كوچكترين تحول همانند سنگريزهاى است
كه به درون بركه اى پرتاب مىشود.
امواج بسيارى به گرد آن شكل مىگيرند.
سنگ ريزهى آگاهى نيز با بركهى ذهن ما چنين كند!!
« آنتونى رابينز »
اين حكايت را چند بار بخوانيد:
عارفى در معبدى در ميان كوهستان زندگى مىكرد.
روزى راهبى كه راهش را گم كرده بود. عارف را ديد و از او پرسيد:
« استاد راه كدام است؟ »
عارف گفت : « چه كوه زيبايى! »
راهب با حيرت گفت : « من پرسيدم راه كجاست؟ »
عارف با لبخند، نگاهى به كوه كرد و گفت : « چه كوه زيبايى ! »
راهب با تعجب و دلخورى گفت : « من راجع به كوه از شما نپرسيدم، بلكه از راه پرسيدم ! »
عارف با نرم لبخندى روى به راهب كرد و گفت :
« پسرم تا زمانى كه نتوانى به فراسوى كوه بروى، راه را نخواهى يافت! »
به بيانى ساده، اگر من از پنجره طبقه اول يك ساختمان 20 طبقه به بيرون نگاه كنم، منظرهى محدودى را در پيش روى خود خواهم داشت ولى اگر شما از طبقه بيستم همان ساختمان به بيرون نگاه كنيد، قهرا افق وسيع و نامحدودترى را خواهيد ديد، حتى مىتوانيد مثلاً: وضعيت هوا و ابرها را هم پيش بينى كنيد. در تعريف به من مى گويند: ناآگاه و شما را فردى آگاه انديش مىنامند.
به تعبيرى ديگرآگاهى، از بالا نگريستن به مسايل زندگى است و جور ديگرى به زندگى نگاه كردن است.
آيا ما به خودآگاهى رسيده ايم ؟
آيا ما به دنيا آمدهايم كه در مسير افقى دنيا (به نام زندگى) بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت، هستى را به لجن بكشيم ؟ و در يك خط افقى از گاهواره تا گور حركت كنيم ؟
هيچ فكر كرده ايد ؟ زنبورعسل، شهد گل را مىنوشد، چه پس مىدهد؟ الاغ هم گل و علف مىخورد، چه پس مىدهد ؟
و انسان، اين اشرف مخلوقات، چكيده و عصارهى پاكيزهترين و لطيفترين موهبتهاى طبيعت را مىخورد، چه پس مىدهد ؟ آيا فرايند عمل ما به زنبور عسل نزديكتر است يا به الاغ ... ؟!
(لحظاتى به اين سوال فكر كنيد! )
(سهراب) به آگاهى از اين موضوع مىگويد:
من به سيبى خوشنودم،
و به بوييدن يك بابونه،
من به يك آينه،
يك بستگى پاك قناعت دارم !
نگارنده معتقد است :
«اكثر مردم به چرا مى انديشند، اندك مردمند كه به چرا مى انديشند !»
در انديشهى شما چه مى گذرد ؟
«كارن استيونس» مىگويد:
تو انسان شگفتى، شگفتى بيافرين
بخت واقعى از درون تو بايد كه درآيد.
وتو آن را خواهى يافت.
اگر مشعل آگاهى خود را
چراغ راه كنى.
به آواى دانسته ى خويش
گوش فرا دهى
و پى گيرى
و اين كليد دروازه هاى بخت است!
«ويليام بليك» به مرحلهاى از خودآگاهى مىرسد كه دنيا را در يك دانه شن به تماشا مىنشيند و مىسرايد :
ديدن دنيا در يك دانه شن
و بهشت در يك گل وحشى
تسخير بىنهايت در كف دستان تو
و جاودانگى تنها در ساعتى !
«جبران خليل جبران» به چنان مرحلهاى از آگاهى مىرسد كه حضور سبز خداوند را در برگ برگ درختان حس مىكند و مىسرايد :
در كوهساران هنگامى كه به زير سايهى درختان سپيدار مىنشيند و از آرامش و صفاى كشتزارها و چمنزارهاى دوردست بهره مند مى شويد، بگذاريد دلتان در خاموشى بگويد :
خداوند در خرد آرميده است.
«دكتر شريعتى» خودآگاهى را (عصيان) و انسان را چون (فوارهاى) مىانگارد و مىگويد :
«انسان فوارهايست كه از قلب زمين عصيان مىكند و در اين جستن شتابان و شورانگيزش هر چه بيشتر اوج مىگيرد، بيشتر پريشان و ترديد زده مى شود!»
«حسن بصرى» در تأييد سخن دكتر شريعتى در خصوص انسانى كه به خودآگاهى رسيده است، مىگويد:
«چگونه باشد حال قومى كه در دريا باشند و كشتى بشكند و هر يكى بر تختهاى بمانند ؟ »
يارانش مىگويند: «بسيار سخت باشد! »
حسن بصرى مىگويد: «حال من چنين است! »
«اشو» آگاهى را نور مىداند و مىگويد:
با ژرفتر شدن آگاهى،
نور مىافشانى،
ما از مادهاى ساخته شدهايم كه نور نام دارد.
آگاهى، آتش درون تو را روشن مىكند!
و هنگامى كه شعله ور شدى،
آرزوها در اين آتش خواهند سوخت.
ناخالصىها در اين آتش خاكستر خواهند شد.
و تو از اين ميان چون زرناب بيرون خواهى آمد!
چيزى گرانبهاتر از آگاهى نيست!
آگاهى بذر خدايى شدن در توست!
آن گاه كه اين بذر به رشد كامل برسد،
سرنوشت خود را رقم زده اى!
خود را نبايد فراموش كنى!
نيازمند آنى كه شعله اى از آگاهى درونى باشى.
آگاهى چنان ژرفى كه حتي در خواب حضور آن را احساس كنى!
«اشو» آگاهى را نوعى ايمان دانسته و آن را همسايه شادمانى مى پندارد و ادامه مى دهد:
آيين بر اعتقاد و ايمان استوار نيست.
آيين بر حيرت و آگاهى استوار است.
اگر مىخواهى آن را احساس كنى.
از آن آگاه گردى و ببينى اش،
چشم بگشا و غبار صد ساله از آن بزداى.
آينه را پاك كن!
و ببين كه چه زيبايى تو را در برگرفته،
چه شكوه بىانتهايى كه بىوقفه بر در مىكوبد!
چرا با چشمان بسته، نشستهاى؟
از چه روى چنين عبوس نشستهاى؟
چرا نمىتوانى دست بيفشانى؟
و چرا نمىتوانى بخندى ؟
«هنرى لانگ فلو» خودآگاهان را قهرمان مىانگارد و مىسرايد:
در آوردگاه پهناور دنيا، در اردوى زندگى،
چون گوسفندانى مباش كه بىاراده رانده مىشوند.
قهرمانى باش در تكاپو!!
«امانوئل» آگاهى را فرايند تاريخ مىداند و مىگويد:
اين فرايند تاريخى است
شايد احساس كنيد با يك ماه پيش فرقى نكردهايد
درحالى كه چنين نيست
زيرا، يك ماه زندگى را بيشتر تجربه كردهايد
و آگاهتر از يك ماه پيش هستيد
بدين ترتيب، نوميدى هايتان را بزداييد
تلاش را كنار نگذاريد
هرچه تلاش آگاهانه تر باشد، رشد هم سريعتر است!
«احمد خضرويه» - عارف فهيم -خودآگاهى را به نحوى شگرف ولى ساده، چنين بيان مىدارد:
«جمله خلق را ديدم كه چون گاو و خر از يكى آخور علف مىخوردند. يكى به تمسخر گفت: خواجه تو در آن ميان چه مىكردى و كجا بودى؟
گفت: من نيز با ايشان بودم، اما فرق، آن بود كه ايشان مىخوردند و مىخنديدند و بر هم مىجستند و من مىخوردم و مىگريستم و سر بر زانو نهاده بودم و مىدانستم!»
«پائولو كوئليو» آگاهى را در قالب داستانى چنين بيان مىكند:
دو جهانگرد امريكايى به قاهره رفتند تا عارف معروفى را در آنجا كه به نام «حافظ اعيم» خوانده مىشد، ببينند. وقتى به منزل او رسيدند با كمال تعجب ديدند كه عارف در اتاقى بسيار ساده زندگى مىكند،
اتاق پر از كتاب بود و غير از آن فقط ميز ونيمكتى ديده مىشد، دو جهانگرد از عارف مى پرسند: «لوازم منزلتان كجاست ؟»
عارف مىگويد: «مال شما كجاست؟»
جهانگردان مىگويند: «لوازم ما؟ اما، ما اينجا فقط مسافريم!»
عارف مىگويد: «من هم همين طور!»
«جونيوان» خودآگاهى را در آگاهى تازهاى از بودن! مىپندارد و مىگويد:
آن زمان كه آفتاب روز
آرامش شب را در هم مىشكند
در مه صبحگاهى بال بگشا
و روزى نو را به هماوردى فراخوان
آگاهى تازهاى از بودن!
دست جهان را در دستهايت بفشر،
و گل لبخند بر لبان بنشان
چه باشكوه است زنده بودن!
اما «پائول ويليامز» خودآگاهى را در دور ريختن گذشته و آينده مىداند و مىسرايد:
از دنياى كهنهات بيرون بيا
دنياى نو
-مثل پوستى تازه -
بر تو خواهد روييد!
گذشته و آينده اجتناب ناپذيرند
اما ديگر وجود ندارند!
تنها اين پوسته قديمى را دور بينداز!
«ايرج ميرزا» آگاهى را در درك زمان مىداند و مىسرايد :
گر گوهرى
از كفت برون تافت
در سايهى
وقت مىتوان يافت
گر وقت
رود زدست انسان
با هيچ گوهر خريد نتوان
و «امانوئل» فرد خودآگاه را چون قايق رانى مىداند و مىسرايد :
قلب خود را به روى آگاهى و رهنمود الهى بگشاييد
اما مانند برگى در جريان آب، بىاختيار نباشيد
بلكه قايقرانى بر آبهاى خروشان باشيد
كه بر آبها مىراند و مراقب
قايق خويش است !
حكايت ابوسعيد ؛ ( تنديس آگاهى ) :
روزى « ابوسعيد ابوالخير » به اتفاق يارانش از محله اى مىگذشتند كه مقدارى فضولات چاه فاضلاب را به بيرون از خانه ريخته بودند، ياران ابوسعيد بينى خود را گرفته و به سرعت از محل مربوطه دور شدند ولى ابوسعيد مىايستد و با فضولات صحبت مىكند و يارانش كه از راه دور شاهد اين صحنه بودند، پنداشتند شيخ ديوانه شده. لحظاتى بعد شيخ به يارانش مىپيوندد و يارانش از او مىپرسند : شيخ چه مىكردى ؟! شيخ مىگويد : با فضولات صحبت مىكردم، آنها از شما گلايه داشتند و به من مىگفتند : اى شيخ ! ما همان ميوهها، سبزيجات و خوراكىهاى لطيف و خوشرنگ بوديم كه با زحمات زياد، يارانت ما را از بازار خريدارى و به بهترين شكل ممكن بر سر سفره جاى دادند، سپس ما را خوردند. فقط چند ساعت با آنها نزديكى داشتيم كه ما را به اين روز درآوردند. حال تو پاسخ بده ! ما بايد از آنها فرار كنيم يا آنها از ما ؟ شاگردان شيخ شرمناك سر در گريبان كردند !
اما، براستى ما چه هستيم ؟ حقيقت وجود ما چيست ؟ هدف از آفرينش انسان چه بوده ؟ و اثر و فايدهى ما در زندگى چيست ؟
« جبران خليل جبران » گويد : هرگز در پاسخ عاجزانهاى در نمانده ام، مگر در برابر كسى كه از من پرسيد : تو كيستى ؟
اگر هدف خداوند از آفرينش انسان اين بود كه بيشترين حجم غذا را بخورد، نهنگ را قبلاً براى اين منظور آفريده بود. اگر هدفش اين بود كه موجودى داشته باشد كه بيشترين زاد و ولد را انجام دهد، موش را قبلاً آفريده بود !
پس چه رسالتى به دوش انسان است و مسئوليت او در اين جهان چيست ؟
ما به دنيا آمدهايم تا زندگى كنيم، اما چه تعريفى از زندگى داريم ؟
چكيده مطالب :
- در آينه انديشه و خرد، خود را نگريستن، يعنى، خودآگاهى !
- خودآگاهى يعنى، اشراف بر اعمال خود !
- خودآگاهى يعنى، هزاران چرا و چگونه ؟
- خودآگاهى چراغى است براى ظلمانى شبهاى فرداهايمان !
- با رسيدن به خودآگاهى مىفهميم كه چرا آمده ايم ؟ چه كار بايد بكنيم ؟ كجا بايد برويم ؟
- خودآگاهى انسان را هدفمند و جهتدار مىسازد !
- اگر بدانيد در اين جهان چه رسالتى داريد و چه مسئوليتى بر دوش ؟ آنگاه شما را مىتوان كسى خواند كه به خودآگاهى رسيده است.
جان كلام :
خودآگاهى، يگانه فرق بين انسان و حيوان است !
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد/س