جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
قيامت و دوستي ها
-(6 Body) 
قيامت و دوستي ها
Visitor 846
Category: دنياي فن آوري
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين، باري‏ء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام علي عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظه سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد و علي اله الطيبين الطاهرين المعصومين.
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم: هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون × الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين × يا عباد لا خوف عليکم اليوم و لا انتم تحزنون × الذين امنوا باياتنا و کانوا مسلمين × ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون (1)
پس از بيان يک سلسله تذکرات که در آيات پيش داده شد (2) و ذکر بعضي از امثال يعني نمونه‏ها و تاريخها و سرگذشتها از موسي و عيسي عليهما السلام و پس از اينکه هيچ يک از اين تذکرات به حال سرسختيهاي قريش رؤسا و ملا قريش سود نبخشيد، اين آيه تقريبا بيان ياس آميزي است درباره آنها; مي‏فرمايد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون‏.»
«ينظرون‏» به معناي ينتظرون است. کلمه «نظرة‏» تنها به معني نگاه نيست، به معني مهلت هم هست. در خود قرآن آمده است: «و ان کان ذو عسرة فنظرة الي ميسرة‏» (3). اين آيه در بابل «مديون و دائن‏» است که اگر مديون در مشقت است و اداي دين براي او سخت است‏بر دائن است که او را تا وقتي که تمکني پيدا کند و در يسر قرار گيرد مهلت‏بدهد و فعلا که در عسر و مشقت است‏بر او فشار نياورد تا دستش به اصطلاح باز بشود. پس آنجا کلمه «نظرة‏» به معني مهلت و انتظار است.
در اينجا هم همين معني را دارد. «هل ينظرون‏» يعني آيا انتظار مي‏برند؟ آيا منتظر چيزي جز مرگ يا قيام قيامت‏خواهند بود؟ يعني ديگر چيزي نمانده که به اينها گفته نشده باشد و ديگر اميدي به حال اينها نيست. اينها حالتشان اين است که انتظار نمي‏کشند جز اينکه مرگ و يا قيامت کبري بيايد (اين در واقع زبان حالشان است نه اينکه خودشان جز اين انتظار نمي‏کشند).
اينکه عرض مي‏کنيم «مرگ‏» يا «قيامت کبري‏» به اين دليل است که کلمه «الساعة‏» آمده است. اين کلمه در قرآن معمولا به معناي قيامت مي‏آيد. در مورد مرگ هم «قيامت‏» گفته مي‏شود، از باب اينکه هر کسي که بميرد قيامت او بپا شده است: «اذا مات المرء قامت قيامته‏» وقتي که انسان مي‏ميرد قيامت او بپا شده و شروع شده است. البته يک قيامت کبري و قيامت عمومي داريم که حساب ديگري دارد.
مي‏فرمايد اينها ديگر هيچ انتظاري بر ايشان نيست مگر آنکه قيامت‏بغتة و به طور ناگهاني آنها را بگيرد. حال يا مقصود اين است که مرگ بغتة آنها را [در کام خود] بگيرد و يا قيامت کبري بغتة پيدا شود (چون درباره قيامت کبري هم در قرآن هست که بغتة پيدا مي‏شود در حالي که مردم انتظار چنين چيزي را ندارند و در فکر چنين چيزي نيستند.) اينها هيچ توجه و آگاهي ندارند و نمي‏دانند که اين قيامت است که دارد مي‏رسد و يا مرگ اينهاست که دارد مي‏رسد. اگر مقصود مرگ باشد ممکن است مراد همان مرگ دسته جمعي اينها باشد که به وسيله مسلمين گشته شدندو در واقع «ساعت‏» و قيامت اينها در «بدر» بپا شد.
آيه بعد آيه‏اي است که درباره مضمون آن، آيات ديگري هم داريم و بايد يک مقدار بحث‏شود و بعد تناسب آن با آيات پيش بيان گردد. در آيات پيش نقد حال ملا قريش يعني اشراف قريش بود. آنها يک دسته به هم بافته و به اصطلاح امروز يک «طبقه‏» بودند و يک وحدت طبقه‏اي و همکاري بسيار شديدي داشتند.
زندگي مردم قريش در جاهليت زندگي قبيله‏اي بود و در زندگي قبيله‏اي به قول ابن خلدون «عصبيت‏» حکمفرماست. امروز مي‏گويند در زندگيهاي قبيله‏اي يک روح که همان روح قبيله‏اي و عصبيت قبيله‏اي باشد افراد را به يکديگر شديدا پيوند مي‏دهد و خود همين عصبيت قبيله‏اي از جهتي اداره کننده اجتماعشان هم هست و بسياري از مشکلات را حل مي‏کند و يک سلسله اخلاق و مراسم و آداب به وجود مي‏آورد و بالاخره به نحوي جامعه ساز است. (4).
خود قريش يک قبيله بزرگ بود و بطنهاو شاخه‏هاي مختلف داشت: بني هاشم، بني اميه، بني زهره، بني تيم، بني مخزوم و غيره، که بعضي از اينها مثل بني هاشم و بني اميه و بني مخزوم و بني زهره قبيله‏هايي قوي و بعضي مثل بني عدي که عمر وابسته به آن بود و بني تيم که ابوبکر وابسته به آن بود از قبيله‏هاي ضعيف و کوچک و منحط قريش بودند و لذا وقتي به کسي مي‏گفتند از «بني عدي‏» و «بني تيم‏» [هستي] يک مقدار تحقير آميز تلقي مي‏شد. به هر حال بطنهاي مختلفي بود.
در ميان قريش طبقه‏اي وجود داشت که در آن از بني هاشم، بني اميه، بني مخزوم و قبيله‏هاي ديگر افرادي بودند و يک همبستگي طبقه‏اي قوي داشتند. قرآن هم تکيه‏اش بيشتر روي «همبستگي طبقاتي‏» آنهاست نه «همبستگي قبيله‏اي‏» آنها. در قرآن يک کلمه از همبستگي قبيله‏اي قريش نيامده است، اسمي از «بني هاشم‏» يا «بني اميه‏» يا بني فلان نيست، اما اسم ملا قريش هست. اينها آنقدر به يکديگر وابسته بودند که [مثلا] ابولهب با اينکه از قبيله پيغمبر صلي الله عليه واله بود و لااقل عصبيت قبيله‏اي اقتضا مي‏کرد که حامي پيغمبر باشد ولي از طبقه ابوسفيان و ابوجهل بود و به آنها پيوست. بالاتر اينکه عباس بن عبد المطلب عموي ديگر پيغمبر صلي الله عليه و آله با اينکه در حد ابولهب نبود و بلکه بر عکس، به پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله علاقه‏مند بود و مسلم در باطن خودش حامي ايشان بود و به نفع مسلمين هم کار مي‏کرد، ولي جنگ بدر که بپا شد يکي از کساني که سهمي از بودجه جنگ بدر را عليه مسلمين پرداخت همين عباس بن عبد المطلب بود و خودش هم در جنگ بدر عليه مسلمين شرکت کرد و اگر غير از اين مي‏بود نمي‏توانست در مکه زندگي کند. او در بدر اسير شد و عده ديگري از بني هاشم از جمله عقيل برادر امير المؤمنين عليه السلام - که تا آن وقت جزء کفار بود - اسير شدند. پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله به او فرمود فديه خود و خويشاوندانت را بده (چون عباس پولدار آنها بود) و هر کس فديه مي‏داد آزاد مي‏شد. گفت: ندارم. فرمود: يادت هست وقتي مي‏خواستي بيايي به زنت ام الفضل اين مقدار پول دادي و گفتي جنگ است‏شايد بر نگشتم، اگر بر نگشتم اين پول را به مصرف برسان؟ از همان پول فديه اينها را بده. گفت: «اشهد انک رسول الله‏» شهادت داد و بعد به مکه رفت و باز جزء همانها بود ولي محرمانه به نفع مسلمين کار مي‏کرد. او آدمي بود که در همان جنگ بدر هم دلش با مسلمين بود ولي وابسته به طبقه‏اي بود که با آنها عملا همکاري مي‏کرد. حال اين را در نظر داشته باشيد.
قرآن بعد از اينکه اينها را در اين احد مي‏گويد که «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون‏» (ديگر چيزي در انتظار اينها نيست جز مرگ) مي‏فرمايد: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» دوستان در قيامت همه با همديگر دشمن‏اند مگر پرهيزکاران. قرآن مي‏خواهد بگويد اينها که در دنيا امروز با يکديگر دوست و متحدند و عليه پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله متشکل‏اند، مبناي دوستي و تشکل و وحدتشان عليه پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله امور انساني نيست‏بلکه منافعشان است; يعني: اي دوستان امروز! اي گروهي که دور هم جمع شده‏ايد و منافع، شما را در يک جا جمع و متحد و متشکل کرده است، از جمله خبرهايي که به شما مي‏دهم اين است که در قيامت دشمن خوني يکديگر خواهيد بود.
به نظر مي‏رسد اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» به همين جهت دنبال آيه قبيل آمده است، دارد به آنها مي‏گويد که اين رفاقتها و دوستيهاي بر مبناي مطامع است; اين دوستيها آنجا که پاي اين مطامع در کار نيست و حقايق ظهور مي‏کند يکجا تبديل به دشمني خواهد شد. اين از جهت ارتباط اين آيه با آيات ديگر.
قطع نظر از مورد اين آيه، خود اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» يک اصل کلي است. هميشه وقتي دو نفر و يا يک عده با يکديگر دوست مي‏شوند يک وجه مشترکي در کار است که آنها را همگروه و همنشين و معاشر و هم پياله کرده است. محال است که دو نفر که با يکديگر هيچ سنخيت روحي ندارند و از وجود يکديگر بهره‏اي نمي‏برند و در [جذب] منفعتي يا دفع ضرري مشارکت ندارند با يکديگر دوست‏بشوند. مولوي در شعرهاي معروف خود مثال مي‏آورد که محال است دو نفر با يکديگر دوست‏شوند مگر اينکه وجه مشتکري بين آنها باشد. گاهي ديده شده که دو نفر که بر ضد يکديگر هستند با هم دوستند. ولي بايد دانست که آن ضديت صددرصد نيست، مثلا نود و نه درصد است. آن يک درصد است که اين دو را به يکديگر پيوند داده است. مولوي مي‏گويد:
آن حکيمي گفت ديدم در تکي
در بيابان زاغ را با لک لکي
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک يابم نشان
چون شدم نزديک و من حيران و دنگ
خود بديدم هر دوان بودند لنگ
مي‏گويد ديدم يک زاغ و يک لکلک با هم رفيقند. تعجب کردم که آخر قدر مشترک زاغ و لک‏لک چيست؟! وقتي جلو رفتم ديدم هر دو لنگند، فهميدم که اين لنگي سبب شده که اين دو با يکديگر رفيق شوند.
دوستي مبنا مي‏خواهد، ريشه و دليل مي‏خواهد. حکما مي‏گويند معلول تابع علت است، تا علت هست معلول هست، علت که رفت معلول هم مي‏رود. اين سماوري که ما روشن مي‏کنيم تا وقتي آتش زير آن مشتعل است مي‏جوشد، به محض اينکه آتش خاموش شود جوشش هم از بين مي‏رود. علت که از بين رفت معلول هم از بين مي‏رود. دوستيهايي که بر مبناي مطامع مادي است تا وقتي مي‏تواند ادامه داشته باشد که پاي مطامع مادي در ميان باشد; وقتي که اينها رفت علت دوستي از ميان مي‏رود، خصوصا اگر با آشکار شدن حقايق همان علت دوستي به علت دشمني تبديل شود. مثلا مي‏ديد که اين شخص به او فلان منفعت را مي‏رساند; اين سبب مي‏شد که دوستي‏اش زيادتر بشود. در قيامت که حقايق برايش آشکار مي‏شود مي‏بيند همان چيزي که در دنيا محبتش را جلب مي‏کرد برايش آتش آورده است; يعني همان ملاک دوستي، ملاک دشمني مي‏شود. به هر ميزان که آن پيوند در دنيا بيشتر منشا دوستي بوده، در قيامت‏بيشتر منشا دشمني مي‏شود. اين در صورتي است که مناط و ملاک، مصامع مادي باشد. اما اگر دو نفر نه بر مبناي ماديات بلکه بر مبناي معنويات، بر اساس توحيد و بندگي خدا و عقيده و ايمان در دنيا با يکديگر دوست‏باشند در قيامت اين دوستي نه تنها از بين نمي‏رود بلکه شديدتر مي‏شود چون علت‏باقي است. تا علت‏باقي است معلول باقي است. در آنجا بينش [آنها] قويتر و شديدتر است چون ايمانشان تبديل به شهود مي‏شود: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک اليوم حديد» (5) طبعا آن دوستي که بر مبناي خدا و عقيده درست و ايمان صحيح واقعي بوده است‏باقي مي‏ماند.
بنا بر اين دوستاني که در راه ايمان و خدا و در راه حق و حقيقت‏يکديگر را دوست دارند در قيامت هم يکديگر را دوست دارند و بلکه شديدتر.
در قرآن کريم جزء لذايذ اهل بهشت اين را ذکر مي‏کند که آنها برادرانه در کنار يکديگر هستند: «و نزعنا ما في صدورهم من غل اخوانا علي سرر متقابلين‏» (6) هر چه از غل و غش و کدورت است از جان آنها بيرون کشيده‏ايم، برادروار در نهايت صفا و صميميت در مقابل يکديگر مي‏نشينند و لذت مي‏برند.
قرآن به مساله «اخوت في الله‏» اهميت مي‏دهد. طرفدار اين نيست که انسان خدا پرست در فرديت زندگي کند [و بگويد] من هستم و خداي خودم و با هيچ کس ارتباطي ندارم. نه، تو هستي و خداي خودت، و هر کس که بنده خداي توست او را هم بايد دوست داشته باشي. اگر انسان به خاطر خدا بندگان خدا را دوست نداشته باشد نقص است. بله، يک وقتي انسان کسي را دوست دارد به غير ملاک الهي، اين با دوستي خدا نوعي تضاد پيدا مي‏کند و نوعي شرکت است. اما دوست داشتن ديگران براي خدا عين توحيد است. در يکي از سورهاي مسبحات و جزء دعاهايي که در قنوت هم خوانده مي‏شود مؤمنين مي‏گويند: «ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان‏» پروردگارا ما را و برادراني که در ايمان بر ما سبقت داشتند بيامرز، آنها را نيز مشمول مغفرت خودت بگردان «و لا تجعل في قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انک رؤف رحيم‏» (7) خدايا در دلها و سينه‏هاي ما و در روحههاي ما کوچکترين کدورتي نسبت‏به اهل ايمان قرار نده ( «غل‏» يعني کدورت غش، تيرگي) تو رئوف و مهربان هستي. چقدر بد است که انسان نسبت‏به شخصي که واقعا مؤمن و با ايمان است غل و حقد و کينه و ناراحتي در قلب خودش داشته باشد. به همين دليل است که ما در دستورهاي ديني خودمان داريم (8) که اگر دو نفر مؤمن نسبت‏به يکديگر کدورتي پيدا کردند اين کدورت نبايد بيش از سه روز باشد. (قرار دادن مدت به اين دليل است که ابتدا يک هيجاني در کار است). بعد از سه روز هر دو نفر موظف هستند که زودتر اقدام کنند تا اين غل و ناراحتي و اين عقده‏اي که از يکديگر پيدا کرده‏اند منتفي و رفع شود.
در زمينه «مؤاخات في الله‏» دستورهاي زيادي داريم. در حديثي که در کافي (9) هست پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله به اصحابشان فرمودند (10): «اي عري الايمان اوثق‏» ؟ در ميان دستگيره‏هاي ايمان کداميک محکمتر است؟ يکي گفت: نماز; ديگري گفت: روزه; سومي گفت: حج; چهارمي گفت: جهاد و ديگري گفت: زکات. حضرت فرمودند: تمام اينها که شما گفتيد دستگيره‏هاي محکمي هستند ولي مقصود من چيز ديگري است. گفتند: خودتان بفرماييد يا رسول الله! فرمودند: «الحب في الله و البغض في الله‏» اينکه يکديگر را به خاطر خدا دوست و يا دشمن بداري; يعني دوستان خدا را به خاطر خدا دوست‏بداريد و دشمنان خدا را به خاطر خدا دشمن بداريد; اين محکمترين دستگيره‏هاي ايمان است.
امير المؤمنين عليه السلام در کلمات قصار نهج البلاغه مي‏فرمايند: «کان لي في ما مضي اخ في الله‏» (خيلي جمله‏هاي عالي و خوبي است!) من در گذشته برادري داشتم اما «اخ في الله‏» يعني نه برادر نسبي، بلکه برادري که يکديگر را به خاطر خدا دوست مي‏داشتيم «و کان يعظمه في عيني صغر الدنيا في عينه‏» (11) يک چيز، او را در چشم من بزرگ مي‏کرد و آن اين بود که همه دنيا در نظر او کوچک بود. اين خودش بزرگي است. تا انسان بزرگ نباشد دنيا در نظرش کوچک نمي‏آيد. شراح گفته‏اند با قرائني که در مجموع اين جمله‏ها هست مقصود ايشان جناب «عثمان بن مظعون‏» است. (12)
حال ببينيم چرا در آيه شريفه کلمه «اخلاء» (جمع خليل) آمده است؟ ما حضرت ابراهيم عليه السلام را «خليل الله‏» مي‏گوييم. بعضي مي‏گويند علت اينکه به دوست «خليل‏» مي‏گويند اين است که خليل از ماده «خلت‏» است و خلت‏يعني حاجت. به دوست از آن جهت «خليل‏» مي‏گويند که به نيازمنديهاي دوستش مي‏رسد، رفع خلت و رفع نياز از دوستش مي‏کند، يعني به اعتبار يکي از شرايط و آداب دوستي به دوست «خليل‏» مي‏گويند.
ولي من فکر مي‏کنم - چنانکه برخي عرفا هم گفته‏اند - ريشه اين کلمه اين نيست. اين کلمه از همان ماده «تخلل‏» است. تخلل يعني آميختگي، يکي شدن. اگر خليل از ريشه «خلت‏» به معناي حاجت‏باشد، ما خدا را مي‏توانيم «خليل ابراهيم‏» بناميم ولي ابراهيم را ديگر نمي‏توانيم «خليل الله‏» بگوييم. خدا را به اعتبار اينکه نيازمنديهاي ابراهيم عليه السلام را بر مي‏آورد مي‏توان گفت‏خليل ابراهيم است اما ابراهيم چطور؟ ظاهر اين است که خلت‏به معني آميختگي است. دو نفر وقتي با همديگر دوست مي‏شوند، ولو ريشه‏اش مطامع باشد، بالاخره با يکديگر اختلاط و امتزاج روحي پيدا مي‏کنند. مولوي مي‏گويد:
مي‏رود از سينه‏ها در سينه‏ها
از ره پنهان صلاح و کينه‏ها
دو نفر وقتي با يکديگر معاشرت کنند ولو مبناي معاشرتشان مطامع و منافع مادي باشد چه بخواهند و چه نخواهند روح آنها با يکديگر مخلوط مي‏شود. از روح اين، روح او متاثر مي‏شود و از روح او روح اين و خود به خود در اين بين تخلل و اختلاط و امتزاج پيدا مي‏شود. حال چند روايت ديگر را عرض مي‏کنم.
در کافي حديثي از اميرالمؤمنين عليه السلام هست که راجع به شرايط دوستي مي‏فرمايد: «من استحکمت لي فيه خصلة من خصال الخير احتملته عليها و اغتفرت فقد ما سواهاو لا اغتفر فقد عقل و لا دين‏» اگر کسي يک خصلت نيک در او باشد و ساير خصلتها را نداشته باشد براي من قابل تحمل است که به خاطر همان خصلت نيکش با او دوستي کنم. اما دو چيز است که آنها رکن دوستي است. اگر آن دو رکن باشد و هيچ يک از خصلتهاي ديگر نباشد براي من کافي است. ولي دو خصلت است که اگر آنها را نداشته باشد قابل تحمل نيست، قابل معاشر نيست. آن دو خصلتي که نبودشان قابل تحمل نيست‏يکي «عقل‏» است و ديگري «دين‏» . «و لا اغتفر فقد عقل و لا دين‏» آن چيزي که از نظر من در دوستي قابل بخشش نيست‏يکي فقدان عقل است و ديگري فقدان دين «لان مفارقة الدين مفارقة الامن‏» (خيلي عجيب است!) چون اگر دوست من دين نداشته باشد من از ناحيه او امنيت ندارم، يعني يک روزي مرا سودا خواهد کرد. اگر دين داشته باشد مي‏تواند براي من قابل اعتماد باشد که يک روزي روي من و دوستي من معامله نخواهد کرد و مرا نخواهد فروخت. «لان مفارقة الدين مفارقة الامن‏» اگر دين نباشد من اصلا امنيت ندارم، وقتي امنيت نداشته باشم دائما نگران هستم نکند او يک حقه‏اي به من بزند. بعد فرمود: «فلا يتهنا بحياة مع مخافة‏» زندگي اگر توام با بيم و ترس باشد گوارا نيست. پس بايد با کسي دوستي کنم که صد در صد از ناحيه او مطمئن باشم. «و فقد العقل فقد الحياة و لا يقاس الا بالاموات‏» (13) آدمي که عقل نداشته باشد مرده است، با مرده که نمي‏شود معاشرت کرد.
حديث ديگري هست که در آن به همين آيه «ال خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو» استشهاد شده است. امام صادق عليه السلام فرمود: «احذر ان تؤاخي من ارادک لطمع او خوف او اکل او شرب و اطلب مؤاخاة الاتقياء ولو في ظلمات الارض‏» (14) بترس از کسي که با تو برادري و دوستي مي‏کند ولي به خاطر يک طمع يا خوف و ترسي که در بين هست. گاهي عامل خوف سبب دوستيها مي‏شود و افراد را به خاطر يک دشمن مشترک با يکديگر جمع مي‏کند.
«او اکل او شرب‏» از دوستي کساني که به خاطر شکم با آدم دوست مي‏شود بپرهيز، مثل آنها که به خاطر همپيالگي و اينجور چيزها با انسان دوست مي‏شوند «و اطلب مؤاخاة الاتقياء» اما پاکان و پرهيزکاران را دنبالشان برو و آنها را پيدا کن «ولو في ظلمات الارض‏» ولو بروي از گوشه‏هاي تاريک زمين، از عزلتها و انزوالها آنها را پيدا کني. از آن دسته بر حذر باش و اينها را حتما برو پيدا کن. نسبت‏به اينها نمي‏فرمايد بي تفاوت باش، مي‏فرمايد حتما برو جستجو کن «و ان افنتيت عمرک في طلبهم‏» هر چند عمرت را در جستجوي اينها فاني کني; يعني ولو اينکه عمرت در جستجوي اتقيا صرف شود برو جستجو کن «فان الله عز و جل لم يخلق علي وجه الارض افضل منهم بعد النبيين‏» خداوند بعد از پيغمبر در روي زمين فاضلتر [و برتر] از پرهيزکاران خلق نکرده است «و ما انعم الله علي العبد بمثل ما انعم الله به من التوفيق لصحبتهم‏» خداوند هيچ نعمتي را به اندازه اين نعمت‏به بنده‏اي نمي‏دهد، هيچ نعمتي ارزش اين را ندارد که انسان با اتقيا و پاکان دوست و معاشر باشد. بعد حضرت اين آيه را فرمود: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» واست‏بفرمايد که اين گونه دوستيهاست که تا ابد باقي مي‏ماند.
در احاديث نبوي و احاديث ائمه دستورها و تشويقهاي زيادي در اين زمينه داريم. امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه مي‏فرمايد:
«اعجز الناس من عجز عن اکتساب الاخوان‏» (15) يعني ناتوان‏ترين مردم آن کسي است که نتوانسته است‏براي خودش دوست پيدا کند «و اعجز منه من ضيع من ظفر من منهم‏» از او ناتوان‏تر آن آدمي است که دوست‏به دست آورده و بعد، از دست داده است. وقتي دوستي به دست آوردي کوشش کن که از دست ندهي.
دستورهاي زيادي داريم راجع به اينکه با دوستان واقعي خودتان، دوستاني که شايسته دوستي هستند چگونه رفتار کنيد. همه براي اين است که اين دوستيها باقي بماند; از قبيل اينکه اگر از نظر مالي احتياج داشتند به آنها کمک کنيد، ايثار کنيد. در وقت نياز، حاجت، گرفتاري، بيماري مراقب آنها باشيد. يا وقتي کسي از دوستان آنها فوت مي‏کند و آنها مصاب هستند کسي به کمک و تسليت آنها برود. دستورهاي زيادي که در اين زمينه داريم همه براي اين است که اسلام مي‏خواهد دوستيهايي که بر مبناي الهي هست‏حتما باقي بماند. بريدن از مردم و بريدن از خوبان از نظر اسلام کار خوبي نيست.
در يک حديثي ديگر، حضرت صادق عليه السلام مي‏فرمايد: «مودة يوم ميلة‏» يعني يک روز دوستي فقط يک تمايل است «و مودة شهر قرابة‏» يک ماه دوستي قوم و خويشي است «و مودة سنة رحم ماسة‏» و يک سال دوستي رحمي است که با يکديگر تماس دارد، خويشاوندي نزديک است، قطع آن در حکم قطع رحم است. در باب صله رحم چقدر ما شنيده‏ايم: «من قطعها قطعه الله‏» کسي که رحم را قطع کند خدا ببرد خودش را.
حديث عجيبي است که در داستان راستان نيز نقل کرده‏ام و در کتب زيادي نقل شده است (16) و آن اين است که روزي اميرالمؤمنين علي عليه السلام در زمان خلافتشان از شهر کوفه خارج شدند. ايشان دابشان اين نبود که وقتي به جايي مي‏روند به عنوان اينکه خليفه و امير المؤمنين هستند با اسکورت بروند، ساده مي‏رفتند و ساده هم مي‏آمدند. نه افرادي پشت‏سرشان حرکت مي‏کردند که از جاه و جلال شناخته شوند و نه لباس خاصي داشتند (لباسشان هم در حد ساده‏ترين لباسها بود) و نه مرکبشان يک وضع خاصي داشت، به شکل يک آدم عادي مي‏رفتند. در برگشتن با يک نفر کتابي برخورد کردند. (اينجا ببينيد يک دقايقي هست که فقط زير ذره بين مي‏شود پيدا کرد) و با يکديگر مصاحب و همراه شدند. قهرا دو مصاحب راه يکديگر را مي‏پرسند. حضرت فرمودند من مي‏روم کوفه، تو کجا مي روي؟ جاي ديگري را گفت که يک مقدار از راه را با يکديگر مشترک بودند و نزديک کوفه او راهش جدا مي‏شد. گفتند خوب، پس با همديگر باشيم. آن شخص مي‏دانست که رفيقش مسلمان است. حضرت هم که مي‏دانستند او اهل کتاب است. با همديگر صحبت کنان آمدند تا به سر دو راهي شاهراه کوفه و راه فرعي رسيدند. او قهرا راه فرعي را گرفت. حضرت هم شاهراه را رها کردند و دنبال او آمدند. آن شخص گفت: شما که گفتي من به کوفه مي‏روم. فرمود بله به کوفه مي‏روم. پرسيد: پس چرا از اين طرف مي‏آيي؟ فرمود براي اينکه ما با يکديگر چند ساعت مصاحبت کرديم و مصاحبت‏حق ايجاد مي‏کند و تو به گردن من حق پيدا کردي (17). به دليل اينکه تو بر من ذي حق هستي من مي‏خواهم تو را چند قدم بدرقه کنم. نوشته‏اند همان جا فکري کرد و گفت: «پيغمبر شما به دليل اين اخلاق حسنه‏اي که دستور داد، به اين سرعت دينش دنيا را گرفت‏» و بعد خداحافظي کردند و او حضرت امير عليه السلام را نشناخت ولي اين خاطره به شکل عجيبي در ذهنش بود تا يک وقتي به کوفه آمد و قهرا در جستجوي همان رفيقش بود. روزي آمد خليفه را ديد، و فهميد فيق بين راه، خود خليفه است. آنجا بود که شهادتين را گفت و مسلمان شد و يکي از اصحاب خاص امير المؤمنين گرديد. اين حديث را کافي نقل کرده و اصلا از هيمن جا عنوانش را انتخاب کرده است: «باب حسن الصحابة و حق الصاحب في السفر» .
پس معلوم مي‏شود دوستيها و رفاقتها و معاشرتها حق ايجاد کن است. اين است که امام عليه السلام فرمود: يک روز دوستي فقط يک تمايل است، اما اگر رسيد به يک ماه دوستي، اين خويشاوندي مي‏شود و اگر به يک سال دوستي رسيد اين ديگر در حد رحم ماسه است‏يعني رحمي که با همديگر تماس دارد، يعني مثل دو تا برادر که از يک رحم به دنيا آمده‏اند، اين حکم را دارد و قطع او حکم قطع رحم را پيدا مي‏کند. اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏» ضمن اينکه اشاره است‏به اخوتها و خلتهاي دنيايي و آنها را در مستثني منه مي‏گويد، در مستثني تشويقي است‏به دوستيهايي که بر اساس پاکي و تقوا است.
«يا عباد لا خوف عليکم اليوم و لا انتم تحزنون‏» در قيامت از طرف خداوند به متقين خطاب مي‏شود: «يا عباد» اي بندگان من. وقتي اتقيا با يکديگر دوست‏باشند ملاکش خدا و عبوديت‏خداوند است نه مطامع که عبد آن مطامع باشند. به آنها از ناحيه ذات حق خطاب مي‏رسد به عنوان «يا عباد» اي بندگان من. اين خودش يک پيام دوستي و يک پيام دوستانه از خدا به اين دوستان در راه خداست. مي‏بينيد اينجا که صحب خلت و دوستي در راه خداست صحبت پيام دوستانه‏اي است که از طرف خدا مي‏رسد، از طرف آن ملاک دوستي مي‏رسد، به آنها پيام فرستاده مي‏شود که: «لا خوف عليکم اليوم و لا انتم تحزنون‏» ديگر نه بر شما خوفي مسلط خواهد شد و نه هرگز غمناک خواهيد بود.
«خوف‏» و «حزن‏» با يکديگر فرق دارند. خوف در مورد نگرانيها و شک و ترديدهاست . در مورد بدي احتمالي در آينده خوف گفته مي‏شود و در مورد بدي قطعي اعم از اينکه در حال حاضر باشد يا در آينده قطعي باشد انسان دچار حزن مي‏شود. بنا بر اين انسان دو حالت مختلف دارد; يک حالت در مورد خطرات احتمالي که نامش «خوف‏» است، يکي هم در مورد ناراحتيهاي فعلي [و يا قطعي آينده که نامش «حزن‏» است]. به آنها گفته مي‏شود که «لا خوف عليکم اليوم‏» از امروز به بعد ديگر نه نگراني بر شما مسلط خواهد شد و نه هرگز غباري از غم و اندوه بر خاطر شما خواهد نشست، بلکه سرور دائم و حبور دائم است، که در دو آيه بعد مي‏فرمايد.
اين متقين و اين بندگان چه کساني هستند؟ مشخصات ديگري بيان مي‏کند:
«الذين امنوا باياتنا» آنها که به آيات پروردگار ايمان دارند و اعتراف و تصديق. «و کانوا مسلمين‏» . مکرر اين مطلب را گفته‏ايم و در بخش آخر کتاب عدل الهي هم در اين قضيه زياد بحث کرده‏ايم که يکي از معارف قرآن که در خود قرآن کريم روي آن تکيه شده و احاديث زيادي در اين زمينه داريم اين است که روح اسلام يعني تسليم. اما مقصود تسليم تن نيست که انسان تنش تسليم باشد. حتي مقصود تسليم عقل هم نيست; يعني تسليم عقل لازم هست ولي کافي نيست چون تسليم عقل يعني اينکه يک چيزي را انسان با فکر بپذيرد. وقتي دليل يک مطلب براي انسان اقامه شد عقل انسان مي‏پذيرد... (18)
پيوند پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله با خديجه معني ندارد که يک پيوند العياذ بالله پست، حيواني و شهواني باشد. خديجه 15 سال از پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله بزرگتر بود. [بعد از وفات خديجه] هر وقت نام او را مي‏برد پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله با عظمت از او ياد مي‏کرد و گاهي اشکش جاري مي‏شد که عايشه نارحت مي‏شد. عايشه بر عکس، چون جوان بود به جواني خودش مي‏نازيد. يک دفعه هم گفت‏يک زن پير که ديگر اينقدر اهميت ندارد که اينقدر به او اهميت مي‏دهي؟ فرمود چه مي‏گويي تو؟ خديجه براي من چيز ديگري بود.
در شب زفاف حضرت امير المؤمنين عليه السلام و صديقه طاهره عليها السلام طبق آنچه که معمول بوده - و شايد هنوز هم در بعضي از دهات معمول است - وقتي عروس و داماد را داخل اتاق بردند زنها پست در اتاق جمع شدند. پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمودند کسي حق ندارد اينجا جمع شود، دور شويد، همه بروند. بعد از مدتي پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله آمدند از آنجا بگذرند، ديدند اسماء بنت عميس از آن نزديکي نرفته است، فرمودند مگر من نگفتم که کسي اينجا نباشد، تو چرا نرفته‏اي؟ گفت‏يا رسول الله خديجه در وقت مردن وصيتي کرد (چون حضرت زهرا کوچکترين دختر حضرت خديجه بود) و به من گفت اسماء من مي‏ميرم و نگران دخترم فاطمه هستم. (زهرا عليها السلام کوچکترين دختر خديجه عليها السلام بود). فکر مي‏کنم که اين دختر شب عروسي در پيش دارد و در شب عروسي دختر به مادر احتياج دارد، سخناني دارد که فقط با مادر طرح مي‏کند و من نيستم. به تو وصيت مي‏کنم که مراقب شب عروسي زهرا باش. اين زن مي‏گويد که وقتي اسم خديجه را بردم ديدم اشکهاي مبارک پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله جاري شد. فرمودند پس تو بمان. گفت من اينجا هستم براي اينکه اگر زهرا کسي را صدا کند من جلو بروم، ممکن است‏حاجتي داشته باشد.
اين پيغمبر است ولي در عين حال پيوند زناشويي‏اش تا اين مقدار محکم است چون «لله‏» و «في الله‏» است.
امام حسين عليه السلام يکي از همسرهايشان (19) «رباب‏» نام دارد و فقط او در کربلا بود. او مادر حضرت سکينه است. حضرت نسبت‏به اين زن بسيار اظهار وفاداري مي‏کردند و حتي [يک] رباعي از ايشان نقل شده:
لعمرک انني لاحب دارا تکون بها السکينة و الرباب
احبهما و ابذل جل مالي و ليس لعاتب عندي عتاب (20)
يعني به جان دوست قسم که من آن خانه‏اي را که در آن رباب همسرم و سکينه دخترم باشد دوست مي‏دارم. من اين دو نفر را دوست دارم و دلم مي‏خواهد مال و ثروتم را خرج اينها کنم و کسي مانع و مزاحم من نشود. ببينيد اين اولياي حق روابطشان چگونه است! اين گونه زنها هستند که در مورد آنها [و همسرانشان] گفته مي‏شود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون‏» .
اين زن (رباب) تا ساليان دراز در زير سقل نمي‏رفت، غذاي مطبوع نمي‏خورد و دائما مي‏گريست. مي‏گفتند چرا در زير آفتاب مي‏نيشني؟ مي‏گفت‏بعد از اينکه بدن حسين من در زير آفتاب بود...(گريه استاد)
اين علقه شديدي بود که ميان اين زن و ابا عبد الله عليه السلام وجود داشت و اين زن يک زن صالحه‏اي بود که مصداق همين آيه بود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون‏» .
نسبت‏به فرزند عزيزشان هم همان طور که اين شهر نشان مي‏دهد بسيار مهربان بودند و اين مهرباني دو جانبه بوده است. اين طفل به قدري به ابا عبد الله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقه‏هاي او در تاريخ به شدت منعکس شده است. براي ابا عبد الله از نظر الهي يک امتحان بسيار بزرگي بود وقتي که احساس مي‏کرد که بايد از طفلي که اينقدر براي او عزيز است و اينقدر آن طفل او را دوست مي‏دارد جدا بشود. در يکي از وداعها ابا عبد الله آمدند و اين طفل گريه مي‏کرد، اشعاري به حضرت نسبت داده‏اند:
سيطول بعدي يا سکينة فاعلمي منک البکاء اذا لحمام دعاني
لا تحرقي قلبي بدمعک حسرة مادام مني الروح في جثماني
فاذا قتلت فانت اولي بالذي تاتينه يا خيرة النسوان (21)
فرمود دخترکم ! فعلا گريه نکن، تو بعدها گريه‏هاي طولاني داري، فرصتهاي زيادي براي گريه داري. تا من زنده هستم گريه نکن، گريه‏ات را بگذار براي بعد از رفتن من. بعد فرمود: «لا تحرقي قلبي بدمعک حسرة‏» مگر نمي‏داني که اين دانه‏هاي اشک تو آتش به دل پدرت مي‏زند. مادامي که روح در بدن من هست مرا با اين اشکها آتش نزن، وقتي من کشته شدم آن وقت اختيار با توست، هرچه دلت مي‏خواهد گريه کن. و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

پي نوشت :

1- زخرف / 66 - 70.
2- [نوار جلسه قبل موجود نيست].
3- بقره / 280.
4- بر خلاف آنچه بعضي خيال مي‏کنند که هرچه تمدن پيش برود نياز به دين کمتر مي‏شود، عکس قضيه است، هرچه تمدن جلوتر مي‏رود به دليل آنکه عصبيتها - آن چيزهايي که افراد را به حکم يک روح خانوادگي، روح قبيله‏اي، روح قومي و امثال اينها پيوند مي‏داد - ضعيف مي‏شود بشر به سوي فرديت مي‏رود يعني پيوند طبيعي و عاطفي او با افراد ديگر کاهش پيدا مي‏کند، و اين امر محسوسي است. شما اگر همين مردم ايران امروز را با مردم پنجاه يا صد سال پيش مقايسه کنيد مي‏بينيد هرچه به عقب بر مي‏گرديم پيوندهايي خوني، نژادي و خانوادگي بيشتر بوده و هرچه که تمدن جلو آمده است اين پيوندها کاسته شده و کم‏کم به حدي رسيده است که حتي برادرها هم با يکديگر تقريبا در حدي بيگانه شده‏اند. در قديم پسر عموها پيوندشان از برادرهاي امروز قويتر بود، بلکه نوه عموها و عمه‏ها و خاله‏ها وقتي به يکديگر مي‏رسيدند واقعا يک احساس الفتي مي‏کردند در حالي که امروز حتي وقتي برادرها به يکديگر مي‏رسند اين طور نيست.
در اروپا که اساسا حتي پيوند پدر و پسر و مادر و فرزند هم دارد ضعيف و بريده مي‏شود. همه شده‏اند «من‏» . «ما» ي قبيله‏اي و «ما» يي که تعصب قبيله‏اي به وجود مي‏آورد، همه به «من‏» تبديل شده است. از طرف ديگر بشر نيازمند به اين است که روابط اجتماعي داشته باشد و امروز به اين نقطه رسيده‏اند که بايد چيزي جانشين آن عصبيتهاي قبيله‏اي بشود ولي ديگر چيزي در حد عصبيت نمي‏تواند وجود داشته باشد، بايد يک عاملي که افراد را آگاهانه به يکديگر پيوند بدهد وجود داشته باشد; يعني بايد فلسفه‏اي براي زندگي وجود داشته باشد، فلسفه‏اي که افراد به آن ايمان داشته باشند، چون اگر ايمان نباشد و اعتقاد و خضوع و عاطفه نباشد فلسفه کاري نمي‏تواند بکند. فلسفه فقط فکر است، فکر هم مسخر انسان است، يعني تابع تمايلات انسان است. علم روشنايي است، عمده اين است که انسان چه چيز بخواهد و [يا استفاده] از اين روشنايي بخواهد به کجا برود. از علم کاري ساخته نيست. اين است که مي‏گويند بشر به يک ايمان و به يک آرمان و به يک فلسفه آرمان ساز نيازمند است و همين جاست که به اصطلاح امروز نقش عظيم دين روشن مي‏شود. و نياز امروز افراد بشر به چيزي که حک يک روح را داشته باشد که افرادرا به يکديگر پيوند بدهد و حب و دوستي و علاقه به سرنوشت‏يکديگر و وحدت [در بين آنها ايجاد کند] معلوم مي‏گردد. آن پيوندي که مربوط به دوران قبيله‏اي بود گسسته شد ولي بشر امروز پيوند جديدي مي‏طلبد. به همين دليل نيازي که در گذشته افراد بشر به دين داشته‏اند، امروز آن نياز را به مرتبه اشد و اعلي دارند.
5- ق/22.
6- حجر/47.
7- حشر/10.
8- اصول کافي، کتاب الايمان و الکفر، باب الهجره.
9- کتاب الايمان و الکفر، باب «الحب في الله و البغض في الله‏» ، حديث 6.
10- حضرت سؤال کردند مثل يک امتحان و آزمايش، مثل يک معلم که از شاگردش مي‏پرسد و مي‏خواهد شاگرد را امتحان کند ببيند چقدر از تعليمات را درک کرده است. در واقع حضرت مي‏خواستند ببينند اينها چقدر با روح اسلام آشنا هستند.
11- نهج البلاغه، حکمت 281.
12- عثمان بن مظعون از اکابر صحابه پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله و از مهاجرين اولين است. از کساني است که در همان سالهاي ابتداي بعثت ايمان آورد و مرد بسيار مخلصي بود. در هجرت اول به حبشه مهاجرت کرد و در هجرت دوم با مسلمين و پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله به مدينه آمد. بسيار مرد بزرگواري بوده و رسول اکرم صلي الله عليه و آله هم فوق العاده به اين مرد علاقه‏مند بودند. بعد از ورود به مدينه طولي نکشيد که از دنيا رفت و نوشته‏اند که پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله از او تجليل زيادي کردند و حتي خودشان را روي جنازه عثمان بن مظعون انداختند و اولين کسي که در بقيع دفن شده است هيمن عثمان بن مظعون است.
بقيع ابتدا قبرستان نبود، پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله آنجا را قبرستان کردند، گفتند اينجا براي دفن مسلمين باشد. عده‏اي معتقدند اين محلي که الان به عثمان به عفان منسوب است قبر عثمان بن مظعون است، چون محل قبر عثمان روشن نيست. علتش اين است که مردم عليه او انقلاب کردندو بعد اجازه دفنش را نمي‏دادند. چند روز جنازه‏اش افتاده بود و کسي جرات نمي‏کرد [او را دفن کند] و اصلا معلوم نشد چه شد. بعضي معتقدند بني اميه شبي مخفيانه آمدند و او را بردند و در گوشه‏اي دفن کردند و بعضي ديگر بر اين عقيده‏اند که [جسد مانده بود] تا اينکه حيوانات آن را خوردند و از بين رفت.
13- اصول کافي، ج 1/ص 31، حديث 30.
14- مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب پنجاه و پنجم «في المؤاخاة‏» . بعد از «او خوف‏» همچنين دارد: «او ميل او مال‏» .
15- نهج البلاغه صبحي الصالح، کلمات قصار، 12.
16- اصول کافي، کتاب «الشعره‏» ، باب حسن الصحابة و حق الصاحب في السفر، حديث 5.
17- اينکه مي‏گويند حقوق بشر، اعلاميه حقوق بشر، شما در همه حقوقهايي که امروز در دنيا هست نمي‏توانيد حقوقي به اين ريزي - که انسان فقط زير ذره‏بين مي‏تواند ببيند - پيدا کنيد.
18- [افتادگي از نوار است]
19- ظاهرا اين همسرها در طول يکديگر باشند و هيچکدام با هم نبودند يعني حضرت يکي را بعد از ديگري ازدواج کرده باشند. مادر حضرت امام زين العابدين در حين نفاس از دنيا رفت و مادر حضرت علي اکبر هم که ليلاست قطعا در کربلا حضور نداشته و حتي معلوم نيست که در مدينه هم زنده بوده يا نه، و قدر مسلم اين اس تکه در کربلا نبوده است.
20- في رحاب ائمة اهل البيت، ج 3/ ص 166.
21- ينابيع المودة، ج 2/ص 172.

منبع:آشنائي با قرآن جلد پنجم
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image