جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
چند پله تا خدا
-(2 Body) 
چند پله تا خدا
Visitor 617
Category: دنياي فن آوري
1. کشاورز بود؛ اما در مزرعه ي دلش کار مي کرد.
خادم حرم بود و عاشق گره گشايي از کار مردم. مراجعه کننده زياد داشت. اين بود که حجره اي برايش آماده کردند در فيضيه ي قم.
زياد قرآن مي خواند. از وقتي قرآن را حفظ هم مي کرد، حافظه اش قوي تر شده بود.
در درس حاج شيخ عبدالکريم حائري شرکت مي کرد. ادبيات عرب را هم خوب مي دانست. خيلي ها هم مي گفتند: «دعايش زود مستجاب مي شود، سيد صفي الدين».
2. کرباس مي بافت، از نوع نفيسش. کارهاي خانه را هم خودش انجام مي داد؛ به تنهايي.
مهربان بود، خيلي زياد. راضي بود و قانع. با کم و زياد زندگي خوب مي ساخت. اسمش «فاطمه سلطان» بود و جدش مي رسيد به ملاصدرا. به او مي گفتند: «زن آقا».
3. غدير بود و نوروز. و سيد رضا عيدي آن سال « سيد صفي» و «فاطمه» بود.
4. داشت بازي مي کرد؛ الک دولک مثل هميشه. سيدي آمد جلو. به همه ي بچه ها پول داد و شکلات . آنها هم گرفتند، با خنده. فقط به «سيدرضا» نداد و گفت: «تو بچه اي و اهل بازي...»
نفس نفس مي زد. از خواب پريد. ناراحت بود. گفت: شايد قرار است چيزي به من برسد که بازي نمي گذارد. ديگر هيچ وقت توي کوچه با بچه ها بازي نکرد. آن روز «سيد رضا» هفت ساله بود.
5. بار اولش بود که مي رفت پابوس امام رضا عليه السلام مريض شد. رفت حرم و به آقا گفت:
«يابن رسول الله! تا نبينم درست نمي شود. با شنيده ها هم کاري ندارم، مي خواهم ببينم شما مريض شفا مي دهيد». حرفش تمام شد. با رضايت و سلامت از حرم برگشت...
نيره قاسمي زاديان
اين خاطره براي هجده سالگي «سيدرضا» است.
6. يک دفعه به خودش آمد و ديد بزرگ شده و همه ي زندگي اش شده درس و کتاب. گاهي هنوز چند روزي از تمام کردن يک کتاب نگذشته بود که کساني از او مي خواستند اين کتاب را درس دهد. علاقه ي عجيبي به تدريس داشت. مي گفت: «مجهولاتم در تدريس حل مي شود».
7. در سن 25سالگي اجازه ي اجتهادش را از «آيت الله خوانساري» گرفت.
8. وقتي «سيد رضا» بزرگ شد و همه به او مي گفتند: «آيت الله بهاءالديني»، خودش تعريف مي کرد: « سه چهار ساله بودم که به حرم حضرت معصومه سلام الله عليها علاقه داشتم. همراه پدرم مي رفتم آنجا و دلم مي خواست به زائرين خدمت کنم. در تاريکي شب به آب انبار سي- چهل پله اي مي رفتم و براي زوار حرم آب مي آوردم.»
9. عبا را کشيد روي سرش و گفت: «بنده، کمي خواب دارم».
سفره پهن بود و ميهمانان حاضر. صاحب خانه اصرار مي کرد: «آقا! اول نهار بخوريد، بعد کمي استراحت کنيد.» قبول نکردند.
يکي از نزديکان آقا گفت: «اول غذاي کارگرها را بدهيد». بعد از نماز خود آقا به ميزبان گفته بود: «قبل از اين که به فکر ما باشيد، نهار چند کارگري را که روي زمين شما کار مي کنند، فراهم کنيد.» اما او از شدت اشتياق، فراموش کرده بود. نهار کارگرها را که دادند، آيت الله بهاءالديني آمدند سر سفره.
10. از تبليغ آمده بود. اول رفت حرم. يکي از دوستانش را ديد که محتاج شده بود و متوسل به حضرت معصومه سلام الله عليها. پول تبليغش را داد به او.
دلش براي «آقا بهاء» هم تنگ شده بود. رفت ايشان را ببيند... موقع برگشتن، آقا گفت: «صبر کن». بعد از چند لحظه پولي برايش آوردند و گفتند: «کار امروز شما، کار بسيار پسنديده اي بود.» بعد که پول را شمرد، ديد همان مبلغي است که امروز در حرم به دوستش داد.
11. کسي گفت: «حاج آقا! دعا کنيد من آدم بشوم». با خنده ي مليحي گفتند: «با دعا کسي آدم نمي شود...»
12. روزي صحبت از شعر و شاعري شد. با جمله ي کوتاه فرمود:
«بنده اشعار زيادي درباره ي اهل بيت عليهم السلام خصوصاً حضرت علي عليه السلام شنيده ام، ولي براي بنده هيچ شعري همچون اشعار شهريار جذابيت نداشته است. به همين جهت او را دعا کردم. بعد ديدم که برزخ را از او برداشتند.»
13. با همه مهربان بود، حتي کبوترها. مي گفت: «اين بيچاره ها ساعت ها در هوا سرگردانند و تشنه مي مانند، چون استفاده از آب موجب اسارت اينها مي شود و از دست انسانها امنيت ندارند، بگذاريد راحت و آسوده از آب و دانه استفاده کنند.»
14. اگر خودش هم نداشت، قرض مي کرد و براي ايام ولادت و شهادت ائمه عليهم السلام مراسمي مي گرفت.
15. موقع رفتن به فيضيه، راهي را انتخاب مي کرد که خلوت باشد تا بتواند روي مباحث فکر
کند. مي گفتند: «تفريح من در ايام تحصيل، فقط تغيير آب و هوا بود».
16. قنوت هايش شنيدني بود، شنيدني تر شد. وقتي پرسيدند چرا مدتي فقط دعاي اللهم کن لوليک ... را مي خوانيد، گفتند: «حضرت پيغام دادند، در قنوت به من دعا کنيد.»
17. يکي از آقايان مشهور که الان از دنيا رفته است، به آقا گفت: «با اين مشکل و گرفتاري چه کنم؟ اين که مريدان و علاقه مندان تا در منزل همراه من مي آيند. اما چون پاي خودم را به داخل خانه مي گذارم، همسرم با کفش و داد و بيداد از من پذيرايي مي کند.»
ايشان هم گفتند: او از جانب خدا مأمور است تا منيت و شرکت هاي دروني تو را از بين ببرد؛ تا در مسجد، مدرسه و دين، غرور و خودبيني را کنار بگذاري و بداني که انسان در فقر محض است و در برابر غناي مطلق، نبايد مغرور شد. دل خوشي از مقام و رضايت از کارهاي خود، شرک است. اين که سخن ران خوبي هستم، شهرت دارم، با فلان شخصيت مرتبط هستم، از نظر علمي در چه درجه اي هستم و چه موقعيتي دارم، و احساس آرامش کردن با اينها، شرکت هايي است که اعتقادات ما را خدشه دار مي کند. افرادي که استعداد قوي و حافظه اي خوب دارند، به آنها تکيه نکنند. همان طور که صاحبان استعدادها و حافظه هاي ضعيف هم نبايد از رحمت خدا مأيوس باشند.
کيفيت اعتقاد را فداي کميت ظاهري نکنيد، چرا که اولياي خدا افرادي هستند که انسان هيچ تصور آن را نمي کند.»
18. از اولياي خدا حمايت مي کرد، هر جور که مي توانست. مي فرمود: «بنده قبل از سال 42 درس خارج فقه داشتم. يک سال، هنگام شروع، احساس کردم ساعت درس بنده با درس «آقا روح الله» هم زمان است. به خاطر تقويت درس ايشان و احترام به آن بزرگوار، درسم را تعطيل کردم.
19. درباره ي امام مي گفتند: «اعتقاد من اين است که مثل امام خميني در زمان فعلي نداريم. وي فهم معصوم را پيدا کرده بود. درک او فوق درک ها و شجاعت ايشان فوق شجاعت هاست.
پاي خود را جاي پاي معصوم گذاشته و به واسطه ي نبوغ و درک فوق العاده اش از همه جلو زده است. انسان بايد مؤيد من عندالله باشد تا بگويد: «آمريکا هيچ غلطي نمي تواند بکند.» و يا بگويد: « من توي دهن اين دولت که از طرف آمريکاست، مي زنم.» اينها در تاريخ شيعه، آن هم به اين گستردگي در حد ناياب است.
اين جملات را قبل از ارتحال حضرت امام فرموده بودند.
20. بعد از امام، اگر بشود به کسي اعتماد کرد، به اين سيد (آيت الله خامنه اي) است... البته هيچ کس «آقا روح الله» نمي شود. ولي آقاي خامنه اي از همه به امام نزديک تر است. کسي که ما به او اميدواريم، آقاي خامنه اي است... بايد به او کمک کرد که تنها نباشد.
21. سال 71 بيماري آمد و آقا را خانه نشين کرد. لبخند از چهره هاي زيادي گرفته شد. بعد از چند روز بستري شدن در بيمارستان بهتر شدند. وقتي حالشان را پرسيدند، فرمود: «رفتني بودم، ما را شفا دادند...»
22. در 27تيرماه سال 1376 يک آسمان معرفت، بر روي دست ها تشييع شد.
بيست و دو يک رمز نيست. نشانه ي تلاش است. تلاش براي جبران آن بيست و يک تايي که نتوانسته حق مطلب را ادا کند. بيست و دو لحظه، بيست و دو خاطره، از آيت حقيقت، حضرت آيت الله العظمي بهاءالديني.
اين متن براساس گفته ها و خاطرات شاگردان و ارادتمندان معظم له نوشته شده است.
منبع: نشريه خيمه شماره (1)
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image