نويسنده: محسن مطلق
شنيده بود كه مردان بزرگ، براى رسيدن به آرزوهايشان هجرت مى كنند و خوانده بود كه پيامبر و اصحابش هم به خاطر مبارزه با ظلم و بيداد مهاجرت كردند.
آن هم با خانواده و اهل و عيال.
مى دانست در هجرت رمز و رازى است كه بايد آن را تجربه كند.
رمز و رازى كه از اراده آدم، فولاد مى سازد و او را در برابر حوادث، مانند كوه مقاوم مى كند.
قبلا ًسرنوشت انسانهاى بزرگ را در كتابها مرور كرده بود، همانهايى كه موفقيتشان با يك سفر دور و دراز شكل گرفته بود و در سرزمينى ديگر پيدا كرده بودند و برايش جالب بود كه همه آنها به چيزى كه مى خواستند مى رسيدند.
بهبهان شهر خوش آب و هوايى بود؛امّا براى خانواده او كه در فقر و تنگدستى روزگار مى گذراندند،تنها آب و هوا نمى توانست دليلى براى ماندن باشد.از آن رو خانواده او سختى هجرت را به جان خريدند و راهى سرزمينى شدند كه چاه نفت داشت و ميهمانان خارجى.
در اصل، ميهمانان خارجى به خاطر چاه هاى نفت مقيم آن سرزمين بى آب و علف شده بودند و آنها مى دانستند كه هر جا ميهمان باشد كار و درآمد هم هست...
آنجا شهركى كوچك به نام، آغاجارى بود كه فكر مى كردى آخر دنياست! گرما و آفتاب سوزانش در روز از يك سو،و غربت احساس تنهايى اش در شب از سوى ديگر.
امّا او و خانواده اش به اميد هم آمده بودند.
آنها به هم مى گفتند: چون ما خانواده پُرجمعيتى هستيم، يكديگر را از تنهايى در مى آوريم.
بعدها كه دايى و اهل و عيالش هم به شهر آغاجارى آمدند،آنها بيشتر خوشحال شدند و رفته رفته به آنجا عادت كردند.
در آغاجارى كار بود و نعمت فراوان.پدرش از شركت نفت سفارش لباس مى گرفت و براى كارگرهاى آنجا لباس مى دوخت و بعضى وقتها كه كارش زياد بود از اسماعيل و پسرهاى ديگرش هم كمك مى گرفت.
پسرها در زدن جا دكمه،گرفتن سرنخها و خلاصه در كار دوخت و دوز به پدرشان كمك مى كردند و او رفته رفته، توانست در آنجا خانه اى دست و پا كند.
خانه اى كوچك كه در آن آرزوهايى بزرگ شكل مى گرفت.
متن کتاب " مهاجر مهربان " /خ