جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
زندگيمان را دوباره بخوانيم!
-(8 Body) 
زندگيمان را دوباره بخوانيم!
Visitor 605
Category: دنياي فن آوري
اينك آموختيم: ما براى آموختن و آموزش سپس آزمايش و نه آسايش! بلكه آرامش به اين جهان گام نهاده‏ايم تا عشق و خلاقيت خداوند را در زمين ادامه دهيم. آمده‏ايم تا به ارتقاء و تعالى روح و عقل دست يابيم.
رسالت و مسئوليت ما، همانا يافتن نيمه گمشده‏مان مى‏باشد، پاره‏هايى از وجود ما كه در اين جهان حضور دارند و ما با پيوستن به آنان كامل مى‏شويم و به تعبيرى، به بهشت دست مى‏يابيم.
زيرا، بهشت يعنى، كامل شدن!
به ياد مى‏آوريم آن‏گاه كه به خاطر شجاعت پدرمان - آدم - عريان و گريان از قلب آسمان به زمين پرتاب شديم و گروهى ما را ( دوزخيان روى زمين ) نام نهادند، غافل از آن‏ كه وقتى خداوند آن عصيان عزيز را در وجود « آدم » ديد، بار مسئوليتى شگرف را بر دوشت فرزندان او نهاد.
اينك به خود مى‏نگريم كه چه ارگانيزم پيچيده و پيشرفته و شگفت‏انگيزى در وجود كوچك ما نهاده شده و حيرت زده هستيم و در عين حال سرريز از دلهره‏اى شيرين، و در دل نجوا مى‏كنيم:
كوه‏ها بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال بنام من ديوانه زدند
دلهره داشتيم از عظمت اين امانت كه بر دوش نرم و نازك ما نهاده شده و حلاوتى داريم بياد ماندنى از اينكه شايستگى آن را داشتيم كه حامل پيام و جانشين آن لطيف عزيز شويم در روى زمين!
آن‏ گاه خداوند بر پيشانى‏مان نام « اشرف مخلوقات » را نهاد و پاره‏اى از دل خويش را در سمت چپ سينه‏مان نهاد و قفسى از استخوان بر آن كشيد تا هيچكس را ياراى ورود به آن خانه نباشد، جز او! و چكه‏اى از نور تفكر خويش را در چكاد بدن ما چكاند كه تا آخر عمر گواه جدال عقل و دل باشيم و شاهد خنده خداوند! تا با رفاقت ميان عقل و دل، انسانى معتدل شويم كه صد البته اين دوستى هميشه داراى تاريخ مصرف! بوده و ديرى نمى‏پايد كه به همان جدال هميشگى و از هم‏ گسيختگى مى‏رسد.
آن‏گاه - به قدرت تفكر او - آموختيم كه تنهايى را رها و از درون غارها به مزارع سرسبز سرازير و با هم ، عاشقانه زيستن را تجربه كنيم و براى زيستنى لطيف، « اجتماع » را بنيان نهيم. آن انسان ساده‏انديش عريان وحشى ديروز، اينك موجودى شده كه معناى واژگان را با تيغ تعقل از يكديگر تميز مى‏دهد و سال‏هاست در هوا كردن موشك‏ها، مات و مبهوت است و خدا را از ياد برده است و خداوند انگشت حيرت به دندان پشيمانى گزيده، از اين همه نعمت كه بى‏دريغ به اين فرزندان آدم عنايت فرمود و هيچكس قدر او را ندانست و نشناخت، جز گروهى اندك!
اكنون ما همان گروه اندك انگشت شمار هستيم!
تعجب نكنيد! اگر من و شما در شمار آن گروه اندك نبوديم، قهراً در شرايط ديگرى بسر مى‏برديم و انگشت نگاهمان هرگز اندام اين واژگان را لمس نمى‏كرد.
آرى! ما آمديم تا فرايندى را طى كنيم به نام « زندگى»، طى طريقى جهت‏دار و هدفمند! زيرا به خوبى مى‏دانيم كه هيچ غبارى بى‏هدف در هستى خلق نشده و درك اين مهم كه حتى خود زندگى نيز هدف نيست! بلكه آن نيز وسيله‏اى است براى تعالى روح و تعيين جايگاه ما در هستى!
سپس ابزار خدادادى را به كار گرفتيم و چند جرعه از جام دل و چند فرمول از عقل را ره توشه سفر سنگين خود كرديم، آن‏گاه دانستيم كه بايد رفيقى شفيق و درست پيمان داشته باشيم تا شريك گرمابه و گلستان ما گردد. كسى كه همواره در لحظه لحظه زندگى در كنارمان جارى باشد، يك دوست! و دانستيم كه در اين سنگلاخ سخت و دشوار فقط با ارتقاء و تعالى تفكر و عقلانيت است كه مى‏توان به چكاد رفيع خودآگاهى رسيد و بعد از تسخير قله آن و نصب پرچمى با نوشته‏ى : من به آگاهى رسيده‏ام! ديگر از طعم تلخ تيز غم، سينه چاك نمى‏كنيم و شاديمان شيون سر نمى‏دهد و اشك در غم ما پرده در نمى‏شود و از شوق و شعف، پيرهن پرهيز از تن نمى‏دريم، زيرا به خوبى آگاهيم كه غم و شادى معلمانى هستند كه براى تربيت و پرورش روح ما آمده‏اند، با اين تفاوت كه يك معلم با دستانى سرريز از شكر و لبانى لبريز از لبخند مى‏آيد و معلم ديگر با چروكى بر جبين و تازيانه‏اى در دست! و در اين لحظه، ما هستيم كه با تيغ عريان خودآگاهى آنان را از هم تميز دهيم و با اعمال ( مديريت احساس ) اعتدال و آرامش را بر خويشتن خويش حاكم گردانيم.
اينك از ستم و ناروايى‏هايى كه ديگران به ما روا مى‏دارند، فغان نمى‏كنيم، زيرا به خوبى آگاهيم كه همه انسان‏هاى به ظاهر خوب يا بد! هميشه به عنوان يك آموزگار در كنار ما جاريند، درست مانند گل‏ها! بعضى گل‏ها آمده‏اند تا با بوى بد خويش بگويند:
گل سرخ چه قدر خوش عطر است!
اكنون با نگاه يك روانشناس عالم به اين باور رسيده‏ايم كه لبخند، مولود شوق و شعف است و پيام‏آور آرامش و آغازگر زيستنى شوقناك، كه همان‏گونه كه به دليل فتح چكاد خودآگاهى، دلى سرريز از غم داريم، به همان گونه بايستى لبانى لبريز از شكر لبخند بر لبانمان جارى باشد و با دلى خونين لبانمان سبز باشد از خنكاى خنده!
اينك چشم‏ها را بايد شست، جور ديگرى بايد ديد؛ گذشته‏ها را رها و آينده را در آغوش كشيد و روى به گذشته كرده و به خاطر لغزش‏هايمان كلاه از سر برداريم يعنى، « پوزش » و به خاطر آينده آستين بالا بزنيم يعنى، « تلاش » و به اشك‏ها و لبخندها، شكست‏ها و موفقيت‏ها و مشكلات به عنوان يك آموزگار فهيم و فرزانه بنگريم كه آمده‏اند تا در كلاس زندگى به ما بياموزند:
« وقتى سر خط مى‏نويسيم؛ زندگى، نيم نگاهى هم به آخر خط داشته باشيم كه كج نرويم! زيرا زندگى يك بوم نقاشى است كه در آن از پاكن خبرى نيست! و ياد بگيريم كه: در دفتر مشق زندگى، خطاهاى ديگران را بر پاكن اغماض پاك كنيم تا پيوسته دفتر افكارمان سپيد بماند و پاكيزه!
ديگر غر نزنيم و گله نكنيم كه چرا رنج‏هاى ما بيشتر از بقيه مردم است، زيرا اكنون مى‏دانيم:
آنان كه عزيزترند، جام بلا بيشتر دهندشان !!
اكنون به خوبى مى‏دانيم: پژواك عمل ما در اين جهان - چون كوه - همواره به سوى ما جارى است.
اين جهان كوه است و فعل ما نداست
سوى ما آيد و نداها را صدا
حال، اگر هر انسانى را يك صندوق پست به مقصد خداوند بدانيم و اعمال خود را يك نامه، آيا باز هم به خود اجازه خواهيم داد كه عمل زشتى را درباره يك انسان انجام دهيم؟
اكنون اگر خنكاى فرح‏ بخش و لطيف زيستنى طربناك را مى‏خواهيم، بايد لقمه‏ى عشق را در فهرست غذاى روح خويش قرار دهيم زيرا به خوبى آگاهيم كه غذاى روح انديشه است.
و از هم اكنون به همه چيز و به همه كس عشق بورزيم،
نور بنوشيم،
دوست داشته باشيم و باز هم عشق بورزيم.
عشق به يك دانه شن
به آفتاب، به بيابان
به شكست، به شمع، به اشك
به‏تنهايى، به لبخند، به سجاده
به خدا، به بهار، به سكوت
به ناكامى، به رنج، به بى‏كسى
و به غبارى كه از بال پروانه بر پيشانى گل سرخ مى‏نشيند!
تماميت هستى را به تماشا بنشينيم و به هر يك از آنها هوار هوار! عشق بورزيم، زيرا اكنون مى‏فهميم كه تنها دوست داشتن و مهرورزى يگانه راه كاميابى و آسوده زيستن در هستى است، زيرا ذات خداوند « عشق » است! به ياد آوريم آن زمان را كه خدا با خستگى وصف ناپذير خويش هستى را به تصوير كشيد، لختى نشست تا نفسى تازه كند، نيم نگاهى به آخرين و زيباترين مخلوق خويش كرد و نجواكنان فرمود:
« تو را براى تجسم بخشيدن به عشق خلق كردم كه با همه توان و هستى‏ات عشق بورزى و ايثار كنى تا فرشتگان بدانند، چرا بايد تو را تكريم كنند؟ »
سپس با غبارى از مهر خويش، طبيعت را از آن هفتمين سقف آبى آسمان گرد افشانى كرد و بدين‏سان، همه هستى، عطر و طعم « عشق » را گرفتند.
اكنون خورشيد را به تماشا بنشينيد كه چه مشتاق و شيفته و سخاوتمند و وسيع و بى نياز، نور خويش را بر همه، به يكسان بدون هيچ گونه چشمداشتى مى‏افشاند و هديه مى‏كند، زيرا از خالق خود آموخت كه:
« عشق يعنى، ايثار! »
نگاه كن! پروانه را كه جان عزيز خويش را فداى شعله شمع مى‏كند و هستى‏اش را با ايثار و عشق در كوير آتش مى‏سوزاند.
بنگر در پگاه باكره فروردين گل را، كه در اوج جوانى همه هستى خود را با سخاوتى شگرف براى زنبور عسل، چون سفره‏اى لبريز از صميميت و مهربانى مى‏گستراند تا زنبور عسل بيايد و همه هستى او را در يك جرعه سر كشد!
به تماشا بنشين، ماهى قرمز بركه‏ى تنهايى را كه در ميان آب‏هاى آبى آرام به گرسنگى جوجه‏هاى مرغ ماهيخوار مى‏انديشد و ذهن نگران و آشفته‏اش خواب را از چشمان خسته و مهربانش مى‏ربايد و به اين بهانه! آن‏قدر خرامان خرامان در سطح آب خودنمايى مى‏كند تا لحظاتى چند، اندام كوچك او ضيافت رنگينى شود براى سفره خالى مرغ ماهيخوار و جوجه‏هايش! با اين عمل، ماهى قرمز بركه، رسالت خويش را به انجام مى‏رساند، زيرا او آمده بود تا با مرگ ظاهرى خود پيام‏آور عشق خداوند باشد در روى زمين!
نگاه مى‏كنيم كه سر گله آهوان در دشت چگونه اندام ترد و نازك خويش را ايثار مى‏كند و با چشمانى معصوم به دندان تيز پلنگ مى‏نگرد كه تا چند لحظه ديگر او را مى‏درد و او از ترس بر زانوان نازكش مى‏لرزد، اما مى‏ايستد تا پلنگ او را پاره پاره كند و بعد از ريختن خون او، از خون بقيه آهوان بگذرد!
آن آهو با ايثارى شگرف جان خويش را فداى يارانى مى‏كند كه حتى غالب آنها را نمى‏شناسد، ولى آهو به خوبى مى‏داند كه خود را به خاطر عشق ذبح مى‏كند و در دل نجوا مى‏كند،
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنى است!
عشق تجسم عينى مى‏يابد در وجود نرم و لطيف آن بره‏اى كه خود را در مقابل چشمان عقاب به نمايش مى‏گذارد و به فرار تظاهر مى‏كند! زيرا در ذهن سپيد خويش مى‏انديشد كه جوجه‏هاى عقاب چند روزى است كه هيچ نخورده‏اند و لحظاتى بعد، اندام نرم او چاشتگاه سفره جوجه‏هاى عقاب مى‏گردد و در آخرين دم حيات خويش، لحظه‏اى كه خواب مرگ، آرام آرام پلك‏هايش را فرو مى‏بندد، شاهد رويش لبخند شعف و شادمانى است بر گونه‏هاى كوچك جوجه عقاب‏ها و در دل به خويش مى‏بالد كه توانسته است آن عشق خداوندى را تجسم عينى بخشد و رسالت خود را به اتمام برد!
نگاه كن! زنبور عسل زمانى كه گرده گل‏ها را طى ساعت‏ها و ماه‏ها با وسواس و دقتى شگرف در لانه خود به عسل تبديل مى‏كند و بعد از تحمل آن همه رنج وقتى مشاهده مى‏كند كه دسترنج او، كام اشرف مخلوقات را حلاوت مى‏بخشد، از شادى در پوست خود نمى‏گنجد كه مسئوليت و وظيفه خويش را به نحوى مطلوب به انجام رسانده است و بدين ترتيب حياتش معنا يافته!
آرى! اين گونه ترنم طربناك عشق با تفكر ژرف خداوند در ذره ذره‏ى غبار هستى جارى است!
اكنون با رويت هجوم ايثار و عشق در طبيعت به خوبى آگاهيم كه بايد، «همه هستى خويش را يك لقمه نور كنيم و در دهان گرسنه‏اى بگذارى تا سير گردد اما، از ايمانش نپرسيم! »
تنها در اين لحظه شكوهمند و شيرين است كه ما شبيه خداوند مى‏شويم و پژواك لبخندش را در آسمان مى‏شنويم كه شعفناك و شوقمند مى‏سرايد: آفرين بر نيكوترين خلقت من !!
آرى! در اين لحظه عطرآگين است كه ما شميم حضرت دوست را به همراه خود به ارمغان مى‏آوريم و محبوب مطلوب آن معبود مى‏شويم.
اينك ما بر بستر آگاهى و خرد، تولدى دوباره يافته‏ايم و دل آشفتگى‏هايمان ديگر، ندانستن‏ها نيست؟ بلكه تعلق خاطرى شوقناك است به بيشتر دانستن، زيرا بخوبى مى‏دانيم كه:
دانستن، حاصل خواندن است
فهميدن، حاصل فكر كردن
و درك، حاصل رنج بسيار!
تولد دوباره‏مان اكنون آغاز مى‏شود و از پوسته سخت تفكرات كهنه و قديمى خويش بيرون آمده و شوقمند و شعفناك چون « بودا » صبور و صادق بر قله‏ى سپيد اعتكاف محمل گزيده و به لحظه لحظه‏هاى زندگى لبخند مى‏زنيم، آن‏گاه كه همه هستى‏مان پاره‏اى از اين جهان مادى مى‏گردد ولى از ما مى‏ربايند و ما تكيده و تلخ و خسته و خاكسترى مى‏شويم. يا آنگاه كه تكه‏اى از وجودمان! را با نگاهى خيس مى‏نگريم كه در دل خاك به ا مانت مى‏سپاريم و در دل مى‏گوييم :
غم اين خفته چند،
خواب در چشم ترم
مى‏شكند!
و آن لحظه دردناك كه از دست ستمى شيون مى‏كنيم و اشك مى‏ريزيم يا آنگاه كه دل ساده‏مان را عزيزى مى‏ربايد و ما از شوق در محراب دل تنهايمان دف مى‏زنيم و سماع مى‏كنيم و با ساده‏انديشى! مى‏انگاريم كه ناز بالش نرمى براى احساس ترد و نازك خويش يافته‏ايم، غافل از فرداها، كه يك بغل درد و دورى و دريغ برايمان به ارمغان مى‏آورد!
اكنون به تمامى اين لحظه‏ها همچون « بودا » متبسم و آرام به مانند: آبى آرام آسمان‏ها و بر لحظه لحظه‏هاى خويش با چشمانى سرريز از اشك و شعف مى‏نگريم و انگار كسى در دلمان مى‏خواند:
اگر تنهاترين تنهاها شوم،
باز تو هستى!
آرى تو كه از پدر و مادر بر من مهربان‏ترى!
اى عزيز ماندنى!
اى ناب سخت‏ياب!
تو يگانه شاهد شريفى بر لحظه لحظه‏هاى رنج من!
اى خواب خواستنى!
اكنون دستان دردمند و نيازمند خويش را بر آستان نيلوفرينت مى‏گشاييم،
و از تو،
براى همسايه‏مان كه نان ما را ربود،
نان!
براى يارانى كه دل ما را شكستند،
مهربانى!
براى عزيزانى كه روح ما را آزردند
بخشش!
و براى خويشتن خويش،
آگاهى،
عشق و عشق و عشق
مى طلبيم!
آمين!
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image