جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
عشق در زندگي قسمت اول
-(6 Body) 
عشق در زندگي قسمت اول
Visitor 623
Category: دنياي فن آوري
به هر كجا كه پاى مى‏گذارى عشق را بگستران
اول از همه در خانه خويش
عشق را به فرزندانت
به همسرت
و به همسايه‏ات نثار كن!
اجازه نده كسى پيش تو بيايد و بهتر و شادتر تركت نكند.
مظهر مهر خداوندى باش
مهر در چهره خود
مهر در چشمان خود
مهر در تبسم خود
مهر در برخورد گرم خود.
« مادر ترزا »
اگر با چاقوى معنا، واژگان عشق را پاره پاره كنيم، مى‏شود:
« ع » .. لاقه، « ش » ...ديد، « ق » ... لبى.
« پائولو كوئليو » با عشق زيستن را در غالب حكايتى چنين مى‏نگارد:
يكى بود يكى نبود، در روزگارى دور مردى بود كه همه‏ى زندگى‏اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود، وقتى مرد، همه مى‏گفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانى مثل او حتماً به بهشت مى‏رود هرچند بهشت براى اين مرد چندان مهم نبود اما، به هر حال به بهشت مى‏رود.
روح مرد بر دو راهى بهشت و جهنم ايستاده بود، دربان نگاهى به اسامى كرد و چون اسم مرد را در ميان بهشتيان نيافت او را به جهنم فرستاد، زيرا جهنم هيچ نيازى به دعوت‏نامه يا كارت شناسايى نداشت و بدين ترتيب مرد در جهنم مقيم گشت.
چند روز گذشت و ابليس با ناراحتى و خشم به دروازه بهشت رفت و گريبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: اين كار شما تروريسم خالص است!
مسئول مربوطه با حيرت از شيطان دليل خشم او را پرسيد و شيطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده‏ايد و از وقتى او آمده كار و زندگى ما را به هم زده. از وقتى كه رسيده، به حرف‏هاى ديگران گوش مى‏دهد، در چشم‏هايشان نگاه مى‏كند و به درد و دل‏شان مى‏رسد و با عشق آنان را مى‏بوسد. حالا همه دارند كه در دوزخ با هم گفت و گو مى‏كنند، همديگر را در آغوش مى‏كشند و مى‏بوسند، آخه! دوزخ كه جاى اين كارها نيست! لطفاً اين مرد را پس بگيريد!
به خاطر بسپار: با چنان عشقى زندگى كن كه حتى اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادى، خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند!
« فريدون مشيرى » در تأييد سخن مادر ترزا مى‏گويد:
اين نور و گرمايى كه مى‏رويد ز خورشيد
در پهنه منظومه ما
جان آفرين است.
هستى ده و هستى فزاى هر چه در روى زمين است
ما هيچ يك مانند خورشيد
نورى و گرمايى كه جان بخشد به اين عالم نداريم
اما به سهم خويش و در محدوده خويش
ما نيز از خورشيد چيزى كم نداريم.
با نور و گرماى « محبت »
نيروى هستى‏بخش « خدمت »
در بين مردم مى‏توان آسان درخشيد
بر ديگران تابيد و جان تازه‏اى بخشيد،
مانند خورشيد!
« اشو » با مشيرى همراه شد و مى‏سرايد:
درخت‏ها با زمين
و زمين با درخت‏ها،
پرندگان با درخت‏ها،
و درخت‏ها با پرندگان،
زمين با آسمان،
و آسمان با زمين عشق مى‏ورزند.
تمام حيات در درياى بى‏انتهاى عشق موج مى‏زند.
بگذار عشق پرستش تو باشد.
عشق يك ضرورت است!
تنها غذاى روح!
جسم با غذا دوام مى‏يابد،
و روح تنها با عشق زنده مى‏ماند
عشق غذاى روح و سرآغاز هر آن چيزى است،
كه عظيم است.
عشق دروازه ملكوت است!
« لئو بوسكاليا » سفارش مى‏كند:
« عشق را در دلت نگاه دار، زندگى بدون عشق همچون باغ بدون آفتاب است كه گل‏ها در آن مرده‏اند! »
و « مولانا » عشق را دگر خنديدن مى‏داند و مى‏سرايد:
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شكل دگر خنديدن
و ابوسعيد عشق به خلق را يگانه راه تقرب مى‏انگارد.
از ابوسعيد پرسيدند: از خلق به حق چند راه است؟ گفت: « از هزاران راه بيشتر است! اما هيچ راهى به حق نزديكتر و بهتر و سبكتر از آن نيست كه، راحتى به دل انسانى رسانى! »
اما، « لائوتسو » عشق را در بخشش مى‏فهمد و مى‏سرايد:
مهربانى در گفتار، اعتماد مى‏آفريند.
مهربانى در انديشه، بصيرت مى‏آفريند.
مهربانى در بخشش، عشق مى‏آفريند.
« مولانا » در نگاهى عاشقانه به خلقت، عشق را بنيان گردش هستى مى‏شناسد و مى‏سرايد:
اگر اين آسمان عاشق نبودى
نبودى سينه‏ى او را صفايى
وگر خورشيد هم عاشق نبودى
نبودى در جمال او ضيايى
زمين و كوه اگر نه عاشقندى
نرستى از دل هر دو گياهى
اگر دريا ز عشق آگه نبودى
قرارى داشتى آخر بجايى
« سوزان پوليس شوتز »، مانند: مولانا، عشق را سرچشمه‏ى حيات مى‏داند و مى‏سرايد:
شاد بودن در شادى ديگران
و محزون در غم ديگران
با هم در روزهاى خوش
و با هم در دوران دلتنگى
عشق سرچشمه‏ى توانايى است.
عشق،
صادق بودن با خود در همه حال
و صادق بودن با ديگرى در همه حال
گفتن و شنيدن حقيقت و پاسدارى از حرمت آن
و خودنمايى هرگز
عشق سرچشمه‏ى واقعيت است.
عشق
رسيدن به دركى چنان كامل است كه خود را پاره‏اى از ديگرى بدانى
او را بپذيرى آن گونه كه هست و نه به گونه‏اى كه تو مى‏خواهى
عشق سرچشمه‏ى پيوند است.
عشق،
آزادى در پيگيرى آرزوها
و تقسيم تجربه‏ها با ديگران
باليدن من و تو با هم و در كنار هم
عشق سرچشمه‏ى كاميابى است.
عشق،
هيجان تدارك كارها در كنار هم
هيجان پيش بردن كارها دست در دست يكديگر
عشق سرچشمه‏ى آينده است.
عشق،
خشم توفان
آرامش رنگين كمان
عشق، سرچشمه‏ى شور است.
عشق،
ايثار است و دريافت
بردبارى است در نيازها و خواستهاى يكديگر
عشق، سرچشمه‏ى سهيم كردن است.
عشق،
اطمينان از آن است كه ديگرى هميشه و در همه حال با توست
گرچه در فراق دوست، او را خواهانى،
اما در دل هميشه با توست،
عشق، سرچشمه‏ى امنيت است.
آرى، عشق خود سرچشمه‏ى حيات است!
حكايت آلبر كامو و عشق:
خبرنگارى مدام در تعقيب آلبر كامو - نويسنده الجزايرى مقيم فرانسه - بود تا از آخرين آثار كامو باخبر گردد تا بالاخره آلبر كامو را در تريايى در پاريس ملاقات كرد و در اولين سوالش از او پرسيد: اگر به شما بگويم كه لازم است كتابى درباره جامعه بنويسيد آن را مى‏پذيريد؟ و يا با آن مخالفت مى‏كنيد؟
« آلبر كامو » پاسخ داد: البته كه قبول مى‏كنم، اين كتاب صد صفحه خواهد داشت كه نود و نه صفحه آن سفيد است و هيچ چيز در آن صفحات نوشته نمى‏شود.
اما در پايان صدمين صفحه مى‏نويسم
تنها وظيفه انسان عشق ورزيدن است!
عشق ورزيدن!
عرفا درباره‏ى پيدايش عشق گويند:
عشق را از عشقه گرفته‏اند!
و عشقه آن گياهى است كه در باغ پديد آيد در بن درخت.
اول بيخ در زمين سخت كند،
سپس سر برآرد و خود را در درخت پيچد
و همچنان مى‏رود تا جمله‏ى درخت را فرا گيرد.
و چنانش در شكنجه كشد كه نم در ميان رگ درخت نماند.
و هر غذا كه به واسطه آب و هوا به درخت مى‏رسد، به تاراج مى‏برد، تا آنگاه كه درخت خشك شود.
همچنان است در عالم انسانيت، كه خلاصه‏ى موجودات است!
« امانوئل » عشق را در قالب‏هاى متفاوت مى‏بيند و مى‏سرايد:
در اثر يك هنرمند
ايثار يك شهيد
عزم يك رهبر
محبت والدين
گرفتن دست كودكى و عبور دادنش از خيابان
هر عملكرد مهربانانه و آميخته به عشق
نور و قدرت بيشترى به حقيقت خدا در جهان مى‏بخشد.
عمل كردن به عشق در واقعيت فيزيكى و با آن زيستن
پاسخ به نداى خداى درون است!
« خواجه شيراز » اساس جاودانگى را عشق مى‏داند و مى‏سرايد:
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
و پندارى صداى سخن عشق را مى‏بيند! كه چنين مى‏سرايد:
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند
« راما كريشنا » عشق را در غالب دوست داشتن ديگران مى‏داند و مى‏گويد:
روزى جوان ثروتمندى نزد استادم آمد و گفت: عشق را چگونه بيابم تا زندگانى نيكويى داشته باشم.
استادم مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه مى‏بينى؟
مرد گفت: آدم‏هايى كه مى‏آيند و مى‏روند و گداى كورى كه در خيابان صدقه مى‏گيرد. سپس استادم آينه بزرگى به او نشان داد وگفت: اكنون چه مى‏بينى؟
مرد گفت: فقط خودم را مى‏بينم.
استادم گفت: اكنون ديگران را نمى‏توانى ببينى! آينه و شيشه هر دو از يك ماده‏ى اوليه ساخته شده‏اند، اما آينه لايه‏ى نازكى از نقره در پشت خود دارد و در نتيجه چيزى جز شخص خود را نمى‏بينى خوب فكر كن! وقتى شيشه فقير باشد، ديگران را مى‏بيند و به آن‏ها احساس محبت مى‏كند، اما وقتى از نقره يا جيوه ( يعنى، ثروت ) پوشيده مى‏شود، تنها خودش را مى‏بيند.
اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتى ارزش دارى كه شجاع باشى و آن پوشش نقره‏اى را از جلوى چشم‏هايت بردارى، تا بار ديگر بتوانى ديگران را ببينى و دوست‏شان بدارى. آن‏گاه، خواهى دانست كه، « عشق يعنى، دوست داشتن ديگران! »
« جبران خليل جبران » بر اين باور است كه:
ايمان بدون عشق شما را متعصب،
وظيفه بدون عشق شما را بداخلاق،
قدرت بدون عشق شما را خشن،
عدالت بدون عشق شما را سخت،
و زندگى بدون عشق شما را بيمار مى‏كند.
« رابرت برانينگ » فقدان عشق را چنين مى‏سرايد:
عشق را از زمين بگيريد!
چه مى‏ماند؟ به جز يك گور بزرگ‏
براى دفن كردن همه ما!
اما « رينهولد نيبور » بخشش را فرايند عشق مى‏داند و مى‏سرايد:
« بخشودن هدف غايى عشق است! »
« بارب ايهام » عشق را يارى رساندن به ديگران مى‏داند و مى‏گويد:
عشق آن است كه،
با همه‏ى توان خويش ديگران را يارى كنى
تا به روياى خود واقعيت بخشند.
عشق سفرى بى‏انتهاست، در امتداد نياز ديگران
و شايسته آنكه بكوشد، بنيوشد و دل را بگسترد
و عشق پيمانى است
كه نان شادمانى و رويش و سرشارى را
ميان تو و ديگران تقسيم كند!
اما از ياد نبريم! براى عاشقى بايد اول طلب نماييم و همچون عطار، كفش‏هاى مكاشفه را به پا كنيم و هفت شهر عشق را بگرديم تا بفهميم كه اين هفت مرحله: طلب، عشق، معرفت، توحيد، استغناء، حيرت و فنا چيست؟
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image