انسانى متعالى، حيوانى نشخوار كننده، لجن، فرشته، كداميك ؟
اگر بخواهيم همچون حيوانى باشيم كه تكليفمان مشخص است، ولى اگر بخواهيم انسان باشيم چه بايد بكنيم ؟
بايد بدواً وظيفهى خويش را در قبال زندگى بفهميم! و بعد براساس شناخت وظايفمان كه طبعاً زايش مسئوليت را در پى دارد، به آن عمل نماييم.
با نگاهى ژرف به اطراف خويش در مى يابيم كه در ارگانيزم پيچيده و شگرف خلقت، هر غبارى وظيفهاى بر دوش دارد. ابتدا نگاهى به طبيعت داريم، خداوند هر جاى را آفريد در گوشش وظيفهاش را نجوا نمود و به همين دليل است كه از صبح آفرينش بوتهى گل ياس در هر پگاه بهارى سرريز گل مىگردد، قنارى با تماشاى بهار مىخواند، كبوتر در وقتى معين مادر مىشود و ماه در زمانى مشخص شبهاى مهتابى را برايمان به ارمغان مىآورد و پروانه كه وظيفهى گرده افشانى گلها بر شانههاى نرم و نازكش نهاده شده، به نحوى شگرف اين مهم را به انجام مىرساند. از اين نوع در طبيعت بس فراوان است.
اما مصنوعات بشر! فكر كنيد كه چقدر مضحك است، اگر روزى در يخچال را باز كنيم و از آن آواى موسيقى را بشنويم. راديو برفك بزند و تلفن سر به زانوى سكوت گذارد!
نيم نگاهى به ارگانيزم بدن: پيشرفته ترين سيستم عكسبردارى در چشم نهاده شده و عظيمترين و حيرتآورترين سيستم دفاعى در گلبولهاى سرباز خون به كار گرفته شده و تركيب دقيق و منظم ميليونها ياخته در فرايندى بس حيرتآور در سيستم گوارش انسان كه غذا را از شكل جامد تبديل به كالرى كرده و در ماهيچهها و خون تزريق مىكند و ارگانيزم شگرف مغز و سيستم عصبى انسان كه خود حكايت مفصلى دارد**زيرنويس=براى اطلاع بيشتر، كتاب انسان موجود ناشناخته نوشته: دكتر الكسيس كارل را مطالعه فرماييد.@.
با نگاهى ژرف به هستى دريافتيم كه هر ذره وظيفهاى بس عظيم بر دوش مىكشد.
اما وظيفهى ما چيست ؟
مىدانيم كه هرگونه شناختى نياز به شعور دارد، سپس رسيدن به معرفت و درنهايت، عمل به آن معرفت تا رويت قلهى رفيع خودآگاهى.
« دكتر شريعتى » مىفرمايد :
همانگونه كه عشق با اشك سخن مىگويد،
به همان گونه عشق بدون معرفت
و معرفت بدون عمل
هيچ ارزشى ندارد!
اگزيستانسياليسم، مكتب مسئوليت و آگاهى :
« ژان پل سارتر »فيلسوف اواخر قرن نوزدهم و بنيانگذار مكتب اگزيستانسياليسم بوده كه درحال حاضر مكتب او پيروان بسيار زيادى به خصوص در ميان قشر تحصيل كرده و روشنفكر اروپايى، آمريكايى و حتى آسيايى دارد و انديشمندانى مانند : آندره مالرو - سيمون دوبوار - آلبر كامو - الكسيس كارل و هايدگر از طرفداران اين مكتب بوده و كتابهاى تهوع سارتر و بيگانه كامو از آثار مهم اين مكتب است.
سارتر در «اگزيستانسياليسم» يا «مكتب اصالت وجود» مىگويد :
«خداوند كه جهان هستى را آفريد قبلاً يك ماهيتى از كوه، دريا، درخت، اسب، سگ و خلاصه از تمامى آفرينش در ذهنش بوده و بعد براساس آن ماهيت دست به خلقت زده است.»
به طور مثال: ماهيت سگ را كه پارس مىكند، وفادار است و نگهبان خوبى است، هم زمان با خلقت وجود او مىآفريند، به تعبيرى ديگر در اين خلقت، ماهيت و وجود در يك زمان آفريده شدهاند.
اما در مورد انسان مسئله به كلى متفاوت است، يعنى، خداوند اول وجود انسان را آفريد، بدون آن كه ماهيت او را بسازد و صفت يا خصوصياتى را در آن بنيان نهد، بنابراين اين انسان است كه انسان بودنش را به ارادهى خويش مىسازد و آفرينندهى خويشتن خويش است و به تعبيرى ديگر، انسان آيندهى خويش است يعنى، آيندهى انسان قبلاً در ذهن سازندهاش پيش بينى نشده است بلكه آيندهاش را خودش خواهد ساخت و اين تفكر، دو احساس را در انسان بيدار مىكند:
- دلهره شديد
- مسئوليت شديد
كه اين دو واژه از مقدسترين و رايجترين اصطلاحات مكتب سارتر است.
در اين مكتب، اساس بر آزادى انسان بنا شده، زيرا كسى كه به جبر معتقد است ديگر مسئوليتى ندارد و مجبور، هرگز مسئول نخواهد بود و يكى از فضائل مكتب «اگزيستانسياليسم سارتر» اعتراف به آزاد بودن، سپس به آگاه بودن است و در اين مرحله انسان آگاه دچار دلهرهى شگرفى مىگردد غير قابل بيان، كه اين دلهره، دلهرهى غريزى است!
«سارتر» مىگويد: در اين مكتب، هر كسى مقتدا و امام همهى انسانها است، پس انسان بايستى در زندگيش نمونه ساز و سرمشقساز و قانونگذار همهى انسانها باشد و چون ساختن خويشتن خويش صرفاً به دست انسان نهاده شده، «سارتر» از پس قرنها فرياد برمىآورد كه:
«اگر يك افليج قهرمان دو نشود مقصر خود اوست !! »
«فردريك نيچه» در تأييد سخن ژان پل سارتر مىگويد:
در كوهستانهاى حقيقت،
هرگز بيهوده صعود نمىكنى.
امروز به قلهاى بلندتر دست مىيابى،
يا به توان خود مىافزايى
كه فردا فراتر روى.
حكايت سفر شاهزادهاى از خود به خدا :
در 500 سال قبل از ميلاد مسيح شاهزادهاى در هند زندگى مىكرد به نام «سيذارتا گوتاما» كه فرزند شاه «سيدو داتا» بود و او براى سيذارتا سه قصر ساخته بود تا در هر فصل در يكى از آنها زندگى كند و خدمتكارانى را براى او گمارده بود كه حداكثر سن آنان 30 سال بود.
سيذارتا با يكى از زيباترين دختران سرزمينش ازدواج كرد، آنها فرزندى يافتند كه نامش را «راهولا» به معناى «زنجير» نهادند. سيذارتا آدمى بود، بىدرد، مرفه، و حركت وجودىاش هميشه در مسير افقى زندگى (خور، خواب، خشم و شهوت) در حركت بود، ولى هميشه چيزى در وجودش مىجوشيد و نجوا مىكرد كه : سعادت حقيقى و ماندگار چيست ؟ اين زندگى چون زنجيرى است كه مرا اسير كرده است، مىخواهم رها باشم و به دنبال سعادت حقيقى بروم و ببينم سعادت كجاست ؟ و چگونه به دست مىآيد ؟ تا اينكه يك روز، پنهانى از قصر بيرون آمد، ديد مردى با عصا راه مىرود. پرسيد: « چرا او اين قدر خميده است و با عصا راه مىرود؟ » گفتند : «او پير است.» پرسيد : «پيرى چيست ؟» برايش شرح دادند (زيرا مستخدمين شاهزاده هميشه از يك معدل سنى فراتر نبودند) در نتيجه او پيرى را نمىفهميد!
روز ديگر از قصر بيرون آمد ديد دو نفر زير بغل كسى را گرفته و او را لنگان لنگان راه مىبرند. سوال كرد: «اين چيست ؟» جواب دادند: «اين شخص بيمار است! » پرسيد: «بيمارى چيست ؟» برايش توضيح دادند.
روز ديگر كه از قصر بيرون آمد. مردى را ديد كه در صندوق چوبى گذاشته و او را - سوار بر دست - مىبرند. پرسيد : « چگونه است حال اين مرد ؟ » در جواب گفتند : «او مرده است.» پرسيد: «مرگ چيست ؟» گفتند: «مرگ قدرت مطلقى است كه همه را به آغوش مىگيرد، بدون زمان مشخصى! » پرسيد: «حتى به سن و سال افراد هم توجه نمى كند؟ » گفتند: « نه!! »
«سيذارتا گوماتا» - شاهزاده هندى - بر خود لرزيد گفت: «اگر بيمارى و مرگ هر لحظه در كمين است، و پيرى آرام آرام از راه مىرسد، چه حاصل از اين زندگى كه به خور و خواب بگذرد!»
بلافاصله قصر را ترك كرده، به زير درخت سيبى در خلوت تپهاى خراميد و براى هميشه زندگى اشرافى خود را بدرود گفت و به اعتكاف و تفكر پرداخت. ديرزمانى نگذشته بود كه به قله رفيع آگاهى و اشراق رسيد و پيرامونش را شاگردانش فرا گرفتند. سپس بر چكاد تپه ى سبز آگاهى و زير سايهى درخت تفكر چنين سرود:
«جهانى جاودان و بىپايان از (هستى مطلق) وجود دارد كه ما تجليات جسمانى گذراى آن هستيم و ما در اين مرحله و موقعيت، دستخوش فريب، وسوسه، درد، رنج، بيمارى و مرگ هستيم، اما با كسب معرفت و كوشش براى درست زيستن و تمركز جهت به فرمان درآوردن جان و تن مىتوانيم از تسلط دنياى مادون رها شويم و ميراث خوبى از جهان معنوى براى تولدهاى بعدى خود بجا گذاريم! »
به اين بهانه، پيروانش - شاهزاده «سيذارتا گوتاما» را «بودا» به معناى (از خواب بيدار شده) يا (به حقيقت دست يافته) ناميدند.
آنگاه بودا در طول تاريخ، تنديس آگاهى انسان شد!
يك سوال!
شما كى بودا مىشويد؟!
قبل از ورق زدن كمى فكر كنيد!
جوابى داريد؟!
ما، كى «بودا» مىشويم؟!
«اشو» در جواب اين سوال مىگويد:
اگر اتم اين همه انرژى در خود دارد،
هيهات انرژى نهفته در انسان!
چه بگويم؟ از اين شعله حقير آگاهى در انسان!
اگر روزى اين شعله حقير شعلهور گردد.
بىترديد سرچشمه لايزال انرژى و نور خواهد بود.
همينگونه بودا، بودا و مسيح، مسيح شده است!
«پائولو كوئليو» معتقد است:
دانستن هدف زندگى يا دانستن بهترين راه خدمت به خدا كافى نيست، افكار خودت را به عمل درآور،
راه خودش را نشان مىدهد!
«كلارنس بى گى مان» با نگاهى فهيم مىسرايد:
هيچ راه ميانبرى وجود ندارد.
هيچچيز ارزان بدست نمىآيد.
و هميشه بهترين راه دشوارترين است!
اينك با چشيدن طعم، معنا و مفهوم زندگى و شناخت خويشتن خويش و با بيدار شدن و رسيدن به حقيقت مانند: «بودا» و با رسيدن به خودآگاهى مانند: «سارتر» و شناخت مسئوليت خويش بايستى راه آتى زندگى خود را انتخاب كنيم،اما از آنجا كه «زندگى يك جاده يك طرفه است» و فقط يك بار حق انتخاب داريم، بايد به عظمت و اهميت وضعيت خويش براى انتخاب پى ببريم.
نگاه كنيد! «دكتر شريعتى» - همچون پليس دقيق راهنمايى - بر سه راهى زندگى مان ايستاده و در سوت خود مىدمد و با دست خود ايست مىدهد؛ و مىگويد: ايست! اين سه راهى است كه در پيش پاى تو نهاده شده: پليدى، پاكى، پوچى!
اما براى انتخاب راه بايد مقصد را در ذهن خويش به تصوير بكشيم. ما كه هستيم؟ كجا مىخواهيم برويم؟ و براى چى؟ يقيناً با تصوير ذهنى كه از خويش داريم، فرداى خود را مىسازيم و در اين راه بايد دلهره داشته باشيم، اما نگران نباشيم، زيرا به قول فرزانهاى:
«امروز، فردايىست كه ديروز نگرانش بودى!»
و بايد شجاعانه قدم در راه گذاشت، زيرا، « بزرگترين كارها با كوچكترين گامها شروع شده و سختترين گام، اولين گام است! »
به قول «ويليام فاكنر» : «مردى كه كوهى را برمىدارد، با برداشتن سنگهاى كوچك آغاز مىكند»و اگر موقتاً ناكام شديم ببينيم «ويليام آرتوروارد» چه مىگويد:
«ناكامى يعنى، تأخير، نه شكست! مسير انحرافى موقت است، نه كوچه بنبست!»
تا مانند: «ويليام فاكنر» شكست ناپذير شويم كه مىگويد:
«سرانجام دريافتم كه در قلب زمستان، تابستانى شكست ناپذير در درونم وجود دارد.»
و هيچگاه از ياد نبريم سخن «ژان دولافتن» را كه مىگويد: «خم مىشوم، ولى خرد نمىشوم!»
گفتم: شجاعت! براستى شجاعت چيست؟
شجاعت و ترس دو صفت متضاد يكديگرند. بايد ابتدا طعم اين واژگان را بچشيم.
بياييد تعريف جديدى براى شجاعت پيدا كنيم.
همه مىگويند: شجاعت يعنى، نترس! ولى ما بر اين باوريم كه شجاعت يعنى،
بترس، بلرز، ولى قدمى پيش بگذار!
«سوزان جفرسون» نمىگويد:نترس! اگر بترسى بزدلى و كلماتى ازاين دست ... او مىگويد:
«ترس را احساس كن و با وجود آن اقدام كن!»
در اين مرحله بايد هدفمند باشيم، جهت دار انديشه كنيم، آگاه باشيم و فهيم و هوشمند. وقتى به اين مرحله رسيديم، ديگر در دفتر مشق زندگى و بر سينهى سپيد فرداهاى سبزمان نمىنويسيم:
سرنوشت! بلكه مىنگاريم: «عقل نوشت!!»
«چريل لاد» كه در دفتر زندگىاش نگاشت (عقل نوشت) مىگويد:
در جوانى آموختم،
كه خود معمار زندگى خويش،
خالق شگفتى
و عامل تلخ كامى خويشتنم.
فلسفه من آن است، همان بدروى كه كشته اى.
اكنون عميقاً بر اين باورم!
«حافظ» در تأييد سخن «چريل لاد» مىسرايد:
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو
يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
و «اشو» معتقد است:
هر انسانى با سرنوشتى خاص به دنيا پا مىنهد،
بايد وظيفهاى را به انجام برساند،
پيامى را برساند،
كارى را به پايان برد.
نه!
آمدنت تصادفى نيست!
آمدنت مقصودى به دنبال دارد،
هدفى فرا راه توست!
كل را اراده براين است كه،
كارى را با دستان تو به جايى برساند!
انسانى خلاق به جهان پا مىگذارد و به زيبايى جهان مىافزايد.
ترانهاى اينجا،
نقاشى ديگرى آنجا،
او با وجود خود رقص جهان را موزون ترين مىسازد.
لذت را افزون،
عشق را ژرفتر و مكاشفه را نيكوتر پيش مىبرد.
و آن گاه كه اين جهان را ترك مىگويد، جهانى زيباتر از خود بجاى نهاده است.
آفريننده باش!
اينكه اكنون چه مىكنى مهم نيست،
از بسيارى از كارها گريزى نيست،
اما هر كارى را با آفرينندگى، با دل و جان پيش ببر!
آنگاه، كار تو خود نيايش خواهد بود!
و «مولانا» عمل انسان را به صدا تشبيه مىكند و مىگويد:
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
اما هدفمند بودن و جهتدار انديشه كردن چيست؟ و چگونه مىتوانيم در مزرعهى سبز زندگى محصول بهترى را از اعمال خود درو كنيم؟
تصور كنيد! به رستورانى مىرويد، پيشخدمت مىپرسد: چى ميل مىكنيد؟ اگر بگوييد نمىدانم! چه مىشود؟ مستخدم فكر مىكند شما يا جاهليد يا غافل و عذر شما را مىخواهد!
«پيشخدمت زندگى نيز با ما اين گونه رفتار مىكند. اگر داراى ايده و تفكر مشخصى نباشيم. اگر جهتدار و هدفمند از زندگى چيزى نخواهيم، او نيز چيزى به ما نخواهد داد!! »
«آلبرت هابارد» نيز چنين اعتقادى دارد و مىگويد: « چيزى را مىيابيم كه انتظارش را داريم و چيزى را بدست مىآوريم كه تقاضا مىكنيم! »
اگر سوار تاكسى شويد، راننده از شما مىپرسد: به كجا مىرويد؟ مىگوييد: به خيابان شريعتى، نه نه! به خيابان فاطمى، نه نه! به خيابان حافظ، راننده تاكسى فوراً عذر شما را مىخواهد، زيرا
مىفهمد كه شما اندكى كم داريد!!.
« تاكسى زندگى ما نيز ما را به جايى نخواهد برد، اگر آدرس مشخص و معينى را به او نگوييم! »
«مولانا» معتقد است؛ اگر ما از جهان چيزى را بطلبيم، قهراً آن چيز هم ما را مىطلبد و مىسرايد:
تشنگان گر آب جويند از جهان
آب جويد هم به عالم تشنگان
يك ضربالمثل انگليسى انسانهاى فاقد هدف را احمق مىپندارد:
Every Body Don't Know Where Did he go?
is Jool!
« اگر كسى از خانه بيرون بيايد و نداند به كجا مىرود، احمق است! »
نگاه كوتاهى بيندازيم به داستان لطيف «آليس در سرزمين عجايب»:
زمانى آليس به جايى مىرسد كه هر راه به سويى مىرود و او نمىداند به كدام جهت بايد برود، از همراهش - گربه - راهنمايى مىخواهد و مىپرسد:
«اى پيشى پشمالو، ممكن است به من بگويى: كه از اينجا كدامين راه را بايد در پيش گيرم؟»
گربه مىگويد: «بستگى دارد كه دلت بخواهد به كجا بروى؟»
آليس مىگويد: «من چندان اهميتى نمىدهم كه به كجا!»
گربه مىگويد: «پس ديگر فرقى نمىكند كه از كدام راه بروى!!»
«جبران خليل جبران» نيكى انسان را با شجاعت در راه هدف گام برداشتن مىداند و مىگويد:
شما نيكيد، آنگاه كه با خود يكى هستيد.
شما نيكيد، آنگاه كه در گفتار خويش،
بيدار و هوشياريد،
شما نيكيد، هنگامى كه با گامهاى استوار،
شجاعانه به سوى هدف خود مىرويد!
پس، داشتن آمال و آرزو اولين گام است به سوى اهداف خويش در زندگى، زيرا يكى از نيمههاى گمشدهى ما همان آرمان و آرزوى ماست!
اما، چگونه طلب كنيم؟
نيم نگاهى به آرزوهايمان در گذشتههاى دور مىاندازيم:
زمانى از ديدن يك شكلات چگونه به شعف مىآمديم و سالها بعد، از ديدن يك عروسك و سپس، از داشتن يك تفنگ پلاستيكى، همهى هستىمان سرشار از شوق مىشد. سالها بعد، از پوشيدن يك لباس نو و داشتن يك ساعت مچى، جام وجودمان سرريز از شعف مىشد.
ولى اكنون كه به گذشته نگاه مىكنيم، به آن همه شوق و عطش فقط تبسم ملايمى مى كنيم! اينطور نيست؟
اما حال چه بخواهيم از زندگى و چه آرزو و آرمانى بطلبيم كه فردا به همين آرزوهايمان - چون گذشته - تبسمى نكنيم!
«جبران خليل جبران» مىگويد: «ارزش انسان در چيزى كه به دست مىآورد نيست، بلكه ارزش انسان در چيزيست كه مشتاق آن است!»
«آماندا پيرس» با دل نگرانى خاصى مىگويد: مبادا كه روياهايت را فرو گذارى
مىدانم، برآنى كه كار به پايان برى،
شايد بفرسايى و بخواهى رها كنى،
گاه، ترديد كنى كه به اين همه مىارزد؟
اما به تو ايمان دارم،
و ندارم هيچ ترديدى،
كه پيروز خواهى شد،
اگر بكوشى!
«دكتر شريعتى» در خصوص آرمانهاى انسان مىگويد: «انسان به اندازه برخوردارى هايى كه دارد انسان نيست، بلكه درست بالعكس انسان به اندازهى نيازهايى كه در خود احساس مىكند انسان است و هر چقدر فاصله «بودن» تا «شدن» زيادتر باشد، او آدمتر است. آن چيزى كه هستيم تا آن چيزى كه مىخواهيم باشيم، وسعت آن فاصله محك و ميزان و معيار تعالى انديشه و تفكر و شخصيت انسان است! »
«فليپس بروكس» مصمم و مشتاق دربارهى آرزوها مىگويد:
مشتاقانه بنگر كه به چه مقصود آمدهاى
آنگاه با شوق عزم عمل كن
هر قدر مقصود والاتر باشد
مصممتر خواهى شد،
كه با تعالى خود جهانى متعالىتر بسازى!
اما، «ليندا مور» ارزش زندگى را در جستجوى آرزوها و پيگيرى مىداند و مىگويد:
روياهايت را دنبال كن
و پر دل در جستجو
زيرا جستجوى همان روياهاست
كه به زندگى ارزش زندگى مىبخشد!
ولى «هلن كلر» بر اين باور است كه تواناييم، اگر اراده كنيم و پيگير باشيم:
به هركارى كه اراده كنيم، تواناييم
اگر آنگونه كه سزاوار است، پيگير آن باشيم!
تكرار مىكنم:
«در اين مرحله هدفمند، جهتدار، آگاه انديش و هوشمند هستيم و يقيناً مىتوانيم با قلم آگاهى بر سينهى سپيد فرداهاى سبز خويش بجاى سرنوشت بنويسم، عقل نوشت!»
و با آگاهى به مسئوليت خطير خويش در اين بيكران هستى سفر زندگى را آغاز كنيم. مقصد - كه همان نيمهى گمشدهى ماست - برايمان شفاف و مشخص و روشن است و آرزوها كه حكم مسير را برايمان دارند، در پيش رويمان جاريند، اما اشتباه نكنيم، مسير را با مقصد!
اين چيزى است كه غالب ما ناخودآگاه با يكديگر اشتباه مىكنيم و به جاى آن كه به مقصد بينديشيم، در مسير متوقف مىشويم. تصور كنيد! شخصى مىخواهد به اصفهان برود، اما در بين راه پياده شده و محدوده خويش را چراغان مىكند و محو زيبايىهاى آن مىشود. اين شخص مقصد را فراموش كرده و در مسير متوقف مانده!!
اكنون براى ما كه به آگاهى رسيدهايم مسير و مقصد كاملاً از هم تفكيك شده و آماده حركت در جاده زندگى هستيم، اما كسى را مىطلبيم كه در اين سفر پرخطر گاهى لبريز از رنج و گاهى سرريز از شادى همراه و هم رنج و همدرد و همسفر خوبى براى ما باشد
همدوش خندهها و همشانهى گريههايمان باشد!
مىدانيد چه كسى؟
يك دوست مىخواهيم!
كسى كه در پيچ و خم جادههاى زندگى ما را هدايت و راهنمايى نمايد و در روزگاران تلخ كامىمان شكر در دهان داشته باشد!
چكيده مطالب:
- راستى تاكنون در آينه ژرف (چرا و چگونه) خود را نگاه كردهاى و پرسيدهاى جايگاه من در زندگى كجاست؟
- معطل نكن! همين الان جايگاه خودت را تعيين كن، ببين چه كارهاى!
- تاكنون از خودت سوال كردهاى: كه تو به زندگى بدهكارى يا زندگى به تو؟
- تاكنون آرزوها و هدفهايت را فهرست كردهاى؟ اگر نه! همين الان هدفهايت را بنويس و براى حصول هركدام تاريخى بگذار!
- باور كن! اگر از زندگى چيزى نخواهى، چيزى بدست نخواهى آورد!
- تاكنون براى رسيدن به هدفهايت چهقدر تلاش كردهاى؟
- فراموش مكن! همه اين حرفها براى اين است كه تو فقط يك ذره خودت را تكان بدهى! پس بلند شو! معطل نكن كه زمان مىگذرد!
- يك بار ديگر به سه راهى كه در پيش پايت نهاده شده، نگاه كن!
پليدى، پاكى، پوچى؛ تو كدام راه را انتخاب مىكنى؟
- به ياد داشته باش! تو معمار زندگى خودت هستى، پس شكستهايت را گردن كسى نينداز!
جان كلام:
جايگاه ما در زندگى يعنى، تجسم عينى آرزوها و روياهايمان!
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد/خ