قول و فعلشان يکي بود...
سلوك معنوي و سير آفاق عرفاني وجه غالب زندگي مردان خداست كه بر ساير وجوه زندگي آنها سيطره دارد و اساساً قول و فعل آنها در پرتو چنين سلوكي معنا ميشود. شهيد دستغيب عمري در مراقبه و تاديب نفس بود و از همين روي سخنش فطرتهاي پاك را نشانه ميرفت. در اين گفتگوي صميمانه در بيان يكي از مريدان آن شهيد به گوشههائي از اين مجاهدتها اشاره شده است.
در سالهاي قبل از شروع نهضت امام، آيا آيتالله دستغيب فعاليتهاي سياسي داشتند؟
قبل از سال 1342 كه نهضت به رهبري امام شروع شد، شهيد دستغيب از همان موقع دركارهاي سياسي و اجتماعي حضور داشتند و حوزه علميه شيراز را راهاندازي كردند.
آشنايي شما با ايشان از چه سالي و چگونه آغاز شد؟
از سال 35 و در نمازهاي جماعت و دعاي كميل. ايشان به پيادهروي خيلي علاقهمند بودند و بيشتر اوقات صبحهاي زود بعد از نماز پيادهروي ميكردند. من هم آن روزها يك تاكسي داشتم و با يك نفر شريك بودم و براي اينكه رانندگي را ياد بگيرم، صبحهاي زود پشت ماشين مينشستم و تمرين ميكردم. يك روز صبح ديدم كه آيتالله دستغيب دارند از زير دروازه قرآن به طرف بالا ميروند. سلام عرض كردم. جواب دادند. گفتم در خدمت باشم، گفتند ميخواهم پياده بروم. اصرار كردم و بالاخره قبول كردند. به ايشان گفتم اگر اجازه بدهيد هر روز صبح بيايم با ماشين شما را ببرم خارج از شهر كه هواي بهتري دارد و شما پيادهرويتان را انجام بدهيد و در خدمتتان باشيم و ايشان قبول كردند.
يكي از رفقاي ما مرحوم حاج محمد سودبخش در مسجد جامع فعاليت زيادي داشتند و با آيتالله دستغيب بسيار صميمي بودند و بارها با هم به مكه و مدينه و حتي لبنان و سوريه هم رفته بودند. صبحها همراه ايشان نان و پنير و وسايل صبحانه را بر ميداشتيم و به خارج شهر ميرفتيم و شهيد كمكمان ميكردند و چوب جمع ميكرديم و آتش درست ميكرديم و چاي را به راه ميانداختيم. آشنائي ما به اين ترتيب شروع شد و سالهاي سال ادامه پيدا كرد. حتي هفته به هفته جائي ميرفتيم به نام سيسخت، بالاتر از ياسوج. چشمهاي بود به نام چشمه ميشي كه بسيار باصفا و با طراوت بود. آب اين چشمه به قدري خنك بود كه حتي وقتي شهيد دستغيب ميخواستند وضو بگيرند، آب را برايشان گرم ميكرديم. معمولا در ماه تير كه هواي شيراز خيلي گرم بود، به آنجا ميرفتيم.
آقا در پيادهرويهايشان وقتي به چادرنشينها ميرسيدند، آنها برايشان پوستين پهن ميكردند و آقا مينشستند و خيلي خودماني برايشان صحبت ميكردند و مسئله ميگفتند و حرفهايشان را ميشنيدند. پولدارهاي شيراز از خدا ميخواستند كه آقا بروند منزلشان و بارها از ايشان دعوت ميكردند، ولي آقا قبول نميكردند، ولي به چادر عشاير ميرفتند و مينشستند و با آنها بسيار خودماني بودند.
شما كه با ايشان ملازمت داشتيد، آيا ذكرهاي خاصي ميگفتند يا بر انجام اموري مداومت داشتند؟
ذكر لااله الاالله زياد ميگفتند، صلوات زياد ميفرستادند. ذكر ركوع و سجودشان خيلي طولاني بود و من خودم ميديد كه سجاده ايشان از اشك چشمشان خيس ميشد. وقتي ميگفتند سبحان ربي الاعلي و بحمده، انگاركه كوه و دشت و بيابان با ايشان تكرار ميكردند. در طول راهپيمائي هم دائما اين ذكرها را تكرار ميكردند. در راهپيمائي از همه ما چابكتر بودند.
در سخنرانيهاي شهيد دستغيب چه نكاتي مطرح ميشدند كه موجب دستگيري ايشان ميشد؟
در سال 42 هنوز امام دستگير نشده بودند كه شهيد دستغيب سخنراني داشتند. شب جمعه بود و متاسفانه آن شب من به عللي نتوانستم در سخنراني ايشان شركت كنم، ولي بعدها نوار آن سخنراني را به دست آوردم و گوش كردم و ديدم درباره اصلاحات ارضي و لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي صحبت كردهاند. ماموران ساواك هم در لباسهاي مختلف در مجلس ايشان حاضر ميشدند. مخصوصا سخنرانيهاي شبهاي جمعه ايشان نه تنها در شيراز كه در ايران كمنظير بود.
شهيد دستغيب اهتمام عجيبي به تعمير مساجد داشتند و من خودم شخصا براي اين كار پول جمع ميكردم. مسجد عتيق در آن زماني كه مخروبه بود، خوب در نظرم نيست، ولي عكسش را ديدهام كه چه طور بوده. ايشان خودشان دست بالا زدند و مشغول تعمير شدند. من خودم نديدم، ولي از دوستان شنيدم كه شهيد دستغيب مثل يك كارگر كار ميكردند و گلهاي پشتبام مسجد را در توبرهاي ميريختند و روي بام ميبردند.
بعدها كه من با ايشان آشنا شدم، اين مسئوليت را به من دادند كه شبهاي جمعه براي تعمير مسجد پول جمع كنم، مخصوصا شبهاي احيا و قدر. در آن شبها در مسجد از شدت جمعيت جاي پا نبود. آقائي بودند به نام عبدالحسين عدلو كه خدا رحمتشان كند. اولين كسي كه در شيراز اسم امام خميني را آورد ايشان بود و آن هم در مجلس آيتالله دستغيب. شب جمعهاي بود و جمعيت هم فوقالعاده زياد بود. مقداري اعلاميه را از پشتبام مسجد پائين ريختند و ايشان هم گفتند براي سلامتي حضرت آيتالله خميني صلوات. ساواك بسيار نسبت به مرحوم عدلو حساسيت داشت و چندين بار ايشان را دستگير كرد. خود ايشان براي من تعريف ميكردند كه ايشان را ميبردند و با كابل به كف پايشان ميزدند و كف پا ورم ميكرد و بعد ميگفتند كه بدو! عبدالحسين عدلو نجار بود. سرتيپ پهلوان، رئيس شهرباني شيراز گفته بود اين عبدالحسين عدلو را بياوريد ببينم كيست؟ او را ميبرند و پهلوان از ايشان ميپرسد: «آخر تو چه ميخواهي؟ بيا يك تاكسي بگير و برو با آنك كار كن.» بعد ميپرسد: «چرا اين قدر اسم آيتالله خميني را ميآوري؟» جواب ميدهد: «ايشان مرجع من هستند و من از ايشان تقليد ميكنم.» ميپرسد: «چه ميخواهي؟» ميگويد: «اگر بگويم عصباني ميشوي.» پهلوان قول ميدهد كه عصباني نشود و بالاخره آن قدر اصرار ميكند كه مرحوم عدلو ميگويد: «ميخواهم سر به تن شاه نباشد!» پهلوان هم چنان لگدي به پشت ايشان ميزند كه تا مدتها گرفتار بود، ولي به روي خودش نميآورد. حتي به ما هم نميگفت. بعد از قولشان شنيديم كه هنوز هم عارضه ناشي از آن لگد را دارد.
آيا ارتباطشان با شهيد دستغيب نزديك بود؟
خيلي زياد. آقا هرجا ميرفتند، مرحوم عدلو در خدمتشان بود و هميشه قربهاليالله اسم امام را ميبرد. من حتي از برادر آقاي حائري، شيخ صدرالدين شنيدم كه يك بار آقاي عدلو در مسجد كار ميكرده. آقاي حائري ميپرسند: «آقاي عدلو! چطور در اينجا اسم آيتالله خميني را نميآوريد؟» جواب ميدهد: «من هميشه اسم ايشان را قربهاليالله ميبرم، در اينجا قصد قربتم نميآيد.» ايشان بارها و بارها به خاطر بردن نام امام زنداني شد و خانهاش محاصره بود.
از ارتباط شهيد دستغيب با امام خاطراتي داريد؟
ارتباطشان بسيار نزديك بود. حاج آقا سودبخش و شهيد عبداللهي همراه آقا به مكه و مدينه مشرف شده بودند و بعد به لبنان و از آنجا به عراق رفتند و شهيد دستغيب در حوزهاي كه امام درس ميدادند، مثل شاگردي كه در محضر معلمش بنشيند، مينشستند.
ظاهرا شما به خاطر علاقه به تكثير نوارهاي سخنراني شهيد دستغيب تغيير شغل داديد. در اين باره به نكاتي اشاره كنيد.
بله، من سخنرانيهاي ايشان را با يك ضبط كوچك ريلي ضبط ميكردم و رفقا ميآمدند و ميگفتند از اين نوار به ما هم بدهيد. آن روزها دستگاه تكثير يا كاست نبود. اين خاطره هم جالب است. حضرت امام كه در مدرسه فيضيه سخنراني كردند، ما و چند تن از رفقا تصميم گرفتيم به هر شكلي كه هست اين سخنراني را بياوريم روي نوار. آن موقع نوارهاي ريل كوچك نبودند و ريلهاي بزرگ هم حلقهاش گير نميآمد. خودمان با مقواي كاموا حلقه درست و صحبتهاي امام را ضبط ميكرديم و ميگذاشتيم در جعبه شيريني و براي افراد ميفرستاديم. در مورد سخنرانيهاي شهيد دستغيب هم چنين كاري را شروع كرديم. براي نوارهاي ايشان هم متقاضي زياد بود. قرار شد محلي را تعيين كنيم كه مردم بتوانند مراجعه كنند و نوارها را بگيرند. بعد ديديم كه اگر فقط نوار سخنرانيهاي ايشان را بفروشيم، امور زندگيمان نميچرخد و سخنرانيهاي آقاي فلسفي و مرحوم كافي و ديگران را هم ضبط و تكثير ميكرديم.
بعد از فوت حاج آقا مصطفي، شهيد دستغيب مجلس ختم و همينطور چهلم ايشان را گرفتند و سخنرانيهاي جالبي كردند و براي امام هم فرستادند. امام از سخنرانيهاي ايشان در همه مقاطع تجليل ميكردند، مخصوصا سخنراني ايشان درباره برگرداندن سال شمسي به شاهنشاهي بسيار مورد توجه امام قرار گرفت. شهيد دستغيب در اين سخنراني با لحن تندي خطاب به شاه و استاندار صحبت كردند كه: «شما كه آخرش ميميريد، اين كارها چيست كه ميكنيد؟» و خطاب به استاندار فارس، نصر گفتند: «چه عجب كه آقاي استاندار در مجلس ما پيدايش شده؟ رفيقي داشتيم در تركيه ميگفت در روز جمعه تمام سران دولتي، چه كشوري چه لشكري ميآيند و در نماز جمعه شركت ميكنند. حالا استاندار شيراز آمدهاند به مجلس ما، ميترسم حرفي بزنم و ايشان بدشان بيايد، ولي من وظيفه دارم بگويم.» بعد گفتند وضع مردم بد است. اين قدر ظلم نكنيد، به فكر مردم باشيد، به فكر دين باشيد.
در سال 42 هنگامي كه شهيد دستغيب از زندان ازاد شدند، استقبال باشكوهي از ايشان به عمل آمد. خاطراتي از آن روز را بيان كنيد.
ايشان در اصفهان دوستي داشتند به نام آقاي شركت كه خيلي با ايشان صميمي بودند و به اصفهان كه ميرفتند، در منزل ايشان اقامت ميكردند. آقاي شركت هم عدهاي از اقوامشان را دعوت ميكردند و شهيد دستغيب برايشان صحبت ميكردند. آن دفعه هم من و چند تن از رفقا رفتيم به اصفهان و در خدمتشان بوديم و از آنجا تا مرودشت رفتيم. واقعا استقبال عجيبي از ايشان به عمل آمد، طوري كه دستگاه حساب كار خودش را كرد و فهميد با چه كسي طرف است.
آيا زنداني شدنها و تبعيد رفتنها در لحن سخنرانيهايشان تاثير داشت؟
ابداً، ايشان ميفرمودند اگر مرا از منبر منع كنند، روي زمين مينشينم و صحبت ميكنم. اگر هم مرا گرفتند، ميگويم من كه منبر نرفتم.
آيا شهيد دستغيب در جريان ضبط سخنرانيهايشان توسط شما و دوستانتان و تكثير آنها بودند و از اين امر رضايت داشتند؟
اوايل چندان راضي نبودند كه ما بلندگو بگذاريم و ضبط كنيم. حتي در مسجد به آن بزرگي ميكروفون نميگذاشتند و ميگفتند وقتي بلندگو باشد مردم با هم حرف ميزنند و گوش نميدهند، ولي وقتي جمعيت زياد شد، بالاخره ايشان را راضي كرديم كه از بلندگو صدايشان پخش شود. خود من ضبط صوت نداشتم. آقائي به نام حاج اصغر وراميني دستگاهي را به من داد و گفت اگر ممكن است دعاي كميل آقا را امشب براي من ضبط كن. اتفاقا تابستان هم بود و منبر را در حياط گذاشته بودند. من قبل از اذان مغرب رفتم و دستگاه را گذاشتم. ايشان وقتي بالا رفتند، دستگاه را برداشتند. من خيلي ناراحت شدم، ولي هيچ نگفتم و دست هم برنداشتم تا آخرين شبي كه فردايش ايشان شهيد شدند، نوارشان را برداشتم و به منزلشان بردم، چون ايشان از عاشوراي سال 60 بنا به فرموده امام كه فرموده بودند چون منافقين در كمين آقاي دستغيب هستند، ايشان ديگر به مسجد نروند، به مسجد نميآمدند.
من از ايشان خواستم اجازه بدهند از نوارهائي كه از ايشان ضبط كرده بودم، استفاده كنم. شب جمعه آخر نواري را كه سخنراني 17 صفر روي آن بود، براي ايشان به منزلشان بردم. قبلا خودم اين نوار را گوش نكرده بودم. قبل از مغرب بود كه رفتم. شهيد محمد تقي، فرزند آسيد هاشم وقتي برايم چاي آورد، گفت: «فكر نميكنم آقا امشب حال دعا خواندن يا گوش دادن به نوار را داشته باشند، چون عصر رفتيم بيمارستان شهيد چمران. چند نفر زخمي از جبهه آورده بودند كه حالشان خوب نبود و چند نفري حتي رفتني بودند و پدر بزرگم ناراحت شدند.» گفتم: «هر حور خود آقا بگويند.» آقا نمازشان را كه خواندند، مهاجراني (وزير سابق ارشاد) يك مقداري درباره مسائل سياسي با آقا صحبت كرد و آقا فرمودند: «آقاي مهاجراني! امشب شب جمعه است و رفقا ميخواهند دعاي كميل بشنوند. اگر كار داريد به سلامت، اگر نداريد بنشينيد و گوش بدهيد.» گفت: «كار دارم.» آقا هم گفتند: «به سلامت».
نوار را كه گذاشتم يادم رفته بود باطري ضبط را عوض كنم و صدا خوب نميآمد. آقا گفتند: «اين كه صداي من نيست. محمد تقي! برو بردار ضبط را بياور.» محمد تقي رفت و ضبط را آورد و نوار را گذاشتيم. ايشان هميشه اول دعاي كميل مقداري نصيحت و دعا داشت و بعد دعاي كميل را ميخواند و آخرش هم باز مقداري موعظه ميكرد. نوار رسيد به جائي كه امانتي نزد اميرالمؤمنين (ع) يا حضرت رسول (ص) بود و فرمودند بايد اين امانت را به اهلش برسانم. ممكن است فردا نباشم. بعد شهيد گفتند: «آقاي محترم! به خودت نميگوئي كه شايد امشب شب آخر عمرت باشد؟ شب آخر عمرت نه، فكر نميكني هفته ديگر اين موقع ممكن است نباشي؟ نميگوئي شايد ماه صفر بعدي ديگر نباشي؟ انالله و انااليه راجعون.» وقتي نوار تمام شد و خواستم خداحافظي كنم و بروم، شهيد دست مرا محكم فشار دادند و گفتند: «خدا پدرت را بيامرزد كه اين نوارها را ضبط كردي.» آن شب ايشان به قدري گريستند كه حد و حساب نداشت. فرداي آن شب هم شهيد شدند.
و سخن آخر؟
ايشان عالم عامل بودند. خيلي دلشان ميخواست در شيراز طلبه زياد شود. هميشه روي منبر ميگفتند: «آي شيرازيها! شيراز طلبه كم دارد. همهاش نگوئيد بچهام برود مهندس شود، برود دكتر شود. يكي را هم بفرستيد طلبه شود. طلبه كم داريم. اصفهان و تهران و جاهاي ديگر طلبه بيشتر از شيراز دارد».
پيش ميآيد كه ما گاهي تعارفي ميكنيم، در حالي كه قلبا آن حرف را باور نداريم، ولي ايشان اين طور نبود و فكر و حرفشان يكي بود. قول و فعلشان يكي بود.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54