دوستانِ يکدل
*بدان که تا مردم زنده باشد، ايشان را ناگزير باشد از دوستان.
آدمي بيبرادر بهتر که بيدوست!
حکيمي را پرسيدند: برادر بهتر يا دوست، گفت: برادرِ دوست.
بدان که استحکام برادري و خويشي به دوستي ميشود، چنانچه استحکام خِرَد به تجربه و استحکام نَسَب و حَسَب و استحکام بزرگي به کَرَم.
برادر که در بندِ خويش است نه برادر و نه خويش است.
همره اگر شتاب کند همرهِ تو نيست
دل در کسي مبند که دل بستهي تو نيست
* و انديشه کن از حال دوستان به رعايت رسم و طريق مروَّت و مردمي زيرا که هر که از دوستان نينديشد، دوستان نيز از او نينديشند، پس بيدوست بماند.
* ديگر، انديشه کن از مردم نيم دوست و با ايشان نيکويي کن و سازگاري نما تا دوستِ يکدل گردند چه از دوست و دشمن به موافقت، مقصود حاصل توان کرد.
نيک خوي و متحمل و بردبار باش که همه کس دوست تو باشد چه هر که بدخوي و زود رنج بُوَد، همه کس از او گريزان باشند و پيوسته بيدوست و تنها و بيبها باشد.
هيچ دوست بهتر از گنجِ هنر نيست و هيچ دشمن بدتر از خوي بد نَه.
اگر ز دست بلا بر فَلَک رَود بد خوي
ز دست خوي بدِ خويش در بلا باشد
* ديگر انديشه کن از دوستانِ دوستان.
و همچنين سه طايفه را دوست دان. دوست و دوستِ دوست و دشمنِ دشمن و سه طايفه را دشمن دان. دشمن و دوستِ دشمن و دشمنِ دوست.
اما بيعيب، کس مدان و هنرمند باش، چه، هنرمند کم عيب باشد. و دوستِ بيهنر مگير که از دوست بيهنر، فلاح نيابد.
و با لييمان و سفيهان دوستي مکن و به کريمان و اصيلان پيوند.
* با بيسر و پا و سفيه و کسي را که نسبت با خود شفقتي نيست و ضبط حالي ندارد مصاحبت مکن تا در روزگارت خللي و در کارَت تنزُّلي پيدا نشود و تو نيز از زمرهي او نگردي. پس با مردم اصيل و هنري دوستي کن تا تو نيز از جملهي ايشان گردي و اخلاق حسنهي ايشان در تو اثر کند، چه، صفات مصاحب از بد و نيک، نسبت با مصاحب موثر است.
اي پسر همنشين اگر خواهي
همنشيني طلب ز خود بهتر
زانک در نفس همدم از همدم
نقش پيدا شود زِ خير و ز شَر
مثلِ اخگر که با همه گرمي
سرد گردد به وصلِ خاکستر
ور چه باشد فسرده طبع اَنگِشت
چون به آتش رسد شود اخگر
* به ناجنس مُفلس و بياستعدادِ بد اصلِ بيفضل، صحبت مدار و دوستي مکن، چه آخر الامر به جهت عدم تعقُّل و تصبُّر دشمن گردد و هر بدي و غير واقعي که دربارهي تو گويد، مردم به واسطهي وجودِ مصاحبت و مجالست و عدم علمشان بر آن اوصاف، حمل بر آن بر صدق کنند.
همصحبتي با عاقلان
* دوست نادان مگير، چه، دشمن دانا بِه از نادان دوست.
دوستي از دشمنِ معني مجوي
آب حيات از دَم افعي مپوي
دشمن دانا که غم جان خورَد
بهتر از آن دوست که نادان بُوَد
پس، هم صحبتي گزين عاقل را چه عقل، سرمايهي جميع نيکويي است.
* حق دوستان به هر چند ناملايم که پيشَت آيد ضايع مکن و به جور و جفاي ايشان صبور باش تا سزاوار ملامت نگردي.
* هرچند نيکي که دربارهي اوست خود کرده باشي، چون ملالتي ميان شما واقع شود، آن را به زبان مَبر و ضايع مگردان.
بدان که هر عطايي و نيکي که از تو به کسي رسد چون آن را به زبان آوردي و منَّت نهادي، ضايع گشت و همچنان دان که نکردهاي بلکه بدتر.
کرم و عطا و تکلُّف و سخا، نسبت به دوست خويش به اميد عوض مکن، بلکه جازِم باش که اگر چيزي به عوض به تو بَخشد، نستاني.
تا تو يکي دهي و دو ستاني، گمان مبر که از دوستاني.
* آن چه وعده کرده باشي به جاي آر و آن چه به جا آورده باشي باز مگوي و منَّت مَنِه، بلکه منَّت دارِ او باش که خيرِ تو قبول کرده و ممنونِ منَّتِ تو گشته.
* بدان که مردم را دوستِ خود ساختن، کاري به غايت مشکل است و زحمت بيشمار بايد ديد و رنج بسيار بايد کشيد تا حصول اين معني ميسر گردد. اما آن تحصيل به مشقَّت، متضمنِ بسياري راحت [است.] ليکن دشمن اندوختن، امري آسان است و بيمشقت، حاصل اما آن حصولِ به سهولت، مشتمل بر بسي مشقَّت.
* دوستي را که به عمري به دست آري، نشايد که به يک دَمَش بيازاري.
سنگي به چند سال شود لعل پارهاي
ز نهار تا به يک نَفَسش نشکني به سنگ
* بدان که مردم را به دو چيز توان دانست که دوستي را شايند: اول آنکِ چون تو را تنگ دستي پيش آيد، مالِ خود را از تو دريغ ندارد. دوم آنکِ به وقتِ مصايب از تو برنگردد و هر گاه که کاري مشکل پيشَت آيد، همچنان که در کار خود جهد ميکند، در کار تو اجتهاد نمايد و از براي اتمام آن، تلاش خود دريغ ندارد.
* بدان که شجاع و دلير، روز جنگ آزموده گردد و امين، وقت داد و ستَد، و زن و فرزند در ايام فقر و فاقه و دوست در هنگام تنگ دستي و زمان مصايب.
دوست مَشمُر آن که در نعمت زَنَد
لاف ياري و برادر خواندگي
دوست آن باشد که گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي
اسرار نهاني
* با دوستان در زمان گِله، چنان باش که در ايام خشنودي و با دوست، سِرّي در ميان مَنه که اگر دشمن گردد، اظهار آن تو را زيان دارد و باعث افشايِ آن گردد.
پدر که جانِ عزيزش به لب رسيد چه گفت
يکي نصيحتِ من گوش دار جانِ عزيز
به دوست گرچه عزيز است رازِ دل مگشاي
که دوست نيز بگويد به دوستانِ عزيز
پس سرّ نگهدار، چه ارباب اسرار را در اين باب هزار سخن است و همه را سَرِ سخن اين بوَد که سخنِ سِرّ مگوييد.
چنان کن نهان در دلِ خويش راز
که چندان که جويي نيابيش باز
همه رازي از دوست و دشمنَت نهان دارد و آسوده جان و تَنَت يقين دان که هيچ آفريده به تو از تو مشفِقتر نخواهد بود. پس چون تو سرِّ خود را نگاه نداشتي و به دوستِ خويش در ميان نهادي، از غير طمع مدار که نگاه دارد.
پس تا تواني احوال و اسرار خود با کس مگوي و پر گو مباش تا در چشم مردم، حقير و بيبها نباشي و از پشيماني، ايمن و سالم گردي.
آن بزرگي گفت ميبايد بسي
علم و دانش تا شود گويا کسي
ليک بايد عقل و حکمت بيقياس
تا شود خاموش يک حکمت شناس
* هر کس که سرّي از اسرار خويش با تو در ميان نهد و تو را معتمدِ آن داند و متعهّدِ آن گرداند، خواه دوست و خواه دشمن، اگر انواعِ وحشت و اصناف کدورت ميان تو و آن صاحبِ سرّ واقع گردد، افشاي آن سر و اظهار آن امانت مکن و از اين مَمَر (راه) ملال به او مرسان و اگرچه از جهات ديگر قصد او کني و ملالْ به او رساني، پس خويش را داخلِ عهدشکنان مگردان و يقين دان که هر ملالي که از اين راه به او رساني، به خود رسانيده و آخر الامر به تو واگردد و اول ضرري و نقصي که در اظهار اسرار مردم به شخص ميرسد آن که اعتماد مردم از او منقطع ميشود و اگر آن سرّ نگاه دارد و عهد نشکند، عداوت و قصدِ آن صاحب سرّ، با او اثري نداشته باشد.
* دوست بايد که با دوست خويش، عيب جو و بهانه گير نباشد و پردهدار بُوَد نه پرده دَر.
و اگر دوست او معيوب به عيبي بود، به تدريج از او بيرون بَرَد نه به طريق سرزنش، تا اين صورت، سبب استمرارِ آن نگردد.
* در دوستي مردم، دلْ استوار دار تا کارهاي تو بر مراد و مستحکم باشد و از دوستِ طمّاع دور باش و با مردم حسود دوستي مکن، چه مردم حسود، دوستي را نشايند زيرا که عداوت، مستلزم حسد است.
* چون دوستِ تو عيبي چند داشته باشد و هُنري چند در او باشد، ملاحظهي آن هنرها بکن و آن عيوب را به کنايت و صريح در خلوت با او ظاهر گردان نه در حضور مردم تا سبب لجاج و عدم قبول نشود و ستيزه منقطع گردد.
پس هر زمان که خواهي که دوستي، محکم و مؤکّد باشد و به دشمني مبدَّل نگردد انصاف داده نظر به عيوب خويش کن و قطع نظر از عيوب دوستان نموده، ملاحظهي هنرشان نما و اگرچه آن هنر، اندک بُوَد.
* بدان که کسي که به دوستي، آزموده گشت، جانِ عزيز از او دريغ نبايد داشت، چه جايِ متاع دنيوي! چه او نيز بياختيار بدين منوال خواهد بود.
طريق مروّت
* پس بايد که نسبت با دوست خويش به آن چه ممکن بُوَد، طريق مروَّت و رسم مردمي لازم داري و هرچند ناملايم که از او به تو رسد، تحمل نمايي و دربارهي او بدنگويي. چه، اگر به خلاف مذکور ارتکاب نمايي، يقين دان که عن قريب (به زودي) پشيمان گردي و منفعل باشي و بر تقدير مصالحت، به سبب آن سخنان، خدشهاي در خاطرِ تو بماند و در تَوَدُّد (محبت) و دوستي، تنزلي پيدا شود و اخلاص به طريق اول و بر منوال سابق نماند.
* چون از دوست خويش، ناملايمي چند بيني، چون عُذر آن بخواهد، بپذير و بعد از آن به آن سرزنشِ او مکن و به عوض آن ناملايمات، با او مروَّت و مردي نما.
* اگر دوست تو به بلايي گرفتار باشد، در استخلاصِ او از آن بلا به مرتبهاي سعي و اجتهاد به جاي آري که بر خود روا داري و بر او نه.
* آن چه از مکارم اخلاق و طريق جوانمردي و مهرباني سِزَد، نسبت به دوست خويش به جاي آر و ناگفته به تقديم رسانيده، فعل را بر قول مقدم دار و بردباري کار بند و عادتِ خويش ساز.
حکما گفتهاند اصل جوانمردي چهار چيز است: قول و فعل را موافق ساختن، خلافِ راستي ناکردن، حقِّ صحبت نگاه داشتن، شکيب (صبر) را کار بستن.
پس شرايط مذکور مدعي دار (رعايت کن) تا بسيارْ دوست باشي.
منبع:ماهنامه گنجينه/س