« پائولو كوئليو » در خاطرهاى از يك خبرنگار در رابطه با « ژان كوكتو » - دانشمند فرانسوى - مىنويسد:
خبرنگارى برايم تعريف مىكرد: روزى به منزل ژان كوكتو رفتم خانهى او در حقيقت كوهى از قاب عكس، نقاشىهاى هنرمندان مشهور و كتاب بود.
ژان كوكتو همه چيز را نگه مىداشت و علاقهى زيادى به هر يك از آن اشيا داشت. در يك مصاحبه از ژان كوكتو پرسيدم: «اگر مشكلى پيش بيايد چه مىكنيد؟ »
كوكتو پرسيد: « مثلا چى؟ »
گفتم: « مثلا اگر همين حالا اين خانه آتش بگيرد و فقط مجبور باشيد كه يك چيز را با خودتان ببريد: كدام يك از اين چيزها را انتخاب مىكرديد؟ »
ژان كوكتو قدرى مكث كرد و گفت: « آتش را انتخاب مىكردم! »
ملاحظه مىكنيد! بايد مانند: «ژان كوكتو» هنگام حضور مشكل به جاى دست پاچه شدن ونگران بودن اول مشكل را تحليل و بىدرنگ آن را حل كرد!
مشكلى نيست كه آسان نشود
مرد خواهد كه هراسان نشود
خداوند در سورهى انعام آيه 59 مىفرمايد:
« و ما تسقط من ورقه الا يعلمها »
« هيچ برگى از درخت نمىافتد، مگر به اذن او ».
با درك اين مهم و اين كه تمامى امور ما زير نگاه عميق خداوند جاريست، نگاهى به مشكلات خود مى اندازيم:
مشكلاتى كه فرآيند آن رنج مىباشد از دو راه بر ما حادث مىگردند:
- انتخاب خداوند!
- انتخاب خودمان!
اما انتخاب خداوند يعنى چه؟ بايد بدانيم ما به اين دنيا آمدهايم براى آزمايش نه براى آسايش! اما بفهميم فرق فاحش آسايش را با آرامش!
آزمايش الهى چيست؟
يك سوال: اگر روزى شما معلم يك كلاس باشيد، سعى خود را براى فراگيرى همه بچهها بكار مىبريد ولى بيشترين مراقبت و مواظبت خود را هميشه معطوف كدام دانش آموز مىكنيد؟ طبعا دانش آموزى كه از لحاظ درسى در شرايط بسيار مطلوب و از نظر اخلاقى متين و موقر است و سعى مىكنيد به منظور جلوگيرى از افت تحصيلى، مرتب آزمايش يا امتحانى را برقرار نماييد. در اين آزمايش اگر شاگردان ديگر نمراتى مثل: 11 بگيرند، غمى نيست ولى اگر آن شاگرد يا شاگردان مورد نظر شما نمره 18 را هم احراز كنند، شما بهشدت منقلب مىشويد و علت آن را فورا جويا مىشويد. وضعيت ما هم در كلاس درس خدا اينگونه است، آنان كه شاگردان عزيز بندگان خوب خدا هستند در معرض آزمايش بيشتر !!
عرفا گويند : آنان كه پيش خدا مقربند، رنجشان افزونتر است !
در اينجا شما جواب سوالى را كه شايد سالها در ذهن خود با آن مواجه بوديد، درمىيابيد كه چرا انسانهايى كه پاكيزه، متعالى و معتقدتر از همنوعان خود مى باشند در اين دنيا به رنجهاى بىشمارى دچار مىشوند، زيرا گفتهاند:
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
لاغرصفتان زشت خو را نكشند
گر عاشق صادقى ز كشتن مگريز
مردار بود هر آنكه او را نكشند
و اين را بدانيم كه كمى غم برايمان بد نيست، كه غالبا خوب هم هست، زيرا، در پس هر رنج و درد، درسى نهفته است!
« بايزيد بسطامى » مىگويد: « خداوند شبى به من فرمود: هرجا دلى غمگين است من در آن دل حضور دارم و آن دل از آن من است !!
عرفا، رنج كشيدن و درنهايت سوختن را نيك بختى مىدانند و مىگويند:
« در گلزار جهان، گلى كه مىسوزد و گلاب مىشود، نيكبختتر از آن گلى است كه روى خارى روييده و روزى دو مىماند و سپس پژمرده مىشود و مىخشكد! »
« لوئيز هى » مىگويد:
« هان! در اين جهان هراس به دل راه مده، بزودى خواهى يافت چه بزرگ مرتبه است رنج كشيدن و قوى دل شدن! »
به تعبيرى ديگر حضور رنج كه فرايند آن غم است، تقريبى است به درگاه خداوند، اما اگر همراه با صبر و آرامش باشد! چنانچه « خواجه شيراز » مىسرايد:
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
نى گرت زخمى رسد آيى چو چنگ اندر خروش
و « كولين مك كارتى » در تأييد سخن حافظ مىگويد:
آن هنگام كه گرفتگى پيشانى بر گشادگى لب،
فزونى مىيابد
و آن لحظه كه مىپندارى همه چيز فرو مىپاشد،
آرى صبور باش!
و راه كه بر آن گام نهادهاى، دشوار مىگردد و ناهموار،
بارى، صبور باش!
آيا مشكلات و شكستها از ارزش ما مىكاهند!
جواب را در حكايت آتى بجوييد.
حكايت مشكلات و اسكناس:
يك سخنران در مجلسى كه تعداد كثيرى حضور داشتند يك اسكناس 100 دلارى از جيب بيرون آورد و پرسيد: چه كسى مايل است اين اسكناس را داشته باشد؟
دست همه احضار بالا رفت.
سخنران گفت: بسيار خوب من اين اسكناس را به يكى از شما خواهم داد ولى قبل از آن مىخواهم كارى كنم سپس اسكناس را مچاله كرد و پرسيد: چه كسى مايل است اين اسكناس را داشته باشد؟ باز هم دست حضار بالا رفت.
اينبار سخنران اسكناس مچاله شده را بر زمين انداخت و چند بار آن را لگدمال كرد سپس اسكناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه كسى حاضر است صاحب اين اسكناس شود؟
باز هم دست حضار بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان مىبينيد! با اين بلاهايى كه من سر اسكناس آوردم از ارزش اسكناس چيزى كم نشد و همه شما خواهان آن هستيد، و ادامه داد.
عزيزانم! در زندگى واقعى هم همينطور است، ما در بسيارى موارد با تصميماتى كه مىگيريم يا با مشكلاتى كه مواجه مىشويم؛ خم مىشويم؛ مچاله مىشويم؛ خاكآلود مىشويم و احساس مىكنيم كه ديگر هيچ ارزشى نداريم ولى هرگز اينگونه نيست و صرف نظر از اينكه چه بلايى سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمىدهيم و هنوز هم براى افرادى كه دوستمان دارند، آدم پرارزشى هستيم! و از همه مهمتر براى خودمان كه هدفمند هستيم و آگاه!
و از ياد نبريم كه رنجها نيز پيوسته گذران هستند و اين نيز بگذرد.
به قول آن شاعر فرزانه:
پادشاهى در ثمينى داشت
بهر انگشترى نگينى داشت
خواست نقشى كه باشدش دو ثمر
هر زمان كه افكند به نقش نظر
گاه شادى نگيردش غفلت
گاه اندوه نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود در ايام
كرد انديشهاى ولى همه خام
ژنده پوشى پديد شده آندم
گفت: بنگار « بگذرد اين هم »
اما تلاش و پايمردى را در رفع مشكلات از ياد نبريم. حكايت جالبى از پايمردى برايتان بگويم:
گويند: در بغداد دزدى را به دار آويخته بودند. «جنيد» ، يكى از عرفاى زمان خويش، به پاى چوبه دار آمد و پاى او را بوسه زد. يارانش علت اين كار عجيب را سوال كردند. جنيد گفت: « هزار رحمت بر وى باد كه در كار خود مرد بوده و چنان اين كار را به كمال رسانده كه سر در راه آن داد. »
آيا ما در رفع مشكلات آنقدر پايمردى داريم؟
سخن انديشمندى باعث دلگرمى ما مىگردد. او مىسرايد:
كارى كه در برابر ماست
هرگز،
به بزرگى نيرويى نيست
كه پشت سر ماست.
« لئوناردو داوينچى » با توانمندى خاصى مىگويد:
مشكلات نمىتوانند مرا شكست دهند.
هر مشكلى در برابر تصميم قاطع من
تسليم مىشود!
و «هلن كلر » راه عبور از مشكلات را مانند عبور از درههاى تاريكى مىداند و مىگويد:
اگر درههاى تاريكى براى گذشتن وجود نداشت،
زمان رسيدن به قله كوه آنقدر لذتبخش نبود.
« ويرژيل » قادر بودن را امرى ذهنى مىداند و مىگويد:
آنان قادرند، زيرا مىپندارند كه قادرند!
انتخاب خودمان: نوع ديگر از رنجهايى كه بر ما حادث مىگردد، انتخاب خودمان مىباشد، ما، در كشاكش روزگار به دليل عدم تجربه و مشورت و آگاهى دست به كارهايى مىزنيم كه در آينده به رنجهاى فراوانى دچار مىشويم، اما نبايد يأس به دل راه دهيم و در هر مشكلى دچار بحران روحى و رنجهاى عديده شويم. و نبايد از ياد ببريم كه خداوند هرگز ما را فراموش نكرده و تنها نخواهد گذاشت، زيرا خود گفته:
من از پدر و مادر به شما مهربانتر و نزديكترم!
انتخاب خودمان!
« اوشو » در خصوص « انتخاب خودمان » يا « مشكلات خود ايجادى » فقط به نقل حكايتى بسنده مىكند:
در هندوستان، شكارگران براى شكار ميمون سوراخ كوچكى در نارگيل ايجاد مىكنند، موزى در آن مىگذارند و زير خاك پنهان مىكنند.
ميمون نزديك مىشود، دستش را به داخل نارگيل مىبرد و موز را برمىدارد اما ديگر نمىتواند دستش را بيرون بكشد، چرا كه مشتش از دهانهى سوراخ بيرون نمىآيد، به جاى آن كه نارگيل را رها كند، همان طور در برابر چيز غير ممكنى مى جنگد و در اين هنگام شكارچى خيلى راحت ميمون را به دام مىاندازد.
« ما نيز اين گونه هستيم، به دست خودمان به دام مشكلات مىافتيم، اما از چيزى كه به دست آوردهايم دست نمىكشيم، خود را عاقل مىدانيم، و اين كار اوج حماقت است! »
« جى پى وسوانى » در يكى از خاطراتش از « آنجالى » - يكى از عارفان هند - اينگونه صحبت مىكند:
حكايت ايمان زن نابينا:
« آنجالى » همراه عدهاى از دوستانش زير سقفى از ستارگان چشمكزن نشسته بود و با آنان دربارهى عشق خداوند و رحمتهاى بيكرانش گفت و گو مىكرد. او مىگفت: در همهى وقايع ارادهى خدا را مشاهده كنيد كه مادر هميشه پر شفقت و مهربان همهى ماست. هنگام رنج و شكست همانند لحظات لذت و پيروزى به نور بخشش و مهر او درود فرستيد، آنگاه رنج ديگر شما را نمىگزد و پيروزى شما را متكبر نخواهد ساخت. در همين هنگام زنى از آنجا مىگذشت كه اندوهى عميق بر قلب او سنگينى مىكرد. وى سخنان آنجالى را شنيد و به او گفت: گفتن اين حرفها براى تو آسان است. زخم رنج، تنها براى عدهاى همچون من كه هر روز رنج مىبرند آشناست. تو از خدا و نور رحمت خدا حرف مىزنى، ولى افسوس دنيايى كه ما در آن زندگى مىكنيم تيره و تار است؛ دنيايى كه در آن پليدى رشد مىكند و پاكى دردهاى جهنمى را تحمل مىكند.
آنجالى، به زن كه كودكى در آغوش داشت نگريست و به او گفت: همين حالا كودكت را به زمين انداز. او را بينداز.
زن كه متحير شده بود گفت: تو چه مرد عجيبى هستى! چطور مىتوانم كودكم را به زمين بيندازم؟ او مىميرد!
آنجالى پرسيد: آيا در ازاى هزار سكه اين كار را خواهى كرد؟
زن پاسخ داد: حتى اگر به اندازهى ستارههاى آسمان به من سكه طلا بدهى حاضر نيستم اين كار را انجام دهم.
آنجالى پرسيد: آيا مطمئن هستى كه اگر فرمانروايى سرزمينى را هم به تو بدهند، حاضر نيستى كودكت را به زمين اندازى؟
زن گفت: مثل روز روشن است كه او را به هيچ قيمتى نخواهم انداخت؛ كودكم براى من از هر ثروتى در دنيا ارزشمندتر است.
و سپس كودكش را به سينه فشرد.
آنگاه آنجالى گفت: مادر! آيا تصور مىكنى كه تو فرزندت را بيش از خداوند كه به فرزندانش عشق مىورزد دوست دارى؟
زن منظور او را دريافت و اين آگاهى چون اشراق تازهاى در درون او بود، پرسيد: اگر خداوند واقعا به ما عشق مىورزد، پس اين همه رنج و اندوه در دنيا براى چيست؟
آنجالى گفت: رنج و اندوه در برنامهى الهى، جاى خود را داراست. وقتى كه كودك تو بيمار مىشود، او را مجبور مىكنى كه داروهاى تلخ بخورد و توجهى به فريادها و اشكش نمىكنى. روح ما نيز بيمار است، خداوند چون مادرى مهربان، داروهاى تلخ رنج و درد را بر ما نازل مىكند. از رنج فرار نكن؛ سعى نكن از آن بگريزى بلكه با روحيهاى درست آن را بپذير. رنج در واقع تجربهاى است كه زندگى تو را غنى و روحت را تقويت مىكند. رنج آيينهى قلبت را صيقل مىدهد و تو هنگامى كه در آن بنگرى چهرهى زيباى خداوند را مشاهده خواهى كرد. آنگاه خواهى دانست كه در همهى اين حوادث، لطف و رحمت نهفته است. همه چيز خير است، چه امروز و چه هزار سال بعد. از خداوند تقاضا نكن كه رنجهايت را برطرف كند، بلكه از « او » درخواست كن تو را فرزند حقيقى « خويش » سازد.
به قول « جيم روهن » :
« آرزو نكن كارها آسانتر باشد، آرزو كن تو بهتر باشى! »
كسى پرسيد: بگو آيا در زندگى واقعى به كسى برخورد كردهاى كه اين راه را كه تو چنين زيبا از آن سخن مىگويى، پيموده باشد؟
آنجالى چند لحظه مكث كرد، سپس گفت: سالها پيش از دهكدهاى مىگذشتم. داخل كلبهاى مخروبه رفتم. زنى پير و نابينا را ديدم كه آنجا روى زمين نشسته بود. او زنى كاملا بىچيز بود كه در ميان فقر كامل زندگى مىكرد. با ديدن وضع رقتبار و تنهايىاش گفتم: مادر، بايدخيلى احساس تنهايى كنى. او با صدايى كه هنوز در گوشم صدا مىكند، گفت: به هيچ وجه. همسايهها مرا دوست دارند و هر آنچه را لازم است، برايم انجام مىدهند.
با تعجب پرسيدم: اما مادر، وقتى كه طوفان مىوزد و باران از سقف اين كلبه چكه مىكند چطور به تنهايى زندگى مىكنى؟
او گفت: من احساس تنهايى نمىكنم. قلب من در آفتاب و باران به طور يكسان خوشحال است. همسايههاى خوب هر آنچه را مىخواهم به من مىدهند؛ خواستههاى من نيز خيلى كم هستند.
در كلام او چيزى بود كه به من مىگفت اين زن پير نابينا و فقير داراى راز پنهان شادمانى بود. كنار پايش نشستم و به صورت نورانى و بىگناهش خيره شدم. پرسشهاى متوالى از او پرسيدم، شايد كه راهى به سوى رازش بيابم. سرانجام گفت: من احساس تنهايى نمىكنم، چرا كه معشوق هميشه در كنارم است. در تاريكى و روشنايى، وقتى كه همه در خواب هستند « او » را صدا مىزنم و « او » بىصدا مى آيد. با « او » حرف مىزنم. « او » با من حرف مىزند. با داشتن « او » به چيزى نياز ندارم. « او » همه چيز در همه چيز است.
بىترديد « او » آن « واحد » در « كل » است!
همچنان كه به سخنانش گوش مىدادم خم شدم تا پايش را ببوسم. چشمانم پر از اشك شده بود. صدايم از شدت احساساتم مىلرزيد. مىدانستم در آنجا فردى زندگى مىكند كه خداوند براى او تنها واقعيت زندگى است!
او گفت: « هر آنچه خير من باشد، خداوند برايم پيش مىآورد، و هرچه برايم پيش آيد، از جانب خداوند براى خير من است. بدون خداوند هيچگونه شادى حقيقى وجود ندارد. آرامش ما، در اراده و خواست او نهفته است و هرچه بيشتر با خواست « او » هماهنگ شويم سرور معنوى بيشترى روح ما را سيراب خواهد كرد.»
آن زن پير و فقير و نابينا يكى از عاشقان حقيقى خداوند بود. او در حضور معشوق خود يعنى، خداوند حركت مىكرد و زنده بود و مىگفت: « خداوند هيچگاه مرا تنها نمىگذارد، هيچگاه از من چشم نمىپوشد. مثل : كودكى كه به مادرش تكيه مىكند به « او » توكل مىكنم.»
بدين ترتيب درحالى كه از ترس، شهوت، خشم، و همهى احساسات خودپرستانه آزاد بود، چيزى از دردها و اندوه زندگى احساس نمىكرد. وى منزلگاه خود را « او » يافته بود.
يكى از عرفا دل رنج كشيده را تشبيه به سبوى شكسته مىكند و مىگويد:
مست باش و مخروش!
گرم باش و مجوش!
شكسته باش و خموش!
كه سبوى درست را به دست برند و شكسته را بر دوش!
« پائولو كوئليو » را خاطرات « راما كريشنا » چنين نقل مىكند: روزى مردى نزد « بيبهى شانا » آمد و گفت: مىخواهم از روى آن رود گذر كنم.
شانا نزديك مرد آمد و نامى را بر كاغذى نوشت و آن را به پشت مرد چسباند و گفت: نگران نباش! ايمان تو كمكت مىكند تا بر آب راه بروى، اما هرلحظه كه ايمانت را از دست بدهى، غرق خواهى شد.
مرد به شانا اعتماد كرد و پايش را بر آب گذاشت و به راحتى بر روى رود گام نهاد، مسافتى را كه طى كرد ناگهان هوس كرد ببيند كه شانا بر كاغذى كه به پشت او چسبانده، چه نوشته است، آن را برداشت و چنين خواند: ايزد راما، به اين مرد كمك كن تا از رود بگذرد.
مرد فكر كرد؛ همين! اين ايزد راما اصلاً كى هست؟
در همانلحظه كه شك در ذهنش جاى گرفت در آب فرو رفت و غرق شد!
« بايزيد بسطامى » روزى گفت: خدايا من شصت سال است كه تو را دوست دارم و جواب آمد: اى بايزيد ما تو را از صبح ازل دوست مىداريم!
اين بيان، نگاه عاشقانه خداوند است به ما!
اگر مانند مارتين تصور نكنيم كه: خداوند مرده!
خاطرهاى از « مارتين لوتركينگ »- رهبر و ايدئولوگ سياه پوستان آمريكا - را برايتان بگويم:
حكايت مارتين و مرگ خدا:
روزى مارتين با چهرهاى بسيار غمگين به خانه آمد، همسرش مىپرسد: « چه شده؟ چرا اينقدر ناراحتى؟ » مارتين لوتركينگ با دلگيرى خاصى مىگويد: « هيچى !! »
چند لحظه بعد همسرش در حالى كه لباسش را عوض كرده بود و لباس مشكى مخصوص عزا پوشيده بود،آمد. مارتين با تعجب مىپرسد: «چى شده؟ چرا لباس عزا بر تن دارى؟ » زنش مىگويد: : « نمىدانى؟ او مرده!! » مارتين مىگويد: « كى؟ » همسرش جواب مىدهد: « خدا! »مارتين با تعجب مىپرسد: « اين چه حرفى است كه مى زنى؟ » همسرش مىگويد: « اگر خدا نمرده، پس چرا اين قدر غمگينى ؟! »
« شرى راما كريشنا » عارف بزرگ هندى مىسرايد:
خدا را طلب كنيد، همچون عاشقى كه معشوقش را مىخواهد.
همانند فقيرى كه نيازمند طلاست.
يا غريقى كه يك نفس را مىطلبد.
لحن لطيف عاشقى:
مردى در عالم رويا به سايهى خود نگاه مىكرد و جاى پايش كه بر روى ساحل افتاده بود، اما جاى پاى ديگرى را هم ديد. به خداوند گفت: خدايا اين جاى پاى كيست كه هميشه با من است؟ خداوند گفت: فرزندم، جاى پاى من است كه هميشه با تو همراه است. مرد بقيه روزهاى زندگيش را از نظر گذراند و لحظات بحرانى و سختى را در ساحل زندگيش ديد كه فقط جاى پاى خودش مانده، با گلايه از خداوند پرسيد: خدايا، پس در اين شرايط سخت و بحرانى كه من نياز به تو داشتم، چرا تو نيستى؟ خداوند گفت: عزيزم، اين درست لحظه ايست كه من تو را به آغوش كشيده بودم و اين است كه جاى پاهاى من بر ساحل نمانده است و مرد با نگاهى خيس خداوند را مىنگريست كه همچون پدرى مهربان به او لبخند مىزد.
« دكتر شريعتى » لحن لطيف عاشقى و حضور خداوند را به نوعى ديگر مىسرايد:
اگر تنهاترين تنهاها شوم،
باز خدا هست،
او جانشين همه نداشتنهاست،
نفرينها و آفرينها بىثمر است.
اگر تمامى خلق گرگهاى هار شوند
و از آسمان هول و كينه بر سرم بارد،
تو مهربان آسيب ناپذير من هستى.
اى پناهنگاه ابدى،
تو مىتوانى جانشين همه بىپناهىها شوى!
نگارنده بر اين باور است كه دل همچون معبدى است كه در صورت پاكيزگى، معبود در آن محمل مىگزيند و چنين مىسرايد:
بر معراج ستاره،
بر نيلگون آسمان هستى،
بر فراز آشيان فرشتگان،
بر چكاد رنگين كمان
در قلب كتاب سبز خدا
يك سخن نگاشتهاند:
معبد دل را پاكيزه دار،
تا
معبود بيايد و در آن محمل گزيند!
اما با درك همه اين مفاهيم و معانى كه مىدانيم خداوند در همه امور ما جارى و سارى است، گاهى دلتنگ مىشويم و آسمان چشمانمان ابرى و شرجى مىگردد، ولى بايد بدانيم هر آسمان ابرى بالاخره بارشى دارد و به دنبال بارش، رويش طراوت و تازگى و شادمانى در مزرعه دلمان را به تماشا مىنشينيم!
اما، مبادا روزى عطر ياد خداوند در دلمان بميرد و از حق جدا شويم كه گفتهاند:
هر كه را تن بميرد، از خلق جدا گردد.
و هر كه را دل بميرد از حق جدا گردد.
كافر جان كند و مومن جان دهد.
قيمت تن، به جان است.
قيمت دل به ايمان.
اما بايد بدانيم و بياموزيم كه در سختترين شرايط نيز مىتوان حتى به سختى لبخندى بر لب آورد.
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشيد/س