(تحليلي از زندگي صبحي)
براستي چه شد که او به همه اين اعتبار و منزلت و مقام ، پشت کرد و دست از آئين بهايي کشيدو خود را به شديد ترين رنج ها در افکند و آواره کوي و خيابان کرد و رنج طعن و دشنام وآزار و اذيت و گرسنگي و بي خانماني را به جان خريد؟
آيا عقلش معيوب گشته بودکه چنين مقامي را که منتهاي آرزوي هر بهايي بود و براي هر خانواده بهايي و حتي اعقاب آنها موجب افتخار و باليدن بود رها کرده و در اوح مصائب بنشيند؟ کالبد شکافي و انگيزه يابي اين دگر گوني را بايد از زبان خود او پيگيري نمود... رشته سخن را به دست خود او مي دهيم:
"...به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بيشتر و نيز مشاهده نوع زندگي بعضي از بهائيان و ديدن تناقض بين احکام و دستورها و اعمال مردم، ترديدها و بعد ها نيز دلتنگي ها يي به سراغم آمد به طوري که گاه اين حالت ها را با بعضي هم مسلکان که حالاتي شبيه خودم داشتند در ميان مي نهادم... اولين قصه گوي صبح جمعه راديو "نام فضل الله مهتدي مشهور به "صبحي" از پيشکسوتان ادبيات کودکان و نوجوانان ايران و گرد آورنده قصه هاي فولکلوريک ، نامي آشنا براي همه ادب دوستان ايران است.بچه هاي چند نسل قبل با صداي گرم او و قصه هايش در راديو بخوبي آشنا هستند. او نزديک به بيست و دو سال در راديو عليرغم فشاربعضي از مسئولان رژيم حاکم ( از سال تأسيس راديو از چهارم ارديبهشت 1319 تا هنگام مرگ در هفدهم آبان 1341) به اجراي برنامه مشغول بود و برنامه اش مقبول همه مردم ايران به شمار مي رفت . از اين پژوهشگر ، يازده اثر چاپ شده در زمينه ادبيات و دو اثر در زمينه اتو بيوگرافي و بهايي پژوهي به جا مانده است و چند اثر چاپ نشده."
او در يک خانواده بهايي چشم به جهان گشودو در همين فرهنگ باليدن گرفت و به جواني پر شور در تبليغ بهائيت تبديل شد که به قول خودش مي خواست همگان را بهايي ببيند.مراحل ترقي را تا بدانجا طي کرد که به مقام کتابت و همنشيني با عبدالبها در خلوت و جلوت و در سفر و حضر نائل شد .مقامي که آرزوي هر بهايي بود و به خاطر همين مقام مورد تکريم و احترام شديد بهائيان قرار داشت.الواحي در مدح او به قلم عبدالبها صادر گرديد که بر اعتبار و مکانت او افزود...
عوامل باز گشت از بهائيت
سوال اصلي اين است: براستي چه شد که او به همه اين اعتبار و متزلت و مقام ، پشت کرد و دست از آئين بهايي کشيدو خود را به شديد ترين رنج ها در افکند و آواره کوي و خيابان کرد و رنج طعن و دشنام وآزار و اذيت و گرسنگي و بي خانماني را به جان خريد؟
آيا عقلش معيوب گشته بودکه چنين مقامي را که منتهاي آرزوي هر بهايي بود و براي هر خانواده بهايي و حتي اعقاب آنها موجب افتخار و باليدن بود رها کرده و در اوح مصائب بنشيند؟
کالبد شکافي و انگيزه يابي اين دگر گوني را بايد از زبان خود او پيگيري نمود...
رشته سخن را به دست خود او مي دهيم:
"...به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بيشتر و نيز مشاهده نوع زندگي بعضي از بهائيان و ديدن تناقض بين احکام و دستورها و اعمال مردم، ترديدها و بعد ها نيز دلتنگي ها يي به سراغم آمد به طوري که گاه اين حالت ها را با بعضي هم مسلکان که حالاتي شبيه خودم داشتند در ميان مي نهادم.
اما اين انديشه ها در ما لغزشي پديد نمي اورد چه از روز نخست بزرگان دين پيوسته به گوش پيروان خود مي خواندند که آزمايش خدايي بزرگ است و دستي دستي چيزهايي پيش مي آورد تا هر کس سزاوار اين دستگاه نباشد بيرون برود ( ! ) و هم? اينها براي آزمايش بندگان است . از اينرو پيروان کيش بهائي هر چيزي را که با خرد و رأيشان درست در نمي آمد مي گفتند براي آزمايش ماست(! ) ... روزها گذشت، ماهها سپري شد و سالها به سر آمد و هر دم دلتنگي من بيشتر مي شد... "
در اشارات صبحي دقيق مي شويم:
1- مطالعه و تفکر بيشتر
2- مشاهده نوع زندگي بعضي از بهائيان
3- ديدن تناقض بين احکام و دستورها و اعمال مردم
ترديدها و دلتنگي هايي براي او پديد آورده بوداما او خود را بر اساس تلقينات قبلي مبلغان و مربيان در معرض امتحان ديده آن ترديد ها را در درون خود سرکوب مي نمود...
حسب و نسب و نشو و نماي صبحي
گفتيم که صبحي در خانواده اي بهايي به دنيا آمد و تحت تربيت بهايي قرار گرفت.خانواده او از طريق مادر نيز انتسابي با يکي از همسران بهاءاله داشتند و از اين بابت نيز مورد احترام ويژه بودند. صبحي خود اين موضوع را اين چنين گزارش مي کند:
" نياي من يکي از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاج ملا علي اکبر ، در شهر کاشان در برزن پنجه شاه مي زيست. زنش که از بابيان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت هر چند کيش خود را در خان? شوهر آشکار نمي کرد... آن زن فرزندان خود را به کيش بابي و سپس بهايي در آورد و پس از گذشت نياي من ، به نام رهسپاري مکه ، با داماد و يکي از فرزندان خود، نخست به "مکه" و آنگاه به "عکا" رفت. اين را هم بدانيد که يکي از زن هاي بهاء ( ميرزا حسينعلي رهبر بهائيان) که گوهر خانم نام داشت و در ميان بهائيان به " حرم کاشي" نامبردار بود برادر زاد? مادربزرگ من بود، و از اين رو، بهاء از زبان زن کاشي خود او را ( يعني مادر بزرگ مرا) عمه خانم و پس از رفتن به مکه، حاجي عمه خانم مي خواند..."
" پدر من که نامش محمد حسين بود و عبدالبهاء او را " ميرزا حسين" و "ابن عمه" مي خواند از همه خواهران و برادران خود کوچکتر بود و در تهران زن گرفت... زنش بهائي بود ولي آشکار نمي کرد و در نهاني دختران و پسران خود را به کيش بهائي درآورد و همه دختران را به شوهر بهائي داد..."
" در شش سالگي نزد پدرم، "ايقان" مي خواندم و آن دفتري است که به گفته بهائيان ، بهاء در پاسخ پرسش هاي دايي سيد باب نوشته... ( بعدها) مرا به آموزشگاه " تربيت" که بهائيان آن را راه انداخته بودند و خويشاوندان ما نيز همه آنجا مي رفتند، بردند..."
صبحي در رداي مبلغين
اما تربيت صبحي چنانکه خود ترسيم نموده در فضاي خاص و محدود و يکسو نگر و نزد معلمان بهايي شکل گرفت که نتيجتا از او مبلغي ساخت که جز بهائيت را حق نمي ديد و با ترفند هاي تبليغي که آموخته بود مي توانست جوانان غير بهايي را بسوي کيش خود متمايل سازد:
"...چند سالي گذشت . من در آن آموزشگاه ، دانش ها مي خواندم و در بيرون آموزشگاه در نزد بزرگان بهائي، رازهايي از کيش و آيين تازه فرا مي گرفتم و خود را آماده مي کردم که به جان مردم بيافتم و آنها را به اين کيش بخوانم. استادان من در اين رشته، ميرزا نعيم سدهي اصفهاني، فاضل شيرازي ، ميرزا عزيز الله خان مصباح و شيخ کاظم سمندر قزويني بودند . در ميان شاگردان ايشان من سر پر شوري داشتم و بسياري از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر کرده در انجمن ها مي خواندم و سخن پردازي مي کردم. در آموزشگاه نيز، همشاگردي هاي خود را به کيش بهائي راهنمائي مي کردم و در اين راه چند بار چوب خوردم..."
ترفند هاي تبليغي
"رفته رفته دانشم در اين روش چنان شد که با هر مسلماني که روبرو شدم و گفتگو مي کردم در مانده مي شد و ناتواني مي نمود و چنان گمان مي کردم و مي کرديم که از روز پيدايش گيتي تا کنون کيشي و آييني چون اين آيين پديد نشده و هر پانصد هزار سال يک بار چنين کيشي پديدار مي شود که همه دستورها و فرمان ها يش با ترازوي خرد برابري مي کند و براي آسايش مردم گيتي بهتر از اين ، راه و روشي نيست "(!)
و چنان در رگ و ريش? ما اين انديشه ها جا گرفته بود که نمي خواستيم جز اين چيزي بدانيم و هيچ آوندي را نمي پذيرفتيم و در اين کار تردستي هايي داشتيم :
چنانکه با هر گروه و تيره اي چنان سخن مي گفتيم که با پذيرفت? او جور در بيايد و چون با آن ها که ما رو به رو مي شديم نه از آيين مسلماني آگاه بودند نه از نيرنگ هاي ما که براي پيشرفت اين کيش آنها را روا مي دانستيم . سخنان ما در آنها مي گرفت و مي توانستيم گروهي را به اين کيش در آوريم."
دقت در بعضي اشارات صبحي پرده از اسرار تبليغي آن روزگار مبلغان بهايي بر مي دارد: معرفي بهائيت به هر کسي مطابق افکار و روحيات او به نوعي که با فرهنگ او جور در بيايد و راحت آن را بپذيرد:
"با هر گروه و تيره اي چنان سخن مي گفتيم که با پذيرفت? او جور در بيايد"... يعني نفوذ در نظام فکري هر کسي از راه مقبولاتش با ترفند هايي خاص وبه تعبير خود صبحي "نيرنگ هايي که براي پيشرفت اين کيش روا مي دانستيم " ... آن هم براي کساني که از آئين مسلماني به درستي آگاه نبودند و اطلاعات چنداني از متون و آموزه ها نداشتند و لذا آن ترفند ها در آنها موثر مي افتاد و به اين ترتيب به آن کيش متمايل مي شدند ...
تجربيات سفر
پدر صبحي وقتي دلتنگي و ترديد و سرد شدن پسرش را در بهائيت مشاهده کرد تصميم گرفت او را به سفر بفرستد تا بلکه هم حال و هواي او عوض شود وهم ترديدهاي او بر اثر ديدن همکيشان در شهرهاي ديگر بر طرف شده دوباره به آن شور و حال قبلي باز گردد. اما در اين سفرها صبحي چيز هايي از وضعيت بهائيان و مبلغين مشاهده کرد که نه تنها ترديدهايش را ذوب نکرد بلکه بر دلتنگي هايش افزود...:
"...به ناچار پدرم مرا با يکي از دوستان زردشتي که برزو نام داشت و در قزوين خانه گرفته بود بدان شهر روانه کرد. چهل روز من در ميان بهائيان قزوين به سر بردم و چيزها ديدم که به گفتن در نمي آيد...
...چون به عشق آباد رسيديم در گوشه مشرق الاذکار ، نمازخانه بهائيان ، که ساختماني با شکوه و زيبا و باغي و گلستاني دلگشا داشت خانه گرفتيم و دوستان به ديدن ما آمدند... در اين شهر و ديگر شهر هاي مسلمان نشين همه بهائيان آزاد بودند و فرمانفرمايي روس تزاري دست آنها را در هر کار باز گذاشته بود چنانکه به نام مشرق الاذکار نماز خانه ساخته بودند و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ايران مردم در آن شهر گرد آمدند، زهر چشمي از مسلمانان گرفتند.
در عشق آباد بسيار به من بد گذشت . زيرا گذشته از اينکه به نام ترک و فارس ، بهائيان هر روز به سر و مغز يکديگر مي کوفتند. [ بهائيان آنجا ] دچار خوي هاي بد بودند و ميان مبلغ ها هم هر روز جنگ و زد و خوردي بود...
در شهر مرو بار ديگر سيد اسد الله [ از مبلغان مشهور بهائي] را ديدم و هر روز و هر شب درباره تاريخ کيش بهائي سخن ها مي آموختم ولي درمي يافتم که او بسيار چيزها مي داند که از گفتن آنها دريغ مي کند و چنين مي پندارد که اگر من از آنها آگهي يابم در کيش بهائي سست مي شوم..."
تجربه اي که در اين سفرها نصيب صبحي گرديد،تجربه مغتنمي بود:
"در تمام اين سفرها کار ما تبليغ براي بهائيت بود اما البته کمتر نتيجه اي به دست آورديم. آنچه در اين ميان دريافتم آن بود که در آن سرزمين فراخ چون بهائيان آزادي داشتند و کيش و آيين خود را نهان نمي کردند و رفتارشان ستود? ديگران نبود با آنکه فرمانروايان روس کمک شاياني به آنها مي کردند و دست آنها را در هر کار باز گذاشته بودند و سخنگويان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند، با اين همه نه تنها کسي بهائي نشد بلکه بسياري هم از بهائيگري برگشتند و چند تن هم دو دل
ماندند."
رفتار بهايي زادگان
صبحي تحليل جالبي دارد از يک ترفند تبليغي بهائيان آن روزگار در توجيه رفتار هاي ناپسند برخي همکيشانشان در جهت محکوم نمودن مسلمين:
"در ايران در آن روزگار هر گاه کسي به بهائيان خرده گيري مي کرد که چرا شما گرفتار خوي هاي نا پسند و کارهاي زشت هستيد پاسخ مي شنيد که ما اين ها را از زمان مسلماني ، که دين پدران ما بود، ارمغان آورده ايم و بي گمان فرزندان ما چنين نخواهند شد. [ آنان] مردمي راست گفتار و درست کردار ، از دروغ و ناسزا بيزار ، نيکخواه همه مردمان، اندوه خور بيچارگان، پرورش دهند? جان وتن آدميان خواهند شد و به زودي خواهيد ديد که روي زمين فردوس برين مي شود.ولي در عشق آباد اين سخن بيهوده در آمد.زيرا ما کساني را ديديم زه و زاد سوم بهائي بودند ولي در ناپاکي و تباهي مانند نداشتند.در تاشکند نيز وضع بدتر از آن بود. بهائيان آن مرزو بوم همه آنهايي بودند که از ايران بدانجا آمده بودند و از مردم شهرها کسي بدين آيين در نيامده بود جز در سمرقند که يک نفر افغاني را به ما بهائي شناساندند.
در تاشکند هم چند زن روس هر جايي ديديم که شوهر ايراني داشتند. در تاشکند بيشتر بهائيان آنهايي بودند که کردار و رفتارشان پسنديده بهائيان عشق آباد نبود و آنها را رانده بودند و شماره شان از بهائيان بخارا و سمرقند بيشتر بود. ببينيد آنها ديگر چه بودند که بهائيان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند!
گزارش جنگ و ستيز بهائيان عشق آباد را در "کتاب صبحي" نوشته ام و اکنون دوباره گوئي نمي کنم..."
منشي مخصوص عبدالبها
صبحي تصميم مي گيرد به ديدار عبدالبها برود تا از نزديک بتواند تحقيقش را کامل کند و بر ترديد ها فائق آيد.اين آرزوي او اينچنين برآورده مي شود:
"در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستيم. دستور داد که ازراه مصر و فلسطين به حيفا بياييد. نخستين کارواني که از تهران آهنگ آن سوي نمود کاروان ما بود. با آنکه تحصيل جواز عبور و تذکره راه به سهولت ممکن نبود به محبت و همت آقاينعيمي، گذشته از جواز، توصيه نيز از سفارت انگليس دريافت شد...سر انجام انتظار به سر رسيد و ما به مقصد رسيديم و وارد خانه عبدالبهاء شديم... بهائيان که به ديدار عبدالبهاء به حيفا مي رفتند نه روز يا نوزده روز بيشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و اين روزهاي اندک براي بررسي بن و پاي? پاره اي چيز ها دربار? اين کيش و بزرگان آن افتادگي بس نبود.به ويژه که سه چهار روز را در عکا و روض? مبارکه براي ديدن خانه و آرامگاه بهاء مي گذراندند و يکي دو روز هم به دنبال کارهاي خود مي رفتند و چون آرمان هم، جز ديدن عبدالبهاء و( آرامگاه و بوسيدن آستان? [بهاء] چيز ديگر نبود ، به همين اندازه دلخوش بودند و به راستي هم جز اين سزاوار نبود. زيرا بسيار ماندن و آشنا شدن با خوي و روش عبدالبهاء و) نزديکانش ، پيروان ساده دل را از آن پاکي و دلباختگي که داشتند برکنار مي نمود و آنها را سست پيمان مي کرد و به همين روي بود که بهائيان حيفا و عکا، دلبستگي بهائيان دور افتاد? او را نداشتند و گروشي چندان نشان نمي دادند و او را راز دان نهانخان? دل خود نمي دانستند.
من شب و روز در اين انديشه بودم که چگونه مي توانم چند ماهي در اينجا بمانم و چنانکه دلم مي خواهد از نزديک ، بررسي در کارها کنم و بر آنچه نمي دانم آگاه شوم. آنگاه به طور اتفاقي ، از طرف عبدالبهاء نامه اي براي ديگري نوشتم . عبدالبهاء وقتي نامه را خواند خط من مورد پسندش افتاد.پيشتر نيز که در يکي دو نشست، صوت مرا شنيده و پسنديده بود. در نتيجه از من خواست که در حيفا بمانم و منشي مخصوص او شوم..."
مشاهده از نزديک
صبحي از راز مهمي پرده برمي دارد: مشاهده خوي و روش عبدالبها و نزديکانش از نزديک، پيروان ساده دل را از آن پاکي و دلباختگي که داشتند برکنار مي نمودو آنها را سست پيمان (عبارتي که تشکيلات براي افراد متزلزل در بهائيت به کار مي برد) مي کرد به همين خاطر بود که به شهادت او بهائيان حيفا و عکا که از نزديک با عبدالبهاو نزديکانش در تماس بودند،دلبستگي بهائيان دور افتاده را نداشتندو گروشي چندان نشان نمي دادند و او را راز دان نهانخانه دل خود نمي دانستند.حتي امروز هم بهائياني را که با برنامه ريزي قبلي براي زيارت به اسرائيل مي برندبيش از نه روز در آنجا نگه نمي دارند و اجازه تماس به آنها نمي دهندتا با اعضاي بيت العدل و تشکيلات بهايي در آنجا از نزديک روبرو نشوند و پرس و جو ننمايند تا بر اساس همين سخن صبحي ،سست پيمان نشوند!
او تاکيد مي کند که :
"بهائيان که به ديدار عبدالبهاء به حيفا مي رفتند نه روز يا نوزده روز بيشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و اين روزهاي اندک براي بررسي بن و پاي? پاره اي چيز ها دربار? اين کيش و بزرگان آن افتادگي بس نبود..."
آري مشاهده از نزديک در فرصت کافي براي بررسي بن و پايه مطالب يک کيش و بزرگان آن مي تواند راهگشا باشد.چيزي که فرصت آن را در اسرائيل به زائران بهايي نداده و نمي دهند...
فرصت استثنايي
صبحي که مترصد يافتن فرصتي براي مشاهده از نزديک بود اين فرصت استثنايي نصيبش شد و جزو نزديکترين افراد به عبدالبها شد بطوريکه در خانه و کوچه همراه و همدم و همراز او گرديد:
"...جز روزهاي آدينه و جشن ها و ماتم ها، هر روز از بامداد تا نيمروز، نامه هاي روز پيش را پاکنويس مي کردم و در پاکت مي گذاشتم و به نزدش مي بردم.عبدالبهاء از نويسندگي من بارها خشنودي نمود و در نامه هاي خود اين نکته را گاه به گاه مي گفت... چون کارها همه سپرده به من شد و نامه ها و سپردگاني ها به نزد من مي آمد، مرا نخست از مسافرخانه ، به خان? يکي از خويشاوندان خود عنايت اله اصفهاني ، پسر خواهر زنش و پس از چندي به سراي منور خانم، دختر کوچک خود که آن روزها به مصر رفته بود، جاي داد و من تا روزي که در حيفا بودم در آن خانه ماندم...
عبدالبهاء رفته رفته با من خو گرفت و خشنود بود که بودن من ماي? شادماني اوست اين را به زبان آورد و به خط خود بر کاغذها نوشت و يکي از آن ها نامه اي است که به پدرم نوشت و او را از اين راز آگهي داد...
خلاصه کنم از آن پس در واقع تمام اوقات من با عبدالبهاء يا به هر حال در خدمت او مي گذشت . همين اندازه بدانيد : از آن روزي که به حيفا رفتم و پس از چندي همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزي که ازآنجا بيرون آمدم گام به گام با او بودم. به دور و بر فلسطين و شهر طبريا ( کانون يهود در آن روز) رفتيم و بر روي درياچ? " جليل" کشتيراني کرديم ...
در طبريا با عبدالبهاء مکرر به عکا و بهجي رفتم و اوقات خوشي گذراندم و همه اطوار مختلف? او را در زندگاني ديدم.
پوشاندن عقيده
بهائيان مدعي هستند که تقيه و پوشاندن عقيده نشان از تزلزل و سست پيماني دارد و در بهائيت جايز نيست وحرام مي باشد اما گزارش صبحي از رفتار بها و عبدالبها در عکا ،خلاف اين مطلب رانشان مي دهد و ثابت مي کندکه رهبران بهايي و به تبع آنها سايرين از بهائيان ،عقيده خودرا در عکا مي پوشانده اند و خود را مسلمان سني آن هم از نوع حنفي نشان مي داده و در نمازهاي جمعه مسلمانان شرکت مي کرده خود را در عداد مسلمانان جا مي زده اند:
"در آنجا دريافتم که از روزي که بهاء و کسانش را به عکا کوچاندند، [ به ظاهر] روش و آيين مسلماني را مانند نماز و روزه نگه مي دارند و خود را به مردم، مسلمان مي شناسانند و پيرو روش حنفي مي نمايند و هر آدينه عبدالبهاء به مسجد مي رود و پشت سر پيشواي مسلمانان، مانند ديگران نماز مي خواند. "
مشاهده فساد
صبحي که براي پژوهش به نزديکترين پايگاه بهايي آمده بود هنوز کاملا از بهائيت نبريده بود و چيزي که او را مکدر و اندوهگين مي ساخت مشاهده فساد ي بود که در نزديکان و خويشاوندان رهبري بهائي مشاهده مي کرد...اما به خاطر همان تعليمات قبلي در مورد آزمون ها ،سعي مي کرد بر شک خود غلبه يابد و همه آنها را براي خود توجيه کند:
"در مدت اقامتم در جوار عبدالبهاء ، به واقعياتي تلخ از فساد زندگي بهائيان، ازجمله نزديک ترين خويشاوندان و اعضاي خانواد? عبدالبهاء پي بردم و يا بي واسطه ، اينها را مشاهده کردم اما همه را براي خود توجيه مي کردم... "
منبع: بهائي پژوهي/خ