شىء قدير"
با مراجعه به اين قبيل آيات که مسئله شرک بت پرستان در آنها وارد شده است اين حقيقت بخوبى روشن مى گردد که شرک بت پرستان معلول اين بود که آنها در برابر خداى يکتا براى معبودهاى خود الوهيت قائل بودند و برخى از اعمال و کارهايى را که به معبودها منسوب مى کردند يکى را از ديگرى بزرگتر يا کوچکتر مى پنداشتند و بتها را به بزرگ و کوچک تقسيم مى کردند.
بخاطر همين اعتقاد مشرکان است که مجموع آيات مبارزه با شرک متذکر مى شود که علت اصلى شرکورزيدن مشرکان همان اعتقاد آنها به الوهيت و خدايى براى موجوى غير از خداى يکتاست.
2- تعريف دوم از عبادت: عبادت خضوعى است که در برابر کسى که او را "رب" مى دانيم. بنابراين فقط خضوع و ذل و فرتنى در برابر کسى که اعتقاد به ربوبيت طرف و مالکيت و پرورش دهندگى و صاحب اختيارى او داشته باشيم به چنين عمل و سخنى که از ما خاضعانه سرمى زند عبادت گويند; در برابر ربوبيت و مالکيت و صاحب اختيارى طرف عبوديت و بندگى و بردگى قرار دارد، حال اين ربوبيت فرقى ندارد که تکوينى و واقعى باشد يا مصنوعى و خيالى.
آياتى که ناظر و گواه بر اين تعريف عبادت هستند فراوانند از جمله: "و قال المسيح يا بنى إسرائيل اعبدوالله ربّى و ربّکم ""إن الله ربّى و ربّکم فاعبدوه "
در آيات ديگر نيز برخى شؤون ربوبيت که از جمله خالقيت، رازقيت و غفران و...است را متذکر مى شود مانند: "ذلکم الله ربّکم لا إلا إلّا هو خالق کلّ شىء فاعبدوه "، "کلوا من رزِ ربّکم و اشکروا له بلدة طيّبة و ربّ غفور"
در لغت به عرب "رب" به کسى گفته مى شود که تدبير و کارگردانى امرى به او واگذار شده و سرنوشت آن در اختيار او قرار گيرد، لذا در لغت عرب به مالک خانه و دايه کودک و کشاورز مزرعه رب مى گويند از اين جهت است که اختيار اداره به او واگذار شده است و سرنوشت آنها در دست آنان است، اگر خدا را هم رب مى گوييم بخاطر اين است که سرنوشت کليه شؤون ما از وجود و هستى و حيات و ممات، رزِ و روزى و تقنين و تشريع و شفاعت و آمرزش همه در دست اوست.
3- تعريف سوم عبادت: عبادت خضوع در برابر کسى است که او را خدا يا مبدأ کارهاى خدايى بدانيم.
شکى نيست که کارهاى مربوط به جهان از قبيل خلقت و آفرينش، تدبير امور عالم، مرگ و ميراندن افراد، روزى دادن جانداران، مغفرت و بخشيدن گناه گناهکاران و... همه از آن خداست.
آياتى که در اين زمينه ها بحث مى کند با اصرار اکيد، اين نوع کارها را از آن خدا و از انتساب آنها به غيراو شديداً جلوگيرى مى کند، از طرفى مى دانيم که جهان آفرينش سازمان يافته و سيستماتيک و بر پايه نظام على و معلولى بنا شد ه و هر فعلى که در اين جهان رخ مى دهد، در تحقق آن اسباب و علل فراوانى نقش دارند که همگى به خدا منتهى و ختم مى شوند به عبارت ديگر سبب الاسباب و علت العلل در همه امور و کارها خداست و چنين نيست که خدا همه کارها را مباشرتاً و مستقيماً انجام دهد و خود قرآن نيز در مواردى به اين اسباب و علل که تحت فرمان الهى کار مى کنند تصريح دارد. مثلا قرآن اصرار دارد که خدا زنده کننده و ميراننده ى جانداران است: "و هو الذى يحيى و يمييت و له اختلاف اليل و النهار"، ولى همين قرآن در آيات ديگر فرشتگان را سبب و وسيله مرگ معرفى مى کند: "حتّى إذا جاء أحدکم الموت توفّته رسلنا"پس راه جمع بين اين آيات به اين است که بگوييم فاعليت و سبيت اين علل طبيعى اعم از مادى و غيرمادى مانند فرشتگان به اذن و دستور خداست، و اين يکى از معارف بلند قرآنى است که از تتبع و دقت در آيات درباره ى افعال خدا استفاده مى شود. حال اگر انسانى کارهاى خدايى را از طرف خدا بداند و موجودات نورانى مانند فرشته و انبياء و اولياء را مأموران خدا و اجراکننده دستورات او، اشکالى ندارد، ولى اگر بگويد اين افعال از خدا منقطع هستند و به موجودات نورانى از قبيل فرشته و نبى و ولى واگذار و تفويض شده و با اين اعتقاد در برابر آنها به خضوع بپردازد بطور مسلم اين خضوع، عبادت آنها محسوب مى شود و عملى شرک آميز است و مصداِ شرک عملى است. به عبارت ديگر اعتقاد داشته باشد که اين کارها به اين موجودات نورانى تفويض شده و آنها مستقلا به چنين کارهايى اقدام مى کنند، در اين صورت براى خدا مثل قائل شده; زيرا انجام چنين کارهايى مستقلا فقط در شأن خداست و شکى نيست که چنين اعتقادى شرک است و هر نوع درخواست و خضوعى با چنين اعتقادى عبادت و پرستش آن موجودات نورانى محسوب مى شود. آنچنان که قرآن مى فرمايد: "و من الناس من يتّخذ من دون الله أنداداً يحبّونهم کحبّ الله"
بنابراين هيچ موجودى نمى تواند حتى در محيط انديشه "ندّ" و مثل خدا باشد مگر اينکه او را در انجام کارهاى خدايى مستقل و تام الاختيار بدانيم، در غير اين صورت يعنى اگر به فرمان و اذن او کار کند نه تنها ندّ و مثل خدا نيست، بلکه موجودى مطيع و تحت فرمان خداست و چنين اعتقادى درباره ى هر موجودى چه مادى و چه غيرمادى شرک به حساب نمى آيد و تعظيم او عبادت محسوب نمى شود، ولى مشرکان دوران رسالت درباره ى خدايان و بتهاى زمينى و آسمانى خود که آنها را عبادت مى کردند، نوعى استقلال در انجام امور خدايى معتقد بودند.
کم رنگترين نوع از استقلال در امور براى خدايان مشرکان اين است که گروهى اعتقاد داشتند حق تقنين و تشريع براى احبار و رهبان بود که به آنها تفويض شده بود که آيه مى فرمايد: "اتّخذوا أحبارهم و رهبانم أرباباً من دون الله"و يا شفاعت و مغفرت که حق محض خداست، به بتها و معبودهايشان واگذار شده و آنان در اين کار مستقل هستند، لذا آيات مربوط به شفاعت اصرار دارد که هيچ کس بدون اذن خدا نمى تواند شفاعت کند و از او پذيرفته نيست: "من ذا الذى يشفع عنده إلّا بإذنه"
لذا اگر اعتقاد مشرکان بر اين که خدايان آنها و معبودهايشان به اذن و اجازه خدا شفاعت مى کنند، ديگر لزومى نداشت که قرآن اينچنين اصرار بر نفى شفاعت بدون اذن خداوند کند.
گروهى از حکيمان يونان براى هر نوع از موجودات جهان خدايى پنداشته بودند که تدبير اين نوع به او تفويض شده و تدبير آن به عهده اوست و خداوند را در آنجا ديگر کارى نيست، و نيز عرب جاهلى که فرشتگان و سياره و ستاره را مى پرستيدند بدين خاطر بود که تصور مى کردند که تدبير جهان خلقت و انسانها به آنان تفويض شده و خدا خويش را از اين امور معزول داشته است، لذا کرنش و خضوع در برابر اين اله ها و فرشتگان و ستاره ها و سيارات انجام مى دانند که اعمال و سخنانشان نمونه بارز شرک بود و عبادت و پرستش شمرده مى شد
گروهى ديگر از اعراب جاهلى که بتها را مى پرستيدند آنها را خالق و رازِ نمى دانستند بلکه اينها را براى خداوند مى دانستند ولى براى بتهاى خويش مقام شفاعت قائل بودند - بدون اينکه از جانب خدا بر آن دليلى داشته باشند- و مى گفتند:"هؤلاء شفعاؤنا عندالله"و از اين جهت که آنها را صاحب مقام شفاعت مى دانستند، آنها را مى پرستيدند و پرستش آنها را مايه تقرب به خدا و جلب منفعت دنيوى و اخروى مى دانستند."ما نعبدهم إلّا ليقرّبونا إلى الله زلفى"
بنابراين با استفاده از آيات مذکور هر گونه عملى که از چنين اعتقاداتى (اعتقاد به الوهيت، ربوبيت يا شأن خدايى طرف) سرچشمه گيرد عبادت و شرک محسوب مى شود و حرام است، در مقابل هر عملى که از چنين اعتقاداتى سرچشمه نگيرد و بدون چنين اعتقادى در برابر موجودى خضوع و تکريم کند عبادت و شرک محسوب نمى شود ولو اينکه آن عمل بدون اذن خدا حرام تلقى شود مانند اعمالى که مختص عبادتند همچون سجده کردن که بدون اذن خدا در برابر هيچ مخلوقى در اسلام جايز نيست.
فضيلت برخى از مخلوقات خداوند بر ديگر همنوعانشان در نزد خدا
شکى نيست در اينکه خداوند برخى از مخلوقاتش را بر همنوعانش برترى و فضيلت بخشيد، مثلا زمانى را بر زمانهاى ديگر، مکانى را بر مکانهاى ديگر، جمادى رابر جمادى ديگر و حيوانات ديگر و همينطور بعضى از انسانها را بر ديگر انسانها فضيلت و برترى بخشيد.
در بين زمانها ماه رمضان رابر ساير ماههاى سال برترى داد، بدليلى از جمله وجود شب در آن، و شب قدر را بر ديگر شبهاى ماه برترى داد و آن را برتر از هزار شب دانست; در بين ماههاى سال از دوازده ماه چهار ماه را از حيث جنگ و خونريزى حرام اعلام کرد، و نيز در بين روزهاى هفته روز جمعه را بر ديگر روزها برترى بخشيد.
در بين مکانها نيز کعبه را بر ساير زمينهاى شريف برترى بخشيد و مردم را مکلف فرمود به حج نمودن و چرخيدن مخصوص (هفت بار) به دور کعبه، همچنين مکه و مقام ابراهيم و حجرالحرام را بر ديگر مکانها شرافت بخشيد.
در بين جمادات حجرالاسود را بر ديگر سنگها شرافت بخشيد و برترى داد و مردم را مکلف کرد آن را لمس نموده و ببوسند. در بين چاهها و چشمه ها چاه زمزم را نسبت به ديگر چاهها شرافت داد خاص بخشيد و در بين حيوانات است را برترى داد و خون ناف آهو را خوشبو گردانيد.
در بين بنى آدم نيز انبياء(عليها السلام)را بر غير انبياء برترى بخشيد و در بين انبياء خاتم (صلى الله عليه وآله)را بر ساير انبياء فضيلت داد و شهدا را بر ساير مردم شرافت داد و علماء را از شهدا برتر دانست و حتى علماء عاملين را بر برخى انبياء برترى بخشيد، بلکه شىء واحد در حالتى صاحب فضيلت است بخلاف حالت ديگر، مثلا آغل گوسفندان جايى پست به شمار مى آيد، ولى اگر در همين مکان پست مسجدى ساخته شود در نزد خداوند، عظيم و بااحترام مى شود، نجس نمودن آن مکان حرام و تعظيم و بزرگداشت آن واجب مى شود، پوست روباه اگر تبديل به کفش شود در نهايت پستى است و هميشه در زير پا نهاده مى شود، ولى اگر همين پوست به عنوان جلد قرآن قرار گيرد در نهايت تکريم و احترام واقع مى شود و بوسه گاه مؤمنين مى شود يا انسانى مانند ساير انسانها از حيث شرف و مقام است. وقتى خدا او را به پيامبرى برگزيد بر همه انسانهاى ديگر اطاعت از دستورات او واجب مى شود، چه در امر و جه در نواهى، يا شخصى را پيامبر بعنوان خليفه بعد از خود برمى گزيند - بنا به نصب امام بوسيله خدا و رسول -يا مردم شخصى را به رهبرى و امامت خود برمى گزينند- بنابر انتخاب امام به اختيار مردم - شخص منصوب يا منتخب تحت شمول اولى الأمر مذکور در آيه "يا ايّها الذين آمنوا أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولى الأمر منکم" واقع مى شود و اطاعت از او همانند اطاعت از پيامبر واجب مى شود.
لزوم احترام ظرف به احترام مظروف و مکان به احترام صاحب مکان
در مورد مکان نيز چنين است،هر سرزمينى با سرزمينهاى ديگر از حيث شأن و منزلت برابر و مساوى است، امّا وقتى قطعه اى از زمين تبديل به مسجد شد،صاحب عظمت و احترام مى شود،يا مقام ابراهيم بخاطر اينکه ابراهيم (عليها السلام)در حين ساختن ديوار کعبه پاى بر آن نهاد از شرف و منزلت خاصى برخوردار شد،همينطور است مکانهايى که نبى يا ولى خدا در آن دفن مى شود که آن بقعه و مکان به سبب شرف و منزلت شخصى که در آن نهاده شده، شرف و منزلت و احترام کسب مى کند،در حالى که قبلا منزلتى را نداشت، لذا احترام آن بقعه و مکان واجب و اهانت به آن حرام مى شود که از جمله احترام به آن بقعه ها، ساختن گنبد بر آنها و حجره در اطراف آنها براى استراحت زائران و روشن نمودن چراغ در آنها براى انتفاع زائران و خدمتکار و نگهبان براى آن مکانها قرار دادن جهت حفظ و حراست از آنهاست و نيز بوسيدن آنها و لمس و تبرک به آنها و...از چيزهايى که در شرع مقدس منع نشده باشد.
امّا اهانت به آن بقعه ها و مکانهاى مقدس، خراب کردن گنبد و بارگاه و حجره هاى منسوب به آن و آن را همسطح و همسان ديگر زمينها نمودن و آن را در معرض رفت و آمد حيوانات قرار دادن و محل عبور و مرور نهادن و مزبله ساختن است. امّا آنچه را که برخى با استفاده از بعضى روايات توهم نمودند که ساخت گنبد و بارگاه و تعظيم و احترام مرده را حرام مى دانند،بايد گفت بنا به سنت و سيره مسلمين اين روايات مخصوص به ديگر مردگان است يا به حکم تبادر منصرف به غير نبى و ولى خداست.
آنچه که در شرع آمده از احترام نبى و ولى خدا در دوران زندگى و مرگ آنها،دليل است بر جواز اين امور در حق أنبياء و اولياء خدا،علاوه بر آن وقتى سنگى سخت در زير پاى پيامبر واقع مى شود شرافت مى يابد و بايد حاجى در آنجا نماز بپا دارد،چگونه مدفن آن پيامبر يا سيد أنبياء چنين شرافت نيابد.
تعلق حکمى تکليفى بر موضوعى خاص باعث تغيير صفات و حالات آن موضوع نمى شود
از جمله بديهيات اين است که تعلق حکم تکليفى بر موضوعى آن موضوع و حالات و صفات آن را تغيير نمى دهد;مثلا شتم و دشنام دادن به حسن باعث اهانت به او و ضيافت و ميهمانى دادن به حسن موجب احترام به اوست، حال اگرشارع دشنام به حسن را واجب کند يا حرام گرداند اين وجوب يا حرمت دشنام حسن باعث نمى شود که توهين آميز بودن دشنام از آن برداشته شود و نيز در ضيافت که سبب احترام بود با واجب يا حرام شدن ضيافت و ميهمانى نسبت به حسن ديگر احترام آميز بودن ميهمانى برداشته نمى شود.
حال که اين مطلب دانسته شد مى گوييم مانند مثال مذکور است تعظيم و احترام و تبرک جستن و بلند شدن در حضور شخص و خضوع نمودن در برابر کسى و امثال آن، اگر اين امور باعث عبادت آن شخص باشد و شرک به خدا، حال اگر خدا و شارع واجب کند تعظيم و احترام و تبرک جستن و خضوع نمودن در برابر شخصى را،اين اعمال از شرک بودن و عبادت غير خدا خارج نمى شوند،بلکه اينجا شارع واجب کرده عبادت غير خدا و شرک را- در حالى که خدا از آن منزه است - بخاطر همان قاعده که حکم باعث تغيير موضوع و صفاتش نمى شود.با علم به آنچه بيان شد، بايد بگوييم همانا تعظيم و احترام در برابر مخلوقات از جماد و انسان و احترام و تبرک جستن به او اطاعت از او و نهايت خضوع و کرنش در برابر کسى و امثال آن در شرع جايز شمرده شده و در آن شکى نيست، مثلا خداوند ملائکه را امر کرد به آدم سجده کنند و يعقوب و فرزندانش را دستور داد در برابر يوسف سجده کنند و فرزندان را دستور داد در برابر والدين تعظيم کنند و خاکسارى نمايند و مؤمنين را امر کرد و با طاعت رسول و اولى الامر در اوامر و نواهى آنها و دستور داد صداى خويش را از پيامبر بلندتر نکنند و دستور داد به احترام مسجد و کعبه طواف کعبه و احترام مقام ابراهيم و اسماعيلو لمس و بوسيدن حجرالاسود و احترام چاه زمزم و تبرک جستن از آن و... از آنچه که در شرع مقدس وارد شده است. حال امر از دو وجه خارج نيست يا بايد بپذيريم که هرنوع تعظيمى عبادت و شرک نيست يا بپذيريم که خداوند با دستور به اين تعظيمها مذکور، دستور به عبادت خدا و شرک داد، و از آنجا که شرک مردود و مرتکبش به آتش جهنم وعده داده شده و خدا هرگز از اين گناه بنا به نص قرآن نمى گذرد، پس خداوند هرگز به شرک و عبادت غير دستور نمى دهد، لذا نتيجه مى گيريم که هر تعظيم و احترام و خضوع در برابر غيرخدا عبادت و شرک به حساب نمى آيد.
حيات و زندگى برزخى پيامبر (صلى الله عليه وآله)و اولياء بعد از رحلت
يکى از مسائلى که در نزد بشر به تجربه در نيامده و عقل تنها هم در حل آن کفايت نمى کند، بلکه بايد از آيات و روايات کمک گرفت مسئله حيات و زندگى پيامبر (صلى الله عليه وآله)و اولياء، بعد از مرگشان در عالم قبر و برزخ است و اينکه آنها سخن زندگان را مى شنوند و به آنها جواب مى دهند آنچنان که در دوران زندگى مى شنيدند و جواب مى دادند، مگر اينکه خداوند قواى شنوايى ما را از شنيدن سخن آنها از عالم قبر و برزخ بازداشته است الّا براى افرادى خاص از عباد و بندگان صالح. البته لازمه ى اين سخن قبول وجود حياتى خاص براى بندگان در عالم برزخ است تا اينکه قيامت کبرى فرارسد و دوباره روح و جسم با همين نوع ارتباط دنيوى به هم مرتبط شوند و بنده در پيشگاه خداوند حاضر شود.
بايد گفت آنچه بيان شد امورى ممکن و شدنى است و وقتى که نصى از کتاب و روايت صحيحه در اين باره وارد شد پذيرش آن واجب مى باشد. در اين زمينه يعنى حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله)بعد از مرگ و هجرت از دنيا اختلافى نيست، حتى برادران فرقه وهابى نيز به آن اعتراف دارند، آنچنان که در آثارشان و کتابهايشان آمده است: ما اعتقاد داريم به اينکه پيامبر در قبرش زنده است به حيات برزخى در سطحى بالاتر از حيات شهدا که قرآن کريم صراحتاً ذکر شده است: "و لا تحسبنّ الذين قتلوا فى سبيل الله أمواتاً بل أحياء عند ربّهم يُرزقون"مى باشند; زيرا که پيامبر(صلى الله عليه وآله)از شهدا برتر است و در اين امر شکى وجود ندارد و او سلام سلام کننده بر خودش را مى شنود. و در کتابى ديگر افزودند: اما حيات و زندگى که اقتضا کند علم و تصرفات و حرکت و تدبير نمودن امور را، از پيامبر (صلى الله عليه وآله)ساقط و منهى است، در اينجا بايد گفت: بعد از قبول وجود حيات براى پيامبر (صلى الله عليه وآله)در عالم برزخ، ديگر نفى نمودن علم و شنيدن جواب گويى از او محال گويى و تناقض است ; زيرا علم و شنيدن لازمه حيات نبى (صلى الله عليه وآله)هستند و جدا نمودن علم از حيات، دليلى بر آن نيست، و عذرخواهى صاحب منار از اين جدايى به اينکه علم منفى از رسول (صلى الله عليه وآله)علم بشؤون اهل دنياست نه علم به خدا، اين محال گويى ديگر بالاتر از قبلى است که بدون دليل بخواهيم برزخى از علوم را دون برخى ديگر از حضرت نفى کنيم.
اما احاديث وارده در باب حيات نبى (صلى الله عليه وآله)در عالم برزخ و شنيدن او سخن زندگان را و جواب سلام آنها زياد است از آن جمله: ابوداود به سند صحيح از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل مى کند: "ما من أحد سلم علىّ إلّا ردّ الله عليه السلام"
بيهقى در باب زيارة قبرالنبىّ (صلى الله عليه وآله)نيز اين را آورده و امام احمد و سبکى نيز به آن اعتماد نموده و صحيحش دانسته اند.
ابوعبدالرحمن القمرى از بزرگان شيوخ بخارى از نبى (صلى الله عليه وآله)روايت کرده است: "إذا زارنى فسلم علىّ ردّ الله على روح حتّى أردّ عليه." و در حديث ديگر: "أتانى ملک فقال يا محمّد أما يرضيک أن لايصلّى عليک أحد من أمّتک إلّا ما وصيلّت عليه عشراً."
از بنائى و اسماعيل قاضى به سند صحيح از پيامبر(صلى الله عليه وآله)نقل است: "إن لله ملائکة سيّاحين فى الأرض يبلغوننى من أمّتى السلام."
آنچه بيان شد در سلام امت بود از دور، امّا براى سلام کردن بر آن حضرت در نزد قبر آن حضرت نيز رواياتى وارد شده است.جماعتى از ابوهريره روايت کرده اند که پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود: "من صلّى علىّ عند قبرى سمعته و من صلّى علىّ نائباً بلغته"و عنه (صلى الله عليه وآله)"من صلّى علّى عند قبرى و کّل الله بها ملکاً يبلغنى و کفى أمر آخرته و دنياه و کنت له شهيداً و شفيعاً يوم القيامة."و روى عنه (صلى الله عليه وآله)الحافظ المنذرى: "علمى بعد وفاتى کعلمى فى حياتى."
از قسطلانى در ارشاد السارى در شرح صحيح بخارى نقل است که پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمودند: "حياتى خير لکم تحدّثون و يحدّث لکم و وفاتى خير لکم تعرض علّى أعمالکم فما رأيت من خير حمدت الله عليه و ما رأيت من شرّ استغفرت لکم."
برترى حيات پيامبران و علماء در برزخ از حيات شهدا که در قرآن خبر داده شده
شکى نيست در حيات پيامبر (صلى الله عليه وآله)و ديگر انبياء(عليها السلام)در قبر و برزخ با حياتى برتر از آنچه که خداوند درباره ى شهدا در قرآن خبر داده است ; زيرا پيامبر سيد شهداست و اعمال شهدا با ميزان و ترازوى اعمال پيامبر سنجيده مى شود.آنچنان که در وفاء الوفاء آمد، ابن عدى در کاملش از ثابت بن انس از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل کرد: "الأنبياء أحيا فى قبورهم." ابن ماجه به سند نيکو از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل کرده است: "أکثروا الصلاة علىّ يوم الجمعة فإنه مشهود شهده الملائکة و و إن أحد يصلّى علىّ إلّا عرضت علىّ صلاته حين يفرغ منها، قلت و بعد الموت قال وبعد الموت إن الله حرم على الأرض أن تأکل أجساد الأنبياء فنبىّ الله حىّ يرزِ."
بيهقى در کتاب الاعتقاد ذکر کرد که انبياء بعد از اينکه روحشان قبض شد دوباره روحشان به آنهابرگردانده مى شود و آنها مانند شهدا زنده اند و در اين باب کفايت مى کند روايت مى کند روايت وارده در زمينه مشاهده پيامبر (صلى الله عليه وآله)در شب معراج جمله اى از آنها را.
علاوه بر شهدا و انبياء و اولياء ساير مردگان هم در برزخ حيات دارند به حيات برزخى
نه تنها شهدا و انبياء و اولياء بلکه ساير مردگان نيز در عالم برزخ حيات دارند، چنان که از ابن عباس است که از پيامبر(صلى الله عليه وآله)نقل مى کند: "ما من أحد يمرّ بقبر أخيه المؤمن کان يعرفه فيسلم عليه إلّا عرفه و ردّ عليه السلام."
مضمون همين حديث از ابن عبدالبر صحيحاً نقل شد و ابن تميمه نيز آن را نقل کرد و به جاى لفظ "المؤمن" لفظ "الرجل" آورد. و عايشه از نبى (صلى الله عليه وآله)نقل کرد:"مامن رجل يزور قبر أخيه فيجلس عنده إلّا استأنس به حتى يقوم."
فصل سوم: اشکال عمده ى وارد شده از طرف مذهب تشيع بر فرقه وهابيت
بعد از فراِ از کليات و مسلمات متفق عليه در نزد مسلمين که در ادامه بحث راهگشاست، وارد اشکالات دو گروه شيعه و وهابى مى شويم که بر يکديگر وارد مى دانند و به جهت آن، طرف مقابل را متهم بخروج از دايره ى اسلام و دخول در محدوده شرک - به يکى از انحاء خفى و پنهان يا جلىّ و آشکار- مى کنند.
اول بخاطر ضيق و عدم گستردگى دامنه اشکال شيعه بر وهابيت به آن مى پردازيم و در بخش بعدى رساله، مفصلا به عمده ايرادات و اشکالات وهابيت بر مسلمين و خصوصاً تشيع مى پردازيم.
محل بحث در اشکال شيعه بر وهابيت
محل و موضوع بحث در اين اشکال "توحيد ذات" است که شيعه قائل است بنا به آنچه که از بيانات بزرگان فرقه وهابيت و نياکان آنها مانند ابن تميمه و ابن قيم و علماء مذهب حنبلى به دست مى آيد و از آنها استنباط مى شود آنها خداوند را صاحب جسم مادى و نيازمند به مکان حادث مى دانند يا لااقل اگر صراحتاً چنين امورى را ابراز نکنند، مطالبى را اظهار مى کنند که لازمه آن بيانات و مکتوبات اين اعتقاداتى است که در نزد قاطبه مسلمين شرک محسوب مى شود.امّا نه شرک عملى که شرک جلى است و باعث خروج از دين، بلکه شرک نظرى است که عمدتاً باعث خروج از دين مبين اسلام نيست مگر اينکه به شرک جلى (عبادى) شود و خروج از دين را سبب گردد.
امّا آنچه که به ابن تميمه نسبت داده مى شود بنا بر آنچه از کتابهايش نقل مى شود، عبارتهايى است که دلالت بر تحيّز و مکان دار بودن خدا و جسم دار بودن خداست که اينها در نزد قاطبه مسلمين از ذات اقدس الهى دور است و اين امور خداوند را از واجب الوجود بودن و قائم به ذات بودن خارج مى کند و در او ايجاد نقص مى کند و حال آنکه در نزد همه مسلمانان، خداوند واجب الوجود (قائم به ذات) است و هر گونه نقص و کاستى و احتياج از او دور است.
لذا ابن تميمه و ديگر همکيشان او براى رهايى از اين بن بست اعتقادى مجبور مى شوند به يک سرى چاره جويى باطلى دست بزنند و منکر برخى بديهيات و مسلمات شوند مانند انکار انقسام جسم، مکان دار بودن جسم و...مابرخى از گفته هاى ايشان را ذيلا خواهيم آورد.
گفتار ابن تميمه در اثبات عضوهاى حقيقى براى خداوند
ابن تميمه در کتاب خود مى گويد : همانا دست و قدم و ساِ و وجه و چهره، صفتهاى حقيقى خداوندند نه مجازى، و او سوار بر عرش مى شود ذاتاً، (بنا بر آنچه در آيه شريفه "الرحمن على العرش استوى" آمده است).
به او گفته شد: از اين بيان شما مکان دار بودن و انقسام خداوند لازم مى آيد ، در جواب گفت: ما قبول نداريم از خواص جسم مکان دار بودن و قابل تقسيم بودن است، لذا لازم نمى آيد که خداوند مکان دار باشد.
در جاى ديگر از او نقل مى شود به اينکه :
خداوند داراى جسم است، به او گفته شد هر جسمى بايد مکانى داشته باشد پس خداوند بايد مکانى خاص داشته باشد (که از آن نياز و احتياج خداوند لازم مى آيد که با واجب الوجود بودن او مغاير است)، او در جواب گفت: بخاطر آيه شريفه "الرحمن على العرش استوى".
بايد گفت عرش مکان خداست، امّا از آنجايى که خداوند واجب و ازلى است، و اجزاء عالم (ما سوى الله) همه حادثند.براى اينکه لازم نيايد مکان موجود قديم و ازلى حادث باشد که نهايتاً يا بايد خداوند را حاديث فرض کنيم که مغاير واجب الوجود بودن اوست يا بايد عرش را قديم فرض کنيم که خلاف اعتقاد مسلمين است (که ما سوى الله همه حادثند).
لذا مى گوييم: جنس عرش ازلى و قديم است و اشخاص متعاقب آن حادث و غير محدودند، و از آن طرف مطلق تمکن خداوند بر عرش ازلى است و تمکنات مخصوصه او بر اشخاص متعاقب عرش حادث است.
جواب از سخنان ابن تميمه در جسم دار بودن و مکان دار بودن خدا
در جواب ابن تميمه که گفت: "ما قبول نداريم از خواص جسم مکان دار بودن و قابل تقسيم بودن است، لذا مکان دار بودن خداوند و نقص و کاستى و نياز او لازم نمى آيد" مى گوييم: هر دو امر هم مکان دار بودن جسم و هم قابل تقسيم بودن جسم از مسلمات در نزد عقلاست هم از طايفه حکما و هم از گروه علماى تجربى، و انکار مسلمات براى شما چاره ساز نيست مگر اينکه دليلى بر آن ارائه نماييد و الّا بايد لوازم قولتان را که اعتقاد به جسمانيت خدا داريد بپذيريد به اينکه نياز خداوند جسم دار به اجزائش و مکانش او را از واجب الوجود و قائم به ذات بودن و در نتيجه از خدا بودن خارج مى کند.
امّا درباره ى توجيه ديگرش (که درباره ى قديم بودن جنس عرش و مطلق تمکن خداوند، و حادث بودن اشخاص متعاقبه عرش و تمکنات خاصه خداوند بر عرش ارائه کرد) بايد گفت: اين توجيه شما مردود است; زيرا افراد جنس که حادث شدند جنس نيز حادث خواهد بود، همينطور افراد و تمکنات خاصه که حادث شدند تمکن مطلق هم که چيزى جز مجموع اين تمکنات نيست حادث خواهد شد و لذا لازم مى آيد حدوث در خداوند که حدوث با واجب الوجود بودن خداوند سازگارى ندارد.
سخن ابن تميمه در قابل رؤيت بودن خدا در آخرت
ابن تميمه در جاى ديگرى مى گويد: ما اهل سنت اتفاِ داريم در اينکه خداوند در دنيا قابل رؤيت نيست ولى در آخرت مى توان او را ديد، او مى گويد:اهل سنت اختلاف ندارند مگر در اينکه آيا پيامبر (صلى الله عليه وآله)در دنيا او را ديد يا خير، در حالى که امامان اهل سنت بر اين قولند که احدى خدا را در دنيا هرگز نديد، ولى يک طايفه از اهل سنت قائلند که در دنيا هم مى توان خدا را ديد. اهل سنت در اين اعتقادشان که خدا را در دنيا هرگز نمى توان ديد و او فقط در آخرت قابل رؤيت است استدلال مى کنند به کتاب و سنت مانند قول تعالى: "و لمّا جاء موسى لميقاتنا و کلّمه ربّه قال ربّ أرنى أنظر إليک قال لن ترانى و لکن انظر إنظر إلى الجبل فإن استقرّ مکانه فسوف ترانى فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دکّاً و خرّ موسى صعقاً فلمّا أفاِ قال سبحانک تبت إليک و أنا أوّل المؤمنين"
وقتى خدا موسى (عليها السلام)را از رؤيت خويش در دنيا منع کرد غير او و پايين تر از او را بطرِ اولى منع مى کند. و دليل ديگر حديث نبوى (صلى الله عليه وآله)است که فرمود: "واعلموا أنّ أحداً منکم لن يرى ربّه حتّى يموت" و غير از اين از دلايلى مانند عجز و ناتوانى چشم از ديدن جلال و جمال حق در دنيا سخن گفته شد.
او در ادامه مى گويد:نهايت چيزى که مخالفين مى توانند بگويند اين است که اگر خدا ديده شود بايد در جهتى باشد و داراى جسم باشد، در حالى که معتقدين به رؤيت خدا مى گويند او در جهت خاصى واقع مى شود و جسم هم دارد، حال اگر مخالفين بخواهند جسم و جهت را از خدا نفى کنند، نهايت مى توانند بگويند که متصف به صفات مى شود، بالاخره شايد بگويند:صفات از اعراضند و آنچه که عرض بر او عارض شود حادث است;ولى معتقدين به رؤيت خدا مى گويند اعراض بر خدا عارض مى شوند و او قديم است;زيرا آنها قائلند عرَض بر قديم عارض مى شود.
اگر مخالفين بگويند جسم خالى از حرکت و سکون نيست و هر چه که خالى از حرکت و سکون نباشد حادث است و در نتيجه ازلى نيست، قائلين به رؤيت مى گويند:ما قبول نداريم که جسم خالى از حرکت و سکون نباشد،بلکه جايز است خالى بودن جسم از حرکت;زيرا سکون عدم حرکت است يا مطلقاًيا عدم حرکت از چيزى که شأنش قبول حرکت است (بصورت عدم و ملکه،سکون عدم و حرکت ملکه آن) پس جايز است جسم قديم، ساکن و بدون حرکت است باشد به سکون مطلق. يا اصلا مى گوييم ممتنع نيست که حادثى ازلى داشته باشيم.
جواب از سخن ابن تميمه در قابل رؤيت بودن خدا در آخرت
امّا در جواب اين بيان ابن تميمه بايد گفت: اولا شما در ادعايتان قائل به اجماع اهل سنت در عدم رؤيت خدا در دنيا شديد در حالى که خود طايفه اى را ذکر کرديد که قائل به رؤيت خدا در دنيا هستند، پس اجماع و اتفاقى وجود ندارد.
ثانياً دلايلى که از آيه شريفه 143 سوره اعراف در مورد موسى (عليها السلام)فرمود:"لن ترانى" بوسيله لن فعل را منفى کرد، علماء اهل ادب مى گويند "لن" براى نفى ابد مى آيد پس تا ابد نمى توان خدا را با چشم ديد و استدلال شما که خواستيد بگوييد آيه اشاره دارد که در دنيا نمى توان مرا ببينى لکن در آخرت خواهى ديد ناصحيح و مردود است.
ثالثاً شما در حديثى که از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل کرديد، کلمه "حتّى" را به معنى "تا اينکه" گرفتيد و حال اينکه معنى کلمه "حتّى" بمعنى خود "حتّى" است، بخاطر مطابقت نمودن معنى حديث با آيه شريفه مذکور و لازم نيامدن صفاتى که در شأن واجب لذاته نيست از قبيل حدوث و جسمانيت و...در خداوند.
رابعاً اينکه گفتيد: قائلين به رؤيت مى گويند خدا در جهت واقع مى شود و جسم هم دارد، در جواب مى گوييم: در جهت واقع شدن لازمه اش مکان داشتن است و نياز به مکان در شأن واجب تعالى نيست و نيز جسم داشتن از آنجايى که هر جسمى قابل انقسام به اجزاء است لازمه اش، نياز واجب الوجود به اجزاء خودش است که اين هم در شأن واجب تعالى نيست.
خامساً اينکه گفتيد اشکال ندارد قديم متصف به صفات شود و در معرض اعراض قرار گيرد، در جواب مى گوييم: يقيناً صفات و اعراضى که بر واجب عارض مى شوند عين ذات او نيستند، اگر خارج از ذات اويند يا واجبند که تعدد واجب لازم مى آيد و محال، اگر واجب نباشند ممکن هستند و (کلّ ممکن حادث) هر ممکن الوجودى حادث است، اينجا اولا نياز به غير لازم مى آيد، ثانياً لازم مى آيد واجب چيزى را که خود واجد آن نبود ايجاد کرد و حادث کند بعد به آن متصف شود که اين هم براى واجب محال است ; زيرا براى او هم ايجاد چيزى که خود فاقد آن است محال است، و هم نياز به غيرلازم مى آيد.
سادساً اينکه گفتيد: ما قبول نداريم خالى نبودن جسم را از حرکت و سکون و حادث بودن، به اينکه مى توانيم جسمى داشته باشيم قديم و ساکن به سکون مطلق نه ساکن به سکون عدمِ ملکه حرکت، در جواب مى گوييم: موجود در يک تقسيم خود يا مجرد است و يا مادى، اگر مادى بود حتماً جسم دارد و در او سکون و حرکت راه دارد و هر چه که در او حرکت و سکون راه داشته باشد مادى است. و سکون او عدمِ ملکه حرکت است، بخلاف موجود مجرد که در آن جسم و ماده نيست لذا حرکت و سکون ندارد و آنچه که در شىء مجرد بعنوان سکون مطلق در نظر مى گيريد سکون نيست، بلکه ثابت است; يعنى ذاتش ثابت است و به سوى کمال در حرکت نيست. چون هر چه که ماده و جسم در او نباشد به نهايت درجه کمال خود دست يافته و به ثبات ذات رسيده به خلاف صاحب جسم مادى که بايد حرکت کند تا به تجرد دست يابد و به کمال خويش نائل گردد.
سخن محمد بن عبدالوهاب در جسم دار بودن خداوند
امّا برخى از آنچه که محمد بن عبدالوهاب مؤسس وهابيت به خدا نسبت داد به اينکه او داراى جسم و اعضاء مادى است ، او در تفسير قول خداوند "حتّى إذا فزع عن قلوبهم قالوا ماذا قال ربّکم قالوا الحقّ و هو العلىّ الکبير" مى گويد: اشعريه فرقه اى که منتسب به ابوالحسن اشعرى هستند بسيارى از صفات خداوند را از قبيل برترى خداوند بلند مرتبه و نشستن او بر عرش خود در حالى که بر خلق ظاهر مى شود و محبت و رحمت و رضا و غضب او بر خلقتش و... بر خلاف آنچه که از پيامبر (صلى الله عليه وآله) و اصحاب اوبه ما رسيده انکار مى کنند; او براى اثبات استدلال مى کند به حديثى که از پيامبر (صلى الله عليه وآله)تحت آيه شريفه "و ما قدروا الله حقّ قدره و الأرض جميعاً قبضته يوم القيامة"
ابن مسعود نقل مى کند يک دانشمند يهودى از احبار نزد رسول الله(صلى الله عليه وآله)آمد و گفت:"يامحمّد! إنا نجدنّ الله يجعل السماوات فى أصبع و الأرضين فى أصبع و الشجر على أصبع و الماء على أصبح والثرى على أصبع فيقول أنا الملک، فضحک النبىّ (صلى الله عليه وآله)حتّى بدت نواجذه تصديقاً لقول الحبر ثمّ قرأ"و ما قدروا الله حقّ قدره و الأرض جميعاً قبضته يوم القيامة" مسلم و بخارى هم قريب به همين مضمون را آوردند.
بعد اضافه مى کند در اين حديث شريف مسائلى نهفته است: 1- تفسير قول خداوند "والأرض جميعاً قبضته يوم القيامة"، 2- اين که اين علوم و امثال آن نزد يهوديان هم عصر رسول (صلى الله عليه وآله)وجود داشت و پيامبر آن را انکار نکرد و به تأويل هم نبرد،3- وقتى که حبر آن حديث را نقل کرد پيامبر (صلى الله عليه وآله)تصديقش کرد و آيه را براى تقرير حبر قرائت فرمود، 4- خنديدن پيامبر (صلى الله عليه وآله)بخاطر آن بود که حبر اين علم بزرگ را ابراز داشت،5- تصريح نمودن به ذکر دو دوست که آسمانها در دست راست و زمينها در دست ديگرند.
از عباس بن عبدالمطلب روايت شده که گفت، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود:"هل تدرون کم بين السماء و الأرض قلنا الله و رسوله ألم، قال بينهما مسيرة خمسمائة سنة و من کلّ سماء مسيرة خمسمائة سنة و کشف کلّ سماء مسيرة خمسمائة سنة وبين السماء السابعة و العرش بحر بين أسلفه و أعلاه کما بين السماء و الأرض و الله تعالى فوِ ذلک و ليس يخفى عليه شىء من أعمال بنى آدم."
و از ابن مسعود است که گفت:"بين السماء الدنيا و التى تليها خمسمائة عام و بين کلّ سماء خمسمائة عام و بين السماء السابعة و الکرسىّ خمسمائة عام و بين الکرسىّ و الماء خمسمائة عام و العرش فوِ الماء و الله فوِ العرش لايخفى عليه شىء من أعمالکم."
مسلم از ابن عمر مرفوعاً روايت کرد:"يطوى الله السموات يوم القيامة ثمّ يأخذهنّ بيده اليمنى ثمّ يقول: أنا الملک أين الجبّارون أين المتکبّرون ثمّ يطوى الأرضين السبع ثمّ يأخذهنّ بشماله ثمّ قال:أنا الملک الجبّارون أين المتکبّرون"
جواب از سخنان ابن عبدالوهاب در جسم دار بودن خدا
در جواب اين بيانات ابن عبدالوهاب بايد گفت:آنچه شما بيان داشتيد صراحت دارد در اثبات جهت بالا براى خداى تعالى و نشستن او بر عرشى که بالاى آسمانها و زمينهاست، و براى خداوند ثابت مى کند دو دوست و انگشتان و دست راست و چپ را به معنى حقيقى بدون تأويل، و اينها عين جسمانى دانستن خداست که اکثر قريب به اتفاِ مسلمانان معتقد به آنها را مشرک و کافر مى دانند، بخاطر اينکه از اين اعتقاد لازم مى آيد ترکيب و مکان دار بودن و در سمت و جهتى خاص بودن خداوند، بدون حضور در جهت ديگر، که همه اينها مستلزم حدوث خداوند است آنچه که در علم کلام از اين امور مفصل بحث شد.
علاوه بر اينکه حديث حبر يهودى بر عليه خودش بود نه به نفعش، همانا خنده ى پيامبر (صلى الله عليه وآله)براى تصديق او نبود، آنچه که شما توهم نموديد بلکه خنده براى رد قول حبر بود و پيامبر (صلى الله عليه وآله)خنديد بخاطر تعجبى که نمود از نسبت باطلى که بر خلاف دلالت عقل عقلاء به خدا داده بود، و از قرائت آيه شريفه "وما قدروا الله حقّ قدره..." مرادش اين بود که خدا را آنچنان که شايسته عظمت اوست نشناختند بخاطر نسبتى که به او مى دهند و براى او جسم و عضو حقيقى قائل مى شوند
بايد دانست پيروان محمد بن عبدالوهاب نيز مانند سلف و گذشتگان خويش در مرحله توحيد ذاتى (الوهيت) دچار مشکلاتى هستند از قبيل ثابت کردن جهت بالا براى خدا و نشستن بر عرش و داشتن چهره و دستها و چشمهاى حقيقى جسمانى و پايين آمدن به آسمانها دنيا و راه رفتن و نزديک شدن جسمانى با بندگان و... به معناى حقيقى.
عبداللطيف نوه محمدبن عبدالوهاب در رساله اش وقتى اعتقادات وهابيون را بيان مى کند مى گويد:اعتقاد وهابيون در بسيارى موارد مطابق اعتقاد ابوالحسن اشعرى است مانند اينکه خداوند بر عرش قرار مى گيرد "الرحمن على العرش استوى"و اينکه دو دوست دارد بدون کيفيت ("لما خلقت بيدى" ، "بل يداه مبسوطتان")ونيز براى خداوند دو چشم بدون کيفيت است و نيز چهره اى حقيقى "و يبقى وجه ربّک ذو الجلال و الإکرام"
وى در ادامه مى گويد، وهابيون تصديق مى کنند آنچه از احاديث نبى (صلى الله عليه وآله)رسيده است:"إن الله ينزل إلى السماء الدنيا فيقول هل من مستغفر"و اعتقاد دارند به آمدن خدا نزد بندگان و نزديک شدن به آنها هر طور که بخواهد."و جا ربّک والملک صفّاً"و"و نحن أقرب إليه من حبل الوريد"
محل بحث در اشکال وهابيت بر مسلمين خصوصاً شيعه
"اشکالاتى که فرقه هاى وهابى بر مسلمين و خصوصاً بر شيعيان وارد مى دانند و بدان سبب آنها را کافر و مشرک و مهدورالدم مى شماردند."
از آنجايى که اشکالات مطرح شده از جانب وهابيت عمدتاً منشأ و سرچشمه اش عبادى است; به عبارت ديگر توحيد و شرکى که آنها مدعى اند مسلمين در آن زمينه دچار اشکالند و آنها را از دايره توحيد به وادى شرک سوِ داده، همان توحيد و شرک عبادى يا به تعبير آنها توحيد و شرک در عبوديت است، دامنه بحث در اين زمينه بسى گسترده است و ما در اين رساله اشکالات اساسى آنها را مطرح و جواب آنها را از طرف علماء شيعه مطرح مى کنيم. لذا براى سهولت در کار و عدم تداخل اشکالات، هر يک از اشکالات و جواب آنها را در ضمن بخشى مستقل خواهيم آورد.
شفاعت
شفاعت در لغت و در اصطلاح
شفاعت در لغت:"الشفاعة کلام شفيع للملک فى حاجة يسألها لغيره. عن المبرّد و ثعلب أنّهما قالا فى قوله تعالى:"من ذا الذى يشفع عنده إلّا بإذنه"،قال الشفاعة الدعاء ههنا."
در اصطلاح شرع نيز مسئله شفاعت درخواست کسى از کسى ديگر براى شخص ثالث است، و قرآن کريم درباره ى وقوع آن و افرادى که حق شفاعت دارند اشاراتى دارد و همه ى مسلمين آن را قبول دارند از جمله آنها شيعيان و وهابيها مى باشند و نيز قبول دارند فى الجمله بنا به آنچه در چگونگى بهره جويى بندگان خدا در اين از لطف و رحمت الهى استن، که فرقه وهابيت در نوع بهره جويى جستن از اين لطف خداوند، به مسلمانان عموماً و خصوصاً شيعيان اشکال وارد مى کند و آنها را متهم به شرک در عبادت (عبوديت) مى کند.
مهمترين مسئله اى که در بحث شفاعت مطرح مى کنند نحوه درخواست شفاعت است و اينکه از چه کسى و براى چه و براى چه زمانى بايد انجام شود، آنها قائلند که طلب شفاعت فقط بايد از خدا باشد; زيرا که شفاعت حق اوست و کسى ديگر را در اين زمينه حقّى نيست، به اصطلاح شفاعت از جمله شئونات خدايى است، لذا درخواست آن از غيرخدا ما را در صف مشرکان و بت پرستان قرار مى دهد، آنچه که گفته شد از جمله ادعاهايى است که از بيانات و نوشتار بزرگان وهابيون برمى آيد.
سخن محمدبن عبدالوهاب در طلب شفاعت از انبياء و صالحين
محمدبن عبدالوهاب رئيس فرقه وهابى در رساله اربع قواعد در تشبيه طلب کنندگان شفاعت از انبياء وملائکه و شهداء و اولياء به کفار و مشرکين زمان رسول اکرم (صلى الله عليه وآله)مى گويد:مشرکان هم مى گفتند ما ازبتها طلب نمى کنيم و به آنها روى نمى آوريم مگر براى نزديک شدن به خدا و اينکه آنها در نزد خدا از ما شفاعت کنند.
و در رساله اى ديگر مى گويد:لکن مشرکان برخى از مخلوقات را بين خود و خداوند وسيله قرار مى دهند و مى گويند ما از اين مخلوقات نزديکى به خدا و شفاعت در نزد او را طلب مى کنيم، و ادامه مى دهد:و ازجمله مشرکين کسانى بودند که از ملائکه درخواست مى کردند بخاطر قرب و نزديکى آنها در نزد خدا براى آن مردم پيش خدا شفاعت کنند و برخى از مردم افراد صالح را همانند"لات" يا پيامبرى را مانند عيسى (عليها السلام)به شفاعت فرا مى خواندند،و در پايان مى گويد:همانا قصد و توجه نمودن آن مردم بسوى ملائکه و انبياء و اولياء براى اين بود که از آنها درخواست شفاعت و نزديک شدن به خدا مى کردند و به همين سبب که از آنها درخواست مى کردند،پيامبر(صلى الله عليه وآله)جان و مالشان را حلال کرد
در سخنى ديگر دارد که مى گويد: همانا کسانى که رسول (صلى الله عليه وآله)آنها را مهدورالدم اعلام فرمود به آنچه که گفتيم اعتقاد داشتند و نيز معتقد بودند که بتهايشان تدبير و سرپرستى هيچ امرى را در عالم بعهده ندارند و آنها از توجه بسوى بتها اراده نمى کردند مگر شفاعت را، و طلب شفاعت از صالحين (انبياء و ملائکه و اولياء) عيناً مانند گفته کفار و مشرکين عهد رسول (صلى الله عليه وآله)است که مى گفتند ما اين بتها را نمى پرستيم مگر اينکه به آنها نزديک شويم تا در نزد خداوند برايمان شفاعت کنند.
شفاعت مثبت و شفاعت منفى در سخن ابن عبدالوهاب
محمدبن عبدالوهاب در کتابش مى گويد: شفاعت بر دو قسم است; شفاعت مثبت و شفاعت منفى، شفاعت مثبت آن است که از خدا درخواست شود و خدا در آن براى شفيع و مشفوع له اذن دهد، "من ذا الذى يشفع عنده إلّا بإذنه". و شفاعت منفى شفاعتى است که از غيرخدا طلب شود که خداوند آن را نهى کرده و مردود مى داند، "ما لکم من دونه من ولّى و لا شفيع" در مکان ديگر جايى که بعضى اتباع خود را براى مقابله با مخالفين آموزش مى داد گفت :اگر مخالفين پرسيدند آيا شفاعت رسول الله (صلى الله عليه وآله)را انکار مى کنى و از آن دورى مى جويى، بگو: نه بلکه او شفيع است و شفاعتش مورد قبول، لکن من شفاعت او را از خداوند طلب مى کنم بخاطر اينکه خداوند همه شفاعت را از آن خود مى داند و کسى بنا به قول خدا بدون رضايت خداوند حق شفاعت کردن ندارد، "و لا يشفعون إلّا لمن ارتضى" و خدا جز به توحيد راضى نمى شود، و پيامبر و غيرپيامبر بدون اذن خدا شفاعت نمى کنند و خدا هم جز براى اهل توحيد و خالصين اجازه نمى دهد،پس شفاعت همه براى خداست و از او بايد طلب کرد، و مى گوييم بار خدايا شفاعت پيامبر (صلى الله عليه وآله)را بر ما حرام نگردان، خدايا پيامبرت را شفيع ما گردان، و مانند آن; و اگر کسى بگويد به پيامبر (صلى الله عليه وآله)شفاعت عطا شد و من از او که خدا به او عنايت کرد طلب مى کنم، در جواب بگو: خدا شفاعت را به او عطا کرد ولى تو را از درخواست نمودن از او نهى کرد به اينکه فرمود:"فلاتدعوا مع الله أحداً"
واگر گفت آيا به غيرت خدا شفاعت عنايت شد بگو بله، به ملائکه و اولياء آنها شفاعت ميى کنند. پس اگر گفت شفاعت به آنها عطا شد و من از آنها درخواست مى کنم، پس به او متذکر شو عبادت صالحين را که خداوند در کتابش ذکر فرمود:"و يعبدون من دون الله ما لايضرّ هم و لاينفعهم و يقولون هؤلا شفعاؤنا عندالله"
تشبيه نمودن ابن تميمه مسلمانان را به يهودى و نصارى
ابن تميمه در رساله اى مى گويد: اگر متوسلين به اولياء و انبياء بگويند ما از آنها درخواست مى کنيم; زيرا که آنها به خدا نزديکترند نسبت به ما، تا اينکه ما را نزد خدا شفاعت کنند در امر دنيا و آخرت، و همانگونه که در نزد سلطان بوسيله يک نزديک و مقرب توسل مى جويند ما نيز بوسيله اين نزديکان خدا به او توسل مى جوييم، اين عمل آنها مانند عمل کسانى است که احبار(دانشمندان يهود) و رهبان (دير نشينان و زاهدان نصرانى) را شفيع اخذ مى کردند و از آنها طلب شفاعت مى کردند، در مورد امور دنيا و آخرتشان، اين مشرکينى که خدا در مورد آنها مى فرمايد:"مانعبد هم إلّا ليقرّبونا إلى الله زلفى"و قال تعالى:"أم اتّخذوا من دون الله شفعاء"،"مالکم من دونه من ولّى و لا شفيع"، "من ذا الذى يشفع عنده إلّا بإذنه"
پس روشن شد فرِ بين خدا و خلق خدا، در اينکه عادت مردم است که در نزد بزرگان کسى را که مورد احترام او ست شفيع مى آورند، و آن بزرگ شفاعت او را مى پذيرد به دليل ميل يا ترس يا حياء و يا محبت و... در حالى که در برابر خدا بدون اذن او کسى قدرت شفاعت ندارد، شفاعت به خواست اوست و امر، امر اوست، و اوست که براى قبولى دعا به ما امر کرد بر پيامبر (صلى الله عليه وآله)درود فرستيم که آن از اسباب قبولى دعاست.
جواب از شبهات وهابيت در امر شفاعت
شفاعت نمودن شفيع عبارت است از درخواست نمودن از مشفوع اليه (کسى که شفاعت در نزد او انجام مى شود) چيزى را براى مشفوع له (شفاعت شونده) پس شفاعت پيامبر (صلى الله عليه وآله)و غير او عبارت است از دعا و درخواست نمودن از خداى تعالى براى غير، که آن طلب مى تواند بخشش گناهان يا برآورده شدن حاجتهاى آن غير باشد. پس شفاعت نوعى از دعا به همراه اميد است، که در تفسير قول خداوند:"من يشفع شفاعة حسنة يکن له نصيب منها و من يشفع شفاعة سيّئة يکن له کفل منها"گفته شد، همانا شفاعت نزد خدا به معنى دعا و درخواست است براى مسلمان ، بخاطر آنچه که از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل شد:"من دعا لأخيه المسلم بظهر الغيب استجيب له و قال له الملک و لک مثل ذلک فذلک النصيب و الدعوة على المسلم بضدّ ذلک"
پس طلب شفاعت از غير، مانند طلب دعا از غير است و طلب دعا هم که جايز است از هر مؤمنى که باشد و حتى وهابيها و پيش کسوت آنها ابن تميمه نيز آن را از زنده جايز بلکه از ضروريات دين اسلام دانسته اند، بنابراين طلب شفاعت از هر مؤمن زنده اى خصوصاً انبياء و صالحين على الخصوص نبى اکرم (صلى الله عليه وآله)جايز است
اگر گفته شود شفيع بايد کسى باشد که در نزد مشفوع اليه قدر و منزلتى داشته باشد، در جواب مى گوييم: خداوند براى مؤمن حرمتى قرار داد که بواسطه آن حرمت اميد به پذيرش شفاعت او و قبول دعايش هست، و فرقى هم بين مؤمنين نهاده نشد.
و نيز در روايات صحيحه براى مؤمن و ملائکه شفاعت ثابت شده و آن را خاص انبياء ندانسته است، درباره ى شفاعت ملائکه در قرآن کريم نيز آمده:"الذين يحملون العرش و من حوله... و يستغفرون للذين آمنوا ربّنا وسعت کلّ شىء رحمة و علماً فاغفر للذين تابوا... و قهم السيّئات"در تفسير آمدهاين آيه دلالت دارد بر حصر شفاعت ملائکه براى گناهکاران آنچنان که شفاعت پيامبر (صلى الله عليه وآله)و غير او از انبياء نيز چنين است که خداوند فرمود:"استغفر لذنبک و للمؤمنين و المؤمنات"، "و قال نوح ربّ اغفرلى و لوالدىّ و لمن دخل بيتى مؤمناً و للمؤمنين و المؤمنات" که در اينها صراحت دارد شفاعت چيزى بيشتر از دعا و طلب بخشش نيست.
بنابراين ثابت شد که شفاعت و دعا از يک سنخ هستند و نيز طلب آن از غير مستلزم قبول و اجابت آنها از جانب خدا نيست، بلکه قبول شفاعت و اجابت دعا از الطاف خداوند و منت او و رأفت و مهربانى او در حق بندگان است، او راههاى فراوانى براى بندگان جهت دستيابى به رضا و عفو و خوبيها و نيکيهايش قرار داد که اين هم يکى از آنهاست، و هيچ شفاعت و دعايى بدون اذن و خواست و رضايت او محقق و مثمر ثمر نيست."من ذا الذى يشفع عنده إلّا بإذنه"،"و لايشفعون إلّا لمن ارتضى"
و نيز معلوم شد که طلب شفاعت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)بلکه از هر مؤمنى و ملائکه در دار دنيا و آخرت و روز قيامت جايز است و محذورى ندارد; زيرا شفاعت نيز از قبيل دعاست و در طلبش بايد التماس و اصرار ورزيد، اينها در مورد شخص زنده متفق عليه است.
در جواز طلب شفاعت از مرده ها
ولى در مورد مردگان بايد گفت: ابن تميمه و وهابيون آن را منع کرده اند ولى حق در جواز آن است که در فصل سوم بطور مفصل خواهد آمد. شفاعت پيامبر (صلى الله عليه وآله)در قيامت بنا به آنچه از روايات در کتب معتبر مسلمين آمده، همه آن را قبول دارند حتى وهابيه، احاديث وارده مانند:"من سئل الله لى الوسيلة حلّت له شفاعتى يوم القيامة"،"من سمع الأذان و دعا بکذا حلّت له شفاعتى يوم القيامة"
تحقق شفاعت پيامبر(صلى الله عليه وآله)در روز قيامت متفق عليه است و حتّى وهابيها آن را پذيرفته اند،امّا آنچه را که ممنوع و عمل به آن را سزاوار کفر و شرک مى دانند همانا طلب شفاعت از پيامبر (صلى الله عليه وآله)در عالم دنيا، بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)است، اگر چه آن شفاعت براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)ثابت است و خدا آن را به او بخشيده و او شفيع است و شفاعتش مقبول است.
سبب اين شبهه که وهابيون طالبين دعا و شفاعت را کافر و مشرک مى دانند
شبهه اى که براى وهابيون ايجاد شده که چنين حکم بکنند و متوسلين و شفيع آورندگان و درخواست کنندگان از انبياء و اولياء را کافر و مشرک قلمداد کنند منشأش بنابر آنچه که از مجموع گفتار و نوشتار آنها برمى آيد اين است که همانا طلب شفاعت از پيامبر (صلى الله عليه وآله)عبادت اوست و هر عبادتى براى غير خدا شرک است.امّا اينکه عبادت غير خدا شرک است، بخاطر وجوب توحيد خداوند در عبادت ،آنچنان که واجب است در ربوبيت و رزاقيت و خالقيت موحد باشيم;امّا اينکه شفاعت خواستن از پيامبر(صلى الله عليه وآله)را سبب کفر و شرک مى دانند بخاطر اين است که مى گويند کفّارى که پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر آنها مبعوث شد،شرکان به اين سبب بود که بتها را به شفاعت مى طلبيدند،به دليل قول خداوند:"و الذين اتّخذوا من دونه أولياء ما نعبدهم الّا ليقرّبونا الى الله زلفى" ،"و يعبدون من دون الله ما لايضرّهم و لاينفعهم و يقولون هؤلاء شفاؤنا عندالله" .بخاطر اينکه آنها توحيد در ربوبيت و رازقيت و خالقيت را انکار نمى کردند ولى برخى از مخلوقات را وسيله بين خود و خدا قرار مى دادند و مى گفتند ما اينها را وسيله تقرب به خدا و شفاعت نزد او قرار مى دهيم، و پيامبر(صلى الله عليه وآله)هم در مخالفت و مقاتله با آنها فرِ نمى گذاشت بين کسى که ملائکه را شفيع مى آورد بين کسى که مردى صالح مثل "لات"يا پيامبرى مانند عيسى (عليها السلام)يا غير آنها را شفيع مى آورد.
بنابراين شفاعت خواستن از پيامبر و مردى صالح مانند ديگر شفاعت خواستنها شرک است، و خداوند طلب شفاعت از غير خدا را غيرممنوع فرمود:"لله الشفاعة جميعاً" ،"من ذا الذى يشفع عنده الّا باذنه" و زمانى که شفاعت همه اش براى خدا باشد، طلب آن از غير خدا جايز نيست. "فلاتدعوا مع الله أحداً" .طلب شفاعت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)دعاست و دعا از غير خدا به نص قرآن و سنت ،عبادت آن غير است، پس زمانى که طلب شفاعت از غير دعا باشد و دعا عبادت غير باشد دعاى غير شرک مى شود،بنابراين جمع بين ثبوت شفاعت براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)و نهى طلب آن از او به اين است که بگوييم: خدايا پيامبر را شفيع ما قرار بده و ما را از شفاعت او محروم نگردان، و در دنيا شفاعت و دعا،جز از خدا خواسته نمى شود،اين خلاصه ى چيزى است که از رساله اول هداية النسيّة فهميده مى شود.
جواب از شبهه کفر و شرک طالبين دعا و شفاعت
امّا جواب از شبهه وهابيه که طلب شفاعت غير را و عبادت غير را شرک و کفر دانستند:
اولا:بايد گفت به شهادت عقل و عرف و کتاب و سنت صرفاً طلب شفاعت و دعاء از کسى عبادت او محسوب نمى شود،و شرک اهل جاهليت که باعث مباح شدن جان و مال آنها گرديده صرفاً بخاطر اخذ آنها غير خدا را بعنوان شفيع نبود و در دو آيه ى مذکوره:"و الذين اتّخذوا من دونه أولياء مانعبدهم الّا ليقرّبونا" ،"و يعبدون من دون الله ما لايضرّهم و لاينفعهم و يقولون هؤلاء شفاؤنا" دلالتى يافت نمى شود که شفاعت طلبى موجب شرک و يا عبادت غير خداباشد،بلکه برعکس دو آيه دلالت دارند که عبادت غير خدا در دو آيه غير طلب شفاعت از آنهاست;زيرا در آيه اول عبادت را علت تقرب و نزديکى به خدا قرار داده که علت و معلول عقلا دو چيز جدا از هم هستند نه واحد، و در آيه دوم، جمله ى "هؤلاء شفعاؤنا" را بر جمله يعبدون عطف گرفت که باز به اقتضاى ادبيات عقل معطوف و معطوف عليه مغاير هم هستند نه عين هم. ثانياً: عبادت مشرکين در برابر بتها، به شفاعت خواستن از آنها نبود بلکه با سجده نمودن و تسبيح گفتن آنها بود و... و نيز آيه "والذين اتّخذوا من دون الله" صراحت دارد که عبادت آنها براى بتها همراه بود با اعراض و روى گردانى از خدا و مخالفت امر خدا، و آيه بعدى دلالت دارد آنها اشجار و احجار را از جمادات عبادت مى کردند بعد از آنها کمک مى خواستند در حالى که آنها نه قدرت اين کار را داشتند و نه خدا چنين شأنى به آن بتها داده بود.
ثالثاً: اگر آنها طلب شفاعت از رسول (صلى الله عليه وآله)را به:"يا رسول الله اشفع لى" (اى رسول خدا از من شفاعت کن) منع مى کنند و مى گويند:"اللهمّ شفّعه فىّ" (خدايا پيامبر را شفيع من قرار ده) يا"ارزقنى شفاعته" (شفاعتش را روزيم گردان)، پس آنها بايد بر اين منوال منع کنند اين درخواست دعا را که:"يا فلان بن فلان ادع لى" (اى فلانى برايم دعا کن); و بايد بگويند: خدايا دعاى فلان بن فلان را در حقم اجابت فرما; در حالى که آنها در مورد درخواست دعا از غير، چنين سخنى نمى گويند، بنابراين گفته آنها در مورد طلب و شفاعت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مانند لقمه غذا را از پس گردن چرخاندن و به دهان گذاشتن است.
از آنچه که در دلالت دو آيه مذکوره در بالا بيان شد معلوم مى شود فساد و بطلان قول ابن عبدالوهاب که گفته بود درخواست شفاعت از پيامبر و صالحين عيناً مانند گفته کفار است که گفتند:"ما نعبدهم إلّا ليقرّونا"و"هؤلاء شفعاؤنا"; زيرا کفار، عبادت بتها کردند تا شفاعت شوند، ولى مسلمين بدون عبادت صالحين از آنها بخاطر احراز شأن شفاعتشان از طرف خدا طلب شفاعت مى کنند.
بيان شد که صرفاً طلب شفاعت از بتها عبادت آنها محسوب نبود تا اينکه بگويند طلب شفاعت از انبياء و اولياء هم عبادت آنهاست. و از اين بيان ما نيز ثابت مى شود بطلان قول ابن عبدالوهاب که گفت: مشرکين مى گفتند ما درخواست نمى کنيم از بتها و توجه نمى کنيم بسوى آنها مگر براى قرب و نزديکى و طلب شفاعت، و گفته اش که برخى مشرکين، برخى مخلوقات را وسيله بين خود و خداى خود قرار مى دادند و مى گفتند ما اراده مى کنيم از اين کار قرب و نزديکى خدا و شفاعت بتها نزد او را، مسلمانان هم عيناً اين کار را با صالحين و قبور آنها مى کنند پس با آنها در شرک و کفر برابرند و جان و مال آنها حلال است، جواب ما در اينجا همان است که بيان شد به اينکه دلالت قرآن، مشرکين اول عبادت بتها مى کردند تا از عبادتشان به معلول که قرب خدا و شفاعت است، دست يابند نه اينکه طلب شفاعت و کمک جستن آنها عبادت محسوب شود. و نيز گفته ى ابن عبدالوهاب به اينکه مشرکين از ملائکه و عبادصالح مانند لات، طلب شفاعت مى کردند پس عبادت آنها مى کردند، باطل است; زيرا آنها ملائکه را دختران خدا مى دانستند و عبادت مى کردند و نيز سنگى رابصورت خيالى بنده صالح خدا درست مى کردند و در برابر آنها سجده و ديگر انواع بندگى و عبوديت بجا مى آوردند بعد از عبادت، از آنها طلب شفاعت مى کردند بعنوان نتيجه و ثمره ى عبادت خويش نه اينکه طلب شفاعت از آنها محسوب شود.
و اينکه ابن عبدالوهاب مى گويد: قصد نمودن مشرکين، ملائکه و صالحين و... را که از آنها طلب شفاعت کردند باعث حلال شدن جان و مال آنها شد فاسد و باطل است; زيرا آنچه سبب حليت جان و مال مشرکين شد همانا تکذيب نمودن آنها پيامبران را و انکار نمودنشان شرايع را و عبادت بتها را بجاى خدا بود، نه صرف طلب شفاعت، بلکه آنها بعد از موارد متعدد تجاوز از دستورات خداوند و اعراض از فرامين الهى و روى آوردن به بتها و عبادت آنها در مرحله بتها را به خيال خام خود وسيله شفاعت خود تلقى مى کردند و از آنها مى خواستند در برابر عبادت و بندگى که در مقابلشان بجاى آوردند، نزد خداى بزرگ از آنها شفاعت کنند، درست از راهى مى رفتند که خداى تعالى منع کرده بود، بخلاف مسلمين که تنها خداى تعالى را عبادت مى کنند و براى وسيله و طلب شفاعت نيز از راهى مى روند که خداوند تعيين فرموده و مورد رضايت اوست.
امّا دليل بر اين مدعاى ما که عبادت مشرکان در برابر بتها صرف طلب شفاعت از آنها نبود کلام خود وهابيون است، آنجا که امام الکبرى مى گويد: در تفسير آيه "قل من يرزکم من السماء والأرض..."، اگر شما بگويى چرا آن مشرکان بعد از اقرار به خالقيت و رزاقيت و در يک کلمه ربوبيت خداوند باز به اصنام و بتها روى آوردند در جواب مى گوييم: آنها عبادت اصنام و بتها را همان عبادت خدا و وسيله تقرب به خدا مى پنداشتند، ولى به دلايل مختلف، فرقه اى از آنها مى گفت: بخاطر عظمت و کبريايى خدا، ما را شايستگى عبادت بى واسطه او نيست پس اين بتها را مى پرستيم براى نزديک شدن بسيار به او، و گروهى مى گفتند: ملائکه در نزد خداوند از منزلتى بالا برخوردار هستند ما بتهايى را به هيئت آنها مى پرستيم تا وسيله تقرب ما به خدا شود، و دسته اى مى گفتند: ما بتها را قبله خويش قرار مى دهيم همانگونه که کعبه قبله يکتاپرستان است و فرقه اى ديگر مى گفتند: ما هر ملکى را صاحب شيطانى مى دانيم که به امر خدا موکل اوست اگر ما آن بت را عبادت کنيم آنچنان که حق عبادت است که ملک حوائج ما را به امر خدا برآورده مى کند و اگر عبادت در خور شأن انجام ندهيم شيطان به امر خدا ما را به نکبت و بدبختى دچار مى کند.
با اين بيان که از وهابيون گذشت آخر ما کداميک از مسلمين را مى توانيم بيابيم که در طلب شفاعت از انبياء و اولياء خدا چنين اعتقاداتى داشته باشند که وهابيون آنها را تشبيه مى کنند به مشرکين در عبادت اصنام و دخول در کفر و شرک
جواب از استدلال ابن عبدالوهاب به آيات براى اينکه شفاعت کردن از آن خداست
امّا اينکه ابن عبدالوهاب استدلال نمود براى عدم جواز طلب شفاعت از غيرخدا به آيه ى "لله الشفاعة جميعاً"و"فلاتدعوا مع الله أحداً"استدلالش باطل است، بخاطر اينکه معنى آيه اين نيست که خداوند تعالى به تنهايى شفاعت مى کند و غيراو حق شفاعت ندارند; زيرا براى همه ثابت است که خداوند نزد کسى شفاعت نمى کند، در حالى که انبياء و صالحين و ملائکه و... در نزد او شفاعت مى کنند، پس معناى آيه اين نيست که نمى شود از کسى که خدا او را شفيع قرار داده طلب شفاعت کرد، بلکه معنى متبادر در نزد عرف اين است که خداوند مالک شفاعت است، به هر کس که بخواهد مى بخشد و در قرآن و سنت مشخص شد که خدا به چه کسانى شفاعت را بخشيده و ما نيز از آنها طلب مى کنيم که بر همين مطلب دلالت دارد آيه:"من ذاالذى يشفع عنده إلّا بإذنه"و "و لايشفعون إلّا لمن ارتضى" به اينکه فقط اذن داده شدگان از طرف خدا (انبياء و صالحين و ملائکه و...)حق شفاعت دارند و تحقق و حتمّيت آن هم به اراده ى شفاعت کننده ها نيست، بلکه با رضايت خدا از شفاعت شونده شفاعت محقق و حتمى مى شود.
بخلاف برداشت وهابيون که طلب شفاعت از غيرخدا را ممنوع مى دانند آيه شريفه:"أم اتّخذوا من دون الله شفعاء قل أو لو کانوا لايملکون شيئاً ولايعقلون قل لله الشفاعة جميعاً" نمى خواهد طلب شفاعت از غيرخدا را منع کند بلکه مى خواهد بگويد آنهايى که شما شفيع قرار مى دهيد نه خود مالک شفاعتند و نه خدا به آنها بخشيد و نه قادر به آنند، امّا آيه منع نمى کند شفاعت کسانى را که خداى مالک همه چيز به آنها اين شأنيت را بخشيد و آنها مالک بالعرض و بالواسطه شفاعت شدند، از جانب خدايى که مالک بالذات آن است. در تأييد اين گفته ماست آنچه در تفسير آمد:"من دون الله)(از غيرخدا)يعنى بدون اذن خدا، و "قل لله الشفاعة جميعاً"(همه شفاعت از آنِ خداست) يعنى او مالک و صاحب اختيار شفاعت است لاغير، پس شفاعت تحقق نمى يابد مگر به دو شرط، يکى شفاعت شونده مورد رضايت حق باشد، دوم اينکه شفيع اجازه داشته باشد که هر دو شرط در مشرکين مفقود است بخلاف مسلمين ، بنا به آنچه که در قرآن و سنت آمد هم شفيع انبياء و صالحين و ملائکه و... در اينجا مأذون هستند و هم مؤمنين تائب مورد رضايت خدايند، اگر کسى بگويد از کجا که آنها تائب باشند مى گوييم تا انسان از اشتباه خود پشيمان نشود به دنبال شفيع و واسطه نمى گردد.
و در مورد آيه "ولله الشفاعة جميعاً" در تفسير دارد "لايشفع أحد إلّا بإذنه" (يعنى کسى بدون اجازه او حق شفاعت ندارد)
آنچه را که ابن عبدالوهاب و اتباع او از آيات در منع طلب شفاعت از غيرخدا به آنها استناد مى کنند چنين برداشتى از آيات مذکوره در هيچ تفسيرى از تفاسير مسلمين يافت نمى شود، بلکه اکثر تفاسير بر خلاف برداشت آنها از آيات برداشت نمودند، اين گفته آقايان وهابيون شبيه آن است که خداوند بفرمايد: از مردم هر چه که بر آن توانايى دارند طلب کنيد و بخواهيد که براى شما دعا کنند (که شفاعت هم از انواع دعا خارج نيست بلکه عين دعاست) ولى از پيامبرتان حق نداريد طلب کنيد که در امور دنيا و آخرتتان شفاعت کند و برايتان دعا کند اگر چه او از طرف من مستجاب الدعوه و مقبول الشفاعه است و اگر از او طلب کنيد دعا و شفاعت را، کافر و مشرک خواهيد بود. آيا سخنى درباره ى خداى عالم حکيم مى توان پذيرفت
جواب از سخن ابن عبدالوهاب به اينکه، طلب شفاعت از غيرخدا شفاعت منفى است
امّا سخن ابن عبدالوهاب که گفت: شفاعت بر دو قسم است ; شفاعت مثبت و شفاعت منفى، و اضافه کرد شفاعت منفى آن است که از غيرخدا طلب شود و استشهاد کرد به قول خداوند:"أنفقوا مّما رزقناکم من قبل أن يأتى يوم لا بيع فيه و لا خلّة و لا شفاعة..."، بعد گفت شفاعت مثبت شفاعتى است که از خداوند طلب مى شود.
در جواب بايد گفت اين استشهاد و دليل آوردن چيزى جز غيب گويى و تفسير به رأى قرآن نيست; زيرا ما در مقدمات بحث متذکر شديم که عمومات و مطلقات قرآن را بدون تفحص و جستجو از خاص و مقيد نمى توان مورد استفاده قرار داد و حتماً بايد عام را بر خاص و مطلق را بر مقيد حمل کرد و بين اين دو دسته از آيات جمع نمود، در اينجا هم کلمه "لاشفاعة" عام است و بايد حمل شود بر آيات خاص مانند:"و لايشفعون إلّا لمن ارتضى" و"من ذاالذى يشفع عنده إلّا بإذنه"، بنابراين قول خداوند که فرمود:"لاشفاعة" منصرف است به شفاعت کسى که خدا از او راضى نيست مانند منکر خداوند و مشرک به خدا، و يا منصرف است به شفيعى که مأذون از جانب خدا نيست و مانند آن، امّا بکار بردن آيه در مورد "نفى طلب شفاعت از غيرخدا" دليلى بر اين حمل وجود ندارد و عرف هم چنين برداشتى از آيه ندارد، علاوه بر اينکه از بيان آيه که فرمود انفاِ کنيد قبل از اينکه روزى برسد که شفاعتى در آن روز کارساز نيست فهميده مى شود که مراد روز قيامت است و با اين برداشت اصلا جايى براى حمل آيه بر شفاعت طلب شده از غيرخدا در دنيا باقى نمى ماند.
امّا سخن عبدالوهاب که احتجاج را به پيروان خود مى آموخت: همانا خداوند به پيامبر (صلى الله عليه وآله)شفاعت را عطا کرد ولى تو را از طلب نمودن شفاعت از پيامبر منع کرد به قولش که فرمود: "فلاتدعوا مع الله أحداً"، در جواب بايد گفت: علاوه بر اينکه اين دعا در آيه ربطى به بحث شفاعت ندارد، مع ذلک خلاصه معنى اين سخن عبدالوهاب اين مى شود که خداوند شما را اجازه داد که هر چيزى را که به بندگانش داده و بخشيده از آنها طلب کنى مگر شفاعت را و تنها از طلب شفاعت از غير خدا تو را باز داشته، اگر چه آن شخص نبى (صلى الله عليه وآله) باشد که خدا شفاعت را به او بخشيده، به توهّم اينکه اين طلب، عبادت شفيع محسوب مى شود، اين قول سخيفى است که دليلى برايش نيست.
جواب از ابن عبدالوهاب در تشبيه طلب شفاعت از انبياء و اولياء به عبادت صالحين
امّا گفته ابن عبدالوهاب: خداوند علاوه بر پيامبر (صلى الله عليه وآله)به ملائکه و اولياء هم شفاعت عنايت کرد، امّا اگر تو بگويى پس من آن را از آنها طلب مى کنم در اين صورت رجوع مى کنى به عبادت صالحينى که خداوند در کتابش (سوره زمر آيه 3 و سوره يونس آيه 18) ذکر فرمود.
بايد در جواب گفت: اين استدلال بى اساس است اصلا افتراء بر خدا و کتاب اوست، خداوند در کجاى کتابش فرمود طلب شفاعت از صالحين عبادت آنهاست، اين مطلب مذکور از کدام سوره و آيه و کدام تفسير بدست مى آيد، نهايت چيزى که ابن عبدالوهاب به آن مى تواند تمسک کند اين است که بگويد برخى اصنام و بتهاى مشرکين صورتهاى موهومى بودند از صالحين مانند "لات"، ولى قرآن صراحت دارد بر اينکه آنها قصد مى کردند نزديکى به خدا را و آنها را شفيع خود قرار مى دادند نزد خدا، پس طلب شفاعت صالحين عبادت آنها نبود، بلکه آنها از اين بتها صور و صالحين که معبودشان بود، طلب شفاعت مى کردند، و علت کفر و شرکشان هم آنچنان که تذکر داديم اعراض از دستورات خداوند و انکار رسولان و شرايع و عبادت بتها بود نه طلب شفاعت از آنها.
علاوه بر اينکه خداوند آن بتها را اذن شفاعت نداده بود، فرِ است بين اين اعمال مشرکين با اعمال مسلمانى که اعتقاد به ربوبيت خداوند دارند لاغير و در برابر او عبادت و خضوع عبادى مى کنند لاغير، و از انبياء و اوليايى طلب شفاعت مى کنند که مأذون از جانب خداوند هستند.
علاوه بر همه اينها آنچنان که در بحث دعا در فصل خودش مى آيد، ابن عبدالوهاب جايز مى داند طلب دعا و استغاثه را از غيرخدا در صورتى که مقدور و در حد توان آن غير باشد و اين عمل را حرام و شرک نمى داند ; با اين حساب چگونه طلب شفاعت را از نبى (صلى الله عليه وآله)ممنوع و شرک مى داند در حالى که خودش قائل است پيامبر (صلى الله عليه وآله)شفيع است و قادر بر آن ولو با اذن خداوند، پس بين اين گفته هايش تناقضى آشکار است، اصلا چه فرقى بين انواع طلبها از غيرخدا با طلب شفاعت از غيرخداست که خداوند آنها را جايز و اين يکى را ممنوع کرده باشد اگر چه آن شخص قدرت بر شفاعت هم داشته باشد. بنابراين چنين نسبتى به خدا جز نسبت دادن تحکم و زورگويى و انجام کار عبث و بيهوده به او نيست،که او وجودش منزه از هر نقص و کاستى است.
در جواب ابن تميمه در تشبيه طلب شفاعت از انبياء به عمل يهود و نصارى
امّا سخن ابن تميمهکه ابتداکننده به اعتقادات وهابيت است در بحث شفاعت به اينکه: شخص طلب کننده شفاعت از نبى (صلى الله عليه وآله)اگر چه مى گويد من از او درخواست مى کنم چون او از من به خدا نزديکتر است و او را شفيع و واسطه قرار مى دهم نزد خدا;آنچنان که در نزد سلطان شفيع مى آورند بوسيله نزديکان سلطان، مانند همان افعالى که يهود با احبار (دانشمندان) و نصارى با رهبان (عابدان زاهد صومعه نشين) خود مى کردند براى شفاعت، مشرکين و عبادت کنندگان بتها که مى گفتند ما عبادت نمى کنيم اين بتها را مگر براى تقرب جستن به خدا; امّا خداوند با آيات شفاعت فرِ گذاشت بين خود و خلقتش در طلب شفاعت.
بايد در جوابش گفت: بعد از اينکه خداوند شفاعت را بخاطر رأفت و مهربانى نسبت به گناهکاران از عبادش قرار داد تا بوسيله آن به رضا و عفو خدا دست يابند،و انجام شفاعت را به عهده محترمين نزد خودش از انبياء و اولياء خودش نهاد و به آنها اذن شفاعت داد- همانگونه که به سلطان متوسل مى شوند و نزد او شفيع مى آورند بوسيله خواهش، با اين فرِ که سلطان حاجت را برآورده مى سازد يا از روى ميل يا ترس يا حياء و يا... ولى خداوند حاجتهاى خلق را عندالشفاعه برآورده مى سازد بخاطر لطف و کرم و رحمت و مهربانى - ديگر اينکه شفيع در نزد خدا بدون اذن او شفاعت نمى کند و مالک همه امور (اذن در شفاعت و قبول يا رد شفاعت) خود اوست. اين اوست معنى "إنّ الشفاعة کلّها لله"، نه اينکه طلبش از غيرخدا جايز نيست.
و آنچه که خداوند خبر داد از اختيار نمودن يهود و نصارى احبار و رهبان را ارباب خويش بدون اختيار نمودن خداوند،اين بخاطر طلب شفاعت از آنها نبود، بلکه بخاطر اين بود که احبار و رهبان حلال و حرام خدا رابخاطر دل يهودى و نصارى برعکس مى کردند، لذا يهود و نصارى آنها را ارباب و معبود خويش اختيار مى کردند کما اينکه در آيه دارد که:"اتّخذوا إلهه هواه" و آنهايى که بتها را عبادت کردند و آنها را شفيع آوردند شفاعت خواستند از سنگ و چوب و درخت که نه مى شنيدند و نه نفع داشتند و نه ضرر و نه مأذون از جانب خدا بودند، که خداوند آنها را در آيه 43 سوره زمر مورد سرزنش قرار داد در حالى که مسلمين عبادت شفيعان خود نمى کنند، انبياء و اوليايى را به شفاعت مى خوانند که خداوند آنها را اذن داد و مالک شفاعت قرار داد. پس قياس بين اين دو دسته مع الفارِ است.
در جواب ابن تميمه در فرِق نهادن بين طلب شفاعت در نزد خدا و در نزد خلق خدا
امّا اينکه ابن تميمه در تفسير آيات "لله الشفاعة جميعاً"، "ما لکم من دونه من ولّى و لاشفيع"، "من ذاالذى يشفع عنده إلّا بإذنه" گفت: بنابراين فرِ است بين طلب شفاعت نزد خدا و طلب شفاعت نزد خلق خدا; در جواب بايد گفت: بله او مى خواهد با آيه "لله الشفاعة جميعاً" طلب شفاعت از غيرخدا را منع کند آنچنان که در نزد سلطان از غير سلطان از خواص او طلب شفاعت مى شود و او از روى ميل يا ترس يا حياء و... رفع حاجت مستشفع له مى کند، ولى حق اين است که در طلب شفاعت از غير نزد خدا، شفيع شفاعت نمى کند مگر به اذن خدا و از کسى شفاعت نمى کند مگر خدا را راضى باشد بنابراين
ن امور شفاعت همه تحت امر و اراده ى خداست و معنى "لله الشفاعة جميعاً" و "إنّ الشفاعة کلّها لله"همين است نه اينکه طلب شفاعت از غيرخدا ممنوع است.
احاديث وارد شده در جواز طلب شفاعت از انبياء و ديگران در دنيا
آنچه گذشت جواب شبهات علماء وهابى بود در بحث شفاعت امّا حال احاديثى که در طلب شفاعت از انبياء و اولياء در دنيا وارده شده است.
عبدالله بن عباس از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل مى کند:"ما من رجل مسلم يموت فيقوم على جنازته أربعون رجلا لايشکرون بالله شيئاً إلّا شفعهم الله فيه"
عايشه از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل مى کند:"ما من ميّت يموت يصلّى عليه أمّة من الناس يبلغون مائة کلّهم يشفعون له إلّا شفعوا فيه
اين دو روايت دلالت دارند بر جواز شفاعت هر يک از مؤمنين براى ديگرى، و شفاعت در دنيا اختصاص به انبياء و اولياء هم ندارد بلکه در شأن همه مؤمنين است، بنابراين آيا اگر شخصى وصيّت کند چهل يا صد نفر از برادران مسلمانش را که بعد از مرگ او بر او نماز بخوانند و شفاعتش کنند و بر جنازه اش حاضر شوند، آيا چنين کارى شرک و گناه به حساب مى آيد بنا بر آيه شريفه:"فلاتدعوا مع الله أحداً"، آنچنان که طلب کننده ى شفاعت از پيامبر (صلى الله عليه وآله)را چنين تهمت و بهتانى مى بندند.
انس مى گويد: از نبى اکرم (صلى الله عليه وآله)سؤال کردم و درخواست نمودم به اينکه:"سألت النبىّ (صلى الله عليه وآله)أن يشفع لى يوم القيامة فقال: أنا فاعل، قلت: فأين أطلبک، قال: أوّلا على الصراط، قلت: فإن لم ألقک، قال: عند الميزان، قلت: فإن لم ألقک، قال: عند الحوض، فإنّى را أخطى هذا الموضع"
انس در اين حديث شفاعت را از نبى (صلى الله عليه وآله)طلب کرد در دار دنيا و آن را از خدا طلب نکرد، (آنچنان که وهابيون مى گويند) و پيامبر (صلى الله عليه وآله)هم اين عمل انس را تقرير و تأييد کرد; آيا با اين عمل انس گناهکار و مشرک است آيا پيامبر (صلى الله عليه وآله)او را در گناه و شرک تقرير و تأييد کرد آيا پيامبر سخن خدا را "لله الشفاعة جميعاً" و "لاتدعوا مع الله أحداً " را نشنيده بود و به آن آگاهى نداشت تا انس را از طلب شفاعت غيرخدا در دنيا منع کند، يا اينکه اين آيات را علم داشت و متوجه سخن انس نشد، که حالا وهابيون بر آن آگاهى يافتند و مردم را از آن منع مى کنند بخاطر عدم دخول در کفر و شرک و گناه
ابن اسحاِ در کتاب المبدأ مى گويد: "حميرى" قبل از تولد نبى (صلى الله عليه وآله)به او ايمان آورد و نامه اى خطاب به رسول (صلى الله عليه وآله)نوشت که بعد از رسالت به آن حضرت رسيد به اين بيان: "إن لم أدرکک فاشفع لى يوم القيامة و لاتنسنى و إن النبىّ (صلى الله عليه وآله)قال مرحباً بتبع الأخ الصالح ثلاث مرّات"
اگر اين عمل شرک و کفر بود بر پيامبر لازم بود که انکار و رد کند اين عمل حميرى را نه اينکه سه بار به او مرحبا و آفرين بگويد و اضافه نمايد صالح و نيکوکار.
اينها بخشى از احاديثى است که در دار دنيا از نبى (صلى الله عليه وآله)طلب شفاعت شده، اگر کسى بگويد اينها کفايت نمى کند; زيرا وهابى که رد طلب شفاعت از نبى و اولياء در دنيا مى کند بعد از موت نبى و ولى مراد است; در جواب مى گوييم دليلى که وهابيون براى ادعاى خويش ارائه مى کنند عبارت است از "لله الشفاعة جميعاً" و "فلاتدعوا مع الله أحداً" که اين دو آيه استدلال شده، اگر دلالت بر مدعا داشته باشند فرقى بين طلب شفاعت قبل از موت و بعد از موت نگذاشتند و مطلق ذکر شدند، علاوه بر اينکه احاديث طلب شفاعت شده از آن حضرت بعد از رحلت نيز کشف الإزار عن وجهه ثمّ قال بأبى أنت و أمى طبت حياً و طبت ميتاً... بأبى أنت و أمى اذکرنا عند ربّک و اجعلنا من همّک ثمّ أکب عليه فقبل وجهه"
و در حديث صحيح آمده:"لمّا توفّى (صلى الله عليه وآله)أقبل أبوبکر (رض) فکشف عن وجهه ثمّ أکب عليه فقبّله و قال بأبى أنت و أمى طبت حياً و ميتاً اذکرنا يا محمّد عند و لنکن من بالک"
اين نمونه ها از جمله طلب شفاعت از پيامبر (صلى الله عليه وآله)است در دنيا بعد از وفات آن حضرت، حال اينکه گفته مى شود چنين چيزى از صحابه و سيره ى گذشتگان صالح نديديم ديگر از على (عليها السلام)و ابوبکر(رض) نزديکتر به پيامبر(صلى الله عليه وآله)مگر صحابه اى مى توان سراغ گرفت.
دعا و استغاثه
در دعا نمودن و درخواست نمودن از غير خدا و طلب حاجتهااز او در امور دنيا و آخرت
نظر امام بکرى و ابن تيميه درباره ى طلب دعاء حاجت از غيراين از امورى است که وهابيون و پيشگام آنها ابن تيميه آن را موجب کفر و شرک دانستند و به آن تصريح نمودند.آنچنان که در رساله دوم از مجموعه الهداية السنيّة،امام بکرى مى گويد:همانا گفتن مرا درياب، به فريادم برس، شفايم بده، مرا بر دشمنم يارى ده (ادرکنى، أغثنى، اشفعنى، و انصرنى على عدوّى) و مانند اينها از چيزهايى که غير از خدا کسى را قدرت بر انجام آن نيست اگر در عالم برزخ از کسى درخواست شود از اقسام شرک حساب مى شود،آنچنان که در کتاب و سنت آمده و گذشتگان صالح بر آن اجماع دارند و پيامبر(صلى الله عليه وآله)بخاطر آن با مشرکين قتال کرد.ابن تيميه هم در کتابهايش در جاهاى متعدد به اين امر تصريح نمود، از ابن تيميه سؤال شد درباره ى کسى که به زيارت قبر اولياء مى رود،از صاحب قبر در مريضى خودش يا اسبش يا ديگرى درخواست مى کند که رفعش کند،و مى گويد که صاحب قبر واسطه بين او و خداى تعالى است، و کسى که در نزد قبر اولياء گريه و زارى مى کند صورت بر آن مى نهد و آن را لمس مى کند با دستهاى خود و دستها را به صورت مى زند و تبرک مى جويد و مى گويد حاجتم را درخواست مى کنم به برکت خدا و برکت صاحب قبر و کارهايى از اين قبيل...
ابن تميمه در جواب مى گويد: کسى که در نزد قبر پيامبر يا شخص صالحى مى رود و از او درخواست حاجت مى کند و از او مى خواهد که کمکش کند مثل اينکه مريضى او را مرتفع کند يا بدهى او را اداء کند و مانند آن، که کسى غير از خدا بر اين امور توانايى ندارد، اين اعمال صريحاً شرک است.واجب است که چنين شخصى توبه کند اگر توبه کرد چه بهتر، در غير اين صورت بايد کشته شود . و اضافه کرد درباره ى سنگها و غيره از بتها به اينکه: "ودّ، سواع، يغوث، يعوِ و نسر"اسمهاى افراد نيکوکار از قوم نوح (عليها السلام)بودند، وقتى آنها مردند، مردم بر قبر آنها اعتکاف نمودند، اين کار ادامه يافت تا جايى که از مجسمه آنها بت ساخته شد، لذا نشستن در نزد قبر و مسح نمودن آنها و بوسيدن آنها و دعا نمودن نزد آنها پايه و اساس شرک محسوب مى شود و عبادت بتها بشمار مى آيد لذا پيامبر (صلى الله عليه وآله)فرمود:"اللهمّ لاتجعل قبرى و ثناً يبعد" بعد ادامه مى دهد: از اين امر معلوم مى شود فرِ بين درخواست از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء در زمان حياتشان و بعد از وفاتشان و در غياب آنها;زيرا که احدى درخواست از آنها را در حضورشان عبادتشان ندانست.
هيچ فردى از گذشتگان امت در عصر صحابه و تابعين و... از نماز خواندن و دعاکردن در نزد قبر انبياء و درخواست نمودن و کمک خواستن از آنها در غياب آنها يا نزديک قبر آنها و اعتکاف نزد قبرشان خبر نداد، از بزرگترين موارد شرک اين است که شخصى از مرده اى کمک بجويد يا از غايبى کمک بخواهد و از او بخواهد که برايش دفع ضرر يا جلب منفعتى بکند، اين عمل درست مانند کار نصارى است در مورد مسيح (عليها السلام)و مادرش و يهود و نصارى با احبار و رهبان خودشان و ما مى دانيم که پيامبر ما محمد (صلى الله عليه وآله)بهترين خلق خدا و گرامى ترين آنهاست و صحابه اش عالمترين افراد به منزلت و شأن او بودند، با اين حال هيچ يک از اين کارها را نه در غياب او و نه بعد از وفات او با او انجام ندادند.
ابن تميمه در جاى ديگر مى گويد: بسيارى از گمراهان مى گويند اين شخص (نبى يا اولياء خدا)از من به خدا نزديکتر است و من از در رحمت حق دورم و ممکن است خدا را مورد سؤال قرار دهم مگر با وسيله قرار دادن اين شخص، که از همين قبيل است گفتار مشرکين، در حالى که خداوند مى فرمايد:"و إذا سألک عبادى عنّى فإنّى قريب أجيب دعوة الداع إذا دعان"و نيز خداوند به بندگان امر کرد که بگويند:"إيّاک نعبد و إيّاک نستعين"، و نيز خدا در مورد مشرکين خبر داد که مى گويند: ما اين بتها را عبادت مى کنيم تا ما را به خدا بسيار نزديک کنند، سپس خطاب به دعاکننده بسوى غيرخدا مى گويد:تو که از غيرخدا درخواست مى کنى گمان مى کنى که او به حال تو داناتر و تواناتر به اجابت دعايت و مهربان تر به توست از خدا، که اگر چنين باشد کار تو نادانى و گمراهى و کفر است، و اگر مى دانى که خدا به حال تو داناتر و تواناتر و بر برآوردن حاجتت تواناتر و به تو مهربان تر است، پس چرا از او روى مى گردانى بسوى غيراو، اگر مى گويى که آن شخص صالح از تو به خدا نزديک تر است که گفته ات درست است اين کلام حقّى است که بوسيله آن اراده باطل کردى، معناى تقرب او به خدا اين است که خدا به او بيش از تو عطاء مى کند و مى بخشد، نه اينکه از او درخواست کنى خدا حاجت تو را بهتر از زمانى که از خودش درخواست کنى برآورده مى سازد.
در اين حال اگر تو سزاوار مجازات و عدم قبولى دعا باشى، نبى و شخص صالح نمى توانند تو را در امرى که خدا نمى پسندد کمک کنند. ولى اگر مستحق و سزاوار مجازات نباشى خدا از بندگانش بخشنده تر و دعاپذيرتر است.
ولى اگر بگويى: اين شخص صالح اگر از خدا درخواست کند بهتر اجابت مى کند تا اينکه من از خدا درخواست کنم آنچنان که به شخص صالح زنده مى گوييم برايم دعا کن يا اصحاب از پيامبر (صلى الله عليه وآله)مى خواستند برايشان دعا کند، به تو گفته مى شود اين امر يعنى درخواست از ديگرى براى دعا نزد خدا فقط در مورد زنده مشروع است بخلاف مرده.
و ادامه داد به اينکه: مطلوب بنده اگر از چيزهايى باشد که غير از خدا نتواند که برآورده سازد درخواست آن از مخلوِ شرک عبادت کنندگان ملائکه و بتها و مسيح (عليها السلام)و مادرش، مانند اينکه به مخلوقى چه زنده و چه مرده بگويد:"اغفر ذنبى، اشف مريضى، عافنى، عاف أهلى" (گناهانم را ببخش، مريضم را شفا بده، مرا يا اهل بيتم را سلامتى بده)
امّا اگر آن عمل از کارهايى باشد که غيرخدا هم از عهده اش برمى آيد در آن موارد بهتر آن است که از غيرخدا درخواست نشود اگر چه حرام و نامشروع نيست، بخاطر آنچه که از کتاب خدا آمده"فإذا فرغت فانصب و إلى ربّک فارغب"و از نبى (صلى الله عليه وآله)نقل شد که به ابن عباس وصيت کرد:"اگر خواستى درخواستى کنى از خدا درخواست کن و اگر کمک مى خواهى از خدا کمک بخواه" يا به برخى از اصحاب فرمود:"از مردم چيزى درخواست نکنيد مثلا اگر شلاِ از دست شما به زمين افتاد به کسى نگوييد آن را به من بده"اين طلبها نهى شده امّا چيزى که جايز دانسته شده طلب دعا از مؤمن زنده براى برادر ايمانى است.
سخن ابن عبدالوهاب در مورد دعا و استغاثه نزد قبور انبياء و اولياء
امّا محمدبن عبدالوهاب درباره ى دعا و استغاثه در نزد قبور صالحين (انبياء و اولياء) و در غياب آنها مى گويد که اين عمل کفر و شرک است و اگر مرتکب آن توبه نکند سزاوار قتل است; زيرا همه ى اشياء براى خداست و از جمله آن دعا و استغاثه است. او آنجا که پيروان خويش را براى مقابله جدلى با مخالفين تعليم مى دهد مى گويد:اگر دعاکننده و پناه برنده به غيرخدا (صالحين) بگويد ما غيرخدا را نمى پرستيم و دعا و استغاثه به صالحين عبادت محسوب نمى شود به او بگو: تو که مى دانى خدا عبادت را براى خود مخصوص گردانيد حال که او معنى عبادت را نمى داند و انواعش را نمى شناسد به او تفهيم کن، خداوند مى فرمايد: "ادعوا ربّکم تضرّعاً و خفيه"بعد به او بگو با توجه به اين آيه و حديث "الدعاء مخّ العبادة" آيا دعا کردن جز عبادت نيست مجبور است بگويد بله، بعد بکو تو با دعا از غيرخدا عبادت آنها کردى و مشرک شدى; زيرا عبادت مشرکين جز دعا و قربانى و پناه بردن به غيرخدا نبود، آنها هم قبول داشتند که تدبيرکننده ى امور خداست ولى در برابر غيرخدا براى شفاعت و تقرب و دعا استغاثه مى کردند.اگر او گفت نه ما عبادت غيرخدا نمى کنيم، دعا و درخواست از صالحين شرک نيست، بلکه شرک دعا و استغاثه نزد بتهاست، به او بگو معنى عبادت بتها چيست آيا گمان کردى مشرکين قائل بودند که آن چوبها و سنگها (بتها) خلق کننده و روزى دهنده اند و تدبير امور عالم با آنهاست لذا در نزد آنها دعا مى کردند، خير اين امر را قرآن تکذيب مى کند:"قل من يرزکم من السماء و الأرض"بلکه آنها اين بت و سنگ و چوبها را مى خواندند و برايشان قربانى مى کردند تا اينکه آنها را به نزد خدا نزديک کند درست مانند کارى که شما نزد سنگها و بناهايى که در نزد قبرها ايجاد شده انجام مى دهيد، و اينکه مى گويى شرک مخصوص بتهاست، نه بلکه اعتماد به صالحين و دعا نزد آنها را نيز قرآن شرک قلمداد کرد مانند کفر کسانى که ملائکه و عيسى (عليها السلام)و مادرش و صالحين را مى خواندند.
ابن عبدالوهاب ادامه مى دهد: براى اين مسلمان شبهه شده به اينکه چون در حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله)آمد:"إنّ الناس يوم القيامة يستغيثون بآدم ثمّ بإبراهيم ثمّ موسى ثمّ بعيسى فکلّهم يعتذرون حتّى ينتهوا إلى رسول الله (صلى الله عليه وآله)" اين حديث دلالت دارد بر اينکه دعا و استغاثه به غيرخداشرک نيست، ما در جواب مى گوييم: استغاثه از مخلوِ در چيزى که به آن قدرت دارد را ما منکر نيستيم آنچنان که انسان در جنگ از اصحابش کمک مى طلبد و در امور ديگرى که مخلوِ بر آن قادر است; بلکه ما منع مى کنيم استغاثه بندگان را نزد قبر انبياء و صالحين و در غياب آنها در امورى که آنها قدرتى بر آن ندارند بلکه تنها از عهده خدا ساخته است، بنابراين استغاثه به انبياء و صالحين در روز قيامت که از آنها بخواهيم از خدا درخواست کنند براى حساب مردم تا اهل بهشت از سختى در روز قيامت خلاصى يابند اشکالى ندارد اين قبيل امور دنيا و آخرت در نزد نبى (صلى الله عليه وآله)و صالحين درست است آنچنان که صحابه چنين مى کردند ولى بعد از فوت نبى (صلى الله عليه وآله)هرگز جايز نيست که از او طلب دعا و استغاثه کرد آنچنان که گذشتگان صالح مردم را برحذر مى داشتند در نزد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)دعا کنند چه رسد که از او بخواهند برايشان دعاکند. ادامه مى دهد: و شبهه ديگرى که براى اين گمراهان حاصل شده اين است که در قصه ابراهيم (عليها السلام)وقتى بسوى آتش پرت شد جبرئيل به نزد او آمد - در فضا که بود - و به او عرضه داشت آيا حاجتى دارى ابراهيم (عليها السلام)در جواب گفت: از تو خير. اينجا استدلال مى کنند اگر استغاثه از غير شرک است پس چرا جبرئيل آن را بر ابراهيم عرضه داشت در جواب آنها بايد مى گوييم: جبرئيل امرى را به او عرضه داشت که به او نفع برساند در حالى که بر آن قدرت داشت; زيرا خدا درباره ى جبرئيل فرمود:"شديدالقوى" (بسيار نيرومند) که اگر ابراهيم اجازه مى داد جبرئيل مى توانست آتش را به مشرِ و مغرب پراکنده کند يا ابراهيم (عليها السلام)را به مکان دورى بفرستد يا به آسمان بالا برد، ولى ابراهيم قبول نکرد، درست مانند اينکه شخصى ثروتمند از انسان مقروضى بخواهد اجازه دهد قرضش را اداء کند ولى شخص مقوض موافقت نکند و صبر پيشه کند تا خدا روزى او را افزايش دهد که در اين صورت هيچ کس منّتى بر او نخواهد داشت
جواب عام از ابن تميمه و ابن عبدالوهاب و صنعانى که طلب دعا از نبى (صلى الله عليه وآله)رابعد از رحلت منع کردنددر اين باره ابن تميمه مى گويد: اگر بگويى نبى (صلى الله عليه وآله)و شخص صالح از خدا بخواهد، دعاى مرا خدا بهتر مستجاب مى کند تا من خودم از خدا طلب کنم چون آنها به خدا نزديکترند، مانند اينکه به شخص صالح زنده اى بگويى براى من دعا کن يا آنچنان که صحابه از پيامبر (صلى الله عليه وآله)درخواست مى کردند برايشان دعا کند، اين امرى است مشروع و منعى ندارد دباره ى زنده ها، ولى در رابطه با مرده چه انبياء و چه صالحين و... شرع مقدس به ما اجازه نمى دهد به آنها بگوييم برايمان دعا کن يا از خدا برايمان درخواست کن، و هيچيک از صحابه و تابعين هم اين را انجام ندادند و هيچ يک از امامان چهارگانه در اين مورد دستورى ندادند و روايتى هم در اين مورد نيست بلکه آنچه روايت شد مخالف آن است به اينکه: وقتى دوره ى عمر (رض) مردم دچار خشکسالى شدند او به عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه وآله)متوسل شد و طلب باران کن، و گفت خدايا ما وقتى دچار خشکسالى مى شديم به پيامبرت توسل مى جستيم و سيراب شدند. در آن خشکسالى مردم به قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله)هجوم نياوردند و نگفتند اى رسول خدا نزد خدا برايمان دعا کن و برايمان طلب باران کن، هيچيک از صحابه چنين نکرد، بلکه اين بدعت است که بعداً آمد نه اينکه از طرف خدا آمده باشد. صحابه هرگاه نزد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)مى آمدند بر او سلام مى کردند و وقتى اراده ى دعا مى کردند در حالى که رو به قبر بودند از خدا درخواست نمى کردند بلکه از آن قبر روى مى گرداندند و خدا را بدون شريک دعا مى کردند آنچنان که در ساير بارگاهها انجام مى دادند
ابن عبدالوهاب مى گويد: اصحاب رسول (صلى الله عليه وآله)در زمان حياتش از او طلب دعا مى کردند اما بعد از مرگ و رحلتش هرگز چنين نکردند.صنعانى هم طلب دعا از پيامبر (صلى الله عليه وآله)را در حياتش جايز ولى بعد از رحلتش ممنوع دانست، چيزى که قابل ذکر است ابن تميمه طلب دعا را بعد از مرگ نبى (صلى الله عليه وآله)بدعت دانست ولى محمدابن عبدالوهاب و صنعانى آن را کفر و شرک دانستند.
ولى قول حق اين است که طلب دعا از نبى و اولياء حتى بعد از رحلت و غيابشان جايز است. بخاطر آنچه که در مقدمات ذکر کرديم: از نبى اکرم (صلى الله عليه وآله)و ساير انبياء بعد از رحلت زنده اند سخن مردم را مى شنوند و جواب مى گويند ديگر اعمال امت بر نبى (صلى الله عليه وآله)عرضه مى شود و او براى امت طلب مغفرت مى کند.
همانا وهابيون حيات نبى (صلى الله عليه وآله)را هم بعد از رحلت تصديق مى کنند، و حديث رد نمودن آن حضرت سلام امت را بعد از رحلت نيز قبول دارند. و در نص قرآن کريم آمده است: "و لاتحسبنّ الذين قتلوا فى سبيل الله أمواتاً بل أحياء عند ربّهم يرزقون"از طرفى مى دانيم درجه و شأن نبوت بالاتر از شهداست، بلکه حتى حديث وارد شده که "مداد العلماء أفضل من دماء الشهداء"، بنابراين آنچه که در حق شهدا ثابت است اقلا براى انبياء ثابت مى باشد، و حال که روح هم باقى و غيرفانى است مى شود از او درخواست و دعا نمود. علاوه بر اينکه اعتقاد به شنوا بودن يا نبودن ميت از واجبات و ضروريات دين نيست، هر يک از دو طرف را که شخص اعتقاد داشته باشد يا اعتقادش درست است و مأجور يا نادرست است و مذور، از اين اعتقاد شرک و کفر لازم نمى آيد و حتى گناهکار نيست، تازه بر فرض گيريم که نبى (صلى الله عليه وآله)بعد از رحلت قدرت شنيدن ندارد و نمى تواند براى او دعا کند، باز اشکالى حاصل نمى شود درست شبيه آن است که بخواهيم کورى برايمان مطلبى را بخواند به گمان اينکه بيناست، و از ميتى کارى را طلب کنيم به گمان اينکه خوابيده است، که هيچيک از اين امور موجب شرک نمى شود و گناه هم محسوب نمى گردد. امّا اگر بخواهيد بگوييد که ممنوع است چون بدعت است مى گوييم نه نصى از کتاب و سنت در اين مورد آمده و نه از گذشتگان چيزى به جواز دعا و درخواست نمودن از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء بعد از رحلت دارد. امّا اينکه مى گويند گذشتگان چنين نکردند گفته آنها تکذيب و رد مى شود با بيان سهمودى عالم شافعى مدينه منوره که قائل است توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)بعد از رحلتش به اينکه دعا نزد خدا کما اينکه در حياتش از او درخواست مى شد ادامه يافت، بنا به اين حديث: در زمان عمر (رض) مردم دچار خشکسالى شدند پس مردى نزد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)آمد و گفت: يا رسول الله! از خدا براى امتت طلب باران کن که آنها در حال هلاک هستند، پيامبر (صلى الله عليه وآله)به خوابش آمد، فرمود به نزد عمر برو، به او سلام برسان و بگو به زودى باران خواهد آمد
امّا جواب خاص از بيانات ابن تميمه در تحريم درخواست و دعا و استغاثه از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء
امّا اينکه ابن تميمه قائل است به شرک کسى که از نبى (صلى الله عليه وآله)يا شخص صالح درخواست کند که مريضى او را شفا دهد يا بدهى او را اداء نمايد و مانند آن و قتل او را در صورتى که توبه نکند واجب مى داند، اين گفتارش باطل است، بخاطر آنچه که در مقدمه ذکر کرديم از عدم جواز تکفير شخص مسلمان و حليت جان و مال او بدون دليل قطعى يقين آور، و بخاطر وجوب حمل نمودن گفتار و عمل مسلمان بر صحت تا آنجايى که امکان دارد مگر اينکه يقين به خلاف پيدا کنيم، ولى ما در بحث گفته ايم که براى حمل بر صحت حتى دليل هم داريم که آن اسناد فعل است به سبب در دعا و شفاعت، که چنين اسنادى در زبان عرب و قرآن کريم و علم بيان فراوان يافت مى شود. امّا روايتى که ابن تميمه آورد به اينکه ود و سواع و يغوث و يعوِ، اسم افراد صالح از قوم نوح بودند، وقتى مردند مردم بر سر قبرشان اعتکاف نمودند تا اينکه منجر شد به اختيار نمودن مجسمه آنها به عنوان بت ; اين گفته ابن تميمه به نفع او نيست بلکه به ضرر اوست ; زيرا از سخنش برمى آيد که علت تکفير آن مشرکين اختيار نمودن مجسمه هاى صالحين بود بعوان بت نه اعتکاف نمودن بر سر قبرشان.
و اينکه گفت: اعتکاف بر سر قبرها و بوسيدن آنها و دعا نمودن نزد آنها پايه و اساس شرک و عبادت بتها گرديد، باز اين گفته هم عليه خود اوست به اينکه اعتکاف بر قبر و مسح آن و بوسيدن آن نزد آن بخودى خود حرام و شرک نيست بلکه در نزد قوم نوح (عليها السلام)اين کار به حرام و شرک منجر شد، حال اگر ابن تميمه بخواهد زيارت قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء را بخاطر کثرتش نظير اعتکاف در نزد بتها به حساب آورد، بزودى در فصل زيارت ثابت خواهيم کرد که استحباب زيارت قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و ساير انبياء و صالحين، و نزد قبر آنها، از ضروريات دين اسلام است. وقتى که استحباب آنها ثابت شد استحباب زيارت فراوان هم ثابت مى شود، چون در کار خير اسراف معنى ندارد در اين صورت فرقى ندارد که آن زيارت هميشگى و مداوم را ابن تميمه اعتکاف بنامد يا هر چيز ديگر ; زيرا صرف نامگذارى، ضررى يانفعى متوجه کسى نمى کند.
امّا اگر ابن تميمه بخواهد اين اعتکافها را بر سر قبور صالحين و دعا نزد قبر آنها را پايه و اساس در شرک و عبادت بتها بنامد بعد نتيجه بگيرد که اينها هم سبب تام براى شرک و عبادت بتهايند بعد بگويد چون عمل قوم نوح (عليها السلام)و عمل مسلمين زائر قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله)نظير هم هستند اعمال اينها هم انتهايش به شرک و عبادت بتها ختم مى شود، ما اين نتيجه گيرى و قياس را نمى پذيريم به دليل اينکه آنچه که شرک در نزد قوم نوح محسوب مى شد همانا عبادت بتها و اخذ مجسمه صالحين بعنوان بت بود نه صرف حضور بر سر قبر صالحين و مسح و تقبيل (بوسيدن) قبرها و دعا نزد آنها، در حالى که به وضوح شاهديم مسلمانان صدها نسل اندر نسل بطور مداوم و هميشگى به زيارت قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و او لياء دين مشرف مى شوند به آنها تبرک مى جويند آنها را مى بوسند ومسح مى کنند، امّا کارشان منجر به شرک و اخذ مجسمه نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء دين بعنوان بت نشده، لذا نتيجه مى گيريم که اين اعمال در نزد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء سبب تام براى شرک و اخذ مجسمه آنها بعنوان بت و عبادت نيست و حرمت بر آن بار نمى شود و قياس کار اين دو قوم (قوم نوح (عليها السلام)و قوم نبى اکرم (صلى الله عليه وآله)) با هم مع الفارِ است. امّا اگر ابن تميمه بگويد: اگر چه اين تعظيمها و تبرک جستنها علت و سبب تام براى شرک و عبادت بتها نيستند ولى چنين سابقه و تجربه اى در تاريخ رخ داده لذا ما اين تعظيمها و تبرک جستنها به هر نحوى که باشد را حرام مى دانيم.
ما قول ايشان را نمى پذيريم که صرفاً چون بعضى بعد از تعظيم و تبرک جستن به قبور صالحين به شرک و بت پرستى کشيده شدند ما نيز از تعظيم و تبرک جستن به قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء دين اعراض کنيم تا مبادا خداى ناکرده به شرک و بت پرستى دچار نشويم،چون شبيه اين مسئله فراوان است مثلا بعد از اظهار معجزه انبياء برخى مردم کوتاه فکر ممکن است آنها را جهلا خدا به حساب آورند به سبب اعمال خارِ العاده اى که از آنها سر مى زند - مانند آنچه در نزد قوم عيسى (عليها السلام)اتفاِ افتاد- اين عمل خلاف و شرک آميز مسيحيان ديگر نمى تواند دليل براى عدم جواز آوردن معجزه براى رسولان الهى شود صرفاً به اين خاطر که برخى از امتها نتوانستند بين معجزه و اعمال ربوبى فرِ قائل شوند.
اما اگر بخواهد بگويد مراد از اصل شرک بودن به اين تعظيمها اين است که اين تعظيمها و تبرک جستنها عين شرک و بت پرستى هستند آنچنان که وهابيها مى گويند ; ما اين را قبول نداريم و مردود است بخاطر فرقى که بين عمل مسلمانها و عمل مشرکين است که در بحث شفاعت مفصل گذشت.
امّا اگر ابن تميمه بخواهد حديث نبوى (صلى الله عليه وآله)را دستاويز قرار دهد که فرمود:"اللهّم لاتجعل قبرى وثناً يعبد" (خدايا قبر مرا بت قرار نده که مردم به عبادتش بپردازند) پس اين تعظيم و تبرک جستنها عبادت است ما قبول نداريم که پيامبر (صلى الله عليه وآله)اين تعظيم و تبرک جستنها را به قبر خود عبادت مى دانست و از آن مردم را برحذر مى داشت بلکه آن حضرت دعا فرمود در حق امت تا آنها دچار اعمال جاهلى نشوند و قبر و مجسمه او را به عنوان بت اخذ نکنند، نه اينکه مجرد تعظيم و تبرک جستن را عبادت قبر بداند که بارها در اين مورد توضيح داديم.
امّا اينکه ابن تميمه در فرِ نهادن بين سؤال از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء دين در حياتشان و بعد از رحلتشان و در غيبت آنها را به دين دانست که کسى در نزد آن حضرت او را عبادت نمى کرد.
در جواب مى گوييم ما اين بيان را قبول نداريم، اولا مى توانستند در حضور آن حضرت هم او را عبادت کنند آنچنان که در نسل بعد اتفاِ افتاد و گروه سبائيه اميرالمؤمنين على (عليها السلام)را در حضور او عبادت مى کردند تا جايى که آن حضرت آنها را به آتش مجازات نمود و اين مجازات بر سماجت آنها افزود و مى گفتند جز خالق آتش به آتش مجازات نمى کند پس حتماً او خداست، ثانياً اينکه احتمال دارد بر فعل مباح و راجعى يک امر حرامى مترتب شود نمى تواند دليل بر حرمت آن فعل مباح و راجع شود ; زيرا در اين صورت بايد اکثر کارهاى مباح و راجح را تعطيل کرد،که کارى سخت و عسرآور است در حالى که خداوند مى فرمايد:"يريد الله بکم السير و لايريد بکم العسر"حال که خدا بنا را بر آسان گرفتن در کارها گذاشت ما چرا بدون دليل خود را در مشقّت و سختى قرار دهيم.
امّا اينکه ابن تيميه گفت: هيچيک از گذشتگان امت از صحابه و تابعين و تابعين تابعين اختيار نکردند نماز خواندن و دعا نمودن را در نزد قبور انبياء و صالحين و احدى در غياب و سر قبر آنها استغاثه نکرد;اين قول ايشان نيز مردود است;زيرا اولا:او که ادعا مى کند چگونه قادر به دسترسى به سيره ى همه صحابه و تابعين در همه عصرها و مکانها بود!ثانياً:از ايشان مى پرسيم از گذشتگان صالح آيا مالک بن انس امام مالکيها از صالحين نبود کسى که وقتى در مدينه بود هيچ فقيهى به احترام ايشان فتوا نمى داد و امام شافعى او را حجت خدا بر خلقش مى دانستند ،و از تابعين يا تابعين تابعين مى توان ابى جعفرمنصور را نام برد زمانى که از مالک بن انس سؤال کرد يا مالک به سوى قبله روى کنم براى دعا يا به سوى قبر رسول الله(صلى الله عليه وآله)مالک در جواب گفت:رويت را از قبر نبى (صلى الله عليه وآله)برنگردان که او وسيله قرب تو به خدا و وسيله پدرت آدم(عليها السلام)تاروز قيامت است.حال آيا قبول نداريد که مالک از علماى بنام مدينه داراى پيروان فروانى بود و نسل اندر نسل از او و فتاواى پيروى مى کنند، پس ادعاى اجماع شما بر عدم انجام صحابه و تابعين و... زيارت نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء را و عدم دعا و توسل و استغاثه به آنها بى مورد است، علاوه بر اينکه در فصل توسل خواهيم آورد که علماء بلاد همه در آداب زيارت، آمدن نزد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)رابراى زيارت و دعا نمودن نزد آن مستحب مى شمارند، بعلاوه اينکه استغاثه را که در غياب و بعد از رحلت نبى (صلى الله عليه وآله)و صالحين ادعا نموديد گذشتگان صالح انجام ندادند.
اين گفته شما نيز باطل است ; زيرا علاوه بر اينکه بيانات قبلى ما اين را تکذيب مى کند ما اين امور را سيره ى مسلمين نسل اندر نسل به وضوح مى يابيم که استغاثه به انبياء و صالحين مى کنند و از آنها طلب شفاعت مى کنند، خصوصاً که سهمودى امام شافعى در مدينه در کتاب خودش موارد زيادى را آورده که نبى (صلى الله عليه وآله)غياباً و در نزد قبرش استغاثه شده و حتى آن را سيره ى انبياء و مرسلين و سلف صالح برشمرده و نمونه هايى را بيش از ده واقعه از استغاثه به قبر نبى (صلى الله عليه وآله)را ذکر کرد که برخى را ذکر مى کنيم: امام ابوبکر بن القمرى مى گويد: من و طبرانى در حرم رسول الله (صلى الله عليه وآله)بوديم که گرسنگى بر ما چيره شد هنگام عشاء که شد به نزد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)رفتم و گفتم اى رسول خدا گرسنه ام (امان از گرسنگى)... ديديم در حرم کوبيده شد و يک علوى در حالى که دو نفر جوان به همراه او بودند که هر يک زنبيلى بدست داشتند که در آنها غذاهاى فراوان بود نزديک شدند و گفتند: شما به رسول الله متوسل شديد و از گرسنگى شکايت کرديد، رسول (صلى الله عليه وآله)به خواب من آمد و به من امر کرد تا غذايى برايتان بياورم.
نيز ابن جوزى در کتابش آورده از ابن مقرى که گفت: اين جلاد نقل کرد وارد مدينه شدم در حالى که بيدار و سرحال بودم، به نزد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)رفتم و گفتم يا رسول الله من مهمان توام پس يک چرت خوابيدم، در خواب نبى (صلى الله عليه وآله)را ديدم که قرص نانى به من بخشيد، نصفش را خوردم، بعد که بيدار شدم نصف ديگر آن را در دستم يافتم.
بنابراين اينکه مى بينيم سيره ى مسلمانان نسل اندر نسل بدون وقفه بر زيارت قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و صالحين و اولياء است و طلب دعا و شفاعت و توسل و استغاثه به آنها، اين را نشان مى دهد که آنها اين امور را از شرع مقدس اخذ کرده اند - بنا بر آنچه که در مقدمات گفتيم به اينکه سيره مسلمين مانند اجتماعشان حجت است - لذا براى اثبات شرعيت و عدم بدعت سيره ى مسلمين نبايد دليل ارائه کرد، بلکه هر کس مسلمين را خلاف شرع دانست بايد بر رد آن سيره دليل بياورد. امّا اينکه مسلمين توسل جو و شفاعت خواه و استغاثه کننده به قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء را به يهود و نصارى در اخذ احبار و رهبان و مسيح و مادرش را ولى خود به غير خدا تشبيه کرده، ما مفصلا در باب شفاعت فرِ بين اين دو دسته را متذکر شديم که يهود و نصارى و مشرکين از آنجا که معبودان خود را مستقل در امور مى دانستند از آنها طلب مى کردند و احبار و رهبان را از آن جهت که صاحب اختيار در امر و نهى و تغيير حلال و حرام مى دانستند عبادت مى کردند، بخلاف مسلمين که هيچ گونه استقلالى براى نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء در برابر خدا قائل نيستند. امّا اينکه اشکال کرد به عمل مسلمانان توسل جو و طلب کننده دعا از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء به اينکه مى گويند او از ما به خدا نزديکتر است و وسيله اى جز او براى نزديکى به خدا نداريم، بعد آيه شريفه "إذا سألک عبادى عنّى فإنّى قريب أجيب دعوة الداع إذا دعان"شاهد آوردند که بدون وسيله بايد دعا نمود که خدا بسيار به خالق نزديک است.
در جواب مى گوييم: اولا شکى نيست که انسانها بواسطه اعمال و اعتقادات صحيح و نادرست خويش از لحاظ معنوى نسبت به خدا قرب و بعد دارند و انبياء و اولياء به خدا نزديکترند تا مردم عادى و دعاى نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء به همين سبب مقبول تر است، امّا اينکه درخواست کنندگان دعا از انبياء و اولياء صورت گيرد لاغير، ما چنين گروهى را سراغ نداريم بلکه همه مسلمين متوسل شونده و استغاثه کننده به نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياءگاه دعا را مستقيماً با خدا در ميان مى گذارند، گاه از طريق انبياء و اولياء مطرح مى کنند. امّا استدلال شما را براى لزوم دعا بدون وسيله به آيه شريفه کافى نمى دانيم چون هم سنت و سيره انبياء و صالحين براين بود که بوسيله مقربان درگاه الهى به خدا تقرب مى جستند و طلب حاجت مى کردند خصوصاً با توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)حتى قبل تولد آن حضرت، آنچنان که در داستان آدم (عليها السلام)نقل شد. علاوه بر اين آيه دلالت دارد که خداوند به بندگان نزديک است ولى نبايد غافل شد همانگونه که در فاصله مادى قبل از هر نزديکى يک نزديکى هست در بُعد معنوى نيز چنين است. بُعد و قرب انسانها به خدا از نظر معنوى درجاتى دارد و هر چه انسان صالح تر باشد به خدا نزديک تر است و هر چه نزديکتر، تقاضا و دعايش نزد خدا پذيرفته تر است، لذا بخاطر قرب و نزديکى آنها به خدا ما به آنها روى مى آوريم برايمان دعا کنند، علاوه بر اينکه در سيره و سنت مسلم است که دعاى ديگرى در حق انسان پذيرفته تر است، خصوصاً که خود ابن تميمه قبول دارد که توصيه شديم براى قبولى دعا قبل از دعا و بعد از آن بر نبى (صلى الله عليه وآله)و آلش درود و سلام فرستيم، به او مى گوييم اگر توصيه شده بدون وسيله به دعا نزد خدا برويم پس درود فرستادن به نبى (صلى الله عليه وآله)هنگام دعا براى چيست
علاوه بر اينها ابن تميمه مى گويد: اگر مى دانى که خداى متعال از همه عالمتر به احتياج تو و قادرتر بر رفع آن و مهربانتر به توست پس چرا از او روى مى گردانى بسوى درخواست از غير او با طلب دعا و شفاعت که قبول اينها فقط در حيطه قدرت خداست
در جواب او مى گوييم: مگر نبى (صلى الله عليه وآله)نمى دانست که خدا به حال او عالمتر و به برآوردن حاجتش تواناتر و به او مهربانتر است نسبت به عمر (رض) که به عمر هنگام رفتن به عمره و هنگام خداحافظى فرمود: اى برادر وقتى خانه خدا را ديدى ما را از دعايت فراموش نکن، چرا نبى(صلى الله عليه وآله)شخصاً دعا نکرد و به عمر واگذار کرد، يا چرا به عمر گفت وقتى اويس قرنى را ديدى به او بگو برايم استغفار کند. در حالى که پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى توانست خودش براى خود در نزد خدا دعا و استغفار کند و چرا امت نبى (صلى الله عليه وآله)در قحطى ها و خشکسالى ها از پيامبر (صلى الله عليه وآله)مى خواستند برايشان طلب باران کند و خودشان مستقيماً از خداوند طلب باران نمى کردند در حالى که خدا به حالشان داناتر و بر برآوردن حاجتشان تواناتر و به آنها مهربانتر بود. امّا اگر ابن تميمه توهم کرد که مسلمين هم در اين طلب دعا و شفاعت قائل به استقلال انبياء و اولياء در برآوردن حاجت آنها از خداست هستند توهمش توهم باطلى است ; زيرا ظاهر حال مسلمان موحد خلاف اين را ثابت مى کند و بنا به مقدمات مذکور در بخش دوم شما که ادعاى خلاف حال و ظاهر مسلمانان را داراى بايد اقامه دليل کنى.
امّا اينکه مى گويد: تو که مى دانى مستحق عقاب و ردّ دعا هستى پس چرا به رسول و اولياء متوسل مى شوى و از آنها طلب دعا مى کنى در حالى که چيزى را که خدا ناپسند دارد کسى را قدرت بر کمک و يارى نيست.
در جوابش مى گوييم: آنچه که از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء در اين توسل مطلوب است همانا دعاست وشفاعتى که خارج از حيطه دعا نيست بنابراين اشکالى ندارد چون در شرع مقدس طلب دعا از غير بلااشکال اجازه داده شده، امّا اينکه گفتى تو که مستحق عقاب و رد دعا هستى چرا متوسل به نبى و اولياء مى شوى بايد بگويم: صرفاً مستحق عقاب بودن موجب عدم انجام دعا نيست ; زيرا خداوند بسيارى از گناهان را بوسيله دعا مى بخشد و اينکه مستحق رد دعا باشد، نيز جوابش به اين است که برخى از گناهان را خداوند به واسطه دعاى غير مى بخشد که تأثير دعاى غير در حق انسان نيز در نزد مسلمين امر مسلمى است لذا شخص هم خود براى خودش دعا مى کند و هم از غير، طلب دعا مى کند و بين اغيار چه کسى بهتر از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء که در نزد خدا از شأن و منزلت خاصى برخوردارند و دعاى آنها به اجابت نزديکتر است.
امّا اينکه گفتى طلب دعا جايز است منتهى از زنده نه شخص مرحوم، بخاطر عدم قدرت بر انجام کار، و اين کار تنها از خدا برمى آيد، در اين مورد مفصلا جواب داده شده به اينکه انبياء و اولياء مانند شهدا بلکه برتر از آنها در برزخ حيات دارند و لازمه ى حيات هم علم و قدرت و اراده است و...
امّا اينکه گفتى سؤال از مخلوِ دو قسم است; جايز و غيرجايز و منهى را با نهى کراهتى اگر بدانى نه نهى تحريمى، براى حرف شما وجه قابل قبولى هست، که انسان بايد سعى کند مستقل و غيروابسته به ديگران باشد و از منّت خلق برى باشد، ولى اين هم به صورت عام و فراگير نيست ; زيرا خلق را چاره اى نيست جز کمک جستن از ديگران خصوصاً با زندگى مدرن امروزى که همه به يکديگر محتاجند و مکمّل يکديگر و منّتى هم بر يکديگر ندارند; زيرا نياز طرفينى (عليها السلام)توصيه فرمودند که بگوييد: بار خدايا ما را محتاج بنده ى لئيمت نگردان ; بنابراين کمک جستن از خلق خدا در امورى عادى جايز است و نهى در آن تنزيهى و اخلاقى است براى استقلال شخص و عدم اتکاء بر ديگران، امّا اين کمک جستن در امورى مانند دعا و شفاعت و... نيز در مورد کسانى که منع شديم در شرع مثل درختان و احجار و بتها و شياطين ممنوع است، امّا کسانى که برايشان اهليت و دعا و شفاعت در شرع مقدس ثابت شد کمک جستن از آنها اشکالى ندارد با نيت و قصد اينکه مؤثر حقيقى خداست و اينها تنها نقش وسيله و اسباب را در طول اراده ى حق جلّ ذکره دارا مى باشند.
امّا جواب خاص از بيانات محمد بن عبدالوهاب در باب و استغاثه
اما قول محمد بن عبدالوهاب که گفت: وقتى تو در خواندن خدا براى حاجت رجوع مى کنى به نبى (صلى الله عليه وآله)يا اولياء و... در اين صورت تو شرک ورزيدى ; زيرا عبادت مشرکين هم جز دعا و قربانى نمودن و پناه بردن به بتهاشان نبود.
در جوابش بايد گفت: اولا ما سابقاً مفصل بيان کرديم که مطلق دعا و طلب آن از غيرخدا عبادت او محسوب نمى شود بلکه دعايى و طلب دعايى و استغاثه اى عبادت آن غير محسوب مى شود که شخص دعاکننده آن غير را در برآوردن حاجت مستقل بداند و براى او شأنيت ربوبى بوجهى از وجوه قائل شود امّا همانطور که سابقاً گذشت از ظاهر حال مسلمان موحد خلاف اين برمى آيد، امّا اينکه گفت شرک مشرکين هم از همين قبيل بود ما قبول نداريم ; زيرا فرِ اين دو دسته روشن و واضح است که مشرکينى براى بتها و مجسمه صالحين و احبار رهبان و عيسى (عليها السلام)و مادرش شأنى از شئون ربوبى قائل بودند،در برابر آنها سجده مخصوص و...که تنها بايد در برابر خدا انجام داد بجا مى آورند بعد آنها را براى دعا و شفاعت و...مى خواندند در حالى که بالصراحه از خواندن آنها در اين امور از ناحيه شارع منع شده بودند،ولى مسلمين هيچ شأن استقلالى و ربوبى براى نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء قائل نيستند و تنها در امورى که از طرف خدا مأذون هستند و نيز کسانى را که مأذون هستند مى خوانند به قصد وسيله و سبب،و اين هم بالاتفاِ جايز است. امّا اينکه گفته: اين مسلمانان مشرک معنى عبادت و شرک را نفهميده اند بايد به آنها تفهيم کنى! در جواب بايد گفت اين سخن شما جز بى حرمتى و سوء ادب نسبت به مسلمين و علماء آنها نيست که در شأن آنها پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود:علماى امت من از انبياء بنى اسرائيل برترند و خداوند در حق آنها فرمود:همانا آنها بهترين گروه هستند که از بين مردم خارج مى شوند.بايد متذکر شويم که معنى عبادت خدا و شرک به خدا در سايه تعاليم نبوى و ائمه اهل بيت (عليها السلام)آنقدر واضح و روشن است که نه تنها علماى امت بلکه براى اکثر عوام هم روشن است، آنها به روشنى مى دانند همانگونه که در مقدمات متذکر شديم معنى عبادت در اصطلاح دينى تنها به معنى مفهوم لغوى آن - اطاعت به همراه خضوع - نيست بلکه قيوداتى هم دارد از جمله براى اينکه شخص اطاعت شونده شأنى از شئون خدايى و استقلال در عمل قائل شوى، اگر با چنين اعتقادى از کسى اطاعت با خضوع کردى، مى شود عبادت او و اگر با خدا در ربوبيت شريک دانستى مشرک مى شوى، که اين بحث مفصلا در مقدمات ذکر شد و تکرار نمى کنيم.
اينکه ابن عبدالوهاب مى گويد: آيا گمان کردى که مشرکين آن چوبها و سنگها را بصورت بت مى پرستيدند قائل به خلق کنندگى و روزى دهندگى آنها بودند... عمل شما هم شبيه عمل آنهاست ; در جواب مى گوييم: اگر چه آنها براى بتهاى خود شأن خالقيت و رازقيت قائل نبودند ولى عبادت و تعظيم مى کردند در برابر چيزى که خدا بالصراحه از آن منع کرده بود، ولى مسلمانان طلب دعا و شفاعت مى کنند از نبى و اولياء که خداوند اذن داده و در سيره ى نبوى و صحابه و تابعين موجود است، علاوه بر اينکه مشرکان براى آن چوبها و سنگها (بتها) شرف ذاتى و اختيار استقلالى و تدبير در امور قائل بودند و بدين سبب تعظيم در برابر آنها مى کردند که عبادت محسوب مى شد و شرک، امّا مسلمانان براى نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء هيچ گونه شرف ذاتى و اختيار و تدبير استقلالى در برابر خدا قائل نيستند و آنها را تنها در حدّى که خدا اذن داده و در امورى که جايز شمرده صاحب شأن و اختيار محدود مى دانند. و انجام همه امور را منحصر و محدود به اراده ى کامله و قدرت تامه خداوندى مى دانند، پس فرِ بين اين دو فرقه (مسلمين و مشرکين) کاملا واضح است. بنابراين نه تنها طلب دعا و شفاعت از غيرخدا در صورت اذن خداوند شرک و عبادت غير خدا نيست بلکه عين عبادت و اطاعت امر خدا و توحيد ناب است بلکه انجام اعمال عبادى در برابر خدا در صورت اذن و دستور خدا باز عين عبادت خدا و توحيد است کما اينکه در اين مورد صراحت دارد کتاب خدا به سجده نمودن ملائکه در برابر آدم (عليها السلام)و يعقوب و فرزندان او در برابر يوسف (عليها السلام)،که اين موارد را از آنجا که دستور خداوند بوده و براى سجده شونده، هيچ گونه شأن ربوبى و استقلالى قائل نبودند بلااشکال مى دانند حال طلب دعا و شفاعت از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء نيز درست نظير همين موارد است، که هم اذن و اجازه از طرف شارع و سنت و سيره نبوى است و هم مسلمانان براى نبى و اولياء هيچ شأن ربوبى و استقلالى قائل نيست. امّا تقبيل و بوسيدن قبر نبى و اولياء و ائمه اهل بيت (عليها السلام)و مسح آنها براى تبرک در حالى که سنگ و جمادند را چنان اشکال کنيد، مى گوييم شما چگونه قبول داريد حجراسماعيل (عليها السلام)و مقام ابراهيم (عليها السلام)جاى پاى او قابل تعظيم هستند و در آنها بايد نماز خواند در حالى که شأن آنها از نبى اکرم (صلى الله عليه وآله)به مراتب پايين تر است، حال وقتى جاى پاى ابراهيم (عليها السلام)مورد احترام است چگونه مدفن و مقبره اشرف مخلوقات و سيد انبياء مورد احترام نباشد!
امّا در مورد اينکه ابن عبدالوهاب مى گويد:شرک مشرکين بخاطر عبادت بتها نبود بلکه دعا و طلب شفاعت آنها از عيسى (عليها السلام)و مادرش و نيز توسل و استغاثه قوم نوح (عليها السلام)به صالحين قومشان شرک و کفر شمرده شد،در جواب ايشان آنچنان که در مقدمات مفصل بيان شد و نيز در بحث شفاعت متذکر شديم آنچه که در اعمال نصارى شرک شمرده شد تنها شفاعت و توسل به عيسى (عليها السلام)و مادرش نبود بلکه اين بود که نصارى براى عيسى (عليها السلام)و مادرش شأن ربوبى قائل بودند -اعتقاد به خدايان سه گانه پدر،مادر و پسر داشتند-و با اين اعتقاد در برابر آنها خضوع مى کردند که بيان کرديم خضوع در برابر شخصى با اعتقاد به شأن ربوبى براى او عبادت محسوب مى شود و شرک در حالى که مسلمانان براى نبى (صلى الله عليه وآله) و اولياء شأن ربوبى قائل نيستند و هيچگونه استقلالى در امور و تدبير عالم برايشان تصور نمى کنند.
امّا اينکه قوم نوح (عليها السلام)به شرک کشيده شدند بخاطر توسل و طلب دعا و شفاعت نبود بلکه آنها مجسمه صالحين را بعنوان بت اخذ کردند و براى آنها شأن ربوبى قائل شدند و خضوع کردند در برابر سنگهايى که از جانب خدا منع شده بودند در حاليکه مسلمانان فرتنى و خضوع مى کنند در برابر نبى (صلى الله عليه وآله)و اوليايى که خدا به آن امر فرمود و از آنها طلب دعا و شفاعتى مى کنند که خدا اذن داد. بنابراين قياس مسلمانان با مشرکين نصارى و قوم نوح (عليها السلام)قياس مع الفارِ است.
جواب از تقسيم استغاثه و دعا به مقدور و غير مقدور
امّا اينکه استغاثه و طلب از غير را به دو قسم مقدور و غيرمقدور قسمت کردند و ابن عبدالوهاب و همکيش او صنعانى قائل شدند طلب دعا و شفاعت و استغاثه از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء در حياتشان چون مقدور است رفع حاجت برايشان اشکالى ندارد همانند طلب کمک از ديگر انسانها در امور مقدور، امّا آنچه که مقدور نيست انجامش مگر براى خدا نمى شود از غير خدا طلب کرد، لذا طلب دعا و استغاثه به نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء در عالم برزخ ممنوع است چون اجابت آن در حيطه قدرت آنها نيست. لذا طلب دعا و شفاعت از آنها در عالم برزخ شرک است.
در جواب مى گوييم: اولا گفتار اين دو مدعى (ابن عبدالوهاب و صنعانى) متناقض است ; زيرا از يک طرف قيد را به حيات و ممات زدند به اينکه طلب از زنده مطلقاً جايز و طلب از مرده و غايب ممنوع و شرک است، از طرفى ديگر آمدند قيد را به مقدور و غير مقدور زدند که آنچه مقدور شخص طلب شونده باشد جايز و آنچه مقدور نباشد جز براى خدا، طلبش از غيرخدا شرک است، بنابراين قاعده ى قبلى آنها که طلب را در دنيا مطلقاً جايز دانستند قابل جمع با قيد مقدور و غيرمقدور نيست ; زيرا در دنيا مى توان از شخص زنده طلب غيرمقدور کرد.
امّا اينکه طلب دعا و شفاعت از نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء را بعد از رحلت بخاطر عدم قدرت بر شنيدن و پاسخ دادن و اجابت دعا ممنوع و شرک مى دانند، ما اين ادعايشان را قبول نداريم و سابقاً در مقدمات و بحث شفاعت مفصلا بيان کرديم که انبياء و اولياء و خصوصاً نبى اکرم (صلى الله عليه وآله)افضل از شهيدانند، وقتى شهيدان در برزخ حيات دارند و نزد خدا متنعم هستند به روزيهاى برزخى بنا به تصريح خداوند:"و لاتحسينّ الذين قتلوا فى سبيل الله أماتاً بل أحياء عند ربّهم يرزقون"، انبياء و اولياء و خصوصاً سيدالانبياء(صلى الله عليه وآله)بطريق اولى زنده اند به حيات برزخى و نزد خدا متنعمند و بيان کرديم از لوازم حيات و زندگى، علم و قدرت و اراده است، لذا هر آنچه که در دنيا براى انبياء و اولياء مقدور باشد و طلب دعا و شفاعت از آنها جايز باشد به همان مقدار در برزخ و بعد از رحلت هم برايشان مقدور است و طلب دعا و شفاعت و... از آنها نه تنها ممنوع و شرک نيست، بلکه جايز و مأذون است.
در توسل به انبياء و اولياء نزد خداوند
وجوه مختلف توسل
توسل مى تواند به يکى از سه وجوه صورت گيرد: 1-اينکه گفته شود: به تو يا فلانى متوسل مى شوم بسوى خدا، يا به تو توجه مى کنم بسوى خدا، تو را جلوى حاجتهايم نزد خدا قرار مى دهم. 2 - يا به خدا خطاب کرده بگوييم: از تو درخواست مى کنم به فلانى، يا به حق فلانى يا به حق او بر تو يا به شأن و منزلت فلانى در نزد تو يا به برکت فلانى... 3- خدايا تو را قسم مى دهم به فلانى و... که همه اين سه مورد برمى گردد به يک وجه و آن قرار دادن شخص يا چيزى را وسيله و واسطه بين خودت و بين خداى تعالى بخاطر منزلت و شأنى که او نزد خدا دارد.
معناى لغوى توسل
آنچنان که در لغت آمده: توسل جست بسوى او يعنى تقرب جست بسوى او با عملى، و جوهرى گفته وسيله در آيات خدا مانند: "يا ايّها الذين آمنوا اتّقوا الله و ابتغوا إليه الوسيلة"، "أولئک الذين يدعون يبتغون إلى ربّهم الوسيلة"به معنى چيزى است که بوسيله آن بسوى غير تقرب جسته مى شود .دو وجه دوم و سوم از توسل داخل در قسم دادن خدا به حق و شأن مخلوِ است که بخاطر مناسبت با توسل اينجا آورده شد.
نظر علماى وهابى درباره ى توسل جستن
آقايان وهابيون هر سه نوع از توسل را ممنوع و شرک مى دانند بخاطر اينکه توسل را نوعى از طلب شفاعت ممنوع که شرک به حساب مى آمد مى دانند بنا به همان دلايلى که در بحث شفاعت بيان کرديم، محمدبن عبدالوهاب در کتابش در تفسير آيه شريفه:"أولئک الذين يدعون يبتغون إلى ربّهم الوسيلة أيهم أقرب" مى گويد: در اين آيه بيان شد رد نمودن بر مشرکين که صالحين را به جاى خدا مى خوانند، که آن عمل شرک اکبر است.
صنعانى تحت اين آيه مى گويد: کسى که به مخلوقى توسل جويد، با خدا غير او را شريک قرار داده، و مرتکب عبادتى شده که موجب کفر و شرک است .
ابن تميمه در کلامش که در باب شفاعت ذکر کرديم گفت: اگر کسى به بزرگى توسل جويد در نزد خدا، آنچنان که در نزد سلطان به خواص او توسل مى جويند عملش از عمل کفار و مشرکين است. و در جاى ديگر مى گويد:امّا اينکه گفته شود: خدايا ترا به شأن فلانى، به برکت فلانى يا به حرمت فلانى در نزدت برايم چنين و چنان کن، که بسيارى از مردم چنين توسل مى جويند، ولى هر کسى را نديديم که نقل کند صحابه و تابعين و گذشتگان امت اينچنين توسل جسته باشند، مگر در فتواهاى فقيه ابى محمد بن عبدالسلام که گفت: جايز نيست اين نوع توسل جستن مگر به نبى (صلى الله عليه وآله)روايت شده که پيامبر (صلى الله عليه وآله)برزخى از اصحابش را آموخت که اينچنين دعا کنند:"اللهّم إنّى أسألک و أتوسل إليک بنبيک نبى الرحمة يا محمد يا رسول الله إنى أتوسل بک إلى ربّى فى حاجتى ليقضيها لى اللهم فشفّعه فى"
به همين حديث برخى تمسک جستند براى جواز توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)در حيات و ممات به دليل اينکه اين عمل نه طلب شفاعت است نه استغاثه به مخلوِ بلکه دعا و استغاثه است به خدا که در آن درخواست مى شود شأن و منزلت نبى (صلى الله عليه وآله).
در روايت آمده که پيامبر (صلى الله عليه وآله)وقتى براى نماز خارج مى شد مى فرمود:"اللهم إنّى أسألک بحق السائلين عليک و بحق ممشاى هذا"
امّا اينکه برخى گفتند بنده بر خدا حقى ندارد،در حديث نبوى (صلى الله عليه وآله)آمده:"حق ّ الله على العباد أن يعبدوه و لايشرکوا به و حق ّ العباد على الله اذا فعلوا ذلک أن لايعذّبهم."
امّا برخى خواستند بگويند در اين احاديث دلالت بر جواز توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)غياباً و مماتاً نيست، بلکه در حضور او و حياتاً است، آنچنان که در حديث عمر(رض)است: "ان عمر(رض) استسقى بالعباس فقال اللهم ّ انّا کنّا اذا أجذبنا نتوسّل اليک بنبيّنا فتسقينا و انا نتوسّل اليک بعم ّ نبيّنا فاسقنا فيسقون."
در اين حديث اشاره دارد که در حيات نبى (صلى الله عليه وآله)به او توسل مى جستند و بعد از مرگ او چون به مرده نمى شود توسل جست عمر به عموى پيامبر (صلى الله عليه وآله)توسل جست و اين حديث دلالت دارد که بعد از مرگ کسى و در غياب او و نزد قبر او نمى شود توسل جست و کسى هم از علماء، شرعيت دعا و توسل و شفاعت از مرده يا نزد قبر او را نقل نکرده و از آنجا که دعا مخ و اصل عبادت است بايد در دعا از سنت و سيره ى نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياء و صحابه و تابعين پيروى کرد نه نوع آورى و بدعت ايجاد کرد.
جواب از سخن وهابيون درباره توسل
در پاسخ به ادعاهاى وهابيون مى گوييم: توسل امرى است که به نص قرآن مجيد ثابت است:"يا أيها الذين آمنوا اتّقوا الله و ابتغوا إليه الوسيلة" و روايات فراوانى هم بر ثبوت وسيله براى انبياء و اولياء وجود دارد، وسيله درجه و مکانت و شأنى است که موجود در نزد خدا دارد و به همين خاطر است که توسط آن نزد خدا به شفاعت و درخواست
مى روند. امّا اين توسل مختص امت اسلامى نيست بلکه در امتهاى پيشين هم موجود بود، آنچنان که کعب الاحبار مى گويد: بنى اسرائيل هر گاه به قحطى دچار مى شدند به اهل بيت پيامبرشان متوسل مى شدند
امّا اينکه وهابيون توسل را مطلقاً در حيات و ممات مردود و شرک آميز مى شمارند، کلامشان باطل و مردود است ; زيرا حتى ابن تميمه پيشگام آنها در سخنانى که از او گذشت تصريح کرد به توسل جستن پيامبر (صلى الله عليه وآله)در خروج براى نماز به اينکه از خدا درخواست نمود به حق درخواست کنندگان از خدا و روندگان براى نماز بسوى مصلى، و نيز حديث عمر (رض) تصريح شد به حق بر خدا با توسل بر پيامبر (صلى الله عليه وآله)و به عباس عموى پيامبر، که عمر درباره ى عباس مى گويد: "هذا و الله الوسيلة إلى الله و المکان منه". حال اگر با اقرار خودشان ثابت شده که در توسل به زنده اشکالى نيست، ما مى گوييم توسل به ميت هم مانند توسل به زنده بى اشکالى است ; زيرا در اين جهت فرقى بين زنده و مرده نيست، علت توسل به زنده را شأن و منزلت و مکان شخص عندالله دانستيد، ما مى گوييم با مردن شخص اگر جسم از بين برود و متلاشى شود - که در مورد انبياء جسم هم بنا بر آنچه در سنت است محفوظ مى ماند - روح که باقى است و ارزش شخص هم عندالله بخاطر روح و اعمال صالح و تقواى اوست که محفوظ مى ماند، پس شرط توسل که شأن و منزلت نزد خداوند باشد باقى است لذا توسل به مرده بلااشکال است.
علاوه بر اين ما قبلا ذکر کرديم دستور مالک بن انس امام مذهب را به منصور که در مورد جهت خويش حين دعا سؤال کرد، به او گفت: به سوى قبر نبى (صلى الله عليه وآله)روى کن و دعا کن و به او توسل جوى و او را شفيع نزد خدا قرار ده که او وسيله تو و پدرت آدم (عليها السلام)تا قيامت است.
حال اگر به وهابيون بگويى با وجود اين همه احاديث و سيره ى ائمه مذاهب و گذشتگان صالح چه مى گوييد
خواهند گفت: آنچه که از توسل نقل شد در مورد زنده هاست نه مرده ها، مثل اينکه مى خواهند بگويند توسل جستن که به قول آنها عبادت شخص محسوب مى شود در حق زنده ها جايز است دون مرده ها.خداوند فقط عبادت نمودن مرده هاى از مخلوقين را ممنوع دانست.
ابن تميمه که جايز دانست توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)را آن را فقط در حيات حضرت مجاز دانسته و توسل را بعد از رحلتش بدعت مى داند.در جوابش مى گوييم: آيا با رحلت پيامبر حرمت و عظمت پيامبر (صلى الله عليه وآله)نيز نزد خدا از بين رفت اگر چنين است پس چرا در اذان و اقامه نام او را مى بريد چرا هر گاه نام او را شنيديد براو صلوات و سلام نثار مى کنيد اگر با مرگش حرمت او نزد خدا از بين رفت، چرا به اقرار خودت در موقع دعا با صلوات بر او و آلش تبرک مى جوييد تادعاى شما به برکت آن مقبول واقع شود!
اگر بگويند آنچه باعث فرِ گذاشتن بين زنده و مرده شده در توسل جستن همانا ورود نص است به دستور دادن به توسل به زنده و عدم ورود نص درباره ى مرده، در جوابش مى گوييم: نص نمى تواند بين دو فرد از يک موضوع به حسب زمان فرِ بگذارد در يک آن را توحيد و عبادت خدا و در زمان ديگر شرک و عبادت مخلوِ قرار دهد; زيرا عمل توسل يا در واقع شرک است يا عبادت، اگر عبادت است ديگر بحثى نيست و اگر شرک است ورود نص نمى تواند با ايجاد حکم، موضوع را از ذات خويش که شرک است خارج کند- بخاطر آنچه که در مقدمات فصل دوم ذکر شد به اينکه حکم نمى تواند موضوع را از ذات خويش تغيير دهد - بنابراين ثابت مى شود که توسل به مخلوِ عندالله ذاتاً شرک محسوب نمى شود، لذا براى نسبت آن به شرک بايد دليل ارائه شود تا آن علّت جواز توسل را که همان شأن و منزلت و مقام و موقعيت شخص در نزد خداست، بردارد.
علاوه بر آنچه بيان شد احاديث و اخبار فراوانى داريم دال بر اينکه در توسل فرقى بين مرده و زنده و حاضر و غايب نيست، آنچنان که آدم (عليها السلام)به نبى (صلى الله عليه وآله)متوسل شد در حالى که او به دنيا نيامده بود و نبى (صلى الله عليه وآله)در حديث ذکر شده در سابق به انبياء متوسل شد در حالى که آنها مرده بودند و... که ما در اينجا به برخى از آن احاديث اشاره مى کنيم.
سهمودى عالم شافعى و فقيه شهر مدينه در توسل و دعا و استغاثه به نبى (صلى الله عليه وآله)مى گويد اين اعمال عمل انبياء و مرسلين و گذشتگان صالح بود که در همه حال صورت پذيرفت چه قبل از خلقت نبى (صلى الله عليه وآله)چه در زمان حياتش و چه بعد از رحلتش در عالم برزخ.
احاديثى که دلالت دارد به جواز توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)قبل و بعد و حين حيات
امّا در حال اوّل براى توسل قبل از حيات دنيوى به حديث در مورد آدم (عليها السلام)اکتفاء مى کنيم که عمر (رض) از نبى (صلى الله عليه وآله)نقل که فرمود: "لما اقترف آدم الخطيئة قال يا ربّ أسألک بحق محمّد لما غفرت لى فقال الله يا آدم و کيف عرفت محمّداً و لم أخلقته قال يا ربّ لأنّک لما أخلقتنى بيدک و نفخت فى من روحک رفعت رأسى فرأيت على قوائم العرش مکتوباً لا إله إلّاالله محمد رسول الله فعرفت أنّک لم تصنف إلى اسمک إلّا أحب الخلق إليک فقال الله تعالى صدقت يا آدم إنه لأحب الخلق إلى إذ سألتنى بحقه فقد غفرت لک و لو لامحمد ما خلقتک"
در برخى از تفاسير آمده قول خداوند که فرمود:"فتلقّى آدم من رب ّ کلمات فتاب عليه" منظور از کلمات همان توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)است. در تفسيرى هم آمده بعد از اينکه اقوالى را نقل کرده يکى از قولها اين است که آنچه آدم در ستون عرش ديد اسماء اهل بيت بود:"إن آدم رأى مکتوباً على العرش أسما مکرمة معظمة فسأل عنها فقيل له هذه أجلّ الخلق عندالله منزلة و الأسماء محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسين فتوسل آدم إلى ربّه بهم فى قبول توبته و رفع منزلته"
به همين توسل اشاره دارد امام مالک در آنجا که به منصور گفت: نبى (صلى الله عليه وآله)وسيله تو و جدت آدم (عليها السلام)است در نزد خدا.
اما در حال دوم يعنى بعد از خلق و در دوران حيات آن حضرت نيز احاديث زيادى است که دالّ بر توسل به آن حضرت در دوران حيات مى باشد از جمله، عثمان بن حنيف مى گويد: "إن رجلا ضرير البصر أتى رسول الله (صلى الله عليه وآله)فقال ادع الله لى أن يعافينى فقال إن شئت دعوت و إن شئت صبرت فهو خير لک قال فادعه فأمره أن يتوضاً فيحسن وضوئه و يدعو بهذا الدعاء: اللهم إنّى أسألک و أتوجه إليک بنبيک محمد نبى الرحمة يامحمد إنى توجهت بک إلى ربّى فى حاجتى لتقضى لى اللهم شفعه فى"
از اين دو حديث مذکور امور متعددى را مى توان استنباط کرد از جمله اينکه شأن و منزلت اشخاص در نزد خداوند برخى اوقات بقدرى زياد است که نه تنها بعد از حصول تقوا و اعمال صالح تقوا و اعمال صالح در نزد خدا عزيز و شأنشان عظيم مى شود بلکه به قبل از حياتشان حتى سرايت مى کند و مى توانند وسيله توسل نزد خدا واقع شوند قبل از حياتشان آنچنان که در مورد نبى (صلى الله عليه وآله)- و بنا به روايتى از مجمع البيان در مورد اهل بيت (عليها السلام)چنين بود.
و نيز کشف مى شود وقتى ايمان و تقوا و اعمال اشخاصى مى تواند شأنيت آنها را در نزد خداوند حتى قبل از تولد چنين بالا ببرد، يقيناً بعد از حيات دنيوى و به ظهور رسيدن ايمان و تقوا و اعمال صالحشان، مقام و منزلتشان در نزد خدا عظيم خواهد بود و اين مقام و شأنيت که قبل از خلق روح و جسمشان و حيات دنيويشان وجود داشت بعد از مرگشان که جسم و روح آنها يا لااقل روح آنها باقى است به طريق اولى نزد خدا محفوظ خواهد ماند و سبب و علت توسل به آنها باقى خواهد بود.
اما در حالت سوم يعنى در حالت بعد از رحلت نبى (صلى الله عليه وآله)و توسل به آن حضرت در نزد خداوند بعد از وفات. در اين باب نيز احاديث فراوانى از علماء مذاهب نقل است که به برخى اشاره مى کنيم: اول حديثى است از عثمان بن حنيف که مى گويد مردى در حاجتى که نزد عثمان بن عفان (رض) داشت به او رجوع کرد ولى عثمان بن عفان هيچ توجهى نکرد و حاجتش را مورد نظر قرار نداد، آن مرد با ابن حنيف برخورد کرد و به او گفت من مشکلى اينچنينى دارم، ابن حنيف به او گفت: برو درست وضو بگير به مسجد برو دو رکعت نماز بخوان سپس بگو:"اللهم إنى أسألک و أتوجه إليک بنبينا محمد (صلى الله عليه وآله)نبى الرحمة يا محمد إنى أتوجه بک إلى ربّک أن تقضى حاجتى"، بعد حاجتت را باز گو کن، مرد رفت و به دستور ابن حنيف عمل کرد سپس به در خانه عثمان بن عفان رفت، دربان او را به نزد عثمان برد کنارش نشست بعد گفت حاجت تو چيست
حاجتش را گفت و عثمان برايش ادا نمود
در وفاء الوفاء آمده است از انس بن مالک که مى گويد: وقتى فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين على (عليها السلام) از دار دنيا رفت، رسول اکرم (صلى الله عليه وآله) وارد شد نزد سر او نشست پس گفت خدا تو را رحمت کند اى مادر من بعد از مادرم، بعد او را به خوبى ياد کرد و کفن کرد بوسيله عباى خود، بعد اسامة بن زيد، ابوايوب انصارى و عمر خطاب و غلام سياهى را مأمور کرد که براى او قبر بکنند و چون به اندازه ى لحد کندند پيامبر (صلى الله عليه وآله)بقيه قبر را خودش کند و برايش ناله کرد و گفت:"الله الذى يحيى و يميت و هو حىّ لايموت اغفر لأمّى فاطمة بنت أسد و وسّع عليها مدخلها بحقّ نبيّک و الأنبياء الذين من قبلى"
اين حديث صراحت دارد در جواز توسل به زنده و مرده آنچنان که از سيره ى نبوى (صلى الله عليه وآله)برمى آيد. و فرقى بين نبى (صلى الله عليه وآله)و غير او نيست ; زيرا اگر بشود به انبياء قبلى توسل جست بنا به حديث نبوى که فرمود:"علماء أمتى أفضل من أنبيابنى اسرائيل" پس مى شود به علماء و صالحين خصوصاً ائمه اهل بيت (عليها السلام)که در احاديث نبوى در شأنيت، عدل قرآن ناميده شده اند، به طريق اولى توسل جست.
جواب از سخن ابن تميمه که فقط به نبى (صلى الله عليه وآله)بخاطر عظمت شأنش مى شود توسل جست
امّا اينکه ابن تميمه از ابن عبدالسلام نقل کرد که رسول اکرم (صلى الله عليه وآله)برترين خلايق است و توسل نزد خدا منحصر در اوست ; در جوابش بايد گفت: اخبار وارده در مورد توسل جستن به ملائکه و انبياء و صالحين آنقدر فراوان است که در همه صحاح و سننها و ديگر مصادره آمده که به برخى از آنها اشاره مى کنيم.
از اخبار توسل به ملائکه و انبياء است:"إن النبى (صلى الله عليه وآله)أن يقول العبد بعد رکعتى الفجر ثلاثاً: اللهمّ ربّ و جبرئيل و مکائيل و إسرافيل و محمد (صلى الله عليه وآله)أجرنى من النار"
اما توسل به غير انبياء و ملائکه: مى توان به حديث استسقاء (طلب باران) عمر(رض) و توسل جستن به عباس بن عبدالمطلب اشاره کرد که ذکرش گذشت، که گفت:"بارخدايا! ما وقتى به قحطى دچار مى شديم به پيامبرمان توسل مى جستيم بسوى تو پس سيراب مى شديم و من توسل مى جويم به تو بوسيله عموى پيامبرمان پس ما را سيراب گردان"
يا آنچه از پيامبر (صلى الله عليه وآله)نقل شده، هنگام خروج براى نماز: بارخدايا! از تو درخواست مى کنم به حق سؤال کنندگان از تو و به حق روندگان راه مصلّى براى نماز.
خبر وارده از ائمه مذاهب اربعه در جواز توسل به انبياء و اولياء
اما خبر ائمه مذاهب درباره ى حسن و نيکو بودن توسل به انبياء و اولياء اخبار فراوانى است که برخى از آنها عبارتند از :
1- قول امام مالک بن انس که به منصور دستور توجه به قبر نبى (صلى الله عليه وآله)و توسل به او ياد داد و فرمود که او وسيله تو، پدرت آدم (عليها السلام)در نزد خداست.
2- نقل شده که امام شافعى روزگارى که در بغداد بود به امام ابى حنيفه (رض) متوسل مى شد به اينکه نزد او مى آمد، زيارت مى کرد بر او سلام مى کرد بعد به او متوسل مى شد نزد خدا براى قضاء حاجتش.
3- و نيز نقل شده که امام احمد توسل جست به امام شافعى تا اينکه فرزندش به شگفت آمد،پس امام احمد به فرزندش عبدالله گفت: امام شافعى مانند خورشيد بود براى مردم و سلامتى براى بدن
4- در توسل امام شافعى (رض) به اهل بيت نبوى است که مى فرمايد:
آل النبىّ ذريعتى و هم إليه وسيلتى أرجو بهم أعطى غداً بيدى اليمين صحيفتى
5- عبدالله بن محمد السامرى الحنبلى مى گويد: همانا قرار مى دهد قبر نبى (صلى الله عليه وآله)روبروى چهره اش و قبله را پشت سر خود و منبر نبى (صلى الله عليه وآله)را سمت چپش، بعد اينچنين دعا مى خواند:"اللهم ّإنّک قلت فى کتابک لنبيّک (عليها السلام)"و لو أنّهم إذ ظلموا أنفسهم جاؤوک..."و إانّى قد أتيت نبيّک مستغفراً فأسالک أن توجب لى المغفرة کما أوجبت لمن أتاه فى حياته اللهم ّ إنّى أتوجه إليک بنبيّک (صلى الله عليه وآله)...."
و از ابومنصور الکرمانى از حنيفه است که مى گويد اگرکسى تو را وصيت نمود به سلام نمودن بر نبى (صلى الله عليه وآله)،پس بگو:"السلام عليک يا رسول الله(صلى الله عليه وآله)من فلان بن فلان يستشفع بک إلى ربّک بالرحمة و المغفرة فاشفع."
و قال السمهودى:"فى کلام اصحابنا (الشافعية)أنّ الزائر يستقبل الوجه الشريف فى السلام و الدعاء و التوسل."
اينها که ذکر کرديم امام مالک امام مالکيه، سامرى از حنبليها، کرمانى از حنفيها ،و علماء شافعى همگى قائلند به حسن و نيکى توسل و شفيع آوردن نبى (صلى الله عليه وآله)بعد از رحلتش، و امام شافعى توسل مى جست به ائمه اهل بيت (عليها السلام)بعد از رحلتشان و نيز توسل مى جست به امام ابى حنيفه بعد از مرگش و امام احمد توسل به شافعى بعد از مرگش مى نمود، چه رسد به توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)،با اين همه ابن تيميه مى گويد:احدى از علماء را نديدم که توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)و اولياءرا بعد از مرگشان جايز بدانند.
از ائمه اهل بيت (عليها السلام)نيز در مورد توسل به نبى (صلى الله عليه وآله)و اهل بيت او و به حق آنها خدا را کثيراً در دعاها و مناجاتهاى متواتر وارد شده که متعرض آنها نمى شويم.
منبع:درگاه پاسخ گويي به مسايل ديني/س