ستارة سبز
در پانزدهم 589 ق. تولد نوزادي خانه سعدالدين ابو ابراهيم موسي بن جعفر را از شادي و نشاط آكنده ساخت. ابوابراهيم نوزاد نيمة محرم را به ياد نياي ارجمندش علي ناميد.[1]
همسر ابوابراهيم دختر ورّام بن ابي فراس دانشور شهرة حله بود.[2] علي اندك اندك در محضر پدر بزرگي چون ورّام و پدري مانند سعدالدين ابوابراهيم با الفباي زندگي آشنا شد. او بزودي دريافت كه ريشه در آسمان دارد و با سيزده واسطه به امام حسن مجتبي ـ عليه السّلام ـ پيوند ميخورد.[3]
ورّام برايش گفت كه ابوابراهيم دختر زادة شيخ طوسي است[4] و چگونه نياي بزرگوارش محمد بن اسحاق به دليل زيبايي چهره و ناموزوني پاها به طاووس شهرت داشت.[5]
ورّام در دوم محرم 605 ق. ديده از جهان بست.[6] هر چند همراهي اين بزرگمرد با علي بن موسي، كه رضي الدين شهرت داشت، ديري نپاييد ولي همين زمان كوتاه كافي بود تا علي وي را بشناسد و همواره به عنوان الگو ستايشش كند.[7]
البته ستارة حلّه تنها بدين استادان بسنده نكرد. شيخ نجيب الدين بن نما، سيد شمس الدين فخار بن معدالموسوي، سيد صفي الدين الحسن الدربي، شيخ سديد الدين سالم بن محفوظ بن عزيزة السوراوي، سيد ابو حامد محيي الدين محمد بن عبدالدين زهرة الحلبي، شيخ نجيب الدين يحيي بن محمد السوراوي، شيخ ابوالسعادات اسعد بن عبد القاهر اصفهاني، سيد كمال الدين حيدر بن محمد بن زيد بن محمد بن عبدالله الحسيني و سيد محب الدين محمد بن محمود مشهور به «ابن نجار بغدادي» از ديگر استادان وي شمرده ميشدند.[8]
ناگفته پيداست كه استفاده از همة اين نامبردگان به شيوة معمول روزگار ما تحقق نيافته، بلكه بيشتر بهرهوري ستارة حله از آنها درقالب قرائت روايت و اجازة نقل حديث بوده است. شتاب وي در آموختن مطالب دقيق علمي شگفتانگيز بود. آنچه ديگران در چند سال ميآموختند او در يك سال فرا گرفت و پس از خواندن بخش نخست نهايه شيخ طوسي به چنان پيشرفتي دست يافت كه ابن نما در پشت جلد اول نهايه اجازهاي به خط خويش برايش نگاشت.[9]
علي كه همواره پند ورّام در گوش داشت و در هر رشته علمي كه وارد ميشد به چيزي جز تخصص نميانديشيد[10] به اجازه استاد بسنده نكرده، بخش دوم نهايه را نيز خواند؛[11] آنگاه مبسوط را به پايان برده، بدين ترتيب پس از دو سال و نيم فقه آموزي، از استاد بينياز شد و از آن پس تنها براي نقل روايت در محضر استادان حضور يافت. [12]
فقيه انديشمند
چون رضي الدين سيد علي بر بام بلند فقه فراز آمد استادان حله از وي خواستند تا راه دانشوران گذشته را پيش گيرد و با نشستن در جايگاه فتوا مردم را با حلال و حرام الهي آشنا سازد. ولي ستارة خاندان طاووس نميتوانست بدين پيشنهاد پاسخ مساعد دهد. آيات پاياني سورة الحاقه (وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالَْيمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزِينَ : و اگر محمد به دروغ سخناني به ما نسبت ميداد او را گرفته، رگ گردنش را قطع ميكرديم و هيچ يك از شما نميتوانستيد ما را از اين كار بازداشته، نگهدارندهاش باشيد) همواره در ژرفاي روانش طنين ميافكند و او را از نزديك شدن به فتوا باز ميداشت. او چنان ميانديشيد كه وقتي پروردگار پيامبرش را چنين تهديد كرده و از نسبت دادن سخنان و احكام خلاف واقع به خويش بازداشته است هرگز اشتباه و لغزش مرا در فتوا نخواهد بخشيد.[13] بنابراين راه خويش را از مفتيان جدا ساخت.
ناگفته پيداست كه اين پايان پيشنهادها نبود. صرافان حله هرگز نميتوانستند گوهر يگانة آن ديار را ناديده گرفته، از آن به سوي ديگري رو كنند. بنابراين ديگر بار به آستانش روي آورده، از او خواستند داوري شهر را به عهده گيرد. سيد فرمود: مدتهاست ميان خرد و نفسم درگيري است... من در همة عمر هرگز نتوانستم بين اين دو دشمن داوري كرده، ميانشان آشتي برقرار سازم! كسي كه در همة عمر از يك داوري و رفع اختلاف ناتوان باشد چگونه ميتواند در اختلافهاي بيشمار جامعه داوري نمايد؟ شما بايد در پي كسي باشيد كه خرد و نفسش آشتي كرده، به ياري هم بر شيطان چيرگي يافته باشند... چنين كسي توان داوريِ درست دارد.[14]
پايتخت شيطان
اندك اندك آوازه شهرت رضي الدين در سراسر عراق پيچيد و آن دانشور فرزانه به خواهش شيعيان بغداد رهسپار آن سامان شد. مؤيد الدين محمد بن احمد بن العلقمي، وزير روشن بين عباسيان وي را در يكي از خانههاي خويش جاي داد.[15] سرور پرهيزگارانِ دانشمند حله در اين شهر با انبوه مؤمنان و انديشمندان ديدار كرد و تجربههاي بسيار اندوخت.
هر چند سيد پارساي آل طاووس تنها براي هدايت شيعيان بغداد بدان سامان گام نهاده بود، در اين شهر نيز از پيشنهادهاي غير قابل پذيرش آسوده نبود. مستنصر از وي خواست تا مقام افتاي دارالخلافه را به عهده گيرد و سيد چنانكه شيوهاش بود از پذيرش سرباز زد و خود را آماج تيرهاي مسموم بدخواهان ساخت؛ تيرهايي كه سرانجام به هدف نشست و ذهن بيمار خليفه را براي كيفر آن دانشور وارسته آماده كرد. ولي دست پنهان پروردگار به ياري بندة پاكدلش شتافته، وضعيت را به سود وي تغيير داد.[16]
اندكي بعد مستنصر شخصيتهاي بسياري را واسطه ساخت تا فقيه آل طاووس مقام نقابت طالبيان را عهدهدار شود. هر چند اين مقام چيزي جز سرپرستي سادات عصر و رسيدگي به امور آنان نبود، رضيالدين از پذيرش آن سر باز زد. او در پشت پيشنهادهاي خليفه خواستههاي پنهانش را نيز مشاهده ميكرد. پس در برابر پافشاري دربار ايستاد و به وزير دوستدار اهل بيت ـ عليهم السّلام ـ ، كه وي را به پذيرش مقام و عمل به فرمان خدا ميخواند، گفت: اگر پذيرفتن مقام و عمل به آنچه پروردگار ميپسندد، ممكن است پس چرا تو در وزارت به كار نميبندي؟!
چون خليفه سيد را بر رأي خويش استوار يافت، گفت: با ما همكاري نميكني در حالي كه سيد مرتضي و سيد رضي در حكومت وارد شده، مقام پذيرفتند. آيا آنها را معذور ميداني يا ستمگر ميشماري؟ بيترديد معذور ميداني! پس تو نيز معذوري!
رضي الدين گفت: آنها در روزگار آل بويه كه ملوكي شيعه بودند، ميزيستند. آن حكومت در برابر حكومتهاي مخالف تشيّع قرار داشت، بدين جهت ورودشان به كارهاي دولتي با خشنودي خداوند همراه بود.[17]
با اين پاسخ مستنصر براي هميشه از پيشنهادش چشم پوشيد و براي سودجويي از دانشور پرهيزگار حله چارهاي ديگر انديشيد.
مدتي بعد لزوم همنشيني رضيالدين با خليفه بر سر زبانها افتاد. وزيران و درباريان هر يك به گونهاي دانشور پارساي حله را بدين كار فرا ميخواندند. سيد روشن بين آل طاووس كه از نيرنگ مستنصر براي بهرهگيري از نام خويش آگاه بود در برابر اين پيشنهاد نيز سرسختانه ايستادگي كرد و بر دل سياه خليفه داغ ناكامي نهاد.
در اين روزگار كاميابيهاي پيوستة مغولان مستنصر را در نگراني فرو برد. او چنان انديشيد كه دانشور آل طاووس را به عنوان سفير نزد سرور مغولان فرستد. پس نمايندهاي به خانة سيد فرزانة حله گسيل داشت و خواست خويش را به آگاهي وي رساند. رضي الدين بيدرنگ پاسخ منفي داد و در توضيح گفت: سفارت من جز پشيماني هيچ دستاوردي ندارد.
فرستادة مستنصر با شگفتي پرسيد: چگونه؟
فقيه روشن بين حله گفت: اگر كامياب شوم تا واپسين لحظة زندگي هر روز مرا به سفارتي خواهيد فرستاد و از عبادت و كردار نيك باز خواهم ماند. و اگر كامياب نشوم حرمتم از ميان ميرود، راه آزارم گشوده ميشود و مرا از پرداختن به دنيا و آخرت باز ميداريد. علاوه بر اين اگر تن بدين سفر دهم بدخواهان چنان شايع ميكنند كه فلاني به اميد سازش با مغولان و بهرهگيري از آنان براي براندازي خليفة سني بغداد بدين سفر دست يازيده است. پس شما بيمناك ميشويد و كمر به نابوديام ميبنديد.
برخي از حاضران گفتند: چاره چيست، فرمان خليفه است!
سيد همچون هميشة زندگياش به قرآن پناه برد و كلام الهي نيز بر نيك نبودن سفر دلالت داشت. آن را با صداي بلند تلاوت كرد تا همه دريابند كه چرا فرمان خليفه را ناديده گرفته است.[18]
پي نوشت :
[1] . فيض العلام في عمل الشهور و وقايع الايام، شيخ عباس قمي، ص 158.
[2] . روضات الجنات، خوانساري، ج 4، ص 325.
[3] . مقدمة برنامة سعادت، سيد محمد باقر شهيدي گلپايگاني، ص 2.
[4] . روضات الجنات، ج 4، ص 337.
[5] . كتابخانه ابن طاووس و احوال و آثار او، اتان گلبرگ، سيد علي قرائي و رسول جعفريان، ص 20.
[6] . فيض العلام، ص 143.
[7] . مقدمة كشف المحجة لثمرة المهجة، سيد بن طاووس، سيد محمد باقر شيهدي گلپايگاني، ص 7.
[8] . همان.
[9] . كشف المحجة لثمرة المهجة، سيد بن طاووس، فصل 143، نسخة كتابخانة آيت الله العظمي مرعشي ره.
[10] .همان.
[11] .همان.
[12] .همان.
[13] . همان، فصل 125.
[14] . همان، فصل 125.
[15] . كتابخانه ابن طاووس، ص 22 و 23.
[16] . كشف المحجة لثمرة المهجة، فصل 216 و 127.
[17] . همان، فصل 128.
[18] . همان.
منبع: انديشه قم/س