جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
«سلوك مبارزاتي شهيد دستغيب» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد علي حسيني
-(2 Body) 
«سلوك مبارزاتي شهيد دستغيب» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد علي حسيني
Visitor 757
Category: دنياي فن آوري
گفتارو کردارش براي خدا بود
شيوه‌هاي مردمي روحانيون مبارز رمز موفقيت هميشگي آنان در مقابله با استعمار و استكبار بوده است. شهيد دستغيب نيز با در پيش گرفتن زندگي ساده و زاهدانه توانست تا اعماق دل مردم نفوذ كند تا جائي كه براي محافظت از او از جان خويش نيز دريغ نكنند. اين گفتگو شرح اين فداكاري‌هاست.
از بازتاب وقايع خرداد 42 در شيراز و واكنش شهيد دستغيب خاطراتي را نقل كنيد.
در آن سال‌ها شهيد دستغيب در شب‌هاي جمعه در مسجد عتيق سخنراني داشتند و مرحوم آيت‌الله نجابت هم پشت پرده، برنامه‌ها را طراحي و هدايت مي‌كردند و كسي هم از نقش ايشان آگاه نبود، ولي تقريبا هدايت همه امور به دست ايشان بود. ما هم به همراه چند نفر كه آيت الله نجابت دستور داده بودند مي‌رفتيم مسجد جامع و محافظت از شهيد دستغيب را بر عهده داشتيم.
در آن سال شهيد دستغيب در منبرهايشان جريان 15 خرداد را براي مردم به طور واضح و روشن توضيح دادند و مردم هم خيلي تحت تاثير قرار گرفتند. ايشان به مردم گفتند من به خاطر اين بي‌حرمتي كه به علماي قم شده است، از شما مي‌خواهم كه اين سه كار را انجام دهيد: اولاً: ما قبلا دست مجتهدين و مراجع تقليد را مي‌بوسيديم، از فردا مي‌خواهيم دست طلبه ها را هم ببوسيم. ثانياً از فردا، هر كس هر جا هست اذان بگويد. يكي از افرادي كه با ما بود و الان از علماي شهر است، مامور شد جلوي شهرداري و دادگستري اذان بگويد. ايشان از مدرسه 5 دقيقه مرخصي مي‌گرفت و مي‌آمد اذان مي‌گفت. يكي از دوستان هم مامور شد در خيابان توحيد اذان بگويد، چون در آن موقع آنجا خيابان لوكس شيراز بود. مورد سوم را هم يادم رفته است. اينها همه براي نگه داشتن مردم در صحنه بود.
شب‌هاي جمعه، هم شبستان و هم حياط مسجد پر مي‌شد. پليس‌ها و افسرها براي ارعاب مردم شايع كردند كه قرار است كوماندوها و شعبان بي‌مخ به شيراز بيايند. خدمت آيت‌الله نجابت رسيديم و موضوع را مطرح كرديم. ايشان به دامادشان، جواد آقا زارعي كه معلم بود و پدرشان باغ‌دار پشت محله بود، گفتند كه برود 300،200 عدد چماق براي حفاظت از شهيد دستغيب تهيه كند و آنها را به منزلي در پشت مسجد جامع كه مال حاج ناجي، پدر ايشان بود منتقل كرديم. با مرحوم مزارويي هم كه بچه مسجد جامع بود، براي رساندن چماق‌ها به دست مردم هماهنگ شده بود.
شهيد دستغيب به منبر رفتند و گفتند:« مردم را از چه مي‌ترسانيد؟» ايشان به شعبان بي‌مخ مي‌گفتند شعبان مخي! الحمدلله مردم هم زياد مي‌آمدند و حرف‌هاي قم از طريق قاصد ايشان، آقاي جباري به شيراز و بالعكس وقايع شيراز به قم مي‌رسيد. شهيد دستغيب خيلي دلير و نترس بودند.

محرم آن سال چگونه برگزار شد؟
ما در آن ايام در مسجد جامع بوديم و شهيد دستغيب هم خيلي از امام تجليل مي‌كردند و محبت امام را در ميان دل مردم مي‌انداختند. شهيد دستغيب فقط براي خدا كار مي‌كرد و سخن مي‌گفت. نه اهل رياست بود و نه دلبسته مقام.
از 16 خرداد و تهديد رژيم و حفاظت مردم از شهيد دستغيب چه خاطره‌اي داريد؟
در شب 16 خرداد يك حالت آشفتگي و سراسيمگي در افرادي كه به مسجد جامع آمده بودند، پيدا شد و نمي‌دانستند چه كار كنند. خدا رحمت كند آقاي ساجدي را. ايشان از ياران شهيد دستغيب بودند و به منبر رفتند و گفتند: «ما اين مسئله را تحمل نمي‌كنيم و از هيچ چيز هم نمي‌ترسيم.» بعد هم شهيد دستغيب منبر رفتند. همه از دستگيري امام خيلي ناراحت بودند.
ما چند نفر از دوستان بوديم كه به توصيه آيت‌الله نجابت به اسلحه سرد هم مجهز بوديم و شهيد دستغيب را به منزل رسانديم. عده‌اي از ما رفتيم روي پشت‌بام و بقيه هم دم در ايستاديم. در كوچه هم فرش انداخته و مردم روي آن نشسته بودند. ماشين‌هاي ريو ارتشي پشت سر هم مي‌آمدند. دو نفر رفتند كه ببينند اين ماشين‌ها براي چه آمده‌اند كه آنها آن دو را دستگير كردند و بردند. بعد از آن هم كوماندوها ريختند و زد و خورد شد و آقايان زخمي و مجروح شدند. تا كوماندوها وارد منزل شوند، حدوداً 10 دقيقه‌اي طول كشيد و در اين فاصله شهيد دستغيب به خانه‌هاي مجاور انتقال داده شدند.
بعد كوماندوها مردم را به مسجد گنج منتقل كردند. يادم هست مسلسل‌ها را رو به مردم گرفته بودند و مي‌گفتند: «تا 3 مي‌شماريم و بايد بگوئيد شهيد دستغيب را به كجا فرستاديد؟» الحمدلله همه مردم دلير بودند و حرفي نزدند، از جمله يك آقاي قصابي بود كه هيكل درشتي هم داشت. او را گرفتند و حسابي كتك زدند، چون مي‌دانستند محافظ شهيد دستغيب است. واقعاً هيچ كس هم نمي‌دانست شهيد دستغيب كجاست. فقط يك نفر مي‌دانست و آن هم آقاي افراسيابي بود كه شهيد دستغيب را به خانه مجاور منتقل كرده بود. با روشن شدن هوا ماموران رفتند. من هم براي ديدار از زخمي‌ها به بيمارستان‌هاي سعدي و نمازي سري زدم و ديدم در آنجا مامور گذاشته‌اند. از جمله زخمي‌ها آقاي مؤمن نسب بود كه فكر كنم حدودا 40 روز طول كشيد تا خوب شدند. در بيمارستان يكي از همان
كوماندوها با ديدن ايشان كه تير به دستش خورده بود، گفته بود: «چرا اينها را به اينجا آورد‌ه ايد؟ اينها را بايد ببريد به پادگان و شكنجه بدهيد!» كادر بيمارستان هم به ما گفتند كه از دست اين كوماندوها نمي‌دانيم چه كار كنيم و كار را براي ما سخت كرده‌اند.
اين حرف‌هاي كوماندو براي ما يك شكنجه روحي بود. البته چند تا از دكترها همان جا آمدند و كمك كردند. خدا خيرشان بدهد. يك وقتي كه خود من در بيمارستان بودم آمدند و گفتند: «بايد مژدگاني بدهي، چون سر نيزه‌اي كه به تو خورده، تا نزديكي كبدت رفته و اگر دو سه ميليمتر بيشتر رفته بود، موجب مرگت مي‌شد.» الان هم بعد از 20، 30 سال هنوز جايش درد مي‌كند. وقتي در بيمارستان بستري بودم، برادرم برايم لباس آورد و مخفيانه از بيمارستان به منزل آمدم. كساني از قبيل دكتر نجابت مي‌آمدند و پانسمان مي‌كردند. در بيمارستان هم قبل از اين كه بازجوها بيايند، دكتر به ما مي‌گفت خودتان را به بيهوشي بزنيد و ما هم همين كار را مي‌كرديم. آقاي مؤمن‌نسب با اينكه حالش از ما بدتر بود، ما را دلداري و تسكين مي‌داد كه نكند از اين كارت پشيمان شده باشي. ايمان بسيار قوي‌اي داشت. در شب حمله كوماندوها از عده‌اي كه داخل منزل شهيد دستغيب بودند، آقاي ابوالاحراري و سودبخش از دسته ما نبودند، ولي بقيه بودند، شايد از 15 نفر كه در طبقه بالا با شهيد دستغيب بودند، فقط همين دو نفر جزو دسته ما نبودند.
در مورد نحوه زخمي شدنتان توضيح دهيد.
در آن شب چند كوماندوي هيكل‌مند و بزرگ با سر نيزه آمدند. سرهنگي هم جلوي اينها بود. تا وارد شدند، من آن افسر را بلند كردم و زدم زمين و زير دست و پايم بود. بعد با سر نيزه به من زدند و من هم از حال رفتم و افتادم روي زمين. ما را به مسجد گنج منتقل كردند و از آنجا هم آقاي سامي ما را بيمارستان رساند. بعد از اينكه ما را از بيمارستان به خانه منتقل كردند، چون مامورها دنبال من بودند، به من پيشنهاد كردند كه در شيراز نمانم. من هم از شيراز به فسا رفتم. بعد از آن هم يك دفعه خود ماموران ساواك يك تظاهرات ساختگي ترتيب دادند و هدفشان بد جلوه دادن مردم بود. آنها شيشه‌ها و تابلوهاي مغازه‌ها را شكستند.
در باره تشكيلات و كارهايي كه انجام مي‌داديد، توضيح بيشتري دهيد.
ما با حدود 17، 18 نفر هر شب خدمت شهيد دستغيب مي‌رسيديم و اعلاميه‌هايي را كه از قم يا شهرستان‌هاي ديگر مي‌آمد و به نظر ايشان مي‌رسيد و ايشان هم دستوراتي مي‌دادند، مي‌گرفتيم. ايشان با آيت‌الله نجابت هماهنگ بودند. ما حدوداً 20 نفر بوديم و با حضرت آيت‌الله نجابت جلسات مخفيانه‌اي داشتيم. هر كس اطلاعاتي از هر جا داشت خدمت ايشان مي‌آورد و ايشان هم دستوراتي مي‌دادند، از قبيل چاپ اعلاميه كه البته آن موقع چاپ اعلاميه نبود و يكي از رفقا اعلاميه‌ها را تايپ مي‌كرد. اين جلسات معمولاً در منزل خودشان كه پشت ميدان تره‌بار بود، تشكيل مي‌شد و بعضي وقت‌ها تا 12 و يك بعد از نصفه شب طول مي‌كشيد. ايشان مي‌گفتند كه «المجالس امانات»، يعني كسي حق ندارد حتي در خانواده خودش يك كلام راجع به اين چيزها حرف بزند، چون دلشان نمي‌خواست كسي ايشان را بشناسد و ما هم از فرمايش ايشان اطاعت مي‌كرديم.
در مورد صحبت شهيد دستغيب پس از آزادي‌شان در مسجد جامع توضيح دهيد.
ايشان بعد از امام آزاد شد و از آنجا به قم و خدمت امام رفتند. وقتي هم كه به شيراز آمدند، استقبال خيلي خوبي از ايشان شد، بعد به منبر رفتند و مردم هم خيلي شايق بودند كه ببينند چطور شده؟ ايشان جريان را بازگو كردند و سپس گفتند: «در خدمت امام بوديم و ايشان گفتند كه از زندان برايم بگو. يك مقداري كه گفتم، امام شروع به گريه كردند.» ايشان مي‌خواستند رقت قلب و محبت امام را برسانند، نه اينكه از خودشان تعريف بكنند و بگويند كه شكنجه شده‌ام.

در مورد 15 خرداد 42 آيا موضوع قابل بحث ديگري را داريد براي بيان كردن.
نهضت امام يك جريان ايماني مذهبي و فطري بود، از لحاظ كيفيت چيزي بود كه در فطرت مردم بود و كسي نمي‌تواند آن را انكار كند. اين كارها جزو دين مردم بود. من در يك مصاحبه در مورد جبهه و اينكه چرا به جبهه رفتم گفتم كه اينها همه وظيفه شرعي است. راستي راستي هم آنهائي كه مي‌آمدند، اين كار را وظيفه شرعيان مي‌دانستند، نه وظيفه سياسي‌شان.
ارتباط قيام عشاير و قيام در شيراز چه بود؟
حبيب‌الله شهبازي براي آقاي دستغيب نامه‌اي نوشتند و ايشان هم اعلاميه او را خواندند كه نسبتا يك جنبه مذهبي داشت. يادم هست كه آيت‌الله نجابت هم كه نامه‌شان را ديدند خيلي خوششان آمد و چند بيت هم برايش سرودند و از شجاعت و خوبي او تجليل كردند. يك طلبه‌اي بود، جوان، خوش سيما و با محبت به نام سيد محمد كه اين مي‌آمد و براي عشاير از شيراز، فشنگ تهيه مي‌كرد. يك بار خودش تعريف مي‌كرد كه با ماشيني داشتيم مي‌رفتيم و يك كيسه پر از فشنگ هم در جلوي ماشين بود. پليس راه ماشين را نگه داشت. خود اين طلبه تعريف مي‌كرد و قسم مي‌خورد كه تمام مسافران و تمام ماشين را گشتند، ولي اصلا حواسشان به آن كيسه پر از شنگ در جلوي ماشين نبود و متوجه آن نشدند. جوان شجاع و با تربيتي بود. اين فشنگ‌ها را هم خود مرحوم آيت‌الله نجابت تهيه مي‌كردند و به ايشان مي د‌ادند.
و سخن آخر؟
كارهايي كه براي خدا باشد براي هميشه زنده مي‌ماند.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image