جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
«سلوك مردمي شهيد دستغيب» در گفت و شنود شاهد ياران با اصغر صحرائي
-(5 Body) 
«سلوك مردمي شهيد دستغيب» در گفت و شنود شاهد ياران با اصغر صحرائي
Visitor 1068
Category: دنياي فن آوري
ساده زيستي ايشان بي نظيربود...
خاطرات محافظ شهيد دستغيب از ساده‌زيستي و نحوه تعامل ايشان با مردم و نيز شرح حادثه شهادت ايشان از سادگي و شفافيت بارزي برخوردار است. وي كه در تمام دوران خدمت به شهيد، با حساسيت و دقت بالا حفاظت از ايشان را به عهده داشت، نكته‌هاي جالبي از سلوك آن شهيد بزرگوار را بيان مي‌كند و همچنان دريغ و حسرت شهادت در كنار مراد خود را در دل دارد.
از نحوه آشنائي خود با شهيد دستغيب نكاتي را ذكر كنيد.
در حدود سال 56 كه مبارزات حالت زيرزميني داشت و انقلاب داشت شروع مي‌شد، با شهيد دستغيب آشنا شديم و مخفيانه از ايشان رهنمودهائي مي‌گرفتيم و شب‌هاي جمعه هم كه در مسجد جامع عتيق جلسات دعاي كميل بود. با شروع انقلاب در سال 57 با ايشان در تماس بوديم تا وقتي كه ايشان حكم امام جمعه‌اي را از امام گرفتند و ما به توصيه دوستان، حفاظت از شهيد دستغيب را به عهده گرفتيم. هم دفتر ايشان را مي‌گردانديم و هم محافظ ايشان بوديم.
بعد از آنكه گروهك‌ها دست به ترور زدند، ايشان ما را با يادداشتي به سپاه معرفي كردندكه به صورت رسمي كار كنيم و حقوقي بگيريم. من از دستشان ناراحت شدم كه: «آقا ما به خاطر خدا از شما محافظت مي‌كنيم»، اما ايشان گفتند: «من اين طور راحت‌ترم و خود شما هم بايد سر و سامان بگيريد». نامه را بردم و سپاه بدون گزينش ما را استخدام كرد و عضو رسمي سپاه شديم. چون ترورها هم شروع شده بود، نيروها اعزام شدند و با لباس فرم شروع به كار كرديم و خدمت ايشان بوديم.
ايشان يك خانه محقر قديمي چوبي كاه‌گلي پشت حوزه علميه مدرسه خان داشتند. از قديم داخل اين خانه بودند و هر كاري كرديم كه ايشان اين خانه را عوض كنند و بالاي شهر بروند، قبول نكردند و گفتند از اينجا خاطره دارم. ما در آنجا در خدمتشان بوديم و كوچه هم باريك بود و از نظر امنيتي اشكال داشت، مخصوصا كه ايشان همه مسير تا مسجد وكيل و هفته‌اي يك بار شاه‌چراغ را پياده مي‌رفتند. كوچه باريك بود و ماشين نمي‌آمد و ايشان از اين بابت خوشحال بودند و مي‌گفتند پياده برويم كه اگركسي كاري داشت، بيايد و بپرسد و مشكلش را حل كنيم.
تا اينكه چهار پنج ماه قبل از شهادتشان به اتفاق سيد علي اصغر دستغيب و بچه‌هاي حفاظت و چند تن از ياران ايشان در تهران خدمت امام رفتيم و شب را هم مهمان آقاي جماراني بوديم. بعد خدمت امام رفتيم. بعد از شهادت شهيد مدني بود و امام اصرار زياد كردند كه يك ماشين ضد گلوله از اينجا ببريد و حفاظت ايشان را زياد كنيد و حتي فرمودند كه منزل را عوض كنيد.
شهيد دستغيب اصرار داشتند كه من اين خانه را دوست مي‌دارم و مي‌خواهم در جنوب شهر و بين مردم باشم. امام به زور يك ماشين شورلت قديمي ضد گلوله را فرستادند و آقا به اكراه قبول كردند، ولي باز هم تا آنجا كه مي‌توانستند سوار نمي‌شدند و سوار بنز زرد رنگ قديمي شهيد عبداللهي مي‌شدند و خيلي جاها هم پياده مي‌رفتند. خيلي با اكراه سوار ماشين ضد گلوله مي‌شدند.
رفتار ايشان در مراجعات مردمي چگونه بود؟
ايشان مي‌گفتند در خانه باز باشد، جلوي كسي را نگيريد و حتي كسي را بازرسي هم نكنيد. ما مي‌گفتيم ماموريم و معذور و حفاظت شما را به عهده داريم. مي‌گفتند مردم را اذيت نكنيد، مخصوصا همسايه‌ها را اصلا بازرسي نكنيد. خيلي از مواقع استاندار يا مسئولين ديگر كه به منزل مي‌آمدند، براي پذيرائي فقط چاي مي‌دادند و مي‌گفتند من نمي‌توانم از بيت‌المال خرج كنم و وسع خودم هم در همين حد است. ساده‌زيستي ايشان بي نظير بود. گاه مي‌شد كه يك هفته يك هفته كپسول گاز در منزل نبود و ايشان اجازه نمي‌دادند از دفتر بياوريم و مي‌گفتند اگر همسايه‌ها ببينند ناراحت مي‌شوند و حق دارندكه بگويند براي ما هم بياوريد. شما حق نداريد براي شخص من زنگ بزنيدكپسول گاز بياورند. گاه مي‌شدكه براي پذيرائي از مهمان‌ها قند هم نداشتيم. همه ما جذب ساده‌زيستي ايشان بوديم. ساده‌زيستي ايشان حتي منافقين را هم در دوره‌اي كه هنوز وارد فاز مسلحانه نشده بودند، جذب مي‌كرد و بارها به خود ما مي‌گفتندكه ايشان چيز ديگري است. وقتي كه ضرورت ايجاب مي‌كرد و با كسي برخورد مي‌كرديم، ايشان ناراحت مي‌شدند و مي‌گفتند شما حق نداريد با كسي تندي كنيد. خيلي مردمي بودند. اخلاق عجيبي داشتند.
قبل از اينكه منافقين برخوردهاي سنگين و مسلحانه خود را آغاز كنند، آيا شهيد دستغيب با آنان مواجه‌اي داشتند؟
موقعي كه از مراسم نماز جمعه به منزل بر مي‌گشتيم، اينها مي‌آمدند و از آقا سئوالاتي مي‌كردند و آقا جوابشان را مي‌دادند و نصيحتشان مي‌كردند. حتي چند دختر را خودم شاهد بودم كه حجاب درستي هم نداشتند و وقتي با آقا بحث مي‌كردند، منقلب شدند و از سازمان، خودشان را كنار كشيدند. آقا ساعت‌ها با اينها در دفتر صحبت مي‌كردند و قانعشان مي‌كردند كه ما فقط يك حزب داريم، آن هم حزب‌الله. ايشان علاقه شديدي به اهل‌بيت و امام حسين (ع) داشتند و تابع محض امام خميني بودند و بسيار روي ولايت فقيه تاكيد داشتند و مي‌گفتند مرجع و رهبر بايد يكي باشد. وقتي افراد مي‌آمدند و مي‌پرسيدند مقلد چه كسي باشيم، ايشان مي‌گفتند: «امام خميني هم رهبرند و هم مرجع. با وجود ايشان شما حق نداريد از كس ديگري تقليدكنيد.» اگر قرار باشد مرجعت و رهبر دو تا باشد، در مورد قضاياي مختلف، اختلاف عقيده پيش مي‌آيد و سنگ روي سنگ بند نمي‌شود. براي اينكه وحدت حفظ شود، مرجع و رهبر بايد يكي باشد.
برخورد شهيد دستغيب بعد از 30 خرداد كه منافقين اعلام جنگ مسلحانه كردند، چگونه بود؟
آنها ديگر زيرزميني شدند و به دفتر و نزد آقا نمي‌آمدند. بعد از شهادت شهيد مدني، آقا بسيار منقلب و ناراحت شدند. در خطبه‌ها به اينها نصيحت مي‌كردند و در عين حال از مردم مي‌خواستند كه در مقابل آنها مقاومت كنند و هوشيار باشند. منافقين در مقابل بيمارستان نمازي، دانشكده مهندسي يك اتوبوس را آتش زدند و سه نفر جزغاله شدند. آقا خيلي ناراحت شدند و از آن به بعد آنها را به كلي طرد كردند.
نامه‌هايي مي‌فرستادند كه ما دست آقا مي‌داديم. گاهي حتي به ائمه توهين مي‌كردند. بعد هم قرار شد نامه‌ها را كنترل كنيم، چون قلب آقا ناراحت مي‌شد. شهيد دستغيب مي‌گفتند مجاهدين خلق ازكمونيست‌ها هم بدترند و هيچ چيز را قبول ندارند. كمونيست مي‌گويد من خدا را قبول ندارم، ولي اينها در لواي اسلام و خدا و پيغمبر (ص) ضربه مي‌زنند و زن و بچه شيرخوار را ترور مي‌كنندكه نمونه‌هاي زيادي را شاهد بوديم. حتي سه چهار بار در خانه ما نارنجك انداختند، در خيابان قصد ترور مرا داشتندكه خدا نخواست.

براي سپاه چه جايگاهي را قائل بودند؟
سپاه يك ارگان مردمي بود و بچه‌ها اغلب براي شغل نيامده بودند. خيلي‌ها كاسب بودند، مغازه داشتند، تريلي داشتند، تجارتخانه داشتند و همه را از سال 56، 57 رها كردند و همه مال خود را روي انقلاب گذاشتند و خرج تظاهرات كردند. ورودي‌هاي سال‌هاي اول انقلاب براي شغل نيامدند و همه‌شان شغل و پول داشتند و صرفا براي خدمت آمدند. شهيد دستغيب علاقه شديدي به اينها داشتند و حتي بارها خود من از زبانشان شنيدم كه مي‌گفتند من قربان شما پاسدارها بروم. حزب‌الله را خيلي دوست داشتند و هميشه مي‌گفتند ما فقط يك حزب داريم، آن هم حزب‌الله است.
يادي از كمك‌ها و پشتيباني‌هاي شهيد دستغيب از جبهه‌ها هم بكنيد.
ايشان در خطبه‌هاي نماز جمعه همواره تاكيد مي‌كردندكساني كه مي‌توانند به جبهه بروند و آنهائي كه نمي‌توانند هر چه كه در توانشان هست،كمك كنند. عده‌اي از بازاري‌ها را مي‌شناختند و دنبال آنها مي‌فرستادند و از آنها پول مي‌گرفتند. كسي كه مي‌آمد و مي‌گفت از جبهه آمده‌ام، او را در آغوش مي‌گرفتند و مي‌بوسيدند و مي‌گفتند من خاك پاي شما هم نيستم. چون سنشان بالا بود، فرزندانشان مانع مي‌شدند كه ايشان خط اول جبهه بروند. تا خط دوم مي‌رفتند. يك بار هم تا خط اول رفتند، ولي ديگران مانع مي‌شدند. در آن سفر من همراهشان نبودم. در سفر قبل بودم كه سردار رودكي دستور دادند ايشان را برگردانيم و گفتند كه جان آقا در خطر است. آقا بسيار هم ناراحت شدند، ولي چاره نبود و اجازه نمي‌دادند ايشان از خط دوم جلو بروند. يك بار هم در نزديكي ايشان خمپاره منفجر شده بود.
در فرصت‌هاي تنهائي و خلوت ايشان نكاتي را بيان كنيد.
نماز شبشان كه ترك نمي‌شد. خيلي كم مي‌خوابيدند و هميشه هم ذكر لااله‌الاالله العلي‌العظيم روي لبشان بود و راز و نيازهاي عجيبي داشتند. چند روز قبل از شهادتشان قدم مي‌زدند و ذكر لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم را تكرار مي‌كردند و حالت عجيبي داشتند. همه مانده بوديم كه اين چه حالتي است؟ شب‌ها خواب نداشتند و دائما قدم مي‌زدند و اين ذكر را تكرار مي‌كردند. برداشت خود من اين بودكه به آقا الهام شده بودكه شهادتشان نزديك است. از هميشه مهربان‌تر بودند.
تقواي عجيبي داشتند و نمي‌خواستند حتي مورچه‌اي هم از دستشان ناراحت شود. من از روز اولي كه رفتم ايشان صدا مي‌زدند مشكين. من هم سعي نكردم اين اشتباه آقا را تصحيح كنم تا يك روز يكي از دوستان ما به آقا گفت كه اسم ايشان صحرائي است نه مشكين. آقا مرا خواستند و حلاليت طلبيدند و گفتند چرا حرفي نزدي؟ گفتم: «من ناراحت نمي‌شدم.» ابداً دلشان نمي‌خواست همسايه‌ها از ايشان ناراحت شوند و مي‌گفتند به هيچ وجه با آنها برخورد نكيند، دل كسي را نمي‌شكستند، سر كسي داد نمي‌زدند. يادم هست كه هميشه به حاكم شرع تذكر مي‌دادند كه چرا توي گوش مردم مي‌زنيد، چرا به متهمين توهين مي‌كنيد؟ هميشه مي‌گفتند شما حق نداريد به كسي كه دستگير مي‌كنيد توهين كنيد. بايد محاكمه كنيد و مطابق شرع مجازاتش كنيد، ولي حق توهين كردن نداريد.
بچه‌هاي سپاه هم علاقه بسيار شديدي به شهيد دستغيب داشتند و تمام پاسدارهاي اول انقلاب ياران شهيد دستغيب بودندكه اكثرا شهيد شدند.
از لحظات آخر كه با شهيد دستغيب بوديد ياد كنيد.
جمعه سال 50 كه روز شهادت ايشان بود، من يك موتور ياماهاي 125 داشتم. آمدم روشن كنم و راه بيفتم و خودم را به ايشان برسانم، موتور روشن نشد. شمعش كثيف شده بود و تا آمدم آن را تميز كنم، چند دقيقه‌اي معطل شدم. برادرم و مادرم گفتند ما را هم با خودت ببر به نماز جمعه و سه چهار دقيقه ديگر هم به اين شكل معطل شدم. بعد آنها را آوردم و دم مسجد خان پياده كردم و گاز دادم كه خودم را برسانم به آقا كه ديدم سيد هاشم و دو مأمور شهرباني توي كوچه ايستاده‌اند. گفتم آقا كجا رفتند؟ گفتند: «چهار پنج دقيقه پيش حركت كردند. دير آمدي.» سيد هاشم دستغيب هميشه شانه به شانه پدرشان مي‌رفتند، يعني هميشه يك طرف آقا پسر سيد هاشم بودند، يك طرف هم خود ايشان و ما بعضي اوقات به آنها اعتراض مي‌كرديم كه شما خيلي به آقا نزديك نشويد، چون محافظ نيستيد و حاج آقا مي‌گفتندكاري نداشته باشيد. مخصوصا پسر بزرگ سيد هاشم علاقه عجيبي به پدر بزرگش داشت و هميشه شانه به شانه ايشان راه مي‌رفت. من خيلي تعجب كردم كه سيد هاشم نرفته‌اند. ظاهراٌ مثل اينكه شهيد دستغيب يادداشتي را كه براي نماز جمعه بر مي‌داشتند، در خانه جا گذاشته بودند و سيد هاشم بر مي‌گردند كه آن را بردارند. بعضي‌ها مي‌گويند اتفاقي بود، بعضي‌ها هم مي‌گويند شهيد دستغيب مي‌دانستندكه چه اتفاقي قرار است بيفتد و به همين دليل سيد هاشم را دنبال اين قضيه مي‌فرستند. من كه رسيدم، سيد هاشم گفتند عجله كن كه آقا رفتند.
ايشان يك متر جلوتر از من راه افتادند. سر پيچ كوچه كه رسيديم، ناگهان صداي انفجار مهيبي آمد. ما اول تصور كرديم كپسول گاز تركيده. گرد و غبار كه خوابيد، من ديدم سيد هاشم با عبا و ريش سوخته برگشتند و تكه تكه‌هاي گوشت روي لباسشان است. با سيد هاشم سريع به خانه برگشتيم و پنج شش دقيقه‌اي هم گيج شدم و افتادم. بعد كه آمدم ديدم تمام اعضاي بدن حاج آقا و 9 نفر همراهشان تكه تكه اين طرف و آن طرف افتاده است. حالت عجيبي بود، طوري كه من مات و مبهوت نشستم و قدرت حركت نداشتم. بعد از جا بلند شدم و دنبال جنازه آقا گشتم. كنج ديوار كه رسيدم و خاك‌ها را زدم كنار، شال سبز آقا و انگشتر عقيق ايشان را ديدم و برداشتم. البته موج انفجار زده بود و بست‌هاي انگشتر باز شده و افتاده بود. كف كوچه با بدن‌هاي تكه تكه فرش شده بود و آسفالت پيدا نبود. فاجعه‌اي بود.
از آن دختر منافق هم من فقط سرش را ديدم و بدن نداشت. هفته قبل از آن او آمد دم در خانه و مي‌خواست وارد شود كه من نگذاشتم. گفت من يك يادداشت خصوصي دارم و بايد به خود حاج آقا بدهم. من يك مقدار به او شك كردم. از آنجاكه قلب آقا ناراحت بود، ما نامه‌ها را چك مي‌كرديم و به ايشان مي‌داديم. هر چه به آن دختر اصرار كردم كه نامه را به من بده، قبول نكرد. موقع برگشتن از كسي مي‌پرسد كه نامه‌ام را چه جوري به آقا بدهم؟ مي‌گويند آقا پياده براي نماز مي‌رود، سر راهش بايست و نامه را بده. چرا مي‌بري دفتر؟ و منافقين برنامه ترورشان را عوض مي‌كنند و به جاي دفتر، در كوچه اين كار را انجام مي‌دهند. برادر اين دختر، يكي از كساني بود كه اتوبوس فلكه نمازي را آتش زده بود و دو نفر داخل اتوبوس جزغاله شدند. اين دختر به برادرش خيلي علاقه داشت و براي او حكم اعدام بريده بودند. حاكم شرع آقا عندليبي بود كه اتفاقا آقا هميشه با او دعوا داشت كه شدت عمل بيهوده به خرج ندهد، اما توي كله اين دختر كرده بودند كه حكم اعدام برادرش را شهيد دستغيب داده است و حاكم شرع نمي‌خواسته حكم اعدام بدهد. اين دختر هم عضو سازمان مجاهدين خلق بود و مغزش را شستشو دادند كه 15 كيلو تي.ان.تي به كمر خودش ببندد. او وقتي وارد كوچه مي‌شود، آقاي جباري كه هميشه 6، 7 متر از آقا جلوتر راه مي‌رفت، مي‌رود و جلوي اين دختر را مي‌گيردكه كجا مي‌روي؟ آن دو بحثشان مي‌شود. آقا از كوچه كه بيرون مي‌آيند، مي‌پرسند چه خبر شده؟ آقاي جباري مي‌گويد ايشان مي‌خواهد بيايد جلو و نمي‌شود. آقا سرش را مي‌كند بالا و مي‌گويد: لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و به جباري مي‌گويد: مزاحم مردم نشويد. بگذاريد بيايد. دختر به دو متري آقا كه مي‌رسد، دستش را مي‌برد زير چادر. جباري متوجه مي‌شود و تا مي‌آيد مسلسل را مسلح كند، دير مي‌شود، چون دختر ضامن را مي‌كشد و خودش را به طرف آقا و محافظ‌ ها پرت مي‌كندكه خود آقاي جباري هم به شهادت مي‌رسد.
از همكاران شما چه كساني شهيد شدند؟
آقاي عبداللهي، آقاي جوانمردي، آقاي سادات، آقاي رفيعي، رجب‌علي حبيب‌زاده كه 11 تا بچه داشت و جزو بسيج مردمي بود. آقاي عبداللهي هم كه بسيار به آقا نزديك و از 40 سال قبل با آقا مانوس بودند. خدا نخواست كه ما هم در ركاب ايشان باشيم. من اغلب خواب آقا را مي‌بينم و گلايه مي‌كنم كه كاش با ايشان مي‌رفتم تا از من هم شفاعت و پا درمياني كنند. بعد هم كه به جبهه رفتم، جانباز شدم و باز سعادت نداشتم كه شهيد شوم.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image