جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
زندگي   1
-(6 Body) 
زندگي   1
Visitor 689
Category: دنياي فن آوري
«زندگي يک بوم نقاشي است که در آن از پاک کن خبري نيست!»
«جان کانفيلد»
علي (ع) مي فرمايد: «من عاشق زندگي ام و بيزار از دنيا!!»
از ايشان پرسيدند: «مگر بين زندگي و دنيا چه فرقي است؟»
فرمود: «دنيا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم و شهوت است و زندگي، نگريستن در چشم کودک يتيمي است که از پس پرده ي شوق به انسان مي نگرد!»
«اشو» زندگي را چون نيلوفر آبي مي داند و مي سرايد:
زندگي را به تمامي زندگي کن.
در دنيا زندگي کن بي آنکه جزيي از آن باشي.
همچون نيلوفري باش در آب،
زندگي در آب، بدون تماس با آب!
زندگي به موسيقي نزديک تر است تا به رياضيات.
رياضيات وابسته به ذهن اند
و زندگي در ضربان قلبت ابراز وجود مي کند!
سپس ادامه مي دهد:
زندگي سخت ساده است!
خطر کن!
وارد بازي شو!
چه چيزي از دست مي دهي؟
با دست هاي تهي آمده ايم،
و با دستهاي تهي خواهيم رفت.
نه، چيزي نيست که از دست بدهيم،
فرصتي بسيار کوتاه به ما داده اند،
تا سرزنده باشيم،
تا ترانه اي زيبا بخوانيم،
و فرصت به پايان خواهد رسيد.
آري، اين گونه است که هر لحظه غنيمتي است!
سپس در پايان زندگي مي سرايد:
مرگ تنها براي کساني زيباست که،
زيبا زندگي کرده اند!
از زندگي نهراسيده اند!
شهامت زندگي کردن را داشته اند!
کساني که عشق ورزيده اند،
دست افشانده اند،
و زندگي را جشن گرفته اند!
پس؛
هر لحظه را به گونه اي زندگي کن،
که گويي واپسين لحظه است.
و کسي چه مي داند؟
شايد آخرين لحظه باشد!
«ليندا پرين سايپ» با نگاهي فهيم، زندگي را مجموعه اي از درد و غم و شادماني و شعف مي داند و مي سرايد:
گرچه زندگي با درد و غم همراه است،
اما مسير از شادماني هاي بسيار نيز خالي نيست.
اگر دنياي خود را فرو ريخته يافتي،
تکه هاي سالم را برگير و به راه ادامه بده،
چون در پايان، آرزوهايت را برآورده خواهي يافت.
به ياد داشته باش!
که در پايان، همين فراز و فرودهاست که يکديگر را توازن مي بخشند.
بگذار اشک هايت جاري شوند،
بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد.
اما تسليم، هرگز! هرگز!
به ياد آر،
که در تو نيرويي است که نويد واقعيت يافتن روياهايت را مي دهد.
حتي آن زمان که بسيار دور مي نمايند!
«دکتر شريعتي» بر اين باور است که زندگي يعني:
نان، آزادي، فرهنگ، ايمان، دوست داشتن.
اما «امانوئل» زندگي را مجموعه اي از رنج ها و شادي ها مي انگارد:
زندگي بشر داراي امکان آموزشي است.
بشر مي تواند در پيچ و خم زندگي رنج ببرد
بشکند، بيفتد، برخيزد، شادي کند
و سرانجام حقيقت يا ذات خدا را دريابد!
ولي (دونا لوين) زندگي را آموزگار شگفتي ها مي داند و مي سرايد:
زندگي، آموزگار شگفتي است!
با دست مايه ي تجربه هاي شيرين و خاطره هاي تلخ
درک عميق روزهاي عذاب، بسي دشوار است
اما در امتداد همين روزگار سخت
به اکسير قدرت درآميزي و استقامت آموزي
و تجربه مي کني که به آهنگ هر روز همپاي شوي
و در تقابل آن استوار باشي.
چه غم از پيمودن کوته راهي به درد
و کشيدن باري به ناکامي.
و مي آموزي که تمناي تو هرچه به سادگي رو کند
پاداشي، بايسته تر فرا چنگ آري!
و با آنکه باختن، هميشه گامي ديگر است
به سوي بردن و پيروزي!
و ديگر بار چون عادت ديرينه
زندگي لب به خنده گشايد.
خويشتن را باز مي يابي
توانمندتر از پيش و به دانشي فراخ
از تماميت بي انتهاي خويش
و آن گاه قدر آرام و کام لحظه هاي خوب را در مي يابي
به ژرفايي که هرگز نمي شناختي!
«پائولو کوئليو» تعبير زندگي را بر دو بال شادي و عشق در قالب داستاني چنين مي سرايد:
شخصي نزد عارف بزرگي به نامه «موشه دکو برين» رفت و گفت: «زندگي ام را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضي باشد؟»
عارف بزرگ گفت: «تنها يک راه وجود دارد؛ زندگي با عشق!»
لحظاتي بعد شخص ديگري نزد عارف آمد و همين سؤال را پرسيد و عارف گفت: «تنها يک راه وجود دارد؛ زندگي با شادي!»
شخص اول که در آن جا نشسته بود با حيرت پرسيد:
«اما شما به من توصيه ي ديگري کرديد، استاد!»
عارف گفت: «نه، دقيقاً همين توصيه را کردم!»
«دام راس» زندگي را مکتب درسي مي داند و مي سرايد:
به ياد داشته باشيم!
زندگي مکتب است
برخي از درس ها را بايد بر آسمان نوشت
تا همه آن را بشنوند و بفهمند!
«صمد بهرنگي» از زبان ماهي سياه کوچولو مي گويد: «زندگي اين نيست که تو هر روز يک مسير را طي کني، بعد به خانه بروي، بخوري و بخوابي و باز فردا تکرار کار ديروز تو باشد. آيا نام اين کار را زندگي مي گذاري؟»
«پت رادگاست» معتقد است که: «هدف زندگي جستار است، يادگيري، سرور و گامي ديگر به سوي موطن و تجارب زندگي نماد چيزهايي است که شعور مي خواهد بياموزد!»
«پژمان بختياري» در اعتراض لطيفي مي سرايد:

گر نشان زندگي جنبندگي است
خار در صحرا سراسر زندگي است

هم جعل **زيرنويس=جعل:سوسک فضله خوار را گويند.

زنده است و هم پروانه ليک
فرق ها از زندگي تا زندگي است

ولي «رزکندي» خوشه زندگي را تجميع حبه ي لحظات مي داند و مي گويد:
اين سال ها نيستند که زندگي را مي سازند،
بلکه لحظاتند!
«فروغ فرخزاد» با نگاهي ژرف مي گويد: «زندگي شايد افروختن سيگاري است، در فاصله ي رخوتناک دو هم آغوشي!» که منظور شاعر، يک هم آغوشي در شکم مادر قبل از تولد و يک هم آغوشي در دل خاک بعد از مرگ است!
«کارن بري» - سبکبال و شادمان، زندگي را دم غنيمت شمردن مي داند و مي سرايد:
نمي توانيم گذشته را تغيير دهيم،
تنها بايد خاطرات شيرين را به ياد سپرد،
و لغزش هاي گذشته را توشه راه خرد سازيم
نمي توانيم آينده را پيش بيني کنيم.
تنها بايد اميدوار باشيم و خواهان بهترين و هر آنچه نيکوست،
و باور کنيم که چنين خواهد شد.
مي توانيم روزي را زندگي کرد،
دم را غنيمت شمريم،
و همواره در جستجو تا بهتر و نيکوتر باشيم!
«خواجه شيراز» مثل هميشه نغز و نازک مي انديشد: زندگي فاصله اي است کوتاه بين دو راه منزل (تولد و مرگ) که فرصت صحبت را بايد غنيمت شمرد:

فرصت شمار صحبت کزين دو راه منزل
گر بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

«اميلي ديکنسون» بيهوده نبودن زندگي را چنين مي انگارد:
اگر بتوانم از شکستن يک دل جلوگيري کنم،
زندگيم بيهوده نخواهد بود!
اگر بتوانم يک زندگي را از درد تهي سازم و يا رنجي را فرو نشانم،
اگر بتوانم سينه سرخ مجروحي را کمک کنم تا دوبار به لانه خويش بازگردد، زندگيم بيهوده نخواهد بود.
«امانوئل» هدف زندگي را يافتن حقيقت مي داند و مي سرايد:
هدف سفر زندگي،
يافتن حقيقت است.
در اين سفر پختگي ها، درس ها و تجربه ها را بايد از سر گذراند.
هر کس به اقتضاي شعور خويش!
«سهراب» با نگاه سبزش مي سرايد:
زندگي بال و پري دارد،
با وسعت مرگ.
پرشي دارد،
به اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست
- که لب طاقچه عادت -
از ياد من و تو برود.
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است،
که در خواب پلي مي پيچد.
زندگي شستن يک بشقاب است!
«نانسي سيمس» با نگاهي نرم و نازک مي خواند:
زندگي مسابقه نيست
زندگي يک سفر است
و تو آن مسافري باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاري است.
با دم زدن در هواي گذشته
و نگراني فرداهاي نيامده
زندگي را مگذار که از لابلاي انگشتانت فرو لغزد،
و آسان هدر رود.
روياهايت را فرو مگذار
که بي آنان زندگاني را اميدي نيست
و بي اميد، زندگاني را آهنگي نيست!
و «هوشنگ شفا» با واژگاني معترض مي سرايد:
زندگي يعني، تکاپو
زندگي يعني، هياهو
زندگي يعني، شب نو، روز نو، انديشه ي نو.
زندگي يعني، غم نو، حسرت نو، پيشه ي نو.
زندگي بايست سرشار از تکان و تازگي باشد.
زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد.
زندگي بايست يک دم، يک نفس حتي ز جنبش وا نماند،
گرچه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد.
زندگاني همچو آب است.
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوي گند مي گيرد.
در هلال آبگيرش غنچه ي لبخند مي ميرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشند
مرغکان شوق در آيينه ي تارش نمي جوشند
من سرودي تازه مي خواهم،
افتخاري آسمانگير و بلند آوازه مي خواهم.
کرم خاکي نيستم من تا بمانم در مغاک خويشتن خاموش
نيستم شب کور کز خورشيد روشن گر بدوزم چشم،
آفتابم من که يکجا، يک زمان ساکت نمي مانم.
من هواي تازه مي خواهم!
اما «توماس هاکلي» زندگي را مجموعه اي از عادات دانسته و مي گويد:
«زندگي شما از مجموعه عادات شما تشکيل يافته است. هر چه عادات شما بهتر و نيکوتر باشد، زندگي شما هم عالي تر و زيباتر خواهد بود. بکوشيد به عاداتي معتاد شويد که مايليد بر زندگي شما حکمفرما باشد!»
ولي «توماس کارلايل» زندگي را از نظر زمان چون جرقه اي مي داند و مي گويد:
«زندگي همچون جرقه اي از زمان ميان دو ابديت است و ما هرگز طالع دو بار ديدن آن را نداريم!»
«سهراب» در تأييد سخن توماس کارلايل مي سرايد:
زندگي آبتني در حوضچه ي «اکنون» است!
و آدمي چه دير مي فهمد انسان يعني، عجالتاً!
«ژوزف مورفي» در بيان لطيفي مي گويد: «وقتي مي خواهي بنويسي «زندگي»، نيم نگاهي به انتهاي خط داشته باش که کج نروي!»
«نظام وفا» با نگاهي ژرف مي گويد:
«زندگي درياي متلاطمي است که قطب نماي آن محبت است!»
اما، «مارسل پيره ور» علت ناکاميمان در زندگي را چنين بيان مي کند:
«وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي دهد، دليل آن است که شما هم چيز زيادي از او نخواسته ايد!»
«بودا» از پس قرن ها فرياد بر مي آورد:
« يک روز زندگي به روشن بيني، بهتر از صد سال عمر در تاريکي است!»
اما «امرسون» با نگاهي ساده بر اين باور است که:
«زندگي انسان يعني، انديشه روزانه او!»
«سوزان پوليس شوتز» ترانه زندگي را چنين مي سرايد:
مهم تر آن که هميشه بخاطر داشته باش
به پيروزي بر هر مشکلي که زندگي فرا راهت بگذارد توانايي
از اين رو، همت کن هر آنچه را که بايد
و احساس کن هر آنچه را که بايد
و هرگز فراموش مکن
که ما هر آينه داناتر مي شويم و حساس تر
و مي توانيم با گذر از رنج ها از زندگي بيشتر لذت ببريم!
«فريدون مشيري» در نگاهي مهربان مي سرايد:
زندگي، گرمي دل هاي به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد، همه دل ها خسته است!
«شرلي هولدر» زندگي را همتاي تلاش مي داند و مي سرايد:
اگر زندگي
نام آساني داشت
ديگر بر زمين، تلاش معناي خويش را،
از کف مي داد!
«زرتشت» فرمايد: «زندگي شما وقتي زيبا و شيرين خواهد شد که پندارتان، کردارتان وگفتارتان نيک باشد!»
اما «جو نيوان» نگاه تازه اي به زندگي دارد، او مي گويد:
زندگي سرشار از شور است.
پاره اي از آن باش!
زندگي آميخته به تلاش است
با آن آغاز کن!
زندگي با اندوه همراه است
درد از آن بزداي!
زندگي با شادي همراه است
احساسش کن، دريابش و تقسيم اش کن!
زندگي بسته به آرمان هايي است
بکوش تا به والاترينشان برسي!
زندگي مقصدي را مي جويد،
کاشف آن باش!

حکايت نگاه نابيناي بينا به زندگي

در بيمارستاني، دو بيمار، در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اطاقي اش روي تخت بخوابد. آن ها ساعت ها درباره همسر، خانواده، و دوران سربازي شان صحبت مي کردند و هر روز بعدازظهر بيماري که تختش کنار پنجره بود مي نشست و تمام چيزهايي که از بيرون از پنجره مي ديد براي هم اتاقي اش توصيف مي کرد. پنجره رو به يک پارک بود که درياچه زيبايي داشت، مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي کردند و کودکان با قايق هاي تفريحي در آب سرگرم بودند. درختان کهن و آشيانه پرندگان به شاخسارهاي آن تصوير زيبايي را به وجود آورده بود همان طور که مرد کنار پنجره اين جزييات را توصيف مي کرد، هم اتاقي اش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي کرد و لبخندي که بر لبانش مي نشست حکايت از احساس لطيفي بود که در دل او به وجود آمده بود.
هفته ها سپري مي شد و دو بيمار با اين مناظر زندگي مي کردند.
يک روز مرد کنار پنجره مرد و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند مرد ديگر که بسيار ناراحت بود درخواست کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظر زيبا را با چشمان خودش و به ياد دوستش ببيند همين که نگاه کرد باورش نمي شد چيزي را که مي ديد غير قابل قبول بود، يک ديوار بلند، فقط يک ديوار بلند! همين! مرد حيرتناک به پرستار گفت: که هم اتاقي اش هميشه مناظر دل انگيزي را پشت پنجره براي او توصيف مي کرد، پس چي شده ... ؟!
پرستار به سادگي گفت: ولي آن مرد کاملاً نابينا بود!
«جين سيمسون» ارزش زندگي را در طعم و مزه واژگان مي شناسد و مي سرايد:
جملاتي مثل: ببين چقدر دوستت دارم!
يا کلام صميمانه ي : من در کنار تو هستم!
اينهاست که به زندگي ارزش جنگيدن مي دهد!
«ديانا وست ليک»، شهامت آغاز، آگاهي و ايمان به قداست ثانيه ها را زندگي مي نامد و مي سرايد:
زندگي حرکت است و صعود.
زندگي تسليم است و ايثار.
کارهايي درست و در زماني مناسب،
شهامت آغاز، آگاهي و ايمان به قداست ثانيه ها،
تنها چيزي است که به آن نيازمندي.
آن گاه نوخواهي شد،
که کهنه را سراسر رها کني،
نبايد در هماني که بوده اي، بماني.
هميشه راه ديگري به سوي آگاهي پيش روي توست.
بروي، ببال و دگرگون شو.
نيرويي که بدان نيازمندي از ژرفا به سطح مي جوشد،
به خود آگاهي مي پيوندد و ديگر گونه ات مي کند.
تازگي را بجوي.
به توانايي هايت تکيه کن.
بي پروايي خود را نشان بده.
دگرساني را بپذير.
حق خود را باور بدار،
تا از آن تو گردد!
«محمد تقي جعفري» براي زندگي ارزشي عيني و ملموس قايل است و به چهار نوع زندگي در دنيا اعتقاد دارد و انواع زندگي را بر اساس آن چنين طبقه بندي مي کند:
1- عقلي 2- عاطفي 3- غريزي 4- حرکتي (انسان کامل)
1- ـــــ 2- عاطفي 3- غريزي 4- حرکتي (اسب، سگ، دولفين، ميمون).
1- ــــ 2- ـــــ 3- غريزي 4- حرکتي (پست ترين نوع حيوانات مانند: کرم).
ميزان تعالي يا پستي نوع انسان ها را مي توان با تطبيق دادن جدول فوق ارزيابي کرد.
شما در کدام طبقه قرار مي گيريد؟
«آرتور اش» بر اين باور است که: «ما با آنچه به دست مي آوريم مي توانيم گذران زندگي کنيم، اما آنچه مي دهيم، زندگيمان را مي سازد! »
حكايت زندگى را بخوانيد، در پس قرن‏ها از لابلاى دفتر تاريخ و از پنجره نگاه « اسكندر مقدونى » :
يك نكته : در حكايات قديمى به دنبال نام دقيق قهرمان و زمان وقوع نگرديد بلكه به دنبال پيام و نتيجه آن باشيد !

حكايت زندگى از نگاه اسكندر :

مورخان مى‏نويسند : «اسكندر» روزى به يكى از شهرهاى ايران ( احتمالاً در حوالى خراسان ) حمله مى‏كند، با كمال تعجب مشاهده مى‏كند كه دروازه آن شهر باز مى‏باشد و با اين‏كه خبر آمدن او به شهر پيچيده بود، مردم زندگى عادى خود را ادامه مى‏دادند. باعث حيرت اسكندر بود زيرا در هر شهرى كه صداى سم اسبان لشكر او به گوش مى‏رسيد عده اى از مردم آن شهر از وحشت بيهوش مى‏شدند و بقيه به خانه‏ها و دكان‏ها پناه مى‏بردند، ولى اين‏جا زندگى عادى جريان داشت. اسكندر از فرط عصبانيت شمشير خود را كشيده و زيرگردن يكى از مردان شهر مى‏گذارد و مى‏گويد : « من اسكندر هستم ! »
مرد با خونسردى جواب مى‏دهد : من هم ابن عباس هستم! »
اسكندر با خشم فرياد مى‏زند : « من اسكندر مقدونى هستم ؛ كسى كه شهرها را به آتش كشيده، چرا از من نمى‏ترسى ؟ »
مرد جواب مى‏دهد : « من فقط از يكى مى‏ترسم و او خداوند است. »
اسكندر به ناچار از مرد مى‏پرسد : «پادشاه شما كيست ؟ »
مرد مى‏گويد : « ما پادشاه نداريم ! »
اسكندر با خشم مى‏پرسد : « رهبرتان، بزرگتان !؟ »
مرد مى‏گويد : « ما فقط يك ريش ‏سفيد داريم و او در آن طرف شهر زندگى مى‏كند. »اسكندر با گروهى از سران لشكر خود به طرف جايى كه مرد نشانى داده بود، حركت مى‏كنند در ميانه راه؛ با حيرت به چاله هايى مى‏نگرد كه مانند : يك قبر در جلوى هر خانه كنده شده بود.
لحظاتى بعد به قبرستان مى‏رسند، اسكندر با تعجب نگاه مى‏كند و مى‏بيند روى هر سنگ قبر نوشته شده : « ابن عباس » يك ساعت زندگى كرد و مرد. « ابن على » يك روز زندگى كرد و مرد. « ابن يوسف » ده دقيقه زندگى كرد و مرد!
اسكندر براى اولين بار عرق ترس بر بدنش مى‏نشيند، با خود فكر مى‏كند اين مردم حقيقى‏اند يا اشباح هستند ؟ سپس به جايگاه ريش‏سفيد ده مى‏رسد و مى‏بيند پيرمردى موى سفيد و لاغر در چادرى نشسته و عده‏اى به دور او جمع هستند، اسكندر جلو مى‏رود و مى‏گويد : « تو بزرگ و ريش‏سفيد اين مردمى ؟ »
پيرمرد مى‏گويد : «آرى، من خدمتگزار اين مردم هستم ! »
اسكندر مى‏گويد : « اگر بخواهم تو را بكشم، چه مى‏كنى ؟ »
پيرمرد آرام و خونسرد به او نگاه كرده و مى‏گويد : « خب بكش ! خواست خداوند بر اين است كه به دست تو كشته شوم !»
اسكندر مى‏گويد : « پس تو را نمى‏كشم تا به خدايت ثابت كنم عمر تو در دست من است. »
پيرمرد مى‏گويد : « باز هم خواست خداست كه بمانم و بار گناهم در اين دنيا افزون گردد. »
اسكندر سردرگم و متحير مى‏گويد : « اى پيرمرد من تو را نمى‏كشم، ولى شرطى دارم. »
پيرمرد مى‏گويد : « اگر مى‏خواهى مرا بكش، ولى شرط تو را نمى‏پذيرم. »
اسكندر - ناچار و كلافه - مى‏گويد : « خيلى خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اين‏جا مى‏روم. »
پيرمرد مى‏گويد : «بپرس ! »
اسكندر مى‏پرسد : « چرا جلوى هر خانه يك چاله شبيه به قبر است ؟ علت آن چيست ؟ »
پيرمرد مى‏گويد : « علتش آن است كه هر صبح وقتى هر يك از ما كه از خانه بيرون مى‏آييم، به خود مى‏گوييم : فلانى ! عاقبت جاى تو در زير خاك خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخورى و به ناموس مردم تعدى نكنى و اين درس بزرگى براى هر روز ما مى‏باشد ! »
اسكندر مى‏پرسد : « چرا روى هر سنگ قبر نوشته ده دقيقه، فلانى يك ساعت، يك ماه، زندگى كرد و مرد ؟! »
پيرمرد جواب مى‏دهد : «وقتى زمان مرگ هريك از اهالى فرا مى‏رسد، به كنار بستر او مى‏رويم و خوب مى‏دانيم كه در واپسين دم حيات، پرده هايى از جلوى چشم انسان برداشته مى‏شود و او ديگر در شرايط دروغ گفتن و امثال آن نيست! »
از او چند سوال مى‏كنيم :
- چه علمى آموختى ؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجاميد ؟
- چه هنرى آموختى ؟ و چه قدر براى آن عمر صرف كردى ؟
- براى بهبود معاش و زندگى مردم چه‏قدر تلاش كردى ؟
و چه‏قدر وقت براى آن گذاشتى ؟
او كه در حال احتضار قرار گرفته است، مثلاً مى‏گويد : در تمام عمرم به مدت يك ماه هر روز يك ساعت علم آموختم ؛ يا براى يادگيرى هنر يك هفته هر روز يك ساعت تلاش كردم. يا اگر خير و خوبى كردم، همه در جمع مردم بود و از سر ريا و خودنمايى! ولى يك شب مقدارى نان خريدم و براى همسايه‏ام كه مى‏دانستم گرسنه است، پنهانى به در خانه‏اش رفتم و خورجين نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن كه آن شخص مى‏مرد، مدت زمانى را كه به آموختن علم پرداخته محاسبه كرده و روى سنگ قبرش حك مى‏كنيم :
« ابن يوسف يك ساعت زندگى كرد و مرد! »
يا مدت زمانى را كه براى آموختن هنر صرف كرده محاسبه، و روى سنگ قبرش حك مى كنيم : « ابن على هفت ساعت زندگى كرد و مرد! » و يا براى بهبود زندگى مردم تلاشى را كه به انجام رسانده، زمان آن را حساب كرده و حك مى‏كنيم :« ابن يوسف يك ساعت زندگى كرد و مرد. » يعنى ؛ عمر مفيد ابن يوسف يك ساعت بود!
اسكندر با حيرت و شگفتى شمشير در نيام مى‏كند و به لشكر خود دستور مى‏دهد: هيچ‏گونه تعدى به مردم نكنند و به پيرمرد احترام مى‏گذارد و شرمناك و متحير از آن شهر بيرون مى‏رود!
خب حالا كمى فكر كنيد : اگر چنين قانونى رعايت شود، روى سنگ قبر شما چه خواهند نوشت؟
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image