|
تأثير دوست
-(10 Body)
|
تأثير دوست
Visitor
763
Category:
دنياي فن آوري
اگر دوستى به مهمانى دل تنهاى ما آمد و پايش را در محراب خلوت دل تنهاى ما گذاشت و وقتى پاى شنود گلواژههاى صورتى او نشستيم، ذهن و دل ما را چون پرستويى سبكبال به دنبال شميم خويش و درنهايت به سوى حضرت عشق رهنمون ساخت، بايد بدانيم كه آرى، خود اوست، نيمهى گمشده مان! مولوى گويد: هر ندايى كه تو را بالا كشيد آن ندا مىدان كه از بالا رسيد «شمس تبريزى» گويد: « اگر سخنى را شنيديد و به دلتان نشست، بدانيد كه آن سخن حق است و به دنبال آن برويد ! » نگارنده بر اين باور است كه: متبركند انسانهاى اندك شمارى كه پيوسته در روح ديگران جارى هستند، آنان سرريز از عشق و لبريز از محبت هستند كه چه دلنشين است همسايهگى با چنين روحهايى كه آدمى را از روزمرگى به روزسبزى مىبرند و انديشه و احساس انسان را بر بال سپيد فرشته تنهايى و عشق و عرفان مىنشانند و بر چكاد فرزانگى عطرآلود و سبز خويش مهمان مىكنند و جام وجود آدمى سرشار از دل مشغولى شعفانگيز و دلشوره شوقناك حضورشان مىگردد و از قول «جبران خليل جبران» مىگويند: تو دو تن هستى؛ يكى، بيدار در ظلمت و ديگرى، خفته در نور! آنگاه ياد معطر نامش بر گلبرگهاى نازك دلمان تازگى و طراوت را به ارمغان مى آورد. او انسانى است كه با پر نگاه تفكرش دل و روح آدمى را بر نيلگون آسمان بيكران فرزانگى مىبرد و لب بر بالهاى فرشتگان سپيدبال خودباورى مىنهد و غم و رنج و غربت و تنهايى و بىكسى انسان را چون غبارى در همهمه تفكر و هلهله شعفناك خويش محو مىكند و پريشانى آدمى را پرپر و دست در دست لرزان و چشم در چشمان بىتابمان مىاندازد و با سكوتى طربناك مىسرايد: « مهربونم، خيلى دلم برات تنگه، چشم به راه فرداهاى طلايى تو دارم! » دوست، پاكيزگى در تفكر را به ما مىآموزد، زيرا: عمل تجسم مادى انديشه است و اخلاق تظاهر مادى فكر پس، براى داشتن اعمالى خوب بايد افكارى خوب داشت! «توماس هاكس» اينگونه دوست را متبرك دانسته و موهبتى از طرف خداوند و مىگويد: « متبركند آنها كه اين موهبت را دارند تا دوستى بيافرينند. و آن خود هديهاى است از جانب خداوند. بسيار است آنچه بدين معنا مىگنجد، ولى بالاتر از همه، قدرت آن است كه آدمى از خود بيرون شود، و با درون ديگرى آنچه را شريف است و عزيز تواند بود، بستايد و دوست بدارد! » «كامينگز» دوست را دولت مىداند و مىسرايد: اينقدر كه ما (هر دو) ايم و بى (دويى) شب كجا مىتواند اين قدر آسمان باشد؟ آسمان كجا مىتواند اينقدر آفتابى باشد؟ از دولت توست كه من اين قدر منم! اين انسانهاى متبرك، كارى را كه « ميكل آنژ » با آن قطعه سنگ كرد، با سنگ وجود آدمى مىكنند و فرشته درون انسان را تجسم مىبخشند. حكايت « ميكل آنژ » و فرشته: روزى ميكل آنژ با كمك عده اى سنگ سياه نسبتاً بزرگى را بر روى زمين مى غلطاند تا به طرف منزل خود ببرد. يكى از دوستان ميكل آنژ نزديك او آمد و پرسيد: « با اين سنگ سياه چه مىكنى؟ » ميكل آنژ گفت: « فرشتهاى درون او اسير است كه مىخواهم او را نجات دهم. » دوست ميكل آنژ با ناباورى از او خداحافظى كرد و رفت. چند ماه بعد، دوست ميكل آنژ به مهمانى او آمد و مجسمهى سنگى فرشته بسيار زيبايى را در اتاق او ديد. با حيرت و تحسين از ميكل آنژ پرسيد: « اين مجسمه چقدر زيباست از كجا آوردهاى؟» ميكل آنژ گفت : « از درون همان سنگ سياه درآوردم! »بىشك، در همسايگى و مجاورت اين انسانهاى معطر و متبرك روح و جسممان داراى فيلترهايى نامريى مىشوند. بدون آن كه خودمان بفهميم و براى آنكه فرشته درونمان را تجسم بخشند، براى وجودمان فيلتر مىگذارند: يك فيلتر براى ذهنمان ، كه به هر چيزى نينديشيم! يك فيلتر براى چشمانمان ، كه هر چيزى را نبينيم! يكم فيلتر براى گوشمان ، كه هر سخنى را نشنويم! يك فيلتر براى زبانمان ، كه هر سخنى را بدون تأمل و تفكر نگوييم! يك فيلتر براى دلمان ، كه هر كسى را رخصت ورود به آن ندهيم! يك فيلتر براى روحمان ، كه انسانى دگرانديش باشيم! صحبت از زبان شد، داستان جالبى راجع به زبان بگويم! حكايت حاكم و زبان: روزى حاكمى به وزيرش گفت: امروز بگو بهترين قسمت گوسفند را برايم كباب كنند و بياورند. وزير دستور داد، خوراك زبان آوردند. چند روز بعد حاكم به وزير گفت: امروز مىخواهم بدترين قسمت گوسفند را برايم بياورى و وزير دستور داد باز هم خوراك زبان آوردند. حاكم با تعجب گفت: يك روز از تو بهترين را خواستم و يك روز بدترين، هر دو روز را زبان برايم آوردى، چرا؟ وزير گفت: « قربان، بهترين دوست براى انسان زبان اوست و بدترين دشمن نيز باز هم زبان اوست! » اكنون دانستيم كه اين زبان كوچك مىتواند هم موهبتى باشد برايمان، هم مصيبتى! و دوست چه اثرات شگفت و حيرت آورى را براى روحمان به ارمغان مىآورد. خب بريم سر مطلب قبل، اكنون مىفهميم، اين پاكان هدفمند روزگار ( منظور دوست فهيم و فرزانه است ) كه همچون رايحهاى دلپذير حضور سبزش در كنارمان جارى است، در گوش جانمان مىسرايد: اهل اخلاص باش و اهل ريا مباش! اهل حال باش و اهل قال مباش! اهل دل باش و اهل تن مباش! اهل عرش باش و اهل فرش مباش! اهل نور باش و اهل گور مباش! آنگاه، در دفتر مشق زندگىمان يك سرمشق از قول پيامبر برايمان مىنويسد: قدر چهار چيز را قبل از دست دادن آن بدان: ثروت را قبل از فقر سلامتى را قبل از بيمارى جوانى را قبل از پيرى زندگى را قبل از مرگ. سپس، در دفتر ديكته فرداىمان مىسرايد: بايد انسان بودن، پاك بودن، مسئول بودن و در انديشه سرنوشت ديگران بودن وظيفه نباشد، بلكه، صفت آدمى باشد !! و با نگاهى ژرف به اعمال ما در گوشمان آرام نجوا مىكند: عملى اگر كاشتى « عادتى » درو خواهى كرد! عادتى اگر كاشتى « اخلاقى » درو خواهى كرد! اخلاقى اگر كاشتى «سرنوشتى » درو خواهى كرد! حكايت لطيفى درباره قداست درستى بخوانيد: حكايت معبد دوستى: بر گسترهى دو مزرعهى همجوار، دو كشاورز دوست زندگى مىكردند. يكى تنها بود و ديگرى همسرى داشت و فرزندانى. محصول خود را برداشت كردند و شبى آن مرد كه خانوادهاى نداشت چشم گشود و انباشته محصول خود را در كنار ديد و انديشه كرد: « خدا چه مهربان است با من، اما دوستم كه خانوادهاى دارد، نيازمند غلهى بيشترى است.» چنين بود كه سهمى از خرمن خود برداشت و به مزرع دوست برد. و آن ديگر نيز در محصول خود نگريست و انديشه كرد: «چه فراوان است آنچه زندگى مرا سرشار مىكند و دوست من چه تنهاست، و از شادمانى دنياى خويش سهمى نمىبرد. » پس به زمين دوست خود رفت و قسمتى، از غلهى خويش بر خرمن او نهاد. و صبح روز بعد چون كه باز به درو رفتند، هر يكى خرمن خويش را ديد كه نقصان نيافته است. و اين تبادل همچنان تداوم يافت تا آنجا كه شبى در مهتاب دوستان فراروى هم آمدند هر دو با يك بغل انباشتهى غله و راهى كشتزار ديگرى. آنجا كه اين دو به هم رسيدند، معبدى بنياد شد! «آلن دوان» داشتن اين گونه دوست را همچون صبح بهارى مىداند و مىسرايد: زندگى يك صبح بهارى است اگر دوستى داشته باشى كسى كه با او راه بروى با او حرف بزنى به جانبش رو كنى. زندگى يك صبح بهارى است اگر دوستى داشته باشى تا كمى آفتاب را با او قسمت كنى، كه تو را يارى دهد پس حالا و هميشه تو را يارى هست! راستى، با چنين دوستى، راندن در جادههاى زندگى چه دلپذير است و دلنشين، اگر تاريخ مصرف نداشته باشد. گفتيم تاريخ مصرف، راستى راجع به تاريخ مصرف چه مىدانيد؟ معمولا روى شيشهى شير يا مواد خوراكى و مصرف شدنى مثلا مىنويسند: تاريخ مصرف تا 11 / 10. اگر در روابط آشنايى و دوستىهايمان دقت كنيد، حتما تاريخ مصرف دارد. يعنى، بعد از يك جابهجايى فيزيكى ارتباط و آشنايى ما نيز تاريخ مصرفش به اتمام مىرسد و از آن آشنايى فقط يك ياد مىماند. خوب من! بايد بكوشيم روابط پاكيزه و دوستىهاى با ارزشمان تاريخ مصرف نداشته باشد و بكوشيم با انتخابى آگاهانه و فهيم روى شيشه دلمان حك كنيم؛ تاريخ مصرف ندارد !! چكيده مطالب: - به ياد داشته باشيم! دوست مثل معلم خصوصى است كه لحظه به لحظه افكار خودش را براى ما ديكته مىكند! پس اول ببين چه مىخواهى؟ و در چه درسى ضعف دارى؟ آن موقع معلم خصوصى ات را در آن رشته انتخاب كن. - مطمئن باش! انتخاب دوست يعنى، نيمى از راه زندگى را رفتن! - اگر زندگى بزرگان علم و دانش را بخوانيم، هميشه ردپاى يك دوست خوب را در ساحل هستىشان مشاهده خواهيم كرد! - سعى كنيد همين حالا دوستانتان را با « الك » صداقت، پاكى، تفكر و آگاهى جدا كنيد و اوقات باارزش خود را با كسانى بگذرانيد كه حداقل بتوانند راهى درست نشانتان بدهند. - يادت باشه! دوست يعنى، نيمهى ديگر ما! اكنون دوست دارى نيمه ديگرت چگونه باشد؟ - فراموش نكن! بعد از پدر و مادر، دوست يگانه سازنده جان و دل و روح ماست! - به تعبيرى ديگر، دوست يعنى، پاسخ نيازهاى شما. اكنون به دوست خود بنگريد، اميدوارمخجالت نكشيد! جان كلام: اگر دوستى به تو راه صداقت، مهربانى، تلاش، عشق و صميميت را نشان داد، سخت در دامنش آويز! منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد /خ
|
|
|