|
دوست
-(2 Body)
|
دوست
Visitor
1006
Category:
دنياي فن آوري
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مىفرمايد:«از دوست تو بر تو حكم مىكنند!» اما، چرا انتخاب دوست آنقدر مهم است؟ زيرا بيشترين ساعات عمر ما را دربر مى گيرد و طبعاً بيشترين اثر را بر روح ما خواهد داشت. يك سنگ سخت در مجاورت آب تغيير شكل داده و درمقابل چك چك آب سوراخ مىگردد. سنگ بىمقدار در مجاورت سنگهاى ديگر تبديل به عقيق و فيروزه مىگردد، حتى خار در مجاورت گل بوى گل را مىگيرد! خارم ولى گلاب ز من مىتوان گرفت از بس كه بوى همدمى گل گرفتهام تمثيل شعر مذكور را مىتوان در اين حكايت يافت؛ روزى شما به ديدار دوستى مى رويد كه در قصابى كار مىكند. ساعتى را پيش او مىگذرانيد. بعد از مراجهت از نزد او، اولين كسى كه شما را مىبيند فوراً از بوى بد گوشت تراويده از تن شما سخن مىگويد! حال اگر ساعتى را پيش دوستى بگذرانيد كه در فروشگاه عطرفروشى شاغل است، به محض مراجعت، ديگران از شما رايحهى دلانگيز عطر را استشمام خواهند كرد! «خواجه عبدالله انصارى» دوستى با نيكان را عظيم دانسته و مىگويد: صحبت با نيكان بس عظيم است؛ مس در صحبت كيميا افتاد ، زرگشت! هستهى خرما در دست دهقان افتاد ، درخت پر بر گشت! و آنك بدست هيزمكش افتاد ، خاكستر گشت! «مولانا» در تأييد سخن خواجه مىفرمايد: دلا نزد كسى بنشين كه او از دل خبر دارد به زير آن درختى رو كه او گلهاى تر دارد در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران به دكان كسى بنشين كه در دكان شكر دارد عرفا دوست را راهنما و دليل راه مىدانند و گويند: روزى شخصى در خدمت درويشى گفت: « در اين راه، در هر قدمى هزار چاه است. » درويش گفت: « راه نرفته، نشان راه مده كه، چاه در كنار راه است، نه در ميان راه! هر كه از راه بدر رود، در ميان چاه افتد. دوستى برگزين كه تو را از راه برد!» تصوير ذهنى « كاترين ديويس » در باب دوستى چنين است: « دوست آن است كه توى تاب آدم را تاب مىدهد ( يعنى با واژگانش دلت را چرخ و فلكى مىكند ) روى نردبان تو را بالا مىكشد ( درك تو را افزايش مىدهد ) دستى به پشتت مىزند، در آغوشت مىگيرد و خداحافظى مىكند ( اما نگارنده مىگويد: خداحافظى نمىكند. او صاحبخانهى دل مىشود و در محراب دل محمل مىگزيند.) لطيفى، در باب اثر دوست مىگويد: گلى خوشبوى در حمام روزى رسيد از دست محبوبى بدستم بدو گفتم كه مشكى يا عبيرى كه از بوى دلاويز تو مستم بگفتا من گلى ناچيز بودم وليكن مدتى با گل نشستم كمال همنشين در من اثر كرد وگرنه من همان خاكم كه هستم به تعبيرى، دوست آن است كه صفات حميده انسان را تقويت و صفات رذيلانه را تضعيف مىكند. يعنى چه؟ تاكنون برايتان پيش آمده كه انسان در كنار بعضى از افراد قرار مىگيرد، ناخودآگاه بعد از مدتى مىفهمد كه انسان ديگرى شده است. صفات بارز و شايستهاش بيدار شده است و بسيارى از صفات ناپسندش كمرنگ. اين اثر دوست است! چه زيبا سروده، اثر دوست را آن انديشمند: بعضى ها وارد زندگى ما مىشوند و خيلى سريع مىروند بعضى براى مدتى مىمانند، روى قلب ما ردپا باقى مىگذارند. و ما ديگر هيچگاه، همان كه بوديم، نيستيم! و بدينسان جاى پاىدوست در كوچه خلوت دل آدمى مىماند و يادش كه به انسان آرامشى شگرف مىدهد. «جيمز باسول» اين لحظه را بسيار لطيف بيان كرده و مىسرايد: قيمت لحظهها را نمىتوان سنجيد در آنهنگام كه دوستى شكل مىگيرد آنگاه كه جامى را قطره قطره پر مىكنيد دست آخر با قطرهاى، سرريز مىشود... و به زنجيرهى مهربانىها نيز، يكى هست كه سرانجام دل آدمى را لبريز مىكند! «لئو فليچه بوسكاليا» در خاطر سبزش عطر عبور دوست را چنين مىسرايد: زارعى پير و بىدندان و زيبا در نپال، شبى مرا در خانهاش جاى داد. كلبهاى كاهگلى كه افراد خانواده و وسايل كشاورزى و همه حيواناتش را جملگى در همان جا مسكن داده بود. گفتگو بدون استفاده از زبان علائم ! لبخندى، برخورد نگاهى، يا تماسى ميسر نبود. نه تصورى از اينكه آمريكا در كجا واقع است، داشت و نه در عمرش با يك غربى سخن گفته بود. نه سوار ماشين شده بود و نه يك كلمه از تاريخ شنيده بود. پس نمىتوانست به سياست يا چيزى فراسوى زندگى روستايىاش علاقهمند باشد. با اين حال، غروبى را به گرمى كنار هم گذرانديم و به هنگام وداع، با اين احساس كه شايد ديگر هيچگاه يكديگر را نبينيم، دست در دست هم، تا انتهاى دهكده را پيموديم و گريستيم و گريستيم. اكنون سالها از آن ماجرا مىگذرد و من ديگر او را نديدم. بگذريم، كه هنوز نيز با يكديگريم! «نيمايوشيج» ياد عطرآگين دوست را روشنى دل و نام معطرش را راح روح مىشمارد: ياد بعضى نفرات روشنم مىدارد، قوتم مىبخشد، راه مىاندازد. نام بعضى نفرات، رزق روحم شده است، وقت هر دلتنگى، سويشان دارم دست! حضرت على عليه السلام پانزده قرن پيش در باب دوست سخنانى فرموده كه هنوز شميم طراوت و تازگى از آن جاريست! دوستانت بر سه گروهند: دوست تو / دوست دوست تو / دشمن دشمن تو! و دشمنانت نيز بر سه گروهند: دشمن تو / دوست دشمن تو / دشمن دوست تو! «النور لانك» با نگاهى لطيف مىسرايد: دوست موجود نازنينى است كه داوودىهايش را براى تو مىچيند پيشكش مىكند و انديشه ي سودا ندارد، و غنچههايى را كه از دست مىدهد، هيچ نمىبيند. اما توشهى دوستى را قدر مىدارد بهترينهاى خويش را به تو مىدهد، و هم باز دوباره مىكارد! «آنتوان دوسنت هگزوپرى» در كتاب شازده كوچولو، دوستى را «اهلى كردن» ناميده و شروع آشنايى عاشقانه روباه و شازده كوچولو را چنين مىسرايد: روباه گفت: «سلام!» شهريار كوچولو گفت:«كى هستى تو؟ عجب خوشگلى!» روباه گفت:«من يك روباهم.» شهريار كوچولو گفت:«بيا با من بازى كن، نمىدانى چهقدر دلم گرفته!» روباه گفت:«نمىتوانم با تو بازى كنم، هنوز اهلىام نكردهاند.» شهريار كوچولو گفت: «اهلى كردن يعنى چه؟» روباه گفت: «آدم ها تفنگ دارند و شكار مىكنند، اينش اسباب دلخورى است! اما، مرغ و ماكيان هم پرورش مىدهند و خيرشان فقط همين است، تو، پى مرغى مىگردى؟» شهريار كوچولو گفت: «نه، پى دوست مىگردم. نگفتى اهلى كردن يعنى چه؟» روباه گفت: «اهلى كردن يك چيزى است كه پاك فراموش شده، يعنى، ايجاد علاقه كردن!» شهريار كوچولو باشگفتى گفت:«ايجاد علاقه كردن؟» روباه گفت: «معلوم است. تو الان براى من يك پسربچهاى مثل صد هزار پسربچه ديگر، نه من احتياجى به تو دارم، نه تو هيچ احتياجى به من. من براى تو يك روباهم، مثل صد هزار روباه ديگر، اما اگر منو اهلى كردى هر دو به هم نيازمند خواهيم شد. تو براى من در همه عالم همتا نخواهى داشت و من براى تو در دنيا يگانه خواهم بود! الان زندگى يكنواختى دارم. من مرغها را شكار مىكنم، آدمها مرا. همه مرغها عين همند. به همينجهت در اينجا اوقات به كسالت مىگذرد ولى اگر تو منو اهلى كنى، انگار كه زندگيم را چراغان كرده باشى. آن وقت صداى پايى را مىشناسم كه با هر صداى پاى ديگرى فرق مىكند. صداى پاى ديگران مرا وادار مىكند توى هفت سوراخ قايم بشوم، اما صداى پاى تو مثل نغمهى موسيقى مرا از سوراخم بيرون مىكشد. تازه، نگاه كن! آن جا، آن گندمزار را مىبينى؟ براى من كه نان بخور نيستم، گندم چيز بىفايدهيى است. گندمزارها مرا به ياد هيچ چيز نمىاندازند و اين جاى تأسف است! اما تو موهاى طلايى دارى. پس وقتى اهليم كردى، محشر مىشود! چون گندم كه طلايى رنگ است مرا به ياد تو مىاندازد، آنوقت من صداى وزيدن باد را كه تو گندمزار مىپيچد، دوست خواهم داشت ... حالا اگر دلت مىخواهد منو اهلى كن! » شهريار كوچولو جواب داد: « دلم كه خيلى مىخواهد اما وقت چندانى ندارم. بايد بروم دوستانى پيدا كنم و از كلى چيزها سردرآورم ! » روباه گفت : «آدم فقط از چيزهايى كه اهلى مىكند، مىتواند سردرآورد. انسانها ديگر براى سردرآوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دكانها مىخرند، اما چون دكانى نيست كه دوست معامله كند آدمها ماندهاند بىدوست! » تو اگر دوست مىخواهى خب، منو اهلى كن!» شهريار كوچولو پرسيد :« راهش چيست؟ » روباه گفت: « بايد خيلى خيلى حوصله كنى. اولش كمى دورتر از من به اين شكل لاى علفها مىنشينى، من زيرچشمى نگاهت مىكنم و تو لام تا كام هيچى نمىگويى - چون كلمات سرچشمهى سوء تفاهمها هستند - عوضش مىتوانى هر روز يك خرده نزديكتر بنشينى. » فرداى آن روز شهريار كوچولو آمد. روباه گفت: « كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودى، اگر مثلاً: هر روز سر ساعت چهار بعدازظهر بيايى من از ساعت سه تو دلم قند آب مىشود و هرچه ساعت جلوتر برود، بيشتر احساس شادى و خوشبختى مىكنم، ساعت چهار كه شد دلم بنا مىكند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است كه قدر خوشبختى را مىفهمم !! اما اگر تو وقت و بىوقت بيايى، من از كجا بدانم چه ساعتى بايد دلم را براى ديدارت آماده كنم ؟ » به اين ترتيب، شهريار كوچولو روباه را اهلى كرد. لحظه جدايى نزديك شد ... روباه گفت: « آخ! نمىتوانم جلو اشكم را بگيرم ! » شهريار كوچولو گفت : « تقصير خودت است. من كه بدت را نخواستم، خودت خواستى اهليت كنم. » روباه گفت : «همين طور است. » شهريار كوچولو گفت: « پس اين ماجرا فايدهاى براى تو نداشته ؟ » روباه گفت: « چرا، براى خاطر رنگ گندم! » « اما وقتى خواستى با هم وداع كنيم، من به عنوان هديه رازى را به تو مىگويم. » شهريار كوچولو بار ديگر به تماشاى گلها رفت و گفت : « روباهى بود مثل صد هزار روباه ديگر او را دوست خود كردم و حالا تو همه عالم بىهمتا است » و برگشت پيش روباه و گفت : «خدا نگهدار! » روباه گفت: «خدا نگهدار! و اما رازى كه گفتم خيلى ساده است! « جز با چشم دل نمىتوان خوب ديد. آنچه اصل است از ديده پنهان است. ارزش گل تو به قدر عمرى است كه به پاش صرف كردهاى! انسانها اين حقيقت را فراموش كردهاند، اما تو نبايد فراموشش كنى، تو تا زندهاى نسبت به چيزى كه اهلى كردهاى مسئولى ! » شهريار كوچولو زير لب زمزمه كرد: « جز با چشم دل نمىتوان خوب ديد. آنچه اصل است از ديده پنهان است ! » «فليپس ولكنز» كه اهلى، دلدارى! شده! سخن روباه را به نوعى ديگر بيان كرده و مىسرايد: دلبندم، مرا ببوس و بگذار از هم جدا شويم زمانى كه پيرى، چراغ روياهاى مرا خاموش مىكند، آن بوسه هنوز قلب و روحم را روشن نگاه خواهد داشت. نگارنده معتقد است: دوستى سفره مهربانى است، كه در آن بايد دلت را سر ببرى، و در پيش نگاه دوست گذارى و دوست لقمه خطا بردارد و تو لقمه اغماض! «جان اولين» دوستى را نخ طلايى مىنامد و مىسرايد: دوستى، آن نخ طلايى است كه قلب همه مردم جهان را بهم مىدوزد! اما، فرزانهاى بر اين باور است كه دوست كسى است كه از چگونه بودن! سخن گويد و در گوش جانمان نجوا كند: در شوره زار زندگى؛ گل باش و خار مباش! يار باش و بار مباش! «بلانش هاتريس» دوست را هم سايه دل نامد: « دوست همسايهى دل آدمى است! » و نگارنده بر اين باور است كه؛ دوست مانند: آينهاىست شفاف كه تمامى خطاهاى ما را به ما گوشزد كرده، در گوش جانمان مىسرايد: « هيچ لغزشى به خطا بدل نمىشود، مگر آن كه كمر به اصلاح آن نبندى. اما خطا كردن يك كار انسانى است ولى تكرار آن يك كار حيوانى است! » تا در آيندهى نزديك انگشت حسرت و تأسف به دندان نگزيم و نگوييم كه: « اگر كتاب زندگى چاپ دومى داشت، هرگز نمى گذاشتيم اين همه غلط تكرار شود! »و در پگاه پاكيزه زندگى، دوست در روح و جان ما مىسرايد: يا بياموز يا بياموزم! يا دانا باش يا به دنبال دانايى باش! دوستى، حضورى معطر و سبز داشتن در باغ خزان زده دوست است. فتح دل تنهاى دوست با شبيخون لبخند و مهربانى تا دوست به شعف بر تو بنگرد! «رابرت كنراد» بر اين باور است كه: « دوست شما، نيازمندىهاى پاسخ داده شماست! اما «هلن كلر» عطر خاطرهاى را بياد مىآورد و مىگويد: «در زندگى روزهاى مهمى است، آدمهايى را ملاقات مىكنيم كه مثل: يك شعر زيبا، وجود ما را از هيجان به ارتعاش مىآورند. آدمهايى كه غناى دست دادنشان همدلى ناگفتهاى را بيان مىدارد و سرشت مطبوع و سرشار آنها به جان مشتاق و بىقرار ما آرامشى شگفت را ارمغان مىدهد كه خداوند در هستهى آن است. پيچيدگى ها وتحريكپذيرىها و نگرانىهايى كه ما را در خود گرفتهاند، مثل: خوابى ناخوشايند مىگذرند و ما بيدار مىشويم تا زيبايى دنياى واقعى خداوند را به چشمهايى ديگر ببينيم و با گوشهايى تازه بشنويم! » اما باز هم براى شناخت دقيقتر و شفافتر دوست بايد الگو داشته باشيم. اگر كسى به شما يك سيب بدهد و بگويد: سيب گلاب است. شما ابتدا سيب را بو مىكنيد و به رنگ آن نگاه مىكنيد و مىگوييد: سيب گلاب بوى عطر مىدهد و آبدار و تازه است و با مقايسه آن مىفهميد كه آن سيب چون اين مشخصات را ندارد، سيب گلاب نيست! در اين جا داشتن الگو ضرورى و اجتناب ناپذير است! اين مهم را مولانا چه زيبا بيان داشته: بعضى باشند كه سلام دهند و از سلام ايشان بوى دود آيد! و بعضى باشند كه سلام دهند و از سلام ايشان بوى عود آيد! اين را كسى دريابد، كه او را مشامى باشد! اما عرفا معتقد هستند كه همه چيز در رابطه با خدا معنا مىدهد. بهخصوص دوست!! به اين بهانه « عليان مجنون » يكى از عرفاى مشهور زمان خويش براى دوستش فالودهاى درست مىكند كه صعود بسوى معبود را چون نردبانى از نور مىگرداند. بخوانيد ماجرا را ... حكايت فالوده عارفان : «عليان مجنون» مىگويد : روزى به خانه دوستى رفتم. او برايم فالوده آورد؛ به او گفتم: « اين فالوده عالمان است، دوست دارى فالوده عارفان را به تو ياد دهم؟ » دوستم گفت: «آرى! » گفتم: « عسل صفا، شكر وفا، روغن رضا، نشاستهى يقين را در ديگ تقوا بريز؛ آب خوف بر آن بيفزا، با كفگير عصمت مخلوط كن و بر آتش محبت بپز؛ آن گاه در ظرف فكرت بريز و با بادبزن حمد خنك كن و با قاشق استغفار بخور! » منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد /س
|
|
|