عشق را بايد همانگونه كه مولوي مي گويد: ابتدا از طبيعت و هستى بياموزيم، از خورشيد كه اين گونه مشتاق و بىشكيب، گرمى خويش را بر هستى مىبخشد و گل سرخ كه همه هستىاش را در اوج جوانى نثار پروانه مىكند، از دريا كه اين گونه بىتاب و مستمر، بوسه بر ساحل مىزند و ماه كه نجيب و آرام، نور خويش را چراغ راه شب گمشدگان مىكند.
عاشقى نازك انديش در فراق عشق مىسرايد:
اگر اى عشق پايان تو دور است
دلم غرق تمناى عبور است
براى قد كشيدن در هوايت
دلم مثل صنوبرها صبور است
گويند: كودكىهاى عشق « مهربانى » است. وقتى ما، عشق ورزيدن و در نهايت عاشق شدن را از طبيعت آموختيم و توحيدنگرى در نگاه ما شكل گرفت، آنگاه همه مخلوقات خدا را عاشقانه دوست مىداريم و با نگاهى مشتاق به آنان مىنگريم.
اما « سهراب » سبزانديش:
« عشق را صداى فاصلهها ناميده و بهترين چيز را در عالم، رسيدن به نگاهى دانسته كه از حادثهى عشق تر شده باشد! »
« دام راس » عامل عشق الهى را، عشق انسانى مىداند و مى گويد:
هدف از عشق انسانى
بيدار كردن عشق الهى است.
اما، « گوته » عشق را عامل شكلگيرى دانسته و مىسرايد:
ما،
با آن چه كه عاشقش هستيم
شكل مىگيريم.
عرفا گويند: « عشق مركب مقصد، نه مقصد مركب! »
و « نورنتون وايلدر » عشق را پل زندگى و مرگ مىداند و مىسرايد:
سرزمينى براى زندگان و سرزمينى براى مردگان،
كه پل ميان آنها
عشق است!
« ابوسعيد » عشق و خانهى آن را كه « دل » باشد، اولين خلقت صبح ازل مىداند و مىسرايد:
از شبنم عشق خاك آدم گل شد
شورى برخاست و فتنهاى حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
يك قطرهى خون چكيد و نامش دل شد
« اميلى ديكنسون » - شاعر آمريكايى - مانند ابوسعيد مىانديشد، اما به نوعى ديگر عشق را سرآغاز آفرينش مىپندارد و مىسرايد:
عشق پيشوند زندگى
و پسوند مرگ است.
سرآغاز آفرينش،
و تعريف هر نفس است.
« صائب تبريزى » در تشبيهى لطيف مىسرايد:
عشق را با هر دلى نسبت به قدر جوهر است
قطره بر گل، شبنم و در قعر دريا گوهر است
« آنتوان دوسنت هگزوپرى » خالق شاهزاده كوچولو معتقد است:
عشق آن نيست كه به هم خيره شويم
عشق آن است كه هر دو به يك سو بنگريم!
« آشفته تبريزى » عمر بدون عشق را باطل مىداند:
آشفته، پا ز سلسلهى زلف او مكش
عمرى كه صرف عشق نگردد بطالت است
اما، « ترزا. ام. ريچيز » عشق را والاترين موهبت زندگى مىداند و مىسرايد:
عاشق بودن
تجربه تمامى احساسات بيرون از عشق،
و از نو بازگشت به عشق است.
عاشق بودن
تحمل رنج و درد
و توانايى غلبه و از ياد بردن اين رنج و درد است.
عاشق بودن
همان است كه بدانى ديگرى كامل نيست.
بتوانى بخشهاى نازيبا را ببينى ولى
بر بخش هايى كه دوست مىدارى تأكيد كنى
و شادمانه هر دو را بپذيرى.
عاشق بودن
برپا ساختن ستونهاى استوار بر بناى احساسات است
ولى جايى نيز براى تغيير بگذار
چون
داشتن احساس يكسان در تمام عمر
جايى براى رشد، تجربه و آموختن نمىگذارد.
عاشق بودن
توانمند بودن در پذيرفتن ايدهها و واقعيتهاى نو است
دانستن آن است كه ديگرى نيز آنچه كه بوده باقى نمىماند
و تغيير آرام آرام او را دگرگون مىكند.
عاشق بودن
بخشيدن تا سرحد فقر است
والاترين هديهها بين دوستان
اعتماد است و درك متقابل
اين دو ارمغان عشقاند.
عشق ايثار چيزى بيش از تمامى خود است،
تنها در طلب لبخندى كوچك.
عاشق بودن
ديدن نه تنها با چشم كه با دل است
پرورش بينشى در ژرفاى احساس خود و ديگرى است
داشتن دركى نيكو از پيوند ميان دو انسان است
عاشق بودن
فدا كردن خود به تمامى است
آماده تا بگويى:
« اينك من
و دوستت دارم بسيار و بسيار!
نداى تمام وجودم»
نه اينكه هر دم به رنگى درآيى و هر روز
نوايى دگر ساز كنى تا پذيرفته شوى
بلكه چنان تغيير كنى تا نور خوبىها
ظلمت كمبودهايت را بپوشاند!
« نادر ابراهيمى » عشق را يك حادثه مىداند و مىگويد:
عشق به همنوع حادثه است،
عشق به ميهن ضرورت است،
عشق به خداوند هم ضرورت است و هم حادثه!
اما، « دكتر شريعتى » دربارهى ( كهنسالى عشق! ) كه ( دوست داشتن ) است، مىگويد:
آنچه دو روح خويشاوند را
- در غربت اين آسمان و زمين بى درد -
دردمند مىدارد
و نيازمند و بىتاب يكديگر مىسازد،
خدايا!
هر كه را بيشتر دوست مىدارى،
به او بياموز كه:
دوست داشتن برتر از عشق است!
« لى. هانت » شاعر انگليسى از واژه « دوستت دارم » به تلخى ياد مىكند و مىسرايد:
سالها پيش
وقتى جوان بودم
از روزى از روى صندلى بلند شد
و به من گفت:
« دوستت دارم! »
زمان!
اى دزدى كه همه چيزهاى شيرين را
از آن خود مىكنى
اين را هم به فهرست خود اضافه كن
هرچند حالا خسته و غمگينم
و سلامت و قدرت از وجود من
رفته است
اما نگو پيرم
زمان!
اى دزدى كه همه چيزهاى شيرين را
از آن خود مىكنى
اين را هم به فهرست خود اضافه كن
او روزى به من گفت:
« دوستت دارم! »
« پائولو كوئليو » عشق را خداوند مىپندارد و مىسرايد:
خداوند عشق است
عشقى كه بعد از نفوذ به درون ما؛
نرم مىكند، ناب مىكند، تازه مىكند، بازسازى مىكند،
و درون آدمى را دگرگون مىكند.
نيروى اراده انسان را دگرگون نمىكند.
زمان انسان را دگرگون نمىكند.
عشق دگرگون مىكند!
زيرا؛ عشق خداوند است
و خداوند، عشق!
حكايت دل پارهى موسى:
گويند: روزى موسى تورات مىخواند شخصى از شوق پيراهن خود را پاره كرد. موسى پرسيد: « چه مىكند؟ » گفتند: « از شوق پيرهن بر تن پاره مىكند.» موسى گفت: « به او بگوييد از سر عشق، دل را پاره كند نه پيراهن را! »
نماز و حكايت عاشقى:
شگفتآور است! اگر بدانيم پارهاى از نماز، سر بيان لطيفى است
از عشق به همنوع. فرض كنيد كه در ساعاتى مشخص، مسلمانان روى به يك نقطه مىآورند و كلماتى را مىخوانند. اگر ما خانه كعبه را يك دايره فرضى بدانيم و از بالاى كره زمين به آن نگاه كنيم و در همان موقع آن دايره فرضى يا خانه كعبه را برداريم چه مىشود؟ مىبينيم ميلياردها نفر انسان در يك ساعت معين روبروى هم مىنشينند و مىگويند:
السلام عليك ايها النبى و رحمة الله و بركاته
( سلام بر رسول الله و رحمت خدا بر او باد! )
السلام علينا و على عباد الله الصالحين
( سلام بر ما و بر بندگان صالح خدا )
السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
( سلام بر تو و رحمت خداوند بر تو باد! )
دقت كنيد! ميليونها انسان در ساعات معينى روبروى هم دايره وار مىنشينند و به يكديگر سلام مىكنند و رحمت خداوند را براى هم مىطلبند.
« هلن كلر » در تأييد عشق ورزى به ديگران مىسرايد:
هرگاه قلبتان
براى ديگران مىتپد،
فرشتگان برايتان دست تكان مىدهند!
« ژان مورو » در تأييد آن شاعر ايرانى كه سروده:
عشق بايد پا در ميانى كند
تا آدم احساس جوانى كند
مىگويد:
پيرى شما را از عشق دور نمىكند
ولى عشق، پيرى را از شما دور مىكند!
و نيز « فيتز جرالد » سرزمين عشق را نامحدود خوانده و مىگويد:
« تاكنون هيچ كس حتى شاعران نيز نتوانستهاند نهايت عشقى را كه دل آدمى پذيرندهى آن است، اندازه بگيرد! »
اما « فريدون مشيرى » به نوعى زيبا و نغز از ( دوستت دارم ) صحبت مىكند:
دوستت دارم را من دلاويزترين شعر جهان يافتهام
دامنى پر كن از اين گل
كه دهى هديه به خلق
كه برى خانه دشمن
كه نشانى بر دوست
راز خوشبختى هر كس
به پراكندن اوست!
و « ريچارد برانيكان » با واژگانى شيرين - ولى شكمو! - دربارهى عشق خطاب به معشوق مىسرايد:
تو نسخهى تمام شيرينىهايى هستى
كه من در تمام طول عمرم خوردهام!
فرزانهاى سخن غريبى درباره عشق دارد:
« عشق، آهوى كورى است كه در ته دريا،
پى چشمان گل نامعلومى مىگردد! »
كشفى شگرف!
اما، آخرين كشف دانشمندان اين است كه روح و مغز آدمى را حبابهاى زوج زوجى فرض كردهاند كه در آن حبابها هر يك از صفات آدمى در كنار هم قرار دارند، مانند: « كينه، گذشت »، « خشم، آرامش »، « عشق، نفرت »، « مهربانى، دشمنى »، « غم، شادى » و مشابه آن ...
در اين جايگاه هر يك از صفات آدمى رشد بيشترى داشته باشد، باعث مىگردد كه حباب مقابل آن كمتر رشد نمايد، مثلاً: اگر انسانى در وجودش « كينه » رشد نمايد، طبعاً حباب مجاور آن « گذشت » كوچكتر مىگردد و اگر در وجودش انسانى « شادى و شعف » رو به رشد گذارد، قهراً حباب « غم » هر روز كوچك و كوچكتر مىگردد.
اين مثال را براى مابقى صفات خود در نظر بگيريد و خوب روى آن فكر كنيد. در وجود شما كدام حبابها رشد بيشترى داشته است؟
پس اگر صفت مهربانى و عشق در وجود ما بيدار شود، بقيه صفات ناپسند ما به نسبت ضعيف خواهد شد، تا جايى كه به مرور از بين مىرود و اين است كه عرفا عشق را عامل تقرب به پيشگاه حق دانسته و گفتهاند:
هل الدين الا الحب « آيا دين جز محبت، چيز ديگرى هست؟ »
و شاعرى در تأييد آن سروده:
چو گيرد خوى تو مردم سرشتى
هم اينجا و هم آنجا در بهشتى
« جبران خليل جبران » گويد: « تنفر جنازهاى است. كداميك از شما مايل است قبرى باشد! »
و از آنجا كه هيچ كشورى دو پادشاه نخواهد داشت، اگر كسى در دلش كينه، بخل و حسد باشد، عشق هرگز بر دلش محمل نمىگزيند و در تأييد اين مهم نازك انديشى سروده:
اى كه مأيوس از هر سويى بسوى عشق رو كن
قبلهى دلهاست اينجا هر چه خواهى آرزو كن
تا دلى آتش نگيرد حرف جانسوزى نگويد
حال ما خواهى اگر، از گفتهى ما جستجو كن
چرخ كجرو نيست، تو كج بينى اى دور از حقيقت
گر همه كس را نكو خواهى، برو خود را نكو كن
« احمد شاملو » اشك را لبخند عشق مىداند و مىسرايد:
اشك رازيست،
لبخند رازيست
عشق رازيست
- و اشك آن شب -
لبخند عشقم بود! »
نگاه كنيد « حلاج » چگونه عشق را به تصوير كشيد:
منصور حلاج را بردند تا بر دار كشند، يكى از ياران، گريان و نالان پرسيد: « عشق چيست؟ » منصور لبخندى زد و گفت: « امروز بين و فردا بين و بازپسين فردا بين. » پس، در آن روز حلاج را بكشتند و ديگر روزش بسوختند و روز سوم خاكسترش بر باد دادند!
سلطان سخن - سعدى - نبود عشق را باطل بودن عمر مىشمارد و مىسرايد:
سعدى ار عشق نتازد، چه كند ملك وجود
حيف باشد كه همه عمر به باطل برود
اما « افلاطون »، عشق را يك مرض فرض كرده و مىگويد:
« عشق تنها مرضى است كه بيمار از آن لذت مىبرد! »
مسيح عليه السلام عشق ورزى را يازدهمين دستور خداوند مىداند و مىسرايد:
من يازدهمين دستور خداوند را برايتان مىگويم:
عشق بورزيد،
به ديگران عشق بورزيد،
همان گونه كه من به شما عشق ورزيدم!
حكم جديدى هم به شما مىدهم؛
ديگران را بپذيريد،
همان گونه كه من شما را مىپذيرم!
و « خواجه شيراز » عشق را رهايى از دو عالم مىداند و مىگويد:
فاش مىگويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
و « شكسپير » با نگاهى لطيف، عشق را عذاب مىنامد و مىسرايد:
« عشق غالباً يك نوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است! »
« ولتر »، عشق را هجوم يك سپاه مىداند و مىگويد:
« عشق قوىترين سپاه است، زيرا در يك لحظه بر قلب و مغز و جسم حمله مىكند! »
دكتر « آلكسيس كارل » هجران در عشق را دست مايه تعالى روح مىداند و مىگويد: « عشق وقتى كه به مطلوب خود نرسد، روح را تحريك مىكند و بر مىانگيزد، اگر « بئاتريس » زوجه « دانته » شده بود، شايد ديگر اثر بزرگ شاعر « كمدى الهى » به وجود نمىآمد!
خالق اثر عظيم جنگ و صلح - تولستوى - عشق را گوهر مىداند و مىگويد:
« عشق گوهرى است گرانبها، اگر با پاكى توأم باشد! »
اما، « حافظ » قصهى عشق را نامكرر مىداند و مىسرايد:
يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب
كز هر زبان كه مىشنوم نامكرر است
« دكتر شريعتى » مىگويد:
« آنجا كه عشق فرمان مىدهد، محال، سر تسليم فرود مىآورد! »
فرزانهاى بر اين باور است كه:
« عشق چيزى نيست جز بارانى از غم، پشت يك لبخند! »
« اميلى ديكنسون » - شاعر آمريكايى - مىسرايد:
كسى كه بهشت را بر زمين نيافته است
آن را در آسمان نيز نخواهد يافت
خانهى خدا نزديك ماست
و تنها اثاث آن، عشق است.
« اشو » عشق را نشانهى حضور خداوند مىداند و مىسرايد:
آن گاه كه « عشق » ورزى
« خدا » در هر سو حاضر است.
آن گاه كه نفرت وجودت را تسليم خود سازد،
« ابليس » در هر سو حاضر است.
جايگاه توست كه خود را بر واقعيت تحميل مىكند!
« امام على » ( عليه السلام ) در حديثى لطيف مىفرمايد: « اگر دو نفر در اين جهان در كنار هم نشينند و با هم از عشقى پاك و آسمانى - بدون آلودگى و غرضهاى نفسانى - سخن گويند، من نفر سوم خواهم بود! »
« مولانا» آخرين كلام را در معناى عشق در پس قرنها مىخواند:
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل آيم از آن
گرچه تعبير زبان روشنتر است
ليك عشق بىزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن مىشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت
حال دانستيم كه عشق عامل حركت ما و بهانه و بهاى زندگانى ماست و عشق به طبيعت و عشق به همنوع منجر به عشق به حضرت دوست مىگردد.
مرز ميان عشق حقيقى و مجازى كجاست؟
اين سوال يك جواب ساده دارد! اگر كسى را كه دوست داريد دست بر شانهاش بگذاريد، اگر روح شما، عطر و بوى نيمه گمشدهتان را گرفت، آن عشق حقيقى و اگر جسم شما احساس حضور كرد، آن عشق مجازى و دروغى است.
به تعبير زيباى دكتر شريعتى:
« عشق حقيقى، عشقى است فراتر از انسان و فروتر از خدا! »
« جبران خليل جبران » در تأييد سخن دكتر شريعتى مىگويد:
« عشق حقيقى در باغچهى روح شكوفا مىگردد و عشق مجازى در بستر جسم! ».
« مولانا » نيز فاصلهى عشق حقيقى و مجازى را به نوعى كاملاً شفاف بيان مىنمايد:
عشقها گر كز پى رنگى بود
عشق نبود، عاقبت ننگى بود
در يك كلام: عاشق، خداوند را در زير مردمك نرم و نازك معشوق خويش مىفهمد و در زير زبان دلش او را مىچشد. او به طبيعت و به هستى عاشقانه مىنگرد و محراب دلش خالى از حسد، كينه، نفرت و لبريز از شعف و شادمانى و ايثار و اغماض است و پيوسته به زندگى با لبخندى سبز مىنگرد و نشانهاش اين است كه از نالهى بلبل پريشان مىشود:
گر نخل وفا بر ندهد، چشم ترى هست
تا ريشه در آب است، اميد ثمرى هست
آن دل كه پريشان شود از نالهى بلبل
در دامنش آويز كه با وى خبرى است
اينك اگر سخنانى كه تا اينجا گفته شد، دل شما را گرم مىدارد، آن را به دندان دل بگيريد كه آن حقيقتى است سخت ناياب! به قول شمس تبريزى: « هر اعتقاد كه تو را گرم مىدارد، آن را به دل نگه دار و به عمل نشان ده كه اين كار خردمندان خداجوى هست! »
و بياييد تا بياموزيم:
نجابت را از گل سرخ / لطافت را از بهار
عطش را از تابستان / تنهايى را از پاييز
پاكيزگى را از زمستان / عشق را از اغماض
ايثار را از عشق / و دوست داشتن را از مادر!
چكيده مطالب:
- طبق آخرين پژوهش روانپزشكان، انسانهايى كه نور محبت و عشق از وجود آنان مىتراود، خيلى كمتر از بقيه افراد بيمار مىشوند!
- فراموش نكن! دوست داشتن انسانها، نقطه پايانى است بر تمامى رنجها!
- از همين امروز به شيشه عينكت رنگ محبت بزن! نظاره كن آثار شگرف آن را!
- مطمئن باش! كسى كه محبت ندارد، هيچ گاه وجود خداوند را احساس نخواهد كرد!- ايمان، عبادت كردن نيست! ايمان محبت است و عشق!
- عاشق باش تا عطر و بوى خداوند را بگيرى و شبيه او شوى!
- بايد بدانيم، عشق « فرزند » يك مهربانى ساده است و بس!
- عشق يعنى، همسايه مان را دوست بداريم، برگهاى درخت را و كبوترها را حتى كلاغها را ستايش كنيم، بخاطر سياهى رنگ پرهايشان و كاكتوسها را دوست بداريم!! بخاطر آنكه لطافت گل سرخ را به ما مىفهمانند!
- عشق دلمشغولى لطيفىست كه معجونىست از؛ صداقت، حركت، شتاب، پاكيزگى، اشك، شعف و دلشوره!
- يقين بدانيد! يگانه پل اين جهان و آن جهان عشق است!
- عشق، استارت موفقيت و انگيزه اجراى تمامى كارهاى سخت و دشوار است!
- يادت باشه! اگر عاشق باشى و عشق در وجودت لانه كند، ديگر جايى براى خشم و كينه و عداوت باقى نخواهد ماند!
- عشق يعنى، يافتن بهشت در روى زمين!
- بفهميم و درك كنيم كه ميان عشق حقيقى و عشق مجازى، فاصلهاى است به اندازه ى يك قرن نورى!
- عشق حقيقى يعنى؛ حركت عمودى از خاك به ملكوت كه آن را « سفر دل » نامند، عشق مجازى يعنى، حركت افقى در روى زمين كه آن را « سفر گل» نامند.
- عاشق باشيد! عاشق باشيد! و عشق بورزيد، اما هيچگاه احساس را با غريزه اشتباه نگيريد!
- فرق بين عاشق و غريزهطلب، به نازكى يك پوست پياز است! مواظب باشيد سر نخوريد!
- رشد عشق حقيقى در بستر روح است و عشق مجازى در بستر جسم!
- مواظب باشيد! يافتن مرز ميان عشق و غريزه، بسيار دشوار است!
- ميوه عشق حقيقى راح روح است و ميوه عشق مجازى تجزيه روح!
جان كلام:
عشق حقيقى يعنى، پرداختن به روح و عشق مجازى يعنى، پرداختن به جسم!
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشيد/س