نويسنده: مهدي هادوي تهراني
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
زندگىتر شدن پى در پى
زندگى آب تنى كردن در حوضچهى اكنون است
«سهراب سپهرى»
جوان عزيز دخترم پسرم نام مقدس على شايد اولين واژهاى باشد كه در دل و جانت نشسته است.
چون به دنيا آمدى نام او را بر گوشت زمزمه كردند وقتى شير مىنوشيدى مادر نام او را در كامت ريخت و چون توانايى ديدن يافتى ايستادن بابا را با نام على در چشمانت نقش كردى....
بزرگتر شدى همهجا نام على همراهت بود.
درخانه در مدرسه در مسجد... از او بسيار شنيدهاى.
از قضاوت و عبادتش از جنگ و شجاعتش از ظلم ستيزى و عدالتش از زهد و تقوايش و... آنقدر از او برايت گفتهاند و نوشتهاند كه وقتى از او سخن مىگويى گويا او را ديدهاى و با او زندگى كردهاى.
در سختىهاى زندگى چشم به گرهگشايى او دارى و در مشكلات آينده اميد به دستگيريش.
اما... آيا اين همه باعث دوست داشتن او هم هست؟؟؟ پس على را چرا دوست مىدارى؟ و چرا به او عشق مىورزى؟؟ على را وقتى مىتوان دوست داشت كه بفهمى و بدانى كه او نيز تو را از صميم قلب دوست مىداشته به على وقتى مىتوان عشق ورزيد كه دريابى على به تو عشق مىورزيده و على وقتى معشوق تو و من قرار خواهد گرفت كه ببينى و ببينيم او نيز پاكترين عشقش را نثار ما كرده است.
اين كتاب كوچك در پى نشان دادن اين زلال جاودانه است.
نويسندهى اين كتاب كه ضمن آشنايى با علوم مختلف خود چون تو از نعمت جوانى و شوق و خطرش بهرهمند است از قلهى بلند دانش دست دراز كرده تا چهرهى دوست داشتنى على را ببيند و بنماياند نگاهى سرشار از جوانى و دانش و عشق به زلال عشق همهى هستى نگاهى كه راز عشق معشوق به عاشق - و نه عشق عاشق به معشوق - را مىگشايد نگاهى كه در طول آن كلام عاشقانهى على به جوان شنيده مىشود:«اگر لطمهاى به تو بخورد مثل اين است كه به من لطمهاى وارد آمده.
اگر مرگ تو را تهديد كند گويا سراغ من آمده كه من تو را پارهاى از خويش - يا كه نه - خويشتن خويش و همهى وجودم مىيابم...!!!»
متن کتاب "با جوان تا آسمان"/س