جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
چيستي هويت
-(1 Body) 
چيستي هويت
Visitor 1305
Category: دنياي فن آوري
شما چه جور آدمي هستيد ؟ چه چيزي معرف شماست ؟ شما خودتان را چگونه توصيف مي کنيد ؟ نظر شما درباره خودتان چيست ؟ شما درباره خودتان احساس کهتري و کم بيني داريد و يا احساس مهتري و بزرگي مي کنيد ؟ چه چيز و يا چيزهايي در شما وجود دارد که به واسطه آن احساس غرور مي کنيد ؟ ديگران درباره من چگونه مي انديشند ؟
به گزارش خبرنگار سايت پزشکان بدون مرز به نقل از مطب روانشاسي جليلوند ، پاسخ دادن به سوالاتي از اين دست ، برداشت و تصور هر فرد از خويش را معين مي سازد. هر انسان برداشت و تصوري از وجود خويشتن دارد که آن را مي توان هويت شخصي يا «خود» نام نهاد . اين اصطلاح در نظريه هاي روان شناسي بويژه در زمينه روانشناسي اجتماعي ، روانشناسي تحولي ، شخصيت و روانشـناسي مرضي مطرح شده است . نظريه هاي خود در روانشناسي بويژه در مباحث مربوط به روانشناسي شخصيت ناظر به توضيح و تبيين پديدآيي ، تحوي و تشکيل هويت شخصي و خود مي باشند . بر اين اساس آگاهي و هشياري انسان درباره خويش بر دو پايه وحدت و هويت استوار است .
در بعد وحدت ، مجموعه استعدادها ، تمايلات و صفات انساني با يکديگر اختلاط و امتزاج پيدا مي کنند و کليت واحدي را تشکيل مي دهند . رکن وحدت ، احساسي کلي است که هر کس به مجموع حيات جسماني ورواني خود يعني به وجود واحد دارد . آدمي با همه تکثر و گوناگوني که در عناصر وجودي خود يعني به يک نوع پيوستگي را در خود احساس مي کند .
اين احساس پيوستگي و کليت توحيد يافته را اصل و يا رکن وحدت مي ناميم که نشانه اي از سلامت رواني است . آدمي همه صفات و فعاليتهايش را به يک کليت و نظام رواني نسبت مي دهد و در اين اسناد از واژه هاي من ، خود و خودم استفاه مي کند .
اين وحدت در اثر ترکيب و توحيديافتگي داده هاي بيروني و دروني و انسجام آن در شاکله فرد بوجود مي آيد . بعد دوم ، هويت است که ناظر به دوام و بقاي آگاهي انسان به وحدت و يکپارچگي خود در طول زمان مي باشد . اين احساس به صورت تداوم و پيوستگي زماني درک مي شود . وقتي متوجه مي شويم که با گذشت روزها و سالها و با همه تغييرات ظاهري و باطني ، «همان» هستيم ؛ در حقيقت به هويت دست يافته و تعريفي از خويش به عنوان يک کليت توحيد يافته داريم . اين ادراک همان چيزي است که در فصول بعدي از آن به عنوان مولفه خود فاعلي نام مي بريم .

تعاريف خود

حدود پنجاه سال پيش اريکسن (1950) مقدمه اي درباره مفهوم هويت در روانشناسي نوشت که به سرعت اين مفهوم به لحاظ نظري گسترش يافت و در تحقيقات تجربي نيز مورد توجه قرار گرفت . با گذشت زمان ، اين مفهوم تعاريف عملياتي تري به خود گرفت به گونه اي که بتوان آن را مورد سنجش و ارزيابي قرار داد . يکي از اين تعاريف توصيف هويت يا مفهوم خود مي باشد (لاپسلي 1988) .
کلمه خود داراي چند معني است :
- معناي اول بر هماني دلالت دارد ، مانند کلمه خوساني .
- معناي دوم آن برفرديت يا ذات يک شخص يا چيز دلالت دارد ، مانند : خودم ، خودت .
- معناي سوم به درون نگري يا عمل بازتابي اشاره دارد و اغلب به صورت پيشوند به کار مي رود ؛ مانند به خود اعتماد داشتن ، خودآگاهي .
- چهارم آن که در خود معنايي از استقالا و کنش وري خود مختار وجود دارد؛ چنان که در تعبير خود راندن بکار مي رود .
خود در معاني و تعريف گوناگوني مطرح شده است که از آن جمله مي توان به تعاريف زير اشاره نمود :
1. خود به معناي يک وجود فرضي و انگيزشي . اين وجود فرضي ، دروني ، مهارکننده و هدايت کننده اعمال در مقابل انگيزه ها ، ترسها و نيازها است . در اينجا خود يک وجود فرضي است ، وجهي فرضي از روان که نقش معيني براي ايفا کردن دارد (پورافکاري ، 1373) .
2. خود به معناي جزئي از روان آدمي که عمل درون نگرانه دارد . اين عمل ، دو نوع خود را با حيثيت فاعلي و مفعولي مطرح مي کند که در نظريه «خود» جيمز بکار رفته است . در اينجا ، خود جزئي از روان تلقي مي شود که عملي درون نگرانه دارد .
3. خود به معناي موجود زنده . در اين معنا ، خود به تمامي تجربه شخص پوشش مي دهد . اصطلاح خود به صورت فراگير و نسبتاً خنثي بکار برده مي شود و اصطلاحاتي چون من ، شخص ، فرد و ارگانيزم مي توانند معادل خوبي براي اين معني باشند .
4. خود به معناي کل سازمان يافته شخصي . در اين معني تاکيد بر پيوستگي خود مي باشد که مي توان واژه شخصيت را معادل آن بکار گرفت . کساني که اين اصطلاح را به معني مزبور بکار مي برند غالباً آن را به صورت ساختاري منطقي که بطور غير مستقيم از طريق تجربه استمرار شخص عليرغم تغييرات زمان استنباط مي شود مورد استفاده قرار مي دهند . به اين ترتيب ، شخصيت معادل خوبي براي اين کاربرد است (همان منبع) .
5.خود به معناي هشياري ، ادراک خود و هويت . در اين مورد مي توان از واژه هاي خويشتن خويش آلپورت (1968 ؛ نقل از سياسي ، 1370) مدد گرفت . خويشتن خويش ناظر بر هشياري انسان نسبت به هويت و وجود خود به عنوان يک واحد کامل و مجزا از ديگران است . در اين آگاهي انسان خود را به صورت يک واحد شکل يافته در مي يابد و با وجود آگاهي که از تکثر مولفه ها و عناصر شخصيتي خويش دارد ، خويشتن را به عنوان يک فرد مي بيند . غير از اين حالت ، حالتي است که فرد دچار گسستگي شخصيتي و نابهنجاري مي شود. نابهنجاري در اين زمينه به صورت عدم هشياري نسبت به واحد بودن خويش قابل درک است .
6. خود به معناي هدف انتزاعي يا نقطه پايان بر يک بعد شخصي . اين مفهوم در نوشته هاي يونگ و مزلو بيان گرديده است . در اين خصوص دستيابي به خود ، نمايش نهايي رشد روح گرايي است . مزلو نيز همين معنا را بيان کرده است منتها آن را در اصطلاح مرکبي تحت عنوان خودشکوفايي مطرح مي کند (پورافکاري ، 1373) .
7.خود به عنوان يکي از ديرينه ريختها شخصيت . اين فرآيند يک نظام رواني است که درصدد اعتدال و توحيديافتگي آدمي بکار گرفته مي شود . يونگ خود را مرکز شخصيت مي داند که ميان ناهشيار و هشيار قرار دارد و کل وجود را دربر خواهد داشت و همه نظامهاي ديگر شخصيت ، چون اقمار آن مي گردند و از ديرينه ريختها محسوب مي شوند (فتحي آشتياني ، 1374) .
8. خود وسيله اي براي ارضاي تمايل برتري جويي . آدلر (1969) با معرفي مفهوم خود خلاق ، معتقد است که اين خود براي ارضاي تمايل برتري جويي و بکارگيري عوامل زيستي و اجتماعي در تجارب تازه و فعاليتهاي ابتکاري مورد استفاده قرار مي گيرد (سياسي، 1370) . به عبارت ديگر عوامل رشد شخصيتي در نظر آدلر بر محور «خود» عمل مي کنند . برتري جويي عامل انگيزشي مهمي در نظر آدلر است که مي تواند رفتارهاي آدمي را سامان دهد . خود ، محوري است که اين فرآيندها حول آن شکل مي گيرند . خود را مي توان محرک تمايل برتري جويي قلمداد نمود .
9. خود به معناي خويشتن . در اين تعريف آلپورت براي اجتناب از ابهام واژه من و خود ، واژه «کنشهاي اختصاصي شخصيت» را بکار مي برد . اين کنشها شامل علم به بدن ، علم به حرمت خود و برتري جويي و فکر منطقي مي باشندو نه انسان ، يکتايي و بي مانندي را هديه مي دهند . اين مجموعه وحدت يافته که متشابه بودن فرايندهاي رواني بر آن پايه استوار است ، خويشتن خوانده مي شود (همان منبع).
10.خود به عنوان يک نظام حمايت کننده . ساليوان (1963) با بکارگيري واژه نظام خود ، آن را يک عامل انگيزشي مي داند که مي تواند فرد را حفظ و حمايت کند . در اين نظر ، خود معناي حمايت کننده دارد (فتحي آشتياني ، 1374) .
11. خود به معناي جزئي آگاه از ميدان پايداري . راجرز خود را جزئي از ميدان پديداري مي داند که از آن جدا شده و در اثر عمل متقابل ارگانيزم و محيط بوجود مي آيد . در اين تعامل قسمتي از کل ميدان ادراکي جدا مي گردد و عنوان خود پيدا مي کند که آگاهي انسان را از وجود و کنش وري خويش بوجود مي آورد .
خود عبارت است از احساسات ، افکار ، عواطف و تکاپوهايي که فرد نسبت به آن هشيار است و آنها را به عنوان اينکه متعلق به او هستند ارزيابي مي کند . خود عبارت است از آگاهي به اينکه هست و کنشي دارد (همان منبع) . اين ادراک در نظر راجرز با حضور و تعامل در ميدان پديداري قابل حصول است .
به عبارت ديگر خود به صورت مجرد قابل ادراک نيست . خود موجب مي شود که انسان حضور خويش را در ميدان پديداري به عنوان يک شخص ادراک کند و با ديگران و پديده ها تعامل برقرار کند . در اين نگاه که يک نگاه ارگانيسمي است ، خود و ميداني که در آن قرار گرفته است ، لازم و ملزوم يکديگر محسوب مي شوند .
12.خود به عنوان پردازشگر اطلاعات . کانتور و کيلستروم (1987) خود را يک پردازشگر مي دانند که توانايي درونشد ، اندوختن و برونشد را دارد . در نظر آرنسون (1999) ، خود يک پردازشگر فعال اطلاعات و يک شناساگر محسوب ميشود . اين معنا عمدتاً درنظريه هاي شناختي مطرح مي شود.
درنظريه هاي شناختي مفهوم پردازش اطلاعات عاملي براي تعيين پاسخ انسان به محرکها مي باشد . برخلاف نظريه هاي رفتاري نگر که صرفاً به محرک و پاسخ مي انديشند و به نحوه پردازش داده هاي محيطي در درون انسان توجهي ندارند ؛ نظريه هاي شناختي نقش تعيين کننده اي براي مرکز پردازش قائل هستند . در نظر آنان لزوماً پاسخ هاي انسان متناسب با محرکها نخواهد بود ، بلکه اين نوع پردازش از محرکهاست که پاسخ انسان را معين مي سازد و اين از ويژگي هاي انسان است که مي تواند رفتاري مغاير با محرکي که دريافت کرده است ، از خود نشان بدهد. هر اندازه خود در انسان رشد يافته تر باشد ، پردازش با قوت بيشتري صورت مي پذيرد و پاسخ هاي انسان در قبال محرکهاي دروني و بيروني رشد يافته تر خواهد بود . به عنوان مثال فردي که داراي خود پنداشت مثبت باشد در مقابل انساني که تعامل مناسبي با وي ندارد ، لزوماً همانند او بخورد نمي کند ، بلکه رفتار وي با نظارت خود به صورت محترمانه اي سامان مي يابد. اين موضوع نشان مي دهد که نظريه هاي شناختي تبيين واقعي تري از انسان دارند .
13. خود به عنوان نظريه پيش بيني کننده . اپشتين (1973 ؛ نقل از تدشي ، 1986) «خود» را يک نظريه مي داند که خويش را تبيين و آينده را پيش بيني مي کند و به لحاظ اعتبار و سودمندي آن ارزشيابي مي شود . اين پيش بيني به ميزان زيادي تحت تاثير رشد يافتگي خود مي باشد .
14. خود به عنوان احساس مفعولي من . احساس مفعولي من ، در نظر مولفان متعددي موجب کنش سازشي فرد مي شود (آرنسون ، 1999) . در اين زمينه توضيحات بيشتري وجود دارد که در توصيف نظريه هاي تحولي خود درفصول بعدي به آن اشاره بيشتري خواهد شد .
15. خود به معناي عامل کنش وري . برخي محققان ، خود را به عنوان عامل سه نوع کنش معرفي مي کنند : کنش اداره کننده فرد ، کنش سازماندهي و کنش انگيزشي و هيجاني فرد . «خود» موجب مي شود که فرد خود را در ارتباط با جهان مادي و اجتماعي ، طراحي و براي آينده زندگي و تعيين ميزان رفتارهاي انگيزشي ، مديريت کند (همان منبع) . اين سه کنش را نمي توان به صورت عناصر مجزا در نظر گرفت بلکه امتزاج آنها در يک کليت موجب مي شود که يک رتفار سازمان يافته ، داراي هدف و انگيزه بوجود آيد . مديريت اين نوع رفتار به عهده خود مي باشد .
طبيعي است هر اندازه خود ، رشد يافته تر باشد . رفتار هدفدار و پخته تري توسط فرد مديريت مي شود و به عکس .
نکته مشترک اين تعاريف ، هشياري ، آگاهي يافتن ، قابليت سازماندهي و ايفاگري نقش ميانجي با دنياي بروني است . خود يک محصول رواني – اجتماعي است که از تعامل تدريجي انسان و محيط در زمينه هاي مختلف آن شکل مي يابد و متحول مي گردد .
انسان به عنوان يک واحد کليت يافته که احساس وحدت مي کند ، با ديگران تعامل برقرار مي کند. او در مناسبات خود با افراد و پديده هاي گوناگون به عنوان يک «واحد» شرکت مي کند . او احساس يکي بودن و وحدت را بر اساس درکي که از « خود » دارد ، بدست مي آورد . به همين دليل هنگامي که احساس تفرد و يکي بودن را از دست مي دهد ، نمي تواند در تعامل با ديگران و پديده هاي گوناگون شرکت کند ؛ که اين امر يک جنبه مرضي را مطرح مي سازد . نکته ديگر آن است که خود سازمان يافته به منزله يک عامل پيش کننده و پردازشگر مي تواند انگيزه براي رفتار ايجاد کند و آن را در جهت اهداف مورد نظر سامان دهد . به عبارت ديگر خود ، رفتار را پديد مي آورد و آن را جهت مي دهد .
وقتي فرد احساس « خودي » و يکي بودن داشته باشد ، خود را فاعل فعل مي داند و اين آگاهي موجب برونشدهاي رفتاري مي شود . البته نمي توان همه رفتارهاي انسان را هشيارانه دانست . اما وقتي آدمي به رفتارهاي خويش هشيار مي شود ، همان رفتارها را نيز به « خود » نسبت مي دهد .

وجود خودپنداشت

يک شخص ، مجموعه ادراکهاي مربوط به خود و صفات و رفتار خويش و نيز نگاه ديگران را در يک تصوير کم و بيش منسجم و مستحکم و بيش و کم عيني متشکل مي کند که اين کليت را مي توان درک از خود و يا خود پنداشت ناميد (ماي لي ، 1380) . خودپنداشت همان خود ادراک شده است که نقطه نظر عيني فرد را از مهارتها ، خصوصيات و تواناييهاي خويش بيان و توصيف مي کند .
شيولسون و همکاران (1976) ، خودپنداشت را به عنوان ادراک يا فهم هر شخص از خود تعريف کرده اند (واتس لوند و آرچر ، 2001) . پورکي (1988) ، خود پنداشت يا درک از خود را به عنوان مجموعه پيچيده ، سازمان يافته و پويا از باورهاي يادگرفته شده ، بازخوردها و نظراتي که هر شخص درباره هستي خويش دارد تعريف کرده است .
هم چنين الحسن (2000) آن را به عنوان يک محصول تربيتي در درون فرد مي داند که به منزله يک متغير ميانجي متغيرهاي ديگري چون پيشرفت و موفقيت ، بويژه موفقيت تحصيلي را توصيف مي کند. مارکوز و ورف (1987) خود پنداشت را پاسخ فرد به جمله « من که هستم » مي دانند که توصيف کننده خلقيات ، تواناييها ، نگرشها و احساسات فرد است .
در اين توصيف ها ، نکته قابل ملاحظه اين است که روانشناسان در تبيين خود به سازمان و وجوه مختلف خودپنداشت توجه جدي مبذول داشته اند . آنان معتقدند که سازماندهي و يا توصيف يک فرد از خويش ، در يک بخش خاص و بنيادين بوجود مي آيد که يک سازمان شناختي اوليه و به عبارتي يک روان بنه خود محسوب مي شود . روان بنه خود ، تعميم هاي شناختي درباره خود به شمار مي روند که از تجربيات قبلي بوجود آمده اند و فرد آنها را با تجربيات شخصي و اجتماعي مرتبط مي سازد و در يک کليت ، البته ناهشيارانه ، سازمان مي دهد .
روان بنه خود ، يک شاکله اصلي از خود پنداشت است که به عنوان يک کليت شخصيتي ، اطلاعات و تجربيات بعدي ، در درون آن درونسازي مي شوند و خود پنداشت پيچيده تري را تشکيل مي دهند . نتايج مطالعات نشان داده اند که روان بنه خود، فرايند درونسازي اطلاعات را در کليت و سازمان پيچيده آسان مي سازد .
مارکوز معتقد است کميت و تنوع محرکهاي اجتماعي بيش از آن است که فرد سازماندهي مي کند . افراد بعضي محرکها ، نه همه محرکها ، را مورد توجه قرار مي دهند ، ياد مي گيرند ، به ياد مي آورند و انتخاب مي کنند. به عبارت ديگر هر تجربه اي در روان بنه ، درونسازي نمي شوند ؛ بلکه اين روند به شخصيت و ساخت شناختي فرد بستگي دارد . اين ساختها براي کدگذاري و به يادآوري اطلاعات ، چارچوب يا قالب خوانده مي شوند .
اين مفهوم را آبکلوسون (1975 ، نقل از مارکوز ، 1999) به عنوان دستورالعمل ناميده است . روان بنه خود ، پايه اي است که بر مبناي آن ساختهاي مربوط به خود بنا مي شوند . روان بنه خود تعيين مي کند که اطلاعات چگونه سازماندهي شده و چگونه در کليت شخصيت ، دروني مي شوند . بر اين اساس ، درونسازي اطلاعات در روان بنه مقدماتي فعال شده و بتدريج در اثر تعامل با محيط و برونسازي ، ساختهاي متحول تري پديد مي آيند . روان بنه اوليه بتدريج به ساختهاي متحول تر و پيچيده تري تبديل مي شود و انواع خودپنداشت اختصاصي تر را بوجود مي آورد .
روان بنه خود ، عنصري ذهني است که موجب دريافت از خويش در ابعاد مختلف مادي ، فعال ، اجتماعي ، و رواني مي گردد و بطور قابل ملاحظه اي اطلاعات اجتماعي ما را تحت تاثير قرار مي دهد (ماير ، 1999) . بنابراين ، بر اساس نظرات قبلي و نظرات مولفاتي چون کيلستروم و کانتور (1984) روان بنه ، نوع خودپنداشت را مي سازد و بازخوردها و نگرشهاي ما را درباره خود سازمان مي دهد .
نکته ديگر آن است که روان بنه خود موجب مي شود که اطلاعات همگن با آن به سرعت پردازش و يادآوري شوند (ماير ، 1999) . اگر از ما سوال شود که چند ويژگي را با شنيدن يک داستان کوتاه يادآوري کنيم ، طبعا ويژگيهاي خود را بهتر به ياد مي آوريم . وقتي درباره چيزي که به ما مربوط مي شود فکر مي کنيم ، آنها را بهتر يادآوري مي کنيم . اين توانايي ، تاثير ساخت «خود» را در بازشناسي و يادآوري پديده ها و وقايع نشان مي دهد .
اکثر روانشناسان در تبيين هسته اوليه «خود» در بکارگيري تعبير روان بنه ، اتفاق نظر دارند . وقتي روان بنه با موقعيتها و عوامل مختلف روبرو مي شود ، بتدريج جنبه هاي ديگري از خودپنداشت بوجود مي آيند . براي نمونه ، مارکوز و نوريس (1986) عنوان مي کنند که درخودپنداشت ، علاوه بر روان بنه ، هر فرد داراي خودهاي ممکن و احتمالي است . اين خودها جنبه هايي از خود را مطرح ميکنند که ما آن را خود مطلوب مي دانيم . مولفان نشان داده اند که مجموعه روان بنه و خودهاي ممکن ، حرمت خود را تشکيل مي دهند که به عنوان نوعي قضاوت و ارزشيابي درباره خويش قلمداد مي شود .
در نظر مولفان ديگر ، خودپنداشت عمدتاً بوسيله نقش فرد تعريف مي شود . باميستر (1999) معتقد است که خود پنداشت نوجوانان سفيد و سياه بر يک پايه شکل مي گيرد که ناشي از «خود کلي» است ؛ اما نقشهاي اجتماعي که براي افراد سياه و سفيد در نظر گرفته مي شود ، خود کلي را اختصاصي تر کرده و ممکن است ديگر ، خود پنداشت در اثر اعمال نقشهاي متفاوت ، اختصاصي تر مي شود ؛ ديگر براي خودپنداشت دو مشخصه اصلي تعيين کرده اند که يکي توصيف کننده است ؛ مانند تصور کلي بدني و ديگري ارزيابي کننده هم چون حرمت خود که موفقيت و غلبه بر شکست را تداعي مي کند .
وجوه ديگري از «خود» توسط مولفان متعدد مطرح شده است . يکي از اين عناوين ، خودآگاهي است . اين عنوان بارها توسط دورال و ويکلند (1972) در روانشناسي اجتماعي مطرح شده است . وقتي انسانها خودشان را با متوسط اشخاص و يا با کساني که واجد توان کافي هستند مقايسه مي کنند ؛ معمولاً احساس خوبي پيدا مي کنند و خود را در اين ارتباط ، توانا ، جذاب و دوست داشتني مي دانند و يا برعکس . اين توصيف که تداعي کننده تواناييهاي فرد است و فرد نسبت به آن هشيار است ؛ خود آگاهي ناميده مي شود (تايلور و براون ، 1988 ؛ ويلز ، 1981) .
البته ممکن است آدمي از بعضي جنبه هاي خودآگاهي دچار نابهنجاري شود ؛ همانند وقتي که وي نسبت به بعضي رويدادهاي تنش آور هشيار مي شود ؛ رويدادهايي که در صورت تداوم مي توانند موجب تنيدگي گردند . خودآگاهي مي تواند درون نگري و توصيف نسبت به خود را گسترش دهد که تاثيرات آن در حوزه رفتاري کاملاً مشهود خواهد بود (باميستر ، 1999) .
مشخصه ديگر خود پنداشت ، حرمت خود يا عزت نفس است . حرمت خود ، ارزيابي فرد از خويشتن است . اين ارزيابي به صورت مورد قبول بودن و مورد قبول نبودن خود احساس مي شود . وقتي فرد خود را بدون ارزيابي مثبت و منفي صرفاً توصيف مي کند ؛ به خودپنداشت خود اشاره دارد . مثل اينکه فردي بگويد «من آدم حساسي هستم» اما اگر احساس بودن خود را به صورت مثبت و يا منفي ابراز کند ، حرمت خود را بروز داده است ؛ مانند آنکه همان فرد بگويد «من متاسفانه آدم حساسي هستم» . حرمت «خود» يک قضاوت شخصي از ارزشمندي يا ناارزشمندي خود است که به صورت فاعلي و ذهني انسان وجود دارد (کوپراسمتي ، 1976) .
باتل (1992) آن را يک ساختار درباره ارزش خود و عامل اصلي خود پنداشت و يک احساس مثبت و منفي کلي درباره خويش مي داند . مکا ، اسمالسر و واسکان سلو (1989) ، حرمت خود را بازخوردمثبت نسبت به خود به عنوان يک فرد مستعد و قدرتمند در مهار زندگي مي دانند . رضايت از خود ، خود – نظم جويي و تجسم خود از تعابير ديگري است که توسط روانشناسان متعدد بيان شده است که ناظر به وجود مختلف خود پنداشت هستند (باميستر ، 1982) .

سير تحوي خود

بنيان تصور از خود در کودک در پايان اولين سال شکل مي گيرد . اين تصور بدليل تعامل کودک و والدين به صورت خود – رضايتي در طفل بنا مي شود . وقتي کودک در مي يابد که شکايت او فوراً پاسخ داده مي شود ، جرأت و کوشش مي کند که براي بدست آوردن شيء مورد تقاضاي خود با ديگران تعامل نمايد و اين حس در کودک بوجود مي آيد که جهان قطعي و منسجم است (تورپين ، 1990 ؛ نقل از هارتر، 1996) . اما هارتر معتقد است که مفهوم کلي خود قبل از 8-7 سالگي به صورت يک ساخت و کليت شکل نمي گيرد . البته در اين باره مارش و کروان (1991) بيان مي کنند که هارتر براي ادعاي خويش دليل تجربي ارائه نکرده است .
کيگان (1982) ؛ نقل از کنوکس ، (1998) و همکاران وي ، معناسازي مغز را اساس تحول خود مي دانند . آنها مي گويند اگرچه جنبه هاي مختلف هيجاني ، اجتماعي ، شناختي و اخلاقي براي خود پنداشت وجود دارد اما اين معاني توسط خود و شخص ساخته مي شوند . در نظر او ارتباط شي ء و شخص ، تحول را سامان مي دهد . کيگان معتقد است که براي فهم اين ارتباط از روش باليني پياژه الهام گرفته و بدين لحاظ از روش مصاحبه استفاده مي کند .
کيگان مراحلي را براي تحوي خود پيشنهاد مي کند که از خود اجباري آغاز مي شود و بتدريج عملي شده و با درک موقعيتها و روابط بين شخصي ، فرد را به بالاترين مرحله تحول خود مي رساند که در آن ايدئولوژي و هدفمندي در زندگي داراي اهميت است .
در يک نگاه کلي ، سير تحول خود در کودکان بدين شرح است که کودکان تا سن 7-6 سالگي خود را برحسب ويژگي هاي جسماني و مادي توصيف و کمتر خود را به عنوان موجودي رواني معرفي مي کنند (براتون ، 1978؛ کلر ، فورد ، ميچام ، سلمن ، 1980؛ نقل از ماسن ، 1984) . وقتي فرد از وهله کودکي اوليه گذر مي کند ،
در اواسط کودکي بتدريج توصيف خود را انتزاعي تر مي کند و شکل اجتماعي و رواني به آن مي دهد و از توصيف خود به صورت مادي و فيزيکي دور مي شود ؛ گرچه هيچ گاه انسان از توصيف خود به صورت فيزيکي چشم پوشي نمي کند (ديمون و هارت ، 1982 ؛ هارتر ، 1983 ؛ سلمن، 1980؛ موهر ، 1978) .
در اين سن ، کودک بين ذهن و بدن ، بين آنچه در درونش مي گذرد و وقايع خارجي و بين خصوصيات رواني و انگيزشي تمايز قايل مي شود . در نتيجه وي مي تواند درباره خودش فکر کند و افکار خود ر مهار نمايد (براتون ، 1987).
موهر (1978 ، نقل از ماسن و همکاران ، 1984) در يک تحقيق ، ويژگي هاي مقاطع تحصيلي اول ، سوم و ششم را به ترتيب بيروني (توصيف با ويژگي هاي مادي و جسماني ، مالکيت ، اسم و … ) رفتاري (توصيف به صورت رفتار فعال و آشکار) و دروني (توصيف به صورت افکار ، احساسات و انگيزش) بيان کرده است . به عبارت ديگر هر اندازه کوکان به سنين بالاتر مي روند ، توصيف آنها از خود ، روانشناختي تر و دروني تر مي شود .

خويشتن پذيري

بدون خويشتن پذيري ، خودباوري غير ممکن است . اگر در الگويي از خودانکاري محصور باشيم ، از رشد فردي مان جلوگيري شود و بدين ترتيب هرگز خوشحال نخواهيم بود .
اما معناي خويشتن پذيري تفاوت بسياري با معناي واژه خود شناسي دارد . چند سال پيش هنگامي که مشغول نوشتن کتابي تحت عنوان «چگونه خودباوري خود را بالا ببريد» بودم ، متوجه شدم که تشريح اين موضوع مستلزم طولاني ترين فصل کتاب است . در اين فصل به اصول کلي مطلب اشاره مي کنيم .
«پذيرفتن» به معناي تجربه نمودن واقعيت بدون انکار يا اجتناب از آن است و با قبول يا تصديق صرف در تصور تفاوت دارد . هم چنين با دوست داشتن ، تحسين نمودن و يا اغماض نمودن نيز تفاوت دارد . من مي توانم واقعيت چيزهايي درباره خود را بپذيرم که اصلاً آنها را دوست نداشته ، تحسين و يا چشم پوشي نمي کنم . به مثال ساده اي اشاره مي کنيم .

ترس از خودخواهي

منظور شما اين است که خودخواهي کار اشتباهي نيست ؟ « من در سراسر زندگي حرفه اي خود ، چه در هنگام ايراد سخنراني يا حين روان درماني با اشکال گوناگوني از اين سوال، مواجه بوده ام .
منظور کساني که اين سوال را مطرح مي کنند ، اين نيست که «آيا من اجازه دارم به حقوق ديگران تجاوز کنم ؟ ، آيا درست است که در مقابل رنجهاي بشريت بي تفاوت بود ؟ آيا مهرباني و بخشندگي فضيلت نيستند ؟ »
منظور آنها اين است که « آيا من حق دارم به نيازها و خواستهاي خود احترام گذاشته و بر اساس بهترين قضاوت دروني خود عمل نموده و براي شادماني خود تلاش کنم ؟» ، « آيا منظور شما اين است که من نبايد مطابق آمال و آرزوهاي ديگران زندگي کنم!»
من اغلب هنگام مواجهه با زناني که در جهت کسب ارزشهاي خود سعي مي کنند بيشتر اظهار نظر کنند ، با طرح چنين سوالاتي روبرو مي شوم . اگر زنان احساس مي کنند که به طور خاصي در برابر خودخواهي آسيب پذير هستند ، بدان علت است که اجتماع آنان را به صورت پرستار و مراقبت کننده بارآورده و به آنها تعلميات صريحي داده شده که آخر از همه به خود بيانديشند .
اگرچه مردان ازاين مشکل تفسير ديگري دارند : وظيفه زنان ، فريضه انجام دادن کارهاست، صرف نظر از هزينه اي که شخصا بايد بپردازند ، و هرگز و هرگز هم نبايد شکايت کنند .
من به آنها آموزش دادم که نفع شخصي روشن بينانه لازمه يک زندگي راضي کننده و منطقي و همين طور ضرورت خودباروري است . و اين نظريه اي است که درباره آن سوء تعبيرهاي زيادي وجود دارد .
آشفتگي مربوط به اين مسئله ، به ندرت به زنان محدود مي شود . از زمان کودکي هميشه به ما مي گويند که خودخواهي کار آساني است و اين فداکار بودن است که شهامت مي خواهد . همه افرادي که به فعاليتهاي جرات و شهامت مي خواهد : تکريم و گرامي داشتن آرزوها ، برخورداري از ارزشهايي منحصر به خود و وفادار ماندن به آنها ، و مبارزه براي رسيدن به اهداف ، چه خانواده و دوستان آن را تاييد کنند و چه تاييد نکنند . براي اکثر افراد رها کردن آنچه که واقعا مي خواهند بسيار ساده است .

اضطراب و موفقيت

خودباروري در تعقيب اهداف به ما انرژي و نيرو مي بخشد . به ما اجازه مي دهد تا کسب موفقيت ها احساس رضايت و خشنودي بيشتري کنيم . زماني که خودباوري ما بالاست ، موفقيت به نظر ما طبيعي و مناسب جلوه مي کند .
اگر چه ، زماني که خودباوري ما ضعيف است ، موفقيت باعث اضطراب مي شود و اضطراب هم به خودي خود باعث تحريک رفتار خودشکنانه مي شود . امروزه ، همانگونه که زنان بيشتري وارد محلهاي کار مي شوند و براي خود حرفه و کسب و کار راه مي اندازد ، با فراواني قابل ملاحظه اي با انواعي از اين مشکل در بين آنها ، مواجه مي شوم .
من اين مشکل را اضطراب موفقيت مي نامم. اين حالت احساس ترس و وحشتي است که افرادي با خودباوري پايين ، زماني که زندگي کاريشان به خوبي پيش مي رود و با ديد عميق آنها در مورد خودشان و آنچه که تصور مي کنند برايشان مناسب است در تضاد است، دچار آن مي شوند .
ژان که مالک شعباتي از فروشگاه هاي کوچک بود مي گفت : «من هميشه بلند همت ، پرکار و پرانرژي بوده ام . زماني که با ديويد که يک پزشک متخصص است و نسبت به من خيلي کمتر کاري و فعال است ازدواج کردم با خودگفتم که تفاوتهاي بين ما اهميتي ندارد چون که او انساني خونگرم و احساساتي است و چيزي که اهميت دارد نيز همين است . اما هنگامي که در حرفه خود موفق شدم ، شروع به احساس گناه در مورد ديويد کردم ؛ چرا که من از او خيلي موفقتر بودم . هم چنين اين واقعيت که او فردي بي انگيزه بود باعث عصبانيتم مي شد. نداي دروني به من مي گفت «از زنان انتظار نمي رود که در کارشان موفق باشند ؛ آنها نبايد از شوهرانشان پيشي بگيرند » آنقدر در احساس گناه خود غوطه ور شدم که شروع به دعوا و مجادله با مشتريان کليدي و مهم خودکردم – و حرفه و کارم شروع به نقصان نمود . حالا بعد از سه سال و کابوسهاي فراواني که پشت سر گذاشتم مي خواهم دوباره سعي کنم و حرفه و کارم را از نو بسازم . اما بايد اول بدانم که چه اشتباهي مرتکب شدم و چرا ، تاهنگامي که دوباره به موفقيت نايل شدم ، همان الگوي قبلي را تکرار نکنم .»
منابع و مآخذ:
- روانشناسي خود از : دکتر رضا پورحسين .
- خود باوري از : ناتانيل براندن – مترجم : مينو سلسه

Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image