بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين، باريء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام علي عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظه سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد و علي اله الطيبين الطاهرين المعصومين.
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم: هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون × الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين × يا عباد لا خوف عليکم اليوم و لا انتم تحزنون × الذين امنوا باياتنا و کانوا مسلمين × ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون (1)
پس از بيان يک سلسله تذکرات که در آيات پيش داده شد (2) و ذکر بعضي از امثال يعني نمونهها و تاريخها و سرگذشتها از موسي و عيسي عليهما السلام و پس از اينکه هيچ يک از اين تذکرات به حال سرسختيهاي قريش رؤسا و ملا قريش سود نبخشيد، اين آيه تقريبا بيان ياس آميزي است درباره آنها; ميفرمايد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون.»
«ينظرون» به معناي ينتظرون است. کلمه «نظرة» تنها به معني نگاه نيست، به معني مهلت هم هست. در خود قرآن آمده است: «و ان کان ذو عسرة فنظرة الي ميسرة» (3). اين آيه در بابل «مديون و دائن» است که اگر مديون در مشقت است و اداي دين براي او سخت استبر دائن است که او را تا وقتي که تمکني پيدا کند و در يسر قرار گيرد مهلتبدهد و فعلا که در عسر و مشقت استبر او فشار نياورد تا دستش به اصطلاح باز بشود. پس آنجا کلمه «نظرة» به معني مهلت و انتظار است.
در اينجا هم همين معني را دارد. «هل ينظرون» يعني آيا انتظار ميبرند؟ آيا منتظر چيزي جز مرگ يا قيام قيامتخواهند بود؟ يعني ديگر چيزي نمانده که به اينها گفته نشده باشد و ديگر اميدي به حال اينها نيست. اينها حالتشان اين است که انتظار نميکشند جز اينکه مرگ و يا قيامت کبري بيايد (اين در واقع زبان حالشان است نه اينکه خودشان جز اين انتظار نميکشند).
اينکه عرض ميکنيم «مرگ» يا «قيامت کبري» به اين دليل است که کلمه «الساعة» آمده است. اين کلمه در قرآن معمولا به معناي قيامت ميآيد. در مورد مرگ هم «قيامت» گفته ميشود، از باب اينکه هر کسي که بميرد قيامت او بپا شده است: «اذا مات المرء قامت قيامته» وقتي که انسان ميميرد قيامت او بپا شده و شروع شده است. البته يک قيامت کبري و قيامت عمومي داريم که حساب ديگري دارد.
ميفرمايد اينها ديگر هيچ انتظاري بر ايشان نيست مگر آنکه قيامتبغتة و به طور ناگهاني آنها را بگيرد. حال يا مقصود اين است که مرگ بغتة آنها را [در کام خود] بگيرد و يا قيامت کبري بغتة پيدا شود (چون درباره قيامت کبري هم در قرآن هست که بغتة پيدا ميشود در حالي که مردم انتظار چنين چيزي را ندارند و در فکر چنين چيزي نيستند.) اينها هيچ توجه و آگاهي ندارند و نميدانند که اين قيامت است که دارد ميرسد و يا مرگ اينهاست که دارد ميرسد. اگر مقصود مرگ باشد ممکن است مراد همان مرگ دسته جمعي اينها باشد که به وسيله مسلمين گشته شدندو در واقع «ساعت» و قيامت اينها در «بدر» بپا شد.
آيه بعد آيهاي است که درباره مضمون آن، آيات ديگري هم داريم و بايد يک مقدار بحثشود و بعد تناسب آن با آيات پيش بيان گردد. در آيات پيش نقد حال ملا قريش يعني اشراف قريش بود. آنها يک دسته به هم بافته و به اصطلاح امروز يک «طبقه» بودند و يک وحدت طبقهاي و همکاري بسيار شديدي داشتند.
زندگي مردم قريش در جاهليت زندگي قبيلهاي بود و در زندگي قبيلهاي به قول ابن خلدون «عصبيت» حکمفرماست. امروز ميگويند در زندگيهاي قبيلهاي يک روح که همان روح قبيلهاي و عصبيت قبيلهاي باشد افراد را به يکديگر شديدا پيوند ميدهد و خود همين عصبيت قبيلهاي از جهتي اداره کننده اجتماعشان هم هست و بسياري از مشکلات را حل ميکند و يک سلسله اخلاق و مراسم و آداب به وجود ميآورد و بالاخره به نحوي جامعه ساز است. (4).
خود قريش يک قبيله بزرگ بود و بطنهاو شاخههاي مختلف داشت: بني هاشم، بني اميه، بني زهره، بني تيم، بني مخزوم و غيره، که بعضي از اينها مثل بني هاشم و بني اميه و بني مخزوم و بني زهره قبيلههايي قوي و بعضي مثل بني عدي که عمر وابسته به آن بود و بني تيم که ابوبکر وابسته به آن بود از قبيلههاي ضعيف و کوچک و منحط قريش بودند و لذا وقتي به کسي ميگفتند از «بني عدي» و «بني تيم» [هستي] يک مقدار تحقير آميز تلقي ميشد. به هر حال بطنهاي مختلفي بود.
در ميان قريش طبقهاي وجود داشت که در آن از بني هاشم، بني اميه، بني مخزوم و قبيلههاي ديگر افرادي بودند و يک همبستگي طبقهاي قوي داشتند. قرآن هم تکيهاش بيشتر روي «همبستگي طبقاتي» آنهاست نه «همبستگي قبيلهاي» آنها. در قرآن يک کلمه از همبستگي قبيلهاي قريش نيامده است، اسمي از «بني هاشم» يا «بني اميه» يا بني فلان نيست، اما اسم ملا قريش هست. اينها آنقدر به يکديگر وابسته بودند که [مثلا] ابولهب با اينکه از قبيله پيغمبر صلي الله عليه واله بود و لااقل عصبيت قبيلهاي اقتضا ميکرد که حامي پيغمبر باشد ولي از طبقه ابوسفيان و ابوجهل بود و به آنها پيوست. بالاتر اينکه عباس بن عبد المطلب عموي ديگر پيغمبر صلي الله عليه و آله با اينکه در حد ابولهب نبود و بلکه بر عکس، به پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله علاقهمند بود و مسلم در باطن خودش حامي ايشان بود و به نفع مسلمين هم کار ميکرد، ولي جنگ بدر که بپا شد يکي از کساني که سهمي از بودجه جنگ بدر را عليه مسلمين پرداخت همين عباس بن عبد المطلب بود و خودش هم در جنگ بدر عليه مسلمين شرکت کرد و اگر غير از اين ميبود نميتوانست در مکه زندگي کند. او در بدر اسير شد و عده ديگري از بني هاشم از جمله عقيل برادر امير المؤمنين عليه السلام - که تا آن وقت جزء کفار بود - اسير شدند. پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله به او فرمود فديه خود و خويشاوندانت را بده (چون عباس پولدار آنها بود) و هر کس فديه ميداد آزاد ميشد. گفت: ندارم. فرمود: يادت هست وقتي ميخواستي بيايي به زنت ام الفضل اين مقدار پول دادي و گفتي جنگ استشايد بر نگشتم، اگر بر نگشتم اين پول را به مصرف برسان؟ از همان پول فديه اينها را بده. گفت: «اشهد انک رسول الله» شهادت داد و بعد به مکه رفت و باز جزء همانها بود ولي محرمانه به نفع مسلمين کار ميکرد. او آدمي بود که در همان جنگ بدر هم دلش با مسلمين بود ولي وابسته به طبقهاي بود که با آنها عملا همکاري ميکرد. حال اين را در نظر داشته باشيد.
قرآن بعد از اينکه اينها را در اين احد ميگويد که «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون» (ديگر چيزي در انتظار اينها نيست جز مرگ) ميفرمايد: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» دوستان در قيامت همه با همديگر دشمناند مگر پرهيزکاران. قرآن ميخواهد بگويد اينها که در دنيا امروز با يکديگر دوست و متحدند و عليه پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله متشکلاند، مبناي دوستي و تشکل و وحدتشان عليه پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله امور انساني نيستبلکه منافعشان است; يعني: اي دوستان امروز! اي گروهي که دور هم جمع شدهايد و منافع، شما را در يک جا جمع و متحد و متشکل کرده است، از جمله خبرهايي که به شما ميدهم اين است که در قيامت دشمن خوني يکديگر خواهيد بود.
به نظر ميرسد اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» به همين جهت دنبال آيه قبيل آمده است، دارد به آنها ميگويد که اين رفاقتها و دوستيهاي بر مبناي مطامع است; اين دوستيها آنجا که پاي اين مطامع در کار نيست و حقايق ظهور ميکند يکجا تبديل به دشمني خواهد شد. اين از جهت ارتباط اين آيه با آيات ديگر.
قطع نظر از مورد اين آيه، خود اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» يک اصل کلي است. هميشه وقتي دو نفر و يا يک عده با يکديگر دوست ميشوند يک وجه مشترکي در کار است که آنها را همگروه و همنشين و معاشر و هم پياله کرده است. محال است که دو نفر که با يکديگر هيچ سنخيت روحي ندارند و از وجود يکديگر بهرهاي نميبرند و در [جذب] منفعتي يا دفع ضرري مشارکت ندارند با يکديگر دوستبشوند. مولوي در شعرهاي معروف خود مثال ميآورد که محال است دو نفر با يکديگر دوستشوند مگر اينکه وجه مشتکري بين آنها باشد. گاهي ديده شده که دو نفر که بر ضد يکديگر هستند با هم دوستند. ولي بايد دانست که آن ضديت صددرصد نيست، مثلا نود و نه درصد است. آن يک درصد است که اين دو را به يکديگر پيوند داده است. مولوي ميگويد:
آن حکيمي گفت ديدم در تکي
در بيابان زاغ را با لک لکي
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک يابم نشان
چون شدم نزديک و من حيران و دنگ
خود بديدم هر دوان بودند لنگ
ميگويد ديدم يک زاغ و يک لکلک با هم رفيقند. تعجب کردم که آخر قدر مشترک زاغ و لکلک چيست؟! وقتي جلو رفتم ديدم هر دو لنگند، فهميدم که اين لنگي سبب شده که اين دو با يکديگر رفيق شوند.
دوستي مبنا ميخواهد، ريشه و دليل ميخواهد. حکما ميگويند معلول تابع علت است، تا علت هست معلول هست، علت که رفت معلول هم ميرود. اين سماوري که ما روشن ميکنيم تا وقتي آتش زير آن مشتعل است ميجوشد، به محض اينکه آتش خاموش شود جوشش هم از بين ميرود. علت که از بين رفت معلول هم از بين ميرود. دوستيهايي که بر مبناي مطامع مادي است تا وقتي ميتواند ادامه داشته باشد که پاي مطامع مادي در ميان باشد; وقتي که اينها رفت علت دوستي از ميان ميرود، خصوصا اگر با آشکار شدن حقايق همان علت دوستي به علت دشمني تبديل شود. مثلا ميديد که اين شخص به او فلان منفعت را ميرساند; اين سبب ميشد که دوستياش زيادتر بشود. در قيامت که حقايق برايش آشکار ميشود ميبيند همان چيزي که در دنيا محبتش را جلب ميکرد برايش آتش آورده است; يعني همان ملاک دوستي، ملاک دشمني ميشود. به هر ميزان که آن پيوند در دنيا بيشتر منشا دوستي بوده، در قيامتبيشتر منشا دشمني ميشود. اين در صورتي است که مناط و ملاک، مصامع مادي باشد. اما اگر دو نفر نه بر مبناي ماديات بلکه بر مبناي معنويات، بر اساس توحيد و بندگي خدا و عقيده و ايمان در دنيا با يکديگر دوستباشند در قيامت اين دوستي نه تنها از بين نميرود بلکه شديدتر ميشود چون علتباقي است. تا علتباقي است معلول باقي است. در آنجا بينش [آنها] قويتر و شديدتر است چون ايمانشان تبديل به شهود ميشود: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک اليوم حديد» (5) طبعا آن دوستي که بر مبناي خدا و عقيده درست و ايمان صحيح واقعي بوده استباقي ميماند.
بنا بر اين دوستاني که در راه ايمان و خدا و در راه حق و حقيقتيکديگر را دوست دارند در قيامت هم يکديگر را دوست دارند و بلکه شديدتر.
در قرآن کريم جزء لذايذ اهل بهشت اين را ذکر ميکند که آنها برادرانه در کنار يکديگر هستند: «و نزعنا ما في صدورهم من غل اخوانا علي سرر متقابلين» (6) هر چه از غل و غش و کدورت است از جان آنها بيرون کشيدهايم، برادروار در نهايت صفا و صميميت در مقابل يکديگر مينشينند و لذت ميبرند.
قرآن به مساله «اخوت في الله» اهميت ميدهد. طرفدار اين نيست که انسان خدا پرست در فرديت زندگي کند [و بگويد] من هستم و خداي خودم و با هيچ کس ارتباطي ندارم. نه، تو هستي و خداي خودت، و هر کس که بنده خداي توست او را هم بايد دوست داشته باشي. اگر انسان به خاطر خدا بندگان خدا را دوست نداشته باشد نقص است. بله، يک وقتي انسان کسي را دوست دارد به غير ملاک الهي، اين با دوستي خدا نوعي تضاد پيدا ميکند و نوعي شرکت است. اما دوست داشتن ديگران براي خدا عين توحيد است. در يکي از سورهاي مسبحات و جزء دعاهايي که در قنوت هم خوانده ميشود مؤمنين ميگويند: «ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان» پروردگارا ما را و برادراني که در ايمان بر ما سبقت داشتند بيامرز، آنها را نيز مشمول مغفرت خودت بگردان «و لا تجعل في قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انک رؤف رحيم» (7) خدايا در دلها و سينههاي ما و در روحههاي ما کوچکترين کدورتي نسبتبه اهل ايمان قرار نده ( «غل» يعني کدورت غش، تيرگي) تو رئوف و مهربان هستي. چقدر بد است که انسان نسبتبه شخصي که واقعا مؤمن و با ايمان است غل و حقد و کينه و ناراحتي در قلب خودش داشته باشد. به همين دليل است که ما در دستورهاي ديني خودمان داريم (8) که اگر دو نفر مؤمن نسبتبه يکديگر کدورتي پيدا کردند اين کدورت نبايد بيش از سه روز باشد. (قرار دادن مدت به اين دليل است که ابتدا يک هيجاني در کار است). بعد از سه روز هر دو نفر موظف هستند که زودتر اقدام کنند تا اين غل و ناراحتي و اين عقدهاي که از يکديگر پيدا کردهاند منتفي و رفع شود.
در زمينه «مؤاخات في الله» دستورهاي زيادي داريم. در حديثي که در کافي (9) هست پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله به اصحابشان فرمودند (10): «اي عري الايمان اوثق» ؟ در ميان دستگيرههاي ايمان کداميک محکمتر است؟ يکي گفت: نماز; ديگري گفت: روزه; سومي گفت: حج; چهارمي گفت: جهاد و ديگري گفت: زکات. حضرت فرمودند: تمام اينها که شما گفتيد دستگيرههاي محکمي هستند ولي مقصود من چيز ديگري است. گفتند: خودتان بفرماييد يا رسول الله! فرمودند: «الحب في الله و البغض في الله» اينکه يکديگر را به خاطر خدا دوست و يا دشمن بداري; يعني دوستان خدا را به خاطر خدا دوستبداريد و دشمنان خدا را به خاطر خدا دشمن بداريد; اين محکمترين دستگيرههاي ايمان است.
امير المؤمنين عليه السلام در کلمات قصار نهج البلاغه ميفرمايند: «کان لي في ما مضي اخ في الله» (خيلي جملههاي عالي و خوبي است!) من در گذشته برادري داشتم اما «اخ في الله» يعني نه برادر نسبي، بلکه برادري که يکديگر را به خاطر خدا دوست ميداشتيم «و کان يعظمه في عيني صغر الدنيا في عينه» (11) يک چيز، او را در چشم من بزرگ ميکرد و آن اين بود که همه دنيا در نظر او کوچک بود. اين خودش بزرگي است. تا انسان بزرگ نباشد دنيا در نظرش کوچک نميآيد. شراح گفتهاند با قرائني که در مجموع اين جملهها هست مقصود ايشان جناب «عثمان بن مظعون» است. (12)
حال ببينيم چرا در آيه شريفه کلمه «اخلاء» (جمع خليل) آمده است؟ ما حضرت ابراهيم عليه السلام را «خليل الله» ميگوييم. بعضي ميگويند علت اينکه به دوست «خليل» ميگويند اين است که خليل از ماده «خلت» است و خلتيعني حاجت. به دوست از آن جهت «خليل» ميگويند که به نيازمنديهاي دوستش ميرسد، رفع خلت و رفع نياز از دوستش ميکند، يعني به اعتبار يکي از شرايط و آداب دوستي به دوست «خليل» ميگويند.
ولي من فکر ميکنم - چنانکه برخي عرفا هم گفتهاند - ريشه اين کلمه اين نيست. اين کلمه از همان ماده «تخلل» است. تخلل يعني آميختگي، يکي شدن. اگر خليل از ريشه «خلت» به معناي حاجتباشد، ما خدا را ميتوانيم «خليل ابراهيم» بناميم ولي ابراهيم را ديگر نميتوانيم «خليل الله» بگوييم. خدا را به اعتبار اينکه نيازمنديهاي ابراهيم عليه السلام را بر ميآورد ميتوان گفتخليل ابراهيم است اما ابراهيم چطور؟ ظاهر اين است که خلتبه معني آميختگي است. دو نفر وقتي با همديگر دوست ميشوند، ولو ريشهاش مطامع باشد، بالاخره با يکديگر اختلاط و امتزاج روحي پيدا ميکنند. مولوي ميگويد:
ميرود از سينهها در سينهها
از ره پنهان صلاح و کينهها
دو نفر وقتي با يکديگر معاشرت کنند ولو مبناي معاشرتشان مطامع و منافع مادي باشد چه بخواهند و چه نخواهند روح آنها با يکديگر مخلوط ميشود. از روح اين، روح او متاثر ميشود و از روح او روح اين و خود به خود در اين بين تخلل و اختلاط و امتزاج پيدا ميشود. حال چند روايت ديگر را عرض ميکنم.
در کافي حديثي از اميرالمؤمنين عليه السلام هست که راجع به شرايط دوستي ميفرمايد: «من استحکمت لي فيه خصلة من خصال الخير احتملته عليها و اغتفرت فقد ما سواهاو لا اغتفر فقد عقل و لا دين» اگر کسي يک خصلت نيک در او باشد و ساير خصلتها را نداشته باشد براي من قابل تحمل است که به خاطر همان خصلت نيکش با او دوستي کنم. اما دو چيز است که آنها رکن دوستي است. اگر آن دو رکن باشد و هيچ يک از خصلتهاي ديگر نباشد براي من کافي است. ولي دو خصلت است که اگر آنها را نداشته باشد قابل تحمل نيست، قابل معاشر نيست. آن دو خصلتي که نبودشان قابل تحمل نيستيکي «عقل» است و ديگري «دين» . «و لا اغتفر فقد عقل و لا دين» آن چيزي که از نظر من در دوستي قابل بخشش نيستيکي فقدان عقل است و ديگري فقدان دين «لان مفارقة الدين مفارقة الامن» (خيلي عجيب است!) چون اگر دوست من دين نداشته باشد من از ناحيه او امنيت ندارم، يعني يک روزي مرا سودا خواهد کرد. اگر دين داشته باشد ميتواند براي من قابل اعتماد باشد که يک روزي روي من و دوستي من معامله نخواهد کرد و مرا نخواهد فروخت. «لان مفارقة الدين مفارقة الامن» اگر دين نباشد من اصلا امنيت ندارم، وقتي امنيت نداشته باشم دائما نگران هستم نکند او يک حقهاي به من بزند. بعد فرمود: «فلا يتهنا بحياة مع مخافة» زندگي اگر توام با بيم و ترس باشد گوارا نيست. پس بايد با کسي دوستي کنم که صد در صد از ناحيه او مطمئن باشم. «و فقد العقل فقد الحياة و لا يقاس الا بالاموات» (13) آدمي که عقل نداشته باشد مرده است، با مرده که نميشود معاشرت کرد.
حديث ديگري هست که در آن به همين آيه «ال خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو» استشهاد شده است. امام صادق عليه السلام فرمود: «احذر ان تؤاخي من ارادک لطمع او خوف او اکل او شرب و اطلب مؤاخاة الاتقياء ولو في ظلمات الارض» (14) بترس از کسي که با تو برادري و دوستي ميکند ولي به خاطر يک طمع يا خوف و ترسي که در بين هست. گاهي عامل خوف سبب دوستيها ميشود و افراد را به خاطر يک دشمن مشترک با يکديگر جمع ميکند.
«او اکل او شرب» از دوستي کساني که به خاطر شکم با آدم دوست ميشود بپرهيز، مثل آنها که به خاطر همپيالگي و اينجور چيزها با انسان دوست ميشوند «و اطلب مؤاخاة الاتقياء» اما پاکان و پرهيزکاران را دنبالشان برو و آنها را پيدا کن «ولو في ظلمات الارض» ولو بروي از گوشههاي تاريک زمين، از عزلتها و انزوالها آنها را پيدا کني. از آن دسته بر حذر باش و اينها را حتما برو پيدا کن. نسبتبه اينها نميفرمايد بي تفاوت باش، ميفرمايد حتما برو جستجو کن «و ان افنتيت عمرک في طلبهم» هر چند عمرت را در جستجوي اينها فاني کني; يعني ولو اينکه عمرت در جستجوي اتقيا صرف شود برو جستجو کن «فان الله عز و جل لم يخلق علي وجه الارض افضل منهم بعد النبيين» خداوند بعد از پيغمبر در روي زمين فاضلتر [و برتر] از پرهيزکاران خلق نکرده است «و ما انعم الله علي العبد بمثل ما انعم الله به من التوفيق لصحبتهم» خداوند هيچ نعمتي را به اندازه اين نعمتبه بندهاي نميدهد، هيچ نعمتي ارزش اين را ندارد که انسان با اتقيا و پاکان دوست و معاشر باشد. بعد حضرت اين آيه را فرمود: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» واستبفرمايد که اين گونه دوستيهاست که تا ابد باقي ميماند.
در احاديث نبوي و احاديث ائمه دستورها و تشويقهاي زيادي در اين زمينه داريم. امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه ميفرمايد:
«اعجز الناس من عجز عن اکتساب الاخوان» (15) يعني ناتوانترين مردم آن کسي است که نتوانسته استبراي خودش دوست پيدا کند «و اعجز منه من ضيع من ظفر من منهم» از او ناتوانتر آن آدمي است که دوستبه دست آورده و بعد، از دست داده است. وقتي دوستي به دست آوردي کوشش کن که از دست ندهي.
دستورهاي زيادي داريم راجع به اينکه با دوستان واقعي خودتان، دوستاني که شايسته دوستي هستند چگونه رفتار کنيد. همه براي اين است که اين دوستيها باقي بماند; از قبيل اينکه اگر از نظر مالي احتياج داشتند به آنها کمک کنيد، ايثار کنيد. در وقت نياز، حاجت، گرفتاري، بيماري مراقب آنها باشيد. يا وقتي کسي از دوستان آنها فوت ميکند و آنها مصاب هستند کسي به کمک و تسليت آنها برود. دستورهاي زيادي که در اين زمينه داريم همه براي اين است که اسلام ميخواهد دوستيهايي که بر مبناي الهي هستحتما باقي بماند. بريدن از مردم و بريدن از خوبان از نظر اسلام کار خوبي نيست.
در يک حديثي ديگر، حضرت صادق عليه السلام ميفرمايد: «مودة يوم ميلة» يعني يک روز دوستي فقط يک تمايل است «و مودة شهر قرابة» يک ماه دوستي قوم و خويشي است «و مودة سنة رحم ماسة» و يک سال دوستي رحمي است که با يکديگر تماس دارد، خويشاوندي نزديک است، قطع آن در حکم قطع رحم است. در باب صله رحم چقدر ما شنيدهايم: «من قطعها قطعه الله» کسي که رحم را قطع کند خدا ببرد خودش را.
حديث عجيبي است که در داستان راستان نيز نقل کردهام و در کتب زيادي نقل شده است (16) و آن اين است که روزي اميرالمؤمنين علي عليه السلام در زمان خلافتشان از شهر کوفه خارج شدند. ايشان دابشان اين نبود که وقتي به جايي ميروند به عنوان اينکه خليفه و امير المؤمنين هستند با اسکورت بروند، ساده ميرفتند و ساده هم ميآمدند. نه افرادي پشتسرشان حرکت ميکردند که از جاه و جلال شناخته شوند و نه لباس خاصي داشتند (لباسشان هم در حد سادهترين لباسها بود) و نه مرکبشان يک وضع خاصي داشت، به شکل يک آدم عادي ميرفتند. در برگشتن با يک نفر کتابي برخورد کردند. (اينجا ببينيد يک دقايقي هست که فقط زير ذره بين ميشود پيدا کرد) و با يکديگر مصاحب و همراه شدند. قهرا دو مصاحب راه يکديگر را ميپرسند. حضرت فرمودند من ميروم کوفه، تو کجا مي روي؟ جاي ديگري را گفت که يک مقدار از راه را با يکديگر مشترک بودند و نزديک کوفه او راهش جدا ميشد. گفتند خوب، پس با همديگر باشيم. آن شخص ميدانست که رفيقش مسلمان است. حضرت هم که ميدانستند او اهل کتاب است. با همديگر صحبت کنان آمدند تا به سر دو راهي شاهراه کوفه و راه فرعي رسيدند. او قهرا راه فرعي را گرفت. حضرت هم شاهراه را رها کردند و دنبال او آمدند. آن شخص گفت: شما که گفتي من به کوفه ميروم. فرمود بله به کوفه ميروم. پرسيد: پس چرا از اين طرف ميآيي؟ فرمود براي اينکه ما با يکديگر چند ساعت مصاحبت کرديم و مصاحبتحق ايجاد ميکند و تو به گردن من حق پيدا کردي (17). به دليل اينکه تو بر من ذي حق هستي من ميخواهم تو را چند قدم بدرقه کنم. نوشتهاند همان جا فکري کرد و گفت: «پيغمبر شما به دليل اين اخلاق حسنهاي که دستور داد، به اين سرعت دينش دنيا را گرفت» و بعد خداحافظي کردند و او حضرت امير عليه السلام را نشناخت ولي اين خاطره به شکل عجيبي در ذهنش بود تا يک وقتي به کوفه آمد و قهرا در جستجوي همان رفيقش بود. روزي آمد خليفه را ديد، و فهميد فيق بين راه، خود خليفه است. آنجا بود که شهادتين را گفت و مسلمان شد و يکي از اصحاب خاص امير المؤمنين گرديد. اين حديث را کافي نقل کرده و اصلا از هيمن جا عنوانش را انتخاب کرده است: «باب حسن الصحابة و حق الصاحب في السفر» .
پس معلوم ميشود دوستيها و رفاقتها و معاشرتها حق ايجاد کن است. اين است که امام عليه السلام فرمود: يک روز دوستي فقط يک تمايل است، اما اگر رسيد به يک ماه دوستي، اين خويشاوندي ميشود و اگر به يک سال دوستي رسيد اين ديگر در حد رحم ماسه استيعني رحمي که با همديگر تماس دارد، يعني مثل دو تا برادر که از يک رحم به دنيا آمدهاند، اين حکم را دارد و قطع او حکم قطع رحم را پيدا ميکند. اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» ضمن اينکه اشاره استبه اخوتها و خلتهاي دنيايي و آنها را در مستثني منه ميگويد، در مستثني تشويقي استبه دوستيهايي که بر اساس پاکي و تقوا است.
«يا عباد لا خوف عليکم اليوم و لا انتم تحزنون» در قيامت از طرف خداوند به متقين خطاب ميشود: «يا عباد» اي بندگان من. وقتي اتقيا با يکديگر دوستباشند ملاکش خدا و عبوديتخداوند است نه مطامع که عبد آن مطامع باشند. به آنها از ناحيه ذات حق خطاب ميرسد به عنوان «يا عباد» اي بندگان من. اين خودش يک پيام دوستي و يک پيام دوستانه از خدا به اين دوستان در راه خداست. ميبينيد اينجا که صحب خلت و دوستي در راه خداست صحبت پيام دوستانهاي است که از طرف خدا ميرسد، از طرف آن ملاک دوستي ميرسد، به آنها پيام فرستاده ميشود که: «لا خوف عليکم اليوم و لا انتم تحزنون» ديگر نه بر شما خوفي مسلط خواهد شد و نه هرگز غمناک خواهيد بود.
«خوف» و «حزن» با يکديگر فرق دارند. خوف در مورد نگرانيها و شک و ترديدهاست . در مورد بدي احتمالي در آينده خوف گفته ميشود و در مورد بدي قطعي اعم از اينکه در حال حاضر باشد يا در آينده قطعي باشد انسان دچار حزن ميشود. بنا بر اين انسان دو حالت مختلف دارد; يک حالت در مورد خطرات احتمالي که نامش «خوف» است، يکي هم در مورد ناراحتيهاي فعلي [و يا قطعي آينده که نامش «حزن» است]. به آنها گفته ميشود که «لا خوف عليکم اليوم» از امروز به بعد ديگر نه نگراني بر شما مسلط خواهد شد و نه هرگز غباري از غم و اندوه بر خاطر شما خواهد نشست، بلکه سرور دائم و حبور دائم است، که در دو آيه بعد ميفرمايد.
اين متقين و اين بندگان چه کساني هستند؟ مشخصات ديگري بيان ميکند:
«الذين امنوا باياتنا» آنها که به آيات پروردگار ايمان دارند و اعتراف و تصديق. «و کانوا مسلمين» . مکرر اين مطلب را گفتهايم و در بخش آخر کتاب عدل الهي هم در اين قضيه زياد بحث کردهايم که يکي از معارف قرآن که در خود قرآن کريم روي آن تکيه شده و احاديث زيادي در اين زمينه داريم اين است که روح اسلام يعني تسليم. اما مقصود تسليم تن نيست که انسان تنش تسليم باشد. حتي مقصود تسليم عقل هم نيست; يعني تسليم عقل لازم هست ولي کافي نيست چون تسليم عقل يعني اينکه يک چيزي را انسان با فکر بپذيرد. وقتي دليل يک مطلب براي انسان اقامه شد عقل انسان ميپذيرد... (18)
پيوند پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله با خديجه معني ندارد که يک پيوند العياذ بالله پست، حيواني و شهواني باشد. خديجه 15 سال از پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله بزرگتر بود. [بعد از وفات خديجه] هر وقت نام او را ميبرد پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله با عظمت از او ياد ميکرد و گاهي اشکش جاري ميشد که عايشه نارحت ميشد. عايشه بر عکس، چون جوان بود به جواني خودش مينازيد. يک دفعه هم گفتيک زن پير که ديگر اينقدر اهميت ندارد که اينقدر به او اهميت ميدهي؟ فرمود چه ميگويي تو؟ خديجه براي من چيز ديگري بود.
در شب زفاف حضرت امير المؤمنين عليه السلام و صديقه طاهره عليها السلام طبق آنچه که معمول بوده - و شايد هنوز هم در بعضي از دهات معمول است - وقتي عروس و داماد را داخل اتاق بردند زنها پست در اتاق جمع شدند. پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمودند کسي حق ندارد اينجا جمع شود، دور شويد، همه بروند. بعد از مدتي پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله آمدند از آنجا بگذرند، ديدند اسماء بنت عميس از آن نزديکي نرفته است، فرمودند مگر من نگفتم که کسي اينجا نباشد، تو چرا نرفتهاي؟ گفتيا رسول الله خديجه در وقت مردن وصيتي کرد (چون حضرت زهرا کوچکترين دختر حضرت خديجه بود) و به من گفت اسماء من ميميرم و نگران دخترم فاطمه هستم. (زهرا عليها السلام کوچکترين دختر خديجه عليها السلام بود). فکر ميکنم که اين دختر شب عروسي در پيش دارد و در شب عروسي دختر به مادر احتياج دارد، سخناني دارد که فقط با مادر طرح ميکند و من نيستم. به تو وصيت ميکنم که مراقب شب عروسي زهرا باش. اين زن ميگويد که وقتي اسم خديجه را بردم ديدم اشکهاي مبارک پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله جاري شد. فرمودند پس تو بمان. گفت من اينجا هستم براي اينکه اگر زهرا کسي را صدا کند من جلو بروم، ممکن استحاجتي داشته باشد.
اين پيغمبر است ولي در عين حال پيوند زناشويياش تا اين مقدار محکم است چون «لله» و «في الله» است.
امام حسين عليه السلام يکي از همسرهايشان (19) «رباب» نام دارد و فقط او در کربلا بود. او مادر حضرت سکينه است. حضرت نسبتبه اين زن بسيار اظهار وفاداري ميکردند و حتي [يک] رباعي از ايشان نقل شده:
لعمرک انني لاحب دارا تکون بها السکينة و الرباب
احبهما و ابذل جل مالي و ليس لعاتب عندي عتاب (20)
يعني به جان دوست قسم که من آن خانهاي را که در آن رباب همسرم و سکينه دخترم باشد دوست ميدارم. من اين دو نفر را دوست دارم و دلم ميخواهد مال و ثروتم را خرج اينها کنم و کسي مانع و مزاحم من نشود. ببينيد اين اولياي حق روابطشان چگونه است! اين گونه زنها هستند که در مورد آنها [و همسرانشان] گفته ميشود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون» .
اين زن (رباب) تا ساليان دراز در زير سقل نميرفت، غذاي مطبوع نميخورد و دائما ميگريست. ميگفتند چرا در زير آفتاب مينيشني؟ ميگفتبعد از اينکه بدن حسين من در زير آفتاب بود...(گريه استاد)
اين علقه شديدي بود که ميان اين زن و ابا عبد الله عليه السلام وجود داشت و اين زن يک زن صالحهاي بود که مصداق همين آيه بود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون» .
نسبتبه فرزند عزيزشان هم همان طور که اين شهر نشان ميدهد بسيار مهربان بودند و اين مهرباني دو جانبه بوده است. اين طفل به قدري به ابا عبد الله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقههاي او در تاريخ به شدت منعکس شده است. براي ابا عبد الله از نظر الهي يک امتحان بسيار بزرگي بود وقتي که احساس ميکرد که بايد از طفلي که اينقدر براي او عزيز است و اينقدر آن طفل او را دوست ميدارد جدا بشود. در يکي از وداعها ابا عبد الله آمدند و اين طفل گريه ميکرد، اشعاري به حضرت نسبت دادهاند:
سيطول بعدي يا سکينة فاعلمي منک البکاء اذا لحمام دعاني
لا تحرقي قلبي بدمعک حسرة مادام مني الروح في جثماني
فاذا قتلت فانت اولي بالذي تاتينه يا خيرة النسوان (21)
فرمود دخترکم ! فعلا گريه نکن، تو بعدها گريههاي طولاني داري، فرصتهاي زيادي براي گريه داري. تا من زنده هستم گريه نکن، گريهات را بگذار براي بعد از رفتن من. بعد فرمود: «لا تحرقي قلبي بدمعک حسرة» مگر نميداني که اين دانههاي اشک تو آتش به دل پدرت ميزند. مادامي که روح در بدن من هست مرا با اين اشکها آتش نزن، وقتي من کشته شدم آن وقت اختيار با توست، هرچه دلت ميخواهد گريه کن. و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
پي نوشت :
1- زخرف / 66 - 70.
2- [نوار جلسه قبل موجود نيست].
3- بقره / 280.
4- بر خلاف آنچه بعضي خيال ميکنند که هرچه تمدن پيش برود نياز به دين کمتر ميشود، عکس قضيه است، هرچه تمدن جلوتر ميرود به دليل آنکه عصبيتها - آن چيزهايي که افراد را به حکم يک روح خانوادگي، روح قبيلهاي، روح قومي و امثال اينها پيوند ميداد - ضعيف ميشود بشر به سوي فرديت ميرود يعني پيوند طبيعي و عاطفي او با افراد ديگر کاهش پيدا ميکند، و اين امر محسوسي است. شما اگر همين مردم ايران امروز را با مردم پنجاه يا صد سال پيش مقايسه کنيد ميبينيد هرچه به عقب بر ميگرديم پيوندهايي خوني، نژادي و خانوادگي بيشتر بوده و هرچه که تمدن جلو آمده است اين پيوندها کاسته شده و کمکم به حدي رسيده است که حتي برادرها هم با يکديگر تقريبا در حدي بيگانه شدهاند. در قديم پسر عموها پيوندشان از برادرهاي امروز قويتر بود، بلکه نوه عموها و عمهها و خالهها وقتي به يکديگر ميرسيدند واقعا يک احساس الفتي ميکردند در حالي که امروز حتي وقتي برادرها به يکديگر ميرسند اين طور نيست.
در اروپا که اساسا حتي پيوند پدر و پسر و مادر و فرزند هم دارد ضعيف و بريده ميشود. همه شدهاند «من» . «ما» ي قبيلهاي و «ما» يي که تعصب قبيلهاي به وجود ميآورد، همه به «من» تبديل شده است. از طرف ديگر بشر نيازمند به اين است که روابط اجتماعي داشته باشد و امروز به اين نقطه رسيدهاند که بايد چيزي جانشين آن عصبيتهاي قبيلهاي بشود ولي ديگر چيزي در حد عصبيت نميتواند وجود داشته باشد، بايد يک عاملي که افراد را آگاهانه به يکديگر پيوند بدهد وجود داشته باشد; يعني بايد فلسفهاي براي زندگي وجود داشته باشد، فلسفهاي که افراد به آن ايمان داشته باشند، چون اگر ايمان نباشد و اعتقاد و خضوع و عاطفه نباشد فلسفه کاري نميتواند بکند. فلسفه فقط فکر است، فکر هم مسخر انسان است، يعني تابع تمايلات انسان است. علم روشنايي است، عمده اين است که انسان چه چيز بخواهد و [يا استفاده] از اين روشنايي بخواهد به کجا برود. از علم کاري ساخته نيست. اين است که ميگويند بشر به يک ايمان و به يک آرمان و به يک فلسفه آرمان ساز نيازمند است و همين جاست که به اصطلاح امروز نقش عظيم دين روشن ميشود. و نياز امروز افراد بشر به چيزي که حک يک روح را داشته باشد که افرادرا به يکديگر پيوند بدهد و حب و دوستي و علاقه به سرنوشتيکديگر و وحدت [در بين آنها ايجاد کند] معلوم ميگردد. آن پيوندي که مربوط به دوران قبيلهاي بود گسسته شد ولي بشر امروز پيوند جديدي ميطلبد. به همين دليل نيازي که در گذشته افراد بشر به دين داشتهاند، امروز آن نياز را به مرتبه اشد و اعلي دارند.
5- ق/22.
6- حجر/47.
7- حشر/10.
8- اصول کافي، کتاب الايمان و الکفر، باب الهجره.
9- کتاب الايمان و الکفر، باب «الحب في الله و البغض في الله» ، حديث 6.
10- حضرت سؤال کردند مثل يک امتحان و آزمايش، مثل يک معلم که از شاگردش ميپرسد و ميخواهد شاگرد را امتحان کند ببيند چقدر از تعليمات را درک کرده است. در واقع حضرت ميخواستند ببينند اينها چقدر با روح اسلام آشنا هستند.
11- نهج البلاغه، حکمت 281.
12- عثمان بن مظعون از اکابر صحابه پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و از مهاجرين اولين است. از کساني است که در همان سالهاي ابتداي بعثت ايمان آورد و مرد بسيار مخلصي بود. در هجرت اول به حبشه مهاجرت کرد و در هجرت دوم با مسلمين و پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله به مدينه آمد. بسيار مرد بزرگواري بوده و رسول اکرم صلي الله عليه و آله هم فوق العاده به اين مرد علاقهمند بودند. بعد از ورود به مدينه طولي نکشيد که از دنيا رفت و نوشتهاند که پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله از او تجليل زيادي کردند و حتي خودشان را روي جنازه عثمان بن مظعون انداختند و اولين کسي که در بقيع دفن شده است هيمن عثمان بن مظعون است.
بقيع ابتدا قبرستان نبود، پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله آنجا را قبرستان کردند، گفتند اينجا براي دفن مسلمين باشد. عدهاي معتقدند اين محلي که الان به عثمان به عفان منسوب است قبر عثمان بن مظعون است، چون محل قبر عثمان روشن نيست. علتش اين است که مردم عليه او انقلاب کردندو بعد اجازه دفنش را نميدادند. چند روز جنازهاش افتاده بود و کسي جرات نميکرد [او را دفن کند] و اصلا معلوم نشد چه شد. بعضي معتقدند بني اميه شبي مخفيانه آمدند و او را بردند و در گوشهاي دفن کردند و بعضي ديگر بر اين عقيدهاند که [جسد مانده بود] تا اينکه حيوانات آن را خوردند و از بين رفت.
13- اصول کافي، ج 1/ص 31، حديث 30.
14- مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب پنجاه و پنجم «في المؤاخاة» . بعد از «او خوف» همچنين دارد: «او ميل او مال» .
15- نهج البلاغه صبحي الصالح، کلمات قصار، 12.
16- اصول کافي، کتاب «الشعره» ، باب حسن الصحابة و حق الصاحب في السفر، حديث 5.
17- اينکه ميگويند حقوق بشر، اعلاميه حقوق بشر، شما در همه حقوقهايي که امروز در دنيا هست نميتوانيد حقوقي به اين ريزي - که انسان فقط زير ذرهبين ميتواند ببيند - پيدا کنيد.
18- [افتادگي از نوار است]
19- ظاهرا اين همسرها در طول يکديگر باشند و هيچکدام با هم نبودند يعني حضرت يکي را بعد از ديگري ازدواج کرده باشند. مادر حضرت امام زين العابدين در حين نفاس از دنيا رفت و مادر حضرت علي اکبر هم که ليلاست قطعا در کربلا حضور نداشته و حتي معلوم نيست که در مدينه هم زنده بوده يا نه، و قدر مسلم اين اس تکه در کربلا نبوده است.
20- في رحاب ائمة اهل البيت، ج 3/ ص 166.
21- ينابيع المودة، ج 2/ص 172.
منبع:آشنائي با قرآن جلد پنجم/س