(تحليلي از زندگي صبحي)
تجليل دوباره از صبحي
اما عبدالبها به فراست مطلب را دريافته و متوجه شک و ترديد صبحي شده تصميم مي گيرد تا دير نشده و صبحي از بهائيت بر نگشته او را از عکا دور کند و به بهانه تبليغ به نقطه اي ديگر بفرستد و به نوعي با تجليل او را بنوازد که همه شک ها در او ذوب شود و خلاصه نمک گير شود و در رودر بايستي قرار گيرد و به خاطر حفظ اين تجليل ها و موقعيت استثنائي که پيدا نموده دست از بهائيت نکشد... لذا او را فرا مي خواند و به بهانه تبليغ در نقاط ديگر لوح بسيار مهمي به افتخار او صادر مي کند و با الفاظ سرشار از تجليل بسيار، اهميت او را نشان مي دهد و خطاب به او مي نويسد:
" هوالأبهي، جناب صبحي ، چون روز روشن باش و مانند چمن از رشحات سحاب عنايت پر طراوت گرد.! در کمال شوق و شعف سفر نما و در نهايت سرور و طرب بر دريا مرور نما و پيام آسماني برسان و زبان به تبليغ بگشا و به نطق بليغ بيان حجت و برهان کن ...و عليک البهاء الأبهي .عبدالبهاء: عباس. "
بازگشت به ايران و مرگ عبدالبها
"با اين فرمان که مانندش را به کمتر کسي داده بود از حيفا سوار کشتي شده به بيروت رفتيم. آنگاه پس از طي همان مسيري که از آن طريق به حيفا آمده بوديم به ايران بازگشتيم. از آمدنم به تهران چيزي نگذشته بود که خبر فوت عبدالبهاء را شنيدم..."
سر در گمي در جانشيني عبدالبها
به گزارش صبحي سر در گمي بزرگي در مورد جانشيني عبدالبها رخ داد.از يکسو خود عبدالبها کسي را شايسته رهبري پس از خود تشخيص نمي داد و مي خواست بيت العدل را مامور اين کار کند و از سوي ديگر طبق نصوص مي بايست بعد از او محمد علي برادرش (غصن اکبر ) جانشين او و رهبر بهائيت شود:
"اغلب بهائيان از اين امر بسيار متأثر بودند و مي گفتند ديگر چه کسي مانند عبدالبهاء پيدا خواهد شد که تا اين حد بر امور مسلط باشد و بتواند امر بهائي را پيش ببرد؟ ضمن آنکه (( هيچ يک از بهائيان گمان نمي کردند که عبدالبهاء پس از خود کسي را جانشين نمايد . زيرا که او ، چند سال پيش از مرگش، در روزهايي که عبدالحميد ، پادشاه عثماني ، دربار? او بدگمان شده بود و مي خواست او را از عکا به خيزان براند، به بهائيان نوشت که پس از من کسي را نرسد که پيروان را به خود بخواند و پايگاهي بخواهد هر چند (( ولايت )) سرپرستي باشد. و به هيچ رو نمي تواند کسي نامي بر خود بنهد.
کارها به دست بيت العدل ، که بهاء از آن آگهي داده است خواهد افتاد و آن چنين است که بهائيان از ميان خود نه تن را به دستوري که داده است ، بر مي گزينند، تا بست و گشاد کارها را به دست گيرند و آنها هر جه بگويند راست و درست و از سوي خداست.))
اين در حالي بود که خود بهاء دو سال پيش از مرگش خواستنامه اي به نام " کتاب عهدي" نوشت و به دست عبدالبهاء سپرد که هيچکس جز آن و او از آن آگاه نبود. در آنجا گفت پس از من " غصن اعظم" ( عبدالبهاء) و پس از او " غصن اکبر" ( محمد علي افندي) جانشين من است. از اين رو به فرمان بهاء ، پس از عبدالبهاء ، کارها بايد به دست ميرزا محمد علي سپرده شود.
اما ناگهان تلگرافي از حيفا رسيد که در آن ، جانشيني" شوقي" – يکي از نوه هاي دختري عبدالبهاء – به جاي عبدالبهاء در آن اعلام شده بود..."
چرا شوقي ؟!
تحليل صبحي در مورد علت روي کار آمدن شوقي، پرده از روي مطالب زيادي در مورد جنگ پنهان قدرت در داخل خانواده عبدالبها بر مي دارد.عبدالبها فاقد پسر بود.وقتي نوه دختريش شوقي از مهد عليا به دنيا آمد به جانشيني او رضايت داد اما وقتي شوقي بزرگ شد و فساد اخلاق او بر عبدالبها آشکار گرديد از اين تصميم پشيمان شدو راهکار ديگري را انتخاب نمود و در وصيت نامه جديدش ،موضوع جانشيني شوقي را حذف نمود ليکن نفوذ و فشار مهد عليا در مورد جانشيني پسرش شوقي کارساز شد و توانست همه مخالفان و مدعيان خانگي را کنار بزند و شوقي را با تمام نفص ها و نا تواني ها بر سر کار آورد:
"...متن تلگراف حاکي از آن بود که عبدالبهاء ، خود شوقي را به جانشيني خويش انتخاب کرده است. حال آنکه واقعيت قضيه اين بود که اول بار که عبدالبهاء شوقي را به عنوان جانشين خود اعلام کرده بود به ساليان درازي پيش بر مي گشت و زماني بود که شوقي تنها حدود سه سال داشت!
اما بعد از آنکه عبدالبهاء از شوقي قطع اميد کرد وصيتنامه جديدي نوشت که در آن، اين مورد حذف شده بود. با اين همه ، با توطئه مهد عليا ، شوقي را به عنوان جانشين عبدالبهاء بر بهائيان تحميل کردند..."
شخصيت شوقي
اسراري که صبحي بر اثر تماس نزديک با عبدالبها و خانواده اش در عکا داشت بسيار حساس بود و کمتر بهايي ديگري را بر آن اسرار دسترسي بود. با فساد اخلاقي که صبحي از شوقي سراغ داشت و از نزديک شاهد آن بود اصلا احتمال جانشيني او را نمي داد لذا با شنيدن خبر جانشيني شوقي کاملا شوکه شده به قول خودش پتکي سنگين بر همه باورهايش فرود آمد:
"...به هر حال، رسيدن اين خبر ، حيرت اغلب بهائيان غير عامي را برانگيخت. از جمل? اين افراد من بودم که اين خبر چون پتکي بر مغزم کوبيده شد. زيرا هر که نمي دانست، من شوقي را خوب مي شناختم و مي دانستم که او چگونه آدمي است .
در ميان نواده هاي عبدالبهاء ، در روزهاي نخست [ورود به حيفا] ، من با شوقي آشنا شدم . و او داراي سرشت و نهاد ويژه اي بود که نمي توانم درست براي شما بگويم . خوي مردي کم داشت و پيوسته مي خواست با مردان و جوانان نيرومند دوستي و آميزش کند!
شبي با او دکتر ضياء بغدادي ( فرزند يکي از بهائيان نامور، که در آمريکا کارش پزشکي بود و براي ديدار عبدالبهاء به حيفا آمده بود) در عکا گردهم بوديم و شوخيهايي که معمولا جوانان مي کنند مي کرديم. در ميان گفتگو ، من براي کاري از اطاق بيرون رفتم وبازگشتم. در بازگشت ديدم که دکتر ضياء کار ناشايستي کرده... من برآشفتم و گفتم: دکتر! اين چه کاري است که مي کني؟! شوقي رو به من کرد و گفت: اگر تو هم مردي داري، به من نشان بده!! مانند اين سخنان و کارها ، چند بار از او شنيدم و ديدم و دريافتم که [شوقي] بايد کمبودي داشته باشد..."
آيا صبحي با اين شناختي که از شوقي داشت مي توانست بپذيرد چنين انسان فاسد و پر از کمبودي رهبر ديني باشد که او پيرو آن است؟!!
ترديدها مقدمه آگاهي
با جانشيني شوقي ترديد ها در وجود صبحي نسبت به امر بهايي ، نهادينه مي شود .ديگر به آداب بهايي مقيد نيست و با آنکه داراي موقعيت بسيار ويژه اي در ميان بهائيان است اما آزادگي او نمي گذارد که حقيقت بخاطر مقام ،ذبح شود...
"بگذريم. ... به هر حال شوقي جانشين عبدالبهاء و رهبر بهائيان شد.بعد از اين ، شوقي از لندن با يکي از خانمهاي انگليسي که نامش ليدي بلام فيلد و داراي پايگاهي [در ميان بهائيان بود] به حيفا آمد.
اين زن، پاينام (( ستاره خانم)) در ميان بهائيان داشت، و اولين نامه را که شوقي به بهائيان نوشت دستين? (امضاي)او نيز در پايين آن بود و در آن روز با شوقي همدستي مي کرد و دربار? او سخنها گفته اند که ما از آن مي گذريم.))
با هم? اينها ، من رابط? خود را با حيفا قطع نکردم و(( پس از بازگشت شوقي به حيفا، من يکي دو نامه به او نوشتم و پاسخ گرفتم .ورق? عليا هم نام? بلندي برايم نوشت. باري، چون ماندنم در تهران دشوار بود آهنگ آذربايجان کردم.))
در اين سفر از شهرهاي قزوين، همدان، تبريز، خلخال و بعضي روستاها و بخش هاي اين نواحي عبور کردم و در هر جا به تناسب، مدتي مي ماندم. در تمام طول سفر، از محبت و استقبال بهائيان برخوردار بودم. زيرا همچنان از نظر آنان ، از بلند مرتبگان اين آيين بودم. چون در گذشته اي دور نه چندان دور (( منشي آثار و محرم اسرار عبدالبهاء و در نظر اهل بهاء ، در صف اول مقربين درگاه کبريا، کاتب وحي و واسط? فيض فيما بين ((حق )) و خلق بودم.))
حوادثي که رخ داده بود و فرصتي که در اين سفر براي من پيش آمد باعث شد که عميق تر به جريان امور فکر کنم . در نتيجه (( در سال 1305 شمسي که از آذربايجان به تهران برگشتم ، به واسط? انقلابات و تغييراتي که از ديرباز در عقايد و افکار روحاني برايم دست داده بود و گاهي سخناني از من سر مي زد که با ذوق عوام اهل بهاء سازش نمي نمود)) .
طرد و پي آمدهاي آن
نظام اطلاعاتي و تشکيلات جاسوسي سرانجام گزارش تغييرات روحي اين کاتب مقرب عبدالبها را به شوقي مي دهد و شوقي که حالا رهبر بهائيت شده است بهترين فرصت را بدست مي آورد تا او را که از اسرار بسياري مطلع است طرد نموده خطرش را از سر راه رهبري بر دارد:
"عده اي شروع به نامه نگاري براي شوقي و دادن گزارشهاي مغرضانه دربار? کارها و سخنان من کردند.البته، در واقع، من از قزوين که به تهران آمدم (( حالم دگرگون بود. آن جوش و خروش سابق و شوق و شور پيشين را نداشتم. قدري معتدل شده بودم. لوح احمد را نمي خواندم و گرد نماز نمي گرديدم و در محافل احبا، جز به حکم اجبار نمي رفتم و مگر به ضرورت سخن نمي گفتم.))
حال چند سالي از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقي لگام کارها را به دست گرفته بود. (( تا آنکه نوروز 1307 در رسيد. اين هنگام ، شخصي از طرف محفل روحاني (مجمع بهائيان) ورقه اي ترتيب داده ، در چاپخانه اي که براي طبع اين قبيل اوراق و ساير مسائل سري بهائي ، نهاني در محلي مرتب نموده اند به عنوان ((متحد المال)) ، چاپ ، و به فوريت در ميان بهائيان پخش کرد)) (( و در آن مرا بي دين خواند و با بي شرمي و بي آزرمي دروغها به من بست و گفت : گذشته از اينکه از آلودگي به هر رسوايي و بدنامي پروا ندارد با دشمنان کيش بهائي مانند آواره و نيکو رفت و آمد دارد . از اينرو او را به خود راه ندهيد و برانيد و هر جا ديديد رو برگردانيد.هنوز اين برگ به دست همه نرسيده بود که پدر بيمار مرا شبي به زور به محفل روحاني خواستند و بردند و گفتند بايد او را از خان? خود بيرون کني.))
(( در اين هياهو و گفتگو بوديم که نوروز در رسيد.)) (( پس از چند روز دوتن به خان? ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او گفتند بايد فرزندت صبحي را که در خانه پنهان است بيرون کني وگرنه گرفتار خشم و خروش شوقي و پيروان او خواهي شد و زندگي بر تو تنگ خواهد گشت.))
بيچاره پدر، نه مي توانست که دل از من بکند و مرا از خود براند و نه ياراي آن را داشت که پگوش به سخن آنها ندهد. نمي دانست چه کند. روزي سر سفره نشسته بوديم. گفت: فضل الله ( مرا هميشه به اين نام مي خواند ) يا بايد هر چه من مي گويم بي چون و چرا گوش کني يا از نزد من بروي.من بي درنگ برخاستم و بيرون آمدم.
نمي دانيد به او چه گذشت ! از سويي اندوهگين شد و با چشم اشکبار به من نگاه کرد و از سوي ديگر گفت: [( در اصل ، جا افتادگي دارد)] از دست اينها آسوده شوم.... ولي ... از خانه بيرون آمدم.کجا بروم؟، به که پناه برم؟، نمي دانم!
که مرا راه خواهد داد و به ديد? دوستي خواهد نگريست ؟ هيچکس. مسلمانان مرا بهائي بد کيش و بي دين مي خوانند و بهائيان مرا پيمان شکن و شايست? کشتن مي دانند. جز اين دو دسته کسي مرا نمي شناسد)).
در خيابانها به راه افتادم تا هوا تاريک شد .راه بردار به جايي نبودم. آنروزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندين شب ، چون آسايشگاهي نداشتم، تا بامداد در کوي ها و برزن ها مي گشتم....خوب به يادم هست که يک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و هم خواب بر من چيره شده بود و در رنج بودم [که] در کوچ? سبزي کار تخت زمرد ديدم در خانه اي باز شد و زني سفره[اي] را در توي جوي ميان کوچه تکان داد. شادمان شدم . گفتم: اين نشان? آن است که شب به پايان مي رسد و نزديک است که توپ را در کنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم، و ديگر آنکه نزديک مي روم تا خرده ناني به دست بياورم. نزديک رفتم. ديدم جز پنج پوست تخم مرغ و نيمي از پياز گنديده چيزي در جوي نيست.به کناري آمدم ، که توپ در رفت. گفتم: باز جاي سپاسگذاري است که شب به پايان رسيد و خواب از سر من مي پرد.
دو ماه روزگار من بدين گونه گذشت،...
... اگر بخواهم مو به مو براي شما بگويم اين گروهي که براي فريب مردمان و ساده دلان نيرنگها مي زنند و سخنهاي ساختگي مي گويند چگونه با من رفتار کردند ، سرگردان خواهيد شد و شايد باور نکنيد. نمي خواهم گزارش خود را چنانکه در (( کتاب صبحي)) در اين باره نوشته ام دراز و گسترده بنويسم، ولي نمي توانم هم [طوري از سر آن] بگذرم، که شما ندانيد اين گروه با من چه کردند:
نه جايي داشتم که در آن آسايش کنم نه ناني که شکم گرسنه را سير کنم نه جامه اي که از سرما و گرما خود را نگاه ذارم و نه کنجي که اينها را نبينم و زخم زبانشان را نشنوم. با هم? اينها، نيرويي در من بود که شکست نخوردم و خود را نفله نکردم...."
تشرف به آستان صبح
رنج ها و تلاطم هاي درون صبحي (از بطلان راهي که عمري رفته بود) کم بود که رنج جفا هاي عظيم بهائيان (يا به قول او هبائيان ) نيز بر آن افزوده شد. طرد و پي آمدهاي آن از سوي مدعيان وحدت عالم انساني(!) شامل زخم زبان ها،بد گوئي ها،شماتت ها،فتنه گري ها براي تحميل فقر و بيکاري و بي آبروئي بر او مثل آوار هر روز بر سر او فرود مي آمداما او خود را دلداري مي دادو دست تضرع به آستان ربوبي درافکندو پاسخي شيرين دريافت کرد:
"... سرانجام گفتم: ما به گمان خود، نخواستيم دروغگو و دورو باشيم ؛ به زبان چيزي بگوييم که در دل جز آن باشد. خواستيم جوانان بيچاره که شيفت? سخنان پوچ مي شوند و به نام دوستي ، صد گونه دشمني به بار مي آورند و ناداني را دانش مي دانند ، از راستي گريزانند و به دنبال مردي که او را نديده و نسنجيده اند افتاده [اند] ، گمراه نشوند و در چاه نيفتند . خدايا [،حال] در اين گير و دار و رنج و سختي ، دوست و نگهدار من کيست؟ چگونه مي توانم با اين گرفتاريها که دارم، مردم را به روشني دانش و بينش بخوانم و از تاريکي ناداني و کانايي برهانم؟ از تو پاسخ مي خواهم!
چون انديش? من و گفتگويم با خدا به اينجا رسيد ، به سر پيچ کوچه رسيدم . مردي [که] آنجا نشسته و به بانگ بلند قرآن مي خواند ، اين آيه را به گوشم رساند: الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور. ( خداست دوست کساني که به او گرويدند .از تاريکي آنها را بيرون مي آورد و به روشني مي رساند.)
نمي دانيد چه شادي اي از اين پاسخ خدا به من دست داد! در ميان کوچه برجستم و پاي کوبيدم و دست افشاندم و گفتم :سپاس تو را ، که آرام دل و آسايش جان به من دادي! ديگر اندوهي ندارم.چه ، مي دانم پشت و پناه من در زندگي تويي...از اينگونه برخوردها بسيار براي من پيش آمد ؛ که اکنون جاي گفتنش نيست..."و بدينگونه صبحي به آغوش اسلام در آمده ، آماده پذيرش رنج هايي از اين سخت تر مي شود...
جفاهاي اصحاب وحدت عالم انساني!
"...سخن به درازا کشيد مي خواستم در اين باره بيشتر سخن پردازي کنم و ستمها و رنجها و آزارها [يي را] که از گروه هبائيان ديدم برايتان بنويسم تا اينها را خوب بشناسيد و بدانيد اينها که در آشکار دم از مهر و دوستي مردم و يگانگي جهانيان مي زنند و به زبان مي خواهند دشمني و بد خواهي و کينه توزي را از ميان بردارند ، در نهان از هر دشمني براي مردمان سرسخت ترند و در دل آرزويي ندارند جز کينه توزي و پديد آوردن خشم و آشوب ميان کسان. نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندي را که از او جز بندگي و راستي و درستي چيزي نديده بود از خود براند و از خانه بيرون کند، بلکه گام فراتر نهادند و در کمين نشستند که اگر بتوانند مرا از ميان بردارند. در اين کار [نيز]آزمايشها دارند:بسياري[بودند] که پس از گروش به اين دين و فداکاريها در اين راه، چون دريافتند که راه نادرست رفته[ اند] و ازنيمه راه برگشتند، به دست ستم اينها نابود شدند.)) ((از اين گونه کارها بسيار کرده اند...
اگر بخواهم گزارش بسياري از مردم را که به دست آنها نابود شدند بگويم، به دفتري جداگانه نياز مي افتد ...با اين همه [هبائيان] خامش ننشستند و پي در پي به اين در و آن در نوشتند که صبحي راند? هر در است و کسي به او نمي نگرد... از سوي ديگر، چند تن را گماشتند تا ببينند با من چه کسي دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را باز دارند ، و اگر از پيروان شوقي است از خود برانند. بيچاره بهائيها همه نگران بودند که مبادا در گفتگو و آميزش با من، گير بيفتند. هر گاه در کوچه و بازار با يکي از اين گروه برخورد مي کردم ، دشنام و ناسزا مي شنيدم و از روي خشم به من نگاه مي کردند و روي خود را بر مي گرداندند.چند بارهم در خيابان چنان به من تنه زدند که به زمين افتادم.در همان روزگار من چند روزي بيمار شدم . پدرم آگهي يافت . آرام نداشت و از ترس هم نمي توانست به سراغ من بيايد واز من بپرسد. به ناچار ساعت نه و ده شب، با هشياري و پس و پيش نگريستن به در خان? ستوده مي آمد و با چشم تر از او مي پرسيد که صبحي چگونه است ؟ بهبودي سافته يا هنوز ناخوش است ؟...
( فرزندان من؛اين گروهند که مي خواهند مردم جهان را با هم يکي کنند و دشمني و بيگانگي را از ميان بردارند!!!)
نمدانيد من وقتي که از ستوده اين را شنيدم چگونه بيحال شدم! باز مي گويم نمي خواهم مو به مو از ستم و آزاري که از اين گروه به من رسيد برايتان بگويم؛ زيرا دلتنگ مي شويد و بر اينها نفرين مي کنيد و دشمني آنها را در دل مي گيريد .
باري؛ خداوند مرا در برابر نابکاري و بد انديشي آنها نگاهداري کرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستي و درستي بخوانم و بر و بهر? آزمايش خود را بگويم، که فريب نا کسان را نخورند...
هر جا که من دنبال کاري مي رفتم تا ناني به دست آرم و بخورم، مي رفتند و مي گفتند : اين آدم شايسته نيست. مردي نادرست و رسواست. ... هر جا از من بدگويي مي کردند و چنان دوز و کلک چيده بودند که در گوش? گمنامي بخزم و اگرآسيبي به من رسانند کسي در نيابد.[اما]هر چه در اين راه بيشتر کوشيدند به جايي نرسيدند و از بخشش خداي بزرگ ، تيرشان به سنگ خورد، و[سرانجام چنين شد که] مرد گمنامي زبانزد همه گشت..." جاودانگي در پناه حقيقت آري ،صبحي با يک عزم الهي عليرغم همه سختي ها حقيقت را در آغوش مي گيرد و همه عواقب چنين تصميم بزرگي را با شجاعت پذيرا مي شود... پس از چندي به راديو سراسري مي رود و با هنرمندي و داستان پردازي ،هدايت جوانان وطن را مشتاقانه به عهده مي گيرد و تا جان در بدن داشت با اين عشق يعني عشق به هدايت و بالندگي جوانان لحظه هاي زندگي را به جاودانگي معنويت الهي در پرتو آئين محمدي پيوند مي زند تا آنکه پس از سالياني متمادي خدمت به وطن و تلاش در راه اعتلاي جوانان و خدمات فرهنگي و علمي وهنري روج بزرگش بسوي خالق مهربان پر کشيد.. .ودر ساعت چهار و ده دقيق? صبح روز پنجشنبه هفدهم آبان1341در بيمارستان در گذشت و آخرين سخن او قبل از خاموشي اين بود: خدا هم? شما را به سلامت دارد.))
در مجموع صبحي نزديک به بيست و دو سال در راديو به قصه گويي مشغول بود. اما پس از مرگ او نيز ( به گفت? يکي از مسئولان آرشيو نوار راديو) حدود ده سال نوارهاي قص? او، مجدداً از راديو پخش مي شد... خدايش رحمت کنادکه با آگاهي و جسارت وصف نشدني يک الگوي حقيقت جويي را فرا راه همه حق دوستان بويژه جوانان بهايي نهاد تا به شعارها و ظواهر دل نبندندو با پژوهش بطلان تاريکي را فرياد کنند...
منبع:بهائي پژوهي/خ