در شماره گذشته، درباره زندگي نامه شيخ مرتضي انصاري، مقام علمي وي، سفرهاي حق جويانهاش، فقاهتش، زعامتش و... (به نقل از کتب معتبر) باب سخن رانديم. در اين شماره، برآنيم که نمونههايي از کرامات اين شيخ جليل القدر را بازگو نماييم، تا تلألؤيي از شخصيت معنوي ايشان را به تصوير بکشانيم.
حکايت اول:
فاضل عراقي ميگويد:
در يکي از سفرهاي شيخ انصاري به کربلا، شخصي از اهالي سماوات (قريهاي در کنار فرات، بين بصره و کوفه)، در حرم مطهر حضرت ابا عبد الله الحسين(عليهالسلام) خدمت شيخ رسيد. سلام نمود و دستش را بوسيد، و عرض کرد: تو شيخ مرتضي هستي!؟ شيخ فرمود: آري.
سپس عرض کرد: عقايد شيعه را به من بياموز.
شيخ فرمود: تو کيستي و اهل کجايي و سبب چيست؟ عرض کرد: من اهل سماواتم و خواهري دارم که سه فرسنگ از منزل ما دور است. روزي به ديدن او رفتم و در راه برگشت، بين راه، شيري عظيم ديدم. اسبم از راه رفتن بماند و در علاج آن به جز توسل به بزرگان دين هيچ فکري برايم نيامد. لذا يکي يکي متوسل به خلفا شدم، اما نفعي نبخشيد. سپس به علي بن ابي طالب(عليهالسلام) دخيل شده، گفتم: «يا اخا الرسول و زوج البتول يا ابا السبطين ادرکني و لا تهلکني». نا گاه سواري حاضر شد که نقاب بر صورتش بود. شير متوجه سوار شد و خود را به اسبش ماليده، راه بيابان در پيش گرفت. پس سوار به جلو روانه شد و من در عقب او ميرفتم. اسب او آرام ميرفت و اسب من با آن که ميدويد؛ به او نميرسيد. همين طور در حرکت بوديم که فرمود: ديگر شير ضرري به تو نخواهد رساند و راه را به من نشان داد و فرمود: «في امان الله». به او گفتم: فدايت شوم، خود را معرفي کن تا بفهمم تو کيستي که مرا از اين مهلکه رهانيدي؟
فرمود: «همانم که او را خواندي؛ منم اخوالرسول و زوج البتول و ابوالسبطين علي بن ابي طالب». عرض کردم: فدايت شوم، مرا به راه راست هدايت کن. فرمود: «اعتقادات خود را درست کن.»
عرض کردم: اعتقادات درست چه باشد؟ فرمود: «اعتقادات شيعه.»
عرض نمودم: مرا تعليم کن. فرمود: «برو از شيخ مرتضي بياموز». گفتم: او را نميشناسم. فرمود: «ساکن نجف است» و همين اوصافي را که فعلاً در شما ميبينم براي من فرمود.
عرض کردم: چون نجف بروم، او را ميبينم؟ فرمود: «چون به نجف بروي، او را نميبيني؛ زيرا او به زيارت حسين رفته است، ليکن در کربلا او را خواهي ديد». اين بفرمود و از نظر ناپديد شد.
من به سماوات آمده و از آن جا به نجف رفتم و شما را نديدم و امروز وارد کربلا شدم و اينک به خدمت رسيدم. حال اعتقادات شيعه را برايم بيان فرما.
شيخ فرمود: اما اصل اعتقادات شيعه آن است که اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب(عليهالسلام) را خليفه بلافصل رسولالله(صلياللهعليهوآله) ميدانند و همچنين بعد از او فرزندش حسن(عليهالسلام) و بعد فرزند ديگرش حسين(عليهالسلام)، صاحب اين ضريح و اين بقعه، و همچنين تا امام و خليفه دوازدهم که امام عصر است و از نظرها غايب است. اينها همه امامانند و شخصي که اقرار و اعتراف به اين نمود، شيعه است و در اعمال هم تکليف تو همين است که ميکني، از نماز و روزه و خمس و زکات و حج و غير آن و... .
حکايت دوم:
آقا مير سيد بهبهاني، از يکي از شاگردان شيخ، با دو واسطه، نقل ميکند:
چون از مقدمات علوم و سطوح فارغ گشته، براي تکميل تحصيلات به نجف اشرف رفتم، به مجلس شيخ درآمدم، ولي از مطالب و تقريراتش هيچ نميفهميدم.
خيلي به اين حالت متأثر شدم تا جايي که دست به ختوماتي زدم، باز فايده نبخشيد. بالاخره به حضرت امير (عليهالسلام) متوسل گشتم. شبي در خواب خدمت آن حضرت رسيدم. حضرت «بسم الله الرحمن الرحيم» را در گوش من قرائت نمود. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم، درس را ميفهميدم. کم کم جلو رفتم، پس از چند روز به جايي رسيدم که در آن مجلس صحبت ميکردم.
روزي از زير منبر درس با شيخ بسيار صحبت مينمودم و اشکال ميگرفتم. آن روز پس از اتمام درس، خدمت شيخ رسيدم، وي آهسته در گوش من فرمود:
آن کسي که «بسم الله» را در گوش تو خوانده، تا «ولاالضالين» در گوش من خوانده است.
اين بگفت و برفت. من از اين قضيه بسيار تعجب کردم و فهميدم که شيخ داراي کرامت است؛ زيرا تا آن وقت به کسي اين مطلب را نرسانده بودم.
حکايت سوم:
فاضل عراقي در «دار السلام» از قول آقا ميرزا حسن آشتياني که يکي از افاضل شاگردان شيخ بوده است، نقل ميکند:
گاهي از اوقات با جماعتي از طلاب در خدمت شيخ، به حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام)، مشرف ميشديم. اتفاقاً در اثناي عبور، بعد از دخول به صحن مطهر، شخصي با ما برخورد و بر شيخ استاد سلام کرد و از براي مصافحه و بوسيدن دست شيخ آمد. بعضي از همراهان، براي تعريف آن شخص به شيخ عرض کردند:
اين شخص فلان نام دارد و در «جفر» و «رمل» ماهر است و ضمير هم ميگويد.
شيخ استاد چون اين بشنيد، متبسم گرديد و به جهت امتحان به آن شخص فرمود: من ضميري اخذ کردم، اگر ضمير ميداني، مرا خبر ده که در خاطر چه چيز گرفتم؟
آن شخص بعد از تأمل عرض کرد: در ضمير خود گرفتهايد که آيا حضرت صاحب الامر(عليهالسلام) را ديدهام يا نديدهام؟
شيخ چون اين شنيد، حالت تعجّبي در او ظاهر گرديد؛ اگر چه تصديق صريح نفرمود.
آن شخص عرض کرد: ضمير شيخ اين نبود که گفتم؟ شيخ ساکت گشته، جوابي نفرمود.
آن شخص در استعلام و استظهار ابرام و اصرار مينمود. شيخ در مقام اقرار فرمود که خوب، بگو ببينم، ديدهام يا نديدهام؟ آن شخص عرض کرد: آري دو دفعه به خدمت آن حضرت شرفياب شدهايد؛ يک دفعه در سرداب مطهر و دفعه دوم در جاي ديگر.
شيخ چون اين بديد، به زودي مانند کسي که نميخواهد امور ديگري ظاهر شود، روانه گرديد.
حکايت چهارم:
فاضل عراقي از شيخ عبد الرحيم دزفولي نقل ميکند:
من دو حاجت مهم داشتم و کسي از آنها آگاه نبود و به درگاه احديت، قضا و اجابت آنها را التماس ميکردم و هميشه حضرت اميرالمؤمنين و اباعبدالله و ابالفضل(عليهمالسلام) را شفيع قرار ميدادم. تا آن که در يکي از زيارات مخصوصه، از نجف به کربلا رفتم و باز در حرم شريف، آن دو مطلب را عرض نمودم، ولي اثري نبخشيد.
روزي در حرم مطهر ابوالفضل (عليهالسلام)، جمعيت بسياري ديدم. از قضيه سؤال کردم. گفتند: مدتي بود که پسر يکي از اعراب صحرانشين فلج شده بود، او را به قصد شفا به اين حرم شريف آورده و مشمول الطاف آن بزرگوار واقع شده و شفا يافته است. اينک مردم لباسهاي او را پاره پاره کرده، براي تبرّک ميبرند.
از اين واقعه، حالم دگرگون شد و آه سرد از نهاد برکشيدم و به ضريح مطهر نزديک رفته، عرضه داشتم: يا اباالفضل! مرا دو حاجت مشروع بود، که مکرر نزد پدر و برادر و خودت عرض کردم و اعتنا نکرديد، ولي اين بچه باديه نشين به محض اين که دخيل بست، اجابت نموديد. و از اين معامله چنين فهميدم که پس از چهل سال زيارت و مجاورت و اشتغال به علم، به مقدار يک بچه باديه نشين در نظر شماها ارزش ندارم؛ لذا ديگر در اين بلاد نمانده و به ايران مهاجرت ميکنم.
اين سخن بگفتم و از حرم مطهر، مانند کسي که از آقاي خود قهر باشد، سلام مختصري کرده، به منزل بازگشتم و مختصر اسبابي را که داشتم، برداشتم، و روانه نجف اشرف شدم؛ به اين قصد که عيال و اسباب خود را برداشته، به شهر خويش بازگردم.
چون به نجف رسيدم، از راه صحن مطهر به سوي خانه روانه شدم. در صحن، ملا رحمة الله خادم شيخ را ديدم. او گفت: شيخ با تو کار دارد. گفتم: شيخ از کجا ميدانست که حالا وارد ميشوم؟ گفت: نميدانم. اين قدر ميدانم که به من فرمود: برو در صحن، شيخ عبدالرحيم از کربلا ميآيد. او را نزد من بياور.
چون اين بشنيدم، با خود گفتم: شايد به ملاحظه اين که مجاورين در نجف، فرداي آن روز زيارت مخصوصه از کربلا خارج و به نجف ميرسند، و اغلب هم از راه صحن وارد ميشوند، از اين جهت، به ملا فرموده که مرا در صحن بيابد. به هر حال، به خانه شيخ روانه شديم. به محضر شيخ وارد شديم. شيخ به ملا رحمةالله فرمودند: تو برو. چون او برفت، به من فرمود: شما فلان و فلان حاجت (به آن حوائج تصريح فرمود) را داري؟ عرض کردم: آري، چنين است. فرمود: اما فلان حاجت را من برميآورم. و ديگري را خودت استخاره کن، اگر خوب آمد، مقدمات آن را فراهم مينمايم و خود آن را بجا بياور.
استخاره کردم، از قضا خوب آمد و نتيجه را خدمت شيخ عرض نمودم. ايشان نيز تدبير فرمود.
شيخ عبدالرحيم گفت: اين قضيه را از کرامات شيخ و مقامات آن يگانه زاهد و عالم بزرگ ديدم... .
روح پرفتوحش قرين رحمت الهي باد.
اقتباس از کتاب زندگاني و شخصيت شيخ انصاري (ره)(با اندکي تصرف)
منبع: سايت حوزه/خ