|
چرا بهائي نماندم
-(1 Body)
|
چرا بهائي نماندم
Visitor
718
Category:
دنياي فن آوري
بيش از هشتاد سال از عمر او گذشته است اما حتي در بستر بيماري سرزنده و پويا و با شور از گذشته ها سخن به ميان مي آورد و صميمانه با کاربر سايت (صفا)سرگذشت خودرا در ميان مي گذارد. مبلغي مشهور در بهائيت بودم که مرا هم پايه آيه الله بروجردي مي خواندند اما تحقيق و پژوهش مرا به سوئي دگر کشانيد... من در سال 1300 در يک خانواده کشاورز متولد شدم.آن موقع ،دوران تاخت و تاز همه جانبه فئودال ها در کشور بود و بيشتر پراکندگي در زندگي من از دست آنها بود... ما کشاورز بوديم و اربابان زمين خوار،هرچه درمدت سال زحمت مي کشيديم به يغما ميبردند و ما دست خالي به خانه بر مي گشتيم.عده اي هم به نام دين با سخنان پوچ کار آنها را توجيه مي کردند و مردم را از دين دور مي نمودند..از بس به ما ستم مي کردند ما مجبور بوديم در غار زندگي کنيم. در چهار فرسخي شرقي بروجرد دهي بود به نام فخرآباد که غارهايي در زير زمين داشت و مردم از فرط فقر در آنها زندگي مي کردند(آن ده شايد الان خراب شده باشد) . خود من درآنجا ودر اين شرايط بدنيا آمدم و طعم فقر را چشيدم.پدرم در آخرعمر بخاطر فقرو فلاکت هلاک شد.نامش ملاحسينقلي بود ولي از ملائي خود استفاده نمي کرد.دسترنج همه را فئودال ها و زمينخواران به غارت مي بردند...اگر زارعين سرکشي مي کردند چندتا امنيه مي فرستادندوهمه را وسط زمستان از ده بيرون مي کردند و آنها در بيابان سرگردان مي شدند... در اين شرايط سخت مردم دنبال يک راه نجاتي مي گشتند.دنبال يک منجي مي گشتند که آنها را از دست سلاطين قاجار و ملايان درباري و اربابان زمينخوار نجات دهد... من در سن چهار سالگي پايم شکست و از بي دکتري و بي درماني فلج شد.مادرم از غصه من از دنيا رفت.برادرم هم توسط نامادري در تنور سوخت و همه اين رنج ها ي روحي و جسمي تحولي در روح من پديد آورد.ازسوي ديگرعشاير هم مردم را غارت مي کردند و بلايا از شش جهت به ما رو آورده بود...مرابه مکتبي در ده مجاور فرستادند و آنجاخواندن و نوشتن و قرآن آموختم.در آن زمان تازه آيه الله بروجردي هم از نجف برگشته بودند و من مدتي از محضر ايشان کسب فيض کردم. وقتي به ده بر گشتم ديدم همه زراعت ازبين رفته و ملاي آنجا ميرزا هدايت الله که ملاي ده دوازده روستاي اطراف بودهم فوت کرده است.مردم وقتي مرا ديدند گفتند چون تو درس خوانده اي و از ما هستي بيا و ملاي ما باش.من يک روضه خوان ساده و بي سر وصدا براي آنهابودم و آنها هم در اوج فقر بودند.و حتي سر خرمن هم که مي خواستند چيزي به من بدهند ،چيزي برايشان باقي نمي ماند که بدهند و ما هميشه در ذلت و فقر زندگي مي کرديم و خان ها و فئودال ها مشغول دوشيدن مردم بودند.من چون خودم کشاورز بودم به ياري کشاورزان مي پرداختم لذا اربابان به دشمني من برخاستند و عده اي را برانگيختند که اين مخالف دولت و دين است چون طرفداري از کشاورزان مي کند.آن موقع تازه سروصداي کمونيست بلند شده بود و مراهم طرفدار آنها معرفي کردند در حاليکه اصلا از کمونيست و توده بي خبر بودم.شب خانه مارا سنگ باران کردند و مجبور شديم با زن و بچه فرار کرده به بروجرد برويم و آنجا در گرسنگي و بيچارگي بسر بريم. در اين دشواري ها تنها چشم اميد ما به مولابود... در اين دشواري ها تنها چشم اميد ما به مولابود، هيچ وقت مولا را فراموش نکردم، هرگز صاحب الزمان را، ولي امر را، ولي عصر را فراموش نکردم. و هرگز نمازم قضا نشده، اگر هم قضا شده قضايش را به جا آوردم، من در نماز و روزه و دين و ايمان ثابت و محکم بودم، و چند تا ردّيه هم از بهاييت، مثل کشف الحيل و کتابهاي ديگر که در ردّ اين ها نوشته بودند، خوانده بودم. بطلان اين فرقه بر من ظاهر بود. مي دانستم که اين ها يک فرقه ي ضالّه ي مضلّه ي بي سر و پايي هستند. ولي چه کنم که فقر و فاقه و اين آخوندها مثل سيّد عباس علوي و ملا عبد الحميد اشراق خاوري و اسد الله فاضل مازندراني و صدر الصدور اصفهاني که اين ها به او اين لقب را دادند، اين ها همه از فقر به بهايي گري روي آوردند. هيچ کدام از روي ايمان نبوده، همه از بيچارگي و درماندگي و فقر گول اين ها را خوردند و اکثر آن علماي اوّليّه ي بهايي گري هم که شيخي و از پيروان شيخ احمد احسائي و سيّد کاظم رشتي بودند. بالاخره من يک شب گرسنه و بيچاره در خانه نشسته بودم. اين ها در کمين بودند. عدّه اي به بروجرد مهاجرت کرده بودند. محمود مطلق يهودي زاده که خودش را بهايي قلمداد مي کرد و نام ديگري هم داشت، مثلاً الياس بود. پدرش نام پسرانش را "محمود" و "احمد" و "ابوالقاسم" و "محمد" گذاشته بود، براي فريب مردم. يک شب نصف شب يکي در زد. رفتم و در را باز کردم و ديدم يک نفر نقابدار يک پاکت گذاشت دست من و فرار کرد. هر چه گفتم تو کيستي، جواب نداد. آمدم تو و آن را باز کردم و ديدم در آن تقريباً 700 تومان به پول آن وقت پول گذاشته اند و نوشته اند:"ما چون ديديم که مسلمين در حقّ تو ستم کردند، اذيّتت کردند و غارتت کردند، سنگ بارانت کردند، آمديم و به تو کمک و ياري داديم. ما دست غيبي هستيم." و ننوشته بود که ما که هستيم. اين رفت و من گفتم اين ها عجب مردمان خوبي هستند؟ اين ها کيند که من نمي شناسمشان؟ اين ها فرشتگان آسماني هستند. ملکوت سماوات هستند. اين گذشت تا بعد از يک ماه باز آمد در زد و پولي داد و رفت. من نمي دانستم که اين محمود مطلق يهودي زاده است. مرتبه ي سوم دلش مي خواست که من بشناسمش. من دست بردم و نقابش را پايين کشيدم. ديدم محمود است و من او را مي شناسم، چون در آن جا کار مي کرد. اين ها هر جا مي روند يک کاري پيشه مي کنند. من گفتم آقا محمود شما هستي؟ گفت: بله من بودم. ما بهايي هستيم و به داد درماندگان مي رسيم. کار ندارم که تو قبول کني امر ما را يا نکني، ولي سزاوار بود که ما به تو برسيم. بالاخره اين ها در بين مردم شايع کردند که من از آن ها هستم، در حالي که من ذرّه اي به بهايي گري اعتقاد نداشتم. من پيرو علي و پيرو مولا بودم. بالاخره سر و صدا را بلند کردند. بعد يک روز به من گفت که تو از بروجرد فرار کن، اينجا مي کشنت. گفتم:"کي مي خواهد مرا بکشد؟" گفت:"آقا نورالدين" که يک سيد پليد نابه کار لوتي بود که الان هم مريض است، و به مرض ديوانگي مبتلا شده، آن را برانگيخته اند و به او پول دادند که مرا اذيت کند. عمامه ي مرا او برداشت و مرا مجبور به فرار کرد. من زن و بچه را گذاشتم در بروجرد و به من يک آدرس دادند و گفتند برو کنار آن بيمارستان هزار تخت خوابي و احمد مطلق برادر محمود آنجاست. اين ها از آن جا نوشته بودند يا تلگراف کرده بودند که هم چنين کسي مي آيد و آدم ساده اي است ولي عمامه بر سرش دارد. و به من هم گفتند عمامه ات را بگذار. من آمدم و همين جور از روي فقر و فاقه با لباسي پاره و يک جفت گيوه آمدم تهران و رفتم در خانه ي احمد مطلق و ديدم که انگار آن ها منتظر بودند و يک مرتبه در باز شد و به اندازه ي ده تا زن و دختر زيبا مرا بغل کردند و مي بوسيدند پاي مرا و مي گفتند ابراهيم خليل آمده، موساي کليم آمده، جبرئيل روح الامين آمده. من مي گفتم الهي اين ها چيند؟ هيچ کس در آنجا به من اعتنا نمي کرد ، حتي پيرزن ها از من گريزان بودند. اين دخترهاي زيبا همه با ميني ژوپ، مرا بغل مي کنند و مي بوسند، حقيقت که خوشم مي آمد، ولي من هرگز و هيچ وقت اهل فسق و فجور نبودم. آخوند هاي ديگر که مي آمدند، کاري مي کردند که شيطان شرمش مي آمد. زن ها و دخترهاي اين ها را ... ولي الحمدلله رب العالمين هيچ کار خلافي از من سر نزد. ما را بردند و شستشو کردند و حمام بردند و با مشک و گلاب شستند و الله ابهي مي کردند و اين تکبيرشان بود. به من خيلي احترام گذاشتند. پاي مرا مي بوسيدند و مي گفتند دست بوسي در مسلک ما حرام است و پاي ما را مي بوسيدند. بعد يک هفته دو دست لباس عالي براي من درست کردند. يک دست لباس آخوندي و يک دست کت و شلوار. يک دفعه بزرگان بهايي جمع شدند مثل احمد يزداني، عباس علوي، عبدالحميد اشراق خاوري، و ديگر بزرگان، عبدالکريم ايادي که دکتر شاه بود، پاي مرا مي بوسيدند. عبدالکريم ايادي ملعون که به خدا هم اعتقاد نداشت، گفت پايش را بشوريد و هر کدام استکاني از آب پاي من خوردند و مي گفتند اين تبرک است و در راه عقل زحمت کشيدند. قرعه انداختند که من مهمان که باشم. من چهل روز مهمان آن ها بودم. بعد آمدند براي من کلاس تشکيل دادند و دختران و زنان کلاس مي گذاشتند، من جوان بودم ولي من هيچ نظري به دختران و زنان آنها نداشتم. همين جور بي ناموس ها با ميني ژوپ جلوي من مي نشستند و فلانشان را نشان مي دادند. چه بگويم از بي ناموسي اين ها. اي کساني که سخنان مرا مي شنويد. از اين طايفه فرار کنيد مثل گوسفند از گرگ. اين ها دروغ گو هستند، شياد هستند، نابکارند. و دين حق همان دين اسلام و راه علي بن ابي طالب است. يک مدّتي کلاس ايقان براي من تشکيل دادند. بعد از مدّتي گفتند که معمم شو و ما تو را ببريم در شهر ها بگردانيم و به من مي گفتند نائب آقاي بروجردي و جانشين آية الله بروجردي، با وجود اين که من يک روضه خوان ساده بودم... آري به من مي گفتند نائب آقاي بروجردي و جانشين آية الله بروجردي، با وجود اين که من يک روضه خوان ساده اي بودم در ده! قبل از آن مرا از محفل ملّي خواستند. سرهنگ شاهقلي ملعون در رأس کار بود. ولي احمد مطلق با من آمد. گفت:"هر چه گفتند بگو بله ، همين جور است. نگي نه، انکار نکني، که بد بخت مي شوي." اين ها مرا بردند و سرهنگ شاهقلي دست در گردن من انداخت و گفت : "چقدر زحمت کشيدي در اين راه! چقدر رنج کشيدي در اين راه!" گفتم:"جناب سرهنگ شاهقلي من زحمت و رنج کشيده ام، ولي نه در اين راه. در اين راه نبوده" گفت:"تو مگر در آن دهي که بودي نرفتي در مسجد 25000 نفر در پاي منبرت بودند، خواب ديدي شب که حضرت عبدالبها به خوابت آمد و گفت بيدار شو که وقت مي گذرد با سر پا زد به متکاي تو و تو رفتي مسجد و بنا کردي سخن گفتن، در آن مسجد 150 نفر ايمان آوردند؟!" گفتم:"جناب سرهنگ شما شايد مرا به جاي ديگري گرفتيد يا ديگري را به جاي من گرفتيد. کي من همچين کاري کردم؟ آن ده شايد همه اش 100 نفر هم جمعيت نداشت. اصلاً مسجد هم نداشت. مسجد خرابه اي داشت که متروک شده بود. کي کسي پاي منبر من بود؟ کي من چنين جرأتي داشتم که بروم آنجا؟ گفت:"چرا آن محمود زد با چماق پاي تو را شکست." گفتم:"جناب سرهنگ پاي من در 4 سالگي شکسته، کي محمود را من مي شناختم؟" احمد زد به پهلوي من و گفت:"بدبخت بگو بله، اگر از اينجا رانده شوي کجا مي روي؟" گفتم بله جناب سرهنگ همه ي اين ها صحيح است." گفت:"دومليون مال تو را به غارت برده است. هزار گوسفند داشتي به غارت بردند." حالا من يک بز ريقو هم نداشتم. خواستم بگويم نه، احمد گفت بگو بله. گفتم:"بله بله به غارت بردند." هرچه دروغ بود به ناف ما بستند. گفتند تو مي خواستي بعد از آقاي بروجردي مرجع شيعيان جهان شوي. من يک روضه خوان بيچاره بودم که از روي کتاب جوهري و اين ها روضه مي خواندم. گفت نه اين حرف ها چيه؟ تو درمحضر درست 200نفر طلبه درس مي خواندند. حالا هم چين چيزي نبود، من محضر درسي نداشتم. هر چه من انکار مي کردم آنها... همه را از ترس من اقرار کردم. چون شنيده بودم فاضل مازندراني را سم داده بودند مي خواسته برگرده. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را در مصر سم دادند، آن هم پشيمان شده بود. ميرزا نعيم اصفهاني را مسموم کردند که مي خواسته برگرده. اين ها ترورچي بودند. مي کشتند هرکسي که نام و نشاني داشت و مي خواست برگرده. من بارها از اشراق خاوري شنيدم که مي گفت:"يا ليت امّي لم تلدني" يعني اظهار پشيماني از تولد خودش مي کرد. مي گفت من همان را گويم که حضرت سجاد گفته يا ليت امّي لم تلدني اي کاش مادر مرا نمي زاد و به اين ورطه نمي افتادم. اين سخنان را که گفت بعد از يک هفته هم مرد. اين ها ديدند که اشراق خاوري داره کم کم آدم مي شود و پشيمان مي شود. بالاخره ما را بردند حرکت دادند به سمت مازندران و دهي در آنجاست به نام عرب خيل، 700 نفر از اين فرقه ي ضالّه ي مضلّه در آنجا بودند. من از بردن نامشان خجالت مي کشم، هي مي گم فرقه ي ضالّه ي مضلّه يا اغنام. مرا بردند آنجا و جمع شدند بين من. عمامه اي به سرم بسته بودند که خرواري بود. عبا و قبا و بساطي که من هرگز در خواب نديده بودم، در اين مدّت ريش من بلند شده بود و قبضه اي شده بود. مرا سوار قاطر کردند و گفتند :"تو فقط گردنت را شرق نگه دار و يک کلمه سخن نگو، هيچي نگو. ما درباره ي تو سخن مي گوييم." من پيش خودم گفتم عجب دجّالي از من درست کردند. مي دانستم اين ها همه اش باطل است ها، نه اين که ...، ولي گرفتار بودم. آقا گرداندند و تمام آنجاهايي که از اين فرقه ي ضالّه بود ما را معرّفي کردند که اين نائب آقاي بروجردي است. ما ديديم در نامه باز شد از خارج. ايراني هايي رفته بودند خارج، نامه ي خورشيد درخشان، آفتاب تابان، دانشمند روي زمين، هي به من نامه مي نوشتند. شايد اين نامه باشد الان در پيش رفقا. ستاره ي درخشان، آفتاب آسمان حقيقت، تالي تلو عبدالبهاء، از اين چيز ها در باره ي من بسيار نوشتند. بالاخره مرا گردش دادند بين همه ي شهرها، از طوس گرفته تا زاهدان و تا چابهار و تا خوزستان، در تمام آنها مرابه عنوان عدل آيه الله بروجردي که بهائي شده معرّفي مي کردند ... اين ننگ و نفرت است ها. اگر به کسي بگويند خلاف ادب خلاف ادب بگويند دزد، بگويند قاچاق چي، بگويند قطاع الطريق، بگويند آدم کش، از اين اسم بهتر است. زنهار زنهار زنهار، اي جوانان، اي عزيزان، فريب اين ها را نخوريد. اين ها همه کلک است. اوّلاً باب که ديوانه بوده،هر روز ادعائي مي کرده تا اينکه خود را قائم موعود خواند.اگر قائم است پس کو عدل و دادش؟! مهدي عليه السلام که بيايدجهان را از عدل و داد پر مي کند :يملأ الأرض قسطاً و عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً. پس اين ظلم و جور که اکنون صد برابر شده، اين همه ستم که در دنيا زياد شده اين چه موعودي است.اينطوري رسوا شد. باب را که گرفتند و چوب بستند و سه چهار بار ترکه به پايش زدند در زير چوب و فلک مي گفت غلط کردم، ولم کنيد! اين باب مخبط و ديوانه بوده لذا علما حکم به قتلش ندادند، ميرزا حسينعلي هم شيّاد و نابکار بوده، جاسوس انگلستان بوده. اوّل باب را که دالگورکي برانگيخت. دالگورکي جاسوس روس بوده. ميرزا حسينعلي را هم انگليسها برانگيختند. در روس اين ها کارهايي کردند که من ديدم و گفتني نيست.در ايران هم همينطور... ما در مازندران بوديم، يک آمريکايي آمده بود مطب دکتر فروغ الله بسطامي و مترجمي هم داشت. مي گقت آمدم قبر قدوس را زيارت کنم. نمي توانست بگويد الله ابهي، مي گفت اولّا پا. بعد فروغ الله بسطامي گفت ببين امر تا کجا رفته، اين از ينگه دنيا آمده و مي گويد اولّا پا ! بعد شب بردندش در يک مسجدي که قبر قدوس در آن بود و آن را خريده بودند. اين آمريکايي مثل خر غلت مي زد روي زمين و خودش را به آنجا مي ماليد. بعد اين ها به من مي گفتند :"ببين اين ايمان داره ها، داره مثل خرغلت مي زنه." بالاخره وقتي برگشتيم برايش جلسه چيدند. گفت من هرگز بي زن شب نمي خوابم. يک زني بايد پهلويم باشد. بعد يک مستخدمي آنجا بود. زني بود که قامتش تقريباً نيم متر بود، خيلي کوتاه بود. خيلي قصيرالقامت، يک چشمش کور، زشت، اسمش هم فانوس بود. من اشاره کردم به او و گفتم امشب اين پهلويت مي خوابد. خنديد و يک چيزي گفت به انگليسي، گفتم چي مي گه گفتند مي گه عجب رندي هستي، اين اسمش چيه؟ گفتم فانوس.گفت شمع من به اين فانوس نمي خورد. نگاه کرد در ميان زنان، يک شخصي که اسمش را نمي برم، زنده است الان. آن زن خيلي خوشگل و جوان بود. ميني ژوپ پوشيده بود. او را انتخاب کرد. شوهر نابکار نامردش زن خودش را دو دستي تقديم آمريکايي کرد. آمريکايي تا صبح با اين زن خوابيد. صبح که شد با دسته ي گل و شيريني شوهر زن رفت. اين ها يک آمريکايي يا انگليسي يا فرانسوي يا خارجي که مي آمد از شادي پر در مي آوردند. و هر چه مي خواست در اختيارش مي گذاشتند. اين آمريکايي شهر به شهر گردش کرد و همين کارها را در بابل کرده بود، با ساير زن هاي ديگر هم کرد. اين ها مي گفتند :حرّمت ازواج آبائکم فقط زن پدر بر شما حرام است. ديگر باقي زن ها براي شما حلال است، ديگر باقي زن ها براي شما مباح است. من ديده ام که با دختر خودشان، با خواهر خودشان، مادر خودشان، با عروس خودشان همخوابي کردند. هيچ بلايي تا به حال براي اسلام مثل اين ها ايجاد نشد. امپرياليست اين بلا را ايجاد کرده است. نه قرامطه نه آن گذشته ها که در تاريخ نوشته، هيچ بلايي اين گونه نبوده است. اين يک بلاي خطرناکي است که الان هم در اطراف گيتي پراکنده شده اند و مشغول گمراه کردن مردم هستند. عباس افندي در اسلامبول مي شود شاگرد حاج رسول آقاي تنباکو فروش تبريزي. او جوان و زيبا بوده داستان حاج رسول آقاي تبريزي هم با او معروف است ...داستان گم شدن کمربندي زرين و پيداشدنش زير لباس او و بيرون کردنش از آنجا... شوقي هم که ديگر حالش را مي دانيد صبحي هم نوشته در کتابش... مي خواستند بروند آمريکا، شوقي را راه ندادند، سفليس داشت، همان موقع که عبدالبها مي خواست برود آمريکا. اين ها شده اند ولي امر، شوقي: مرکز ميثاق، عبدالبهاء:جانشين بهاءالله من يک روز به يک بهايي گفتم :"عباس افندي را با حضرت علي چگونه مي بيني؟" گفت:" به، علي کيه؟ تازه اگر علي زنده بود، کفش هاي شوقي را جفت مي کرد." پناه بر خدا. من خيلي ناراحت شدم. مي دانستم که اين ها همه دروغ و تزوير و نيرنگ است. آخر شوقي ملعون و عبدالبهاي ملعون کجا و علي کجا؟ بالاخره اگر اين گرفتاري ها را بخواهم بيان کنم، مثنوي هفتاد من کاغذ شود... من هي مي گفتم پروردگارا يک راه نجاتي براي من درست کن، يک دست قوي که مرا از اين ورطه نجات دهد. اگر بخواهم بگويم خيلي گفتني ها هست که آنها چه کردند خيلي فساد کردند. خيلي فساد هم الان مي کنند هر جا باشند. بالاخره ما هميشه به درگاه خدا مي ناليديم. مناجات مي کرديم. پروردگارا من گرفتارم. مرا به دست يک مرد بزرگي از اين ورطه نجات بده لذا متوسل شدم به حضرت صاحب و گفتم يا مولاي، يا صاحب الزمان، يا مولاي به دادم برس...و آن حضرت هم از من دستگيري فرمودند به نحوي که الان نمي توانم عرض کنم... مرا به بزرگواري ارجاع دادند و فرمودندمنتظرت هستيم، چرا نمي آيي؟ ما منتظرت هستيم، از چي مي ترسي؟ حيّ لا يموت خداست، زنده است. روزي رسان است. ما هر چه داشتيم با هم مي خوريم. نترس. ما تو را نگهبان برايت مي گذاريم. اين ها مي کشتند ديگر... آن برگواري که مرا به او سپردند را بالاخره پيدا کردم و او هم همان جملات را فرمود...او و يارانش مرا نجات دادند ...اگر في الحقيقه او نبود و شاگردانش نبودند، بيست مليون از اين فرقه ي ضالّه در ايران پيدا مي شدند. آن ها نگذاشتند. من حتي شنيدم از بزرگان بهايي که مي گفتما بساطمان را جمع کنيم از ايران برويم، چون اين شيخ نمي گذارد ما اينجا تبليغ کنيم. چون او از حلبي خوف و ترس برداشته بود. مي گفت اين ها نمي گذارند ما در ايران تبليغ کنيم. بساطمان را جمع کنيم و برويم هندوستان. پيش خودم گفتم هيچ جا مثل ايران نيست. بيچاره هندي ها، آنجا سي هزار دين هست. کسي به اين حرف ها گوش نمي دهد. بالاخره چيزي نوشتيم و امضا کرديم و داديم که در روزنامه ها منتشر کنند. در روزنامه ها عکس من چاپ شد و من تبرّي جسته بودم. بعد مرا حرکت دادند به شهرها و من سخنراني کردم. بيش از پنجاه سخنراني من در باره اين ها کردم و خيلي ها متنبه شدند و برگشتند. سال ها از اين مرحله گذشت .... خيال نکنند که من از آن ها بودم. نه من از آن ها نبودم. من هميشه مسلمان، پيرو رسول خدا، خاتم الأنبيا و پيرو اميرالمؤمنين و جانشينانش بودم و الان هم دستم به دامن وليّ عصر، صاحب الزّمان است... وقتي هم که انقلاب شد و امام خميني در مدرسه علوي بود مرا دوش گرفتند و صلوات گويان بردند پيش امام خميني. امام خميني پرسيد کيه؟ گفتند فلاني است گفت:"ها آوازه اش را شنيدم، حتي در روزنامه هاي بغداد. حرکت کرد. دست انداخت گردن من و خيلي احترام کرد. من کفشهايم کفش طبي بود و نکندم. صندلي گذاشتند و من نشستم. با وجود اين که هيچ کس را راه نمي دادند... با مرحوم شريعتمداري، با مرحوم مرعشي، با مرحوم گلپايگاني پسر مرحوم حاج شيخ عبدالکريم، با همه ي مراجع، با آقاي ناصر مکارم ملاقات کردم. رفتيم همدان پيش ملا علي همداني، رفتيم مشهد پيش آقاي مجتهدي که فوت کرده، رفتيم سبزوار، رفتيم نيشابور، رفتيم شيراز پيش محلاتي و پيش دستغيب و با تمام علما مرا تأييد کردند و تحسين کردند. الان هم من به همه ارادت و عشق مي ورزم. در هيچ ورطه اي هم نيستم. در کنج خانه در بستر بيماري نشسته ام و دعاگوي همه مردم هستم... کتابي دارم به نام "کشف الخدعة و الخيانة" در سه جلد. يک جلد شرح حال خودم به صورت مختصر، يک جلد تاريخ آنها، و يک جلد هم نقد اعتقادات آن ها. ولي هنوز چاپ نشده است.. منبع: سايت بهائي پژوهي /س
|
|
|