جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
عنايتي شگرف
-(4 Body) 
عنايتي شگرف
Visitor 655
Category: دنياي فن آوري

حضرت آيت الله العظمي مرعشي نجفي رحمت الله عليه فرمود: «سال 1339 ق.ق (يک سال پس از درگذشت پدرشان) در مدرسه ي قوام نجف اشرف، طلبه بودم و آن هنگام کتاب حاشيه ي ملاعبدالله يزدي را در منطق تدريس مي کردم. در آن ايام علاه بر اين که زندگي ام به سختي و مشقت اداره مي شد و هيچ راه فراري از دست فقر و تنگ دستي نداشتم، ناراحتي ها و رنج هاي ديگري نيز بر قلبم سنگيني مي کرد که عبارت بود از: رفت و آمد برخي معمّمين با اخلاق ناپسند به منزل مراجع که براي من سوء ظنّي به بار آورده بود که با کسي ارتباط برقرار نمي کردم و حتي نماز جماعت را در پشت سر افراد عادل نيز ترک کرده بودم . ديگر آن که يکي از منسوبين من به شدّت از تدريسم جلوگيري مي کرد و به استادم نيز گفته بود که مرا به درس خود راه ندهد، مبتلا به بيماري حصبه شده بودم و بعد از شفا حالت کند ذهني و نسيان برايم پيش آمده بود، بينايي چشم هايم بسيار کم شده بود، از تند نوشتن عاجز شده بودم و در قلبم احساس نوعي بيماري روحي دائمي مي کردم. علاوه براين آرزوهاي دور ودرازي هم داشتم از قبيل اين که از خداوند مي خواستم دوستي دنيا را از قلب و جانم دور سازد، سفر حج بيت الله الحرام را نصيبم کند به شرط آن که در مکه يا مدينه بميرم و در يکي از آن دو شهر دفن شوم، توفيق علم و عمل صالح به من عنايت کند و ... اين مشکلات و آرزوها لحظه اي مرا آرام نمي گذاشت؛ از اين رو به فکر توسّل به سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام افتادم و به کربلا رفتم؛ در حالي که فقط يک روپيه بيشتر نداشتم و با آن دو قرص نان و کوزه اي آب خريده بودم . وقتي وارد کربلا شدم، به جانب نهر حسيني رفتم و غسل کردم و به حرم شريف رفتم و پس از زيارت و دعا، نزديک غروب بود که به غرفه ي خادم حرم، سيد عبدالحسين، صاحب کتاب «بغية النبلاء في تاريخ کربلا»، رفتم. او از دوستان پدرم بود. از او اجازه خواستم که يک شب در حجره ي وي بمانم، در حالي که ممنوع بود کسي شب ها در حرم مطهر باقي بماند، امّا ايشان موافقت کرد و من آن شب در حرم ماندم و پس از تجديد وضو به حرم مشرف شدم. فکر کردم که در کدام مکان از حرم شريف بنشينم. معمول اين بود که مردم در طرف بالاي سر مي نشستند، ولي من فکر کردم که امام عليه السلام در حيات ظاهري خود متوجه فرزندشان حضرت علي اکبر عليه السلام بودند، قطعا پس از شهادت نيز به سوي فرزند خود نظر دارند؛ از اين رو در قسمت پايين پاي آن حضرت، کنار قبر حضرت علي اکبر عليه السلام نشستم، اندکي از جلوسم نگذشته بود که صداي حزين قرائت قرآن را از پشت روضه ي مقدسه شنيدم. به آن طرف متوجه شدم، در آن هنگام پدرم را ديدم که نشسته بود و تعداد سيزده رحل قرآن در کنار وي بود. در جلوي او نيز رحلي بود و قرآني بر آن قرار داشت و قرائت مي کرد. نزد وي رفتم و دست ايشان را بوسيدم و از حال وي پرسيدم، با تبسّم پاسخ داد که در بهترين حالت و برخوردار از نعمت هاب الهي است.
پرسيدم: در اين جا چه مي کنيد؟ جواب داد: ما چهارده نفريم که در اين جا مشغول تلاوت قرآن مجيد هستيم، پرسيدم: آن ها کجا هستند؟ فرمود: خارج حرم رفتند. سپس با اشاره به رحل ها، آن سيزده نفر ديگر را معرفي کرد که عبارت بودند از: علامه ميرزا محمد تقي شيرازي، علامه زين العابدين مرندي، علامه زين العابدين مازندراني، و اسامي بقيه را نيز گفت که به خاطرم نمانده است. سپس پدرم از من پرسيد که تو براي چه کاري به اين جا آمده اي، در حالي که ايام درسي است؟ علت آمدنم را برايش شرح دادم. پس به من امر کرد که بروم و حاجتم را با امام خويش در ميان بگذارم. پرسيدم: امام کجاست؟ گفت: بالاي ضريح است، تعجيل کن؛ زيرا قصد عيادت زائري را دارد که در بين راه بيمار شده است. بلند شدم و به طرف ضريح رفتم و آن حضرت را ديدم، امّا برايم ممکن نبود که درست به صورت ايشان نگاه کنم؛ زيرا چهره ي مبارک آن حضرت در هاله اي از نور پنهان بود. به حضرت سلام کردم و جوابم را دادند و فرمودند: به بالاي ضريح بيا. ديدم من شايستگي ندارم که نزد آن حضرت بروم. سپس اجازه دادند که در مکاني که ايستاده بودم، بمانم. به آن حضرت بار ديگر نگاه کردم، امام تبسمي مليح بر لبانشان نقش بست. از من پرسيدند: چه مي خواهي؟ من اين شعر فارسي را قرائت کردم: آن جا که عيان است، چه حاجت به بيان است.
آن حضرت قطعه اي نبات به من عنايت کردند و فرمودند: تو ميهمان مايي. سپس فرمودند: چه چيزي از بندگان خدا ديده اي که به آن ها سوء ظن پيدا کرده اي؟ با اين سؤال در من يک دگرگوني پيدا شد و احساس کردم که ديگر به کسي سوء ظنّي ندارم و با همه ي مردم ارتباط و نزديکي بسياري دارم. صبح موقع نماز به مرد ظاهر الصلاحي که نماز مي خواند اقتدا کردم و هيچ ناراحتي و بدگماني در من نبود. سپس حضرت فرمودند: به درس خود بپرداز؛ و چون به نجف اشرف بازگشتم، همان شخصي که از نزديکانم بود و مانع درس من مي شد، خودش به ديدنم آمد و گفت: من فکر کردم که تو جز تدريس راه ديگر نداري. بيناييم هم پس از آن قضيه قوي تر شد. سپس قلمي را به من بخشيدند و فرمودند: اين قلم را بگير و با سرعت بنويس. پس از آن ناراحتي قلبي ام برطرف شد و برايم دعاکردند که در عقيده ام ثابت قدم بمانم. ديگر حاجاتم نيز برآورده شد؛ غير از مسأله ي حج که اصلا معترض آن نشدند. شايد به دليل شرطي که در سفر حج گزارده بودم، آن حضرت معترض آن نشدند. با آن حضرت وداع کردم و نزد پدرم بازگشتم و از پدرم پرسيدم: آيا حاجت و امري داريد يا خير؟ پدرم گفت: براي تحصيل علوم اجداد خود بيشتر کوشش کن و نسبت به برادر و خواهرانت مهربان باش و دين اندکي به عبدالرضا بقال بهبهاني دارم که آن را پرداخت کن. من به نجف بازگشتم و ديگر همه ي آن ناراحتي ها و سوء ظن ها از بين رفته بود».(1)
منبع: ماهنامه ي نامه ي جامعه 42، نشريه فاطمه الزهرا (عليها السلام)، شماره ي چهارم، اسفند 1386، ص 35

Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image