شيخ رجبعلي نکوگويان (ره) که سال ها بعد به دليل اشتغال به دوزندگي به خياط شهرت يافت، در سال 1262 ه.ش در تهران ديده به جهان گشود. پدرش مشهدي باقر پيشه ور بود و سايه پرمهرش دوازده سال همراه رجبعلي بود. با مرگ پدر، رجبعلي دوازده ساله که از برادر و خواهر تني بي بهره بود در غربتي سنگين و جانکاه گرفتار شد.
سال هاي کودکي و نوجواني را به فراگيري خواندن و نوشتن پرداخت و پس از آن براي گذراندن زندگي به کار خياطي روي آورد. نوجواني بيش نبود که به شوق شنيدن مواعظ و پندهاي انسان ساز اخلاقي، در حرم حضرت عبدالعظيم (ع) و مساجد شهر، پاي منبرخطيبان مي نشست و خميره درون خويش را با نوشيدن آيات قرآن و روايات معصومان (ع) شکل مي بخشيد. تنهايي، تفکر و خودسازي از او شخصيتي ساخت که توانست در پرتلاطم ترين سال هاي آغاز جواني، فهرمانانه ترين حرکت زندگي خود را که در تمام ساليان عمر پربرکتش نقش داشت آشکار سازد. او که از تأثير سخن واعظان و بيش از همه سخنان ميرزا محمد تقي بافقي و مرحوم آيت الله ميرزا مهدي اصفهاني (ره) نفس آدمي را کينه توزترين دشمن انسان مي دانست، پيوسته مي کوشيد که با لگام زدن بر نفس خويش، دشمن تواناي وجود خود را از سرکشي و طغيانگري باز دارد. چنين بود که وقتي گوشه اي از دنيا در چهره زيبارويي پرفريب و افسون و سرشار از نيرنگ به او روي آورد، چشم از آن فروبست و رخ برتافت. همين پايداري جوان خياط در برابر خودنمايي هاي افسون گرانه دنيا بود که روزنه هاي پردرخشش جهان معني را بر روي او گشود و از همين زمان بود که لطف و محبت جاودان الهي بر وجود او پرتو افکند.
از آن پس هرگاه شيطان نفس به سراغش مي آمد و با هر جلوه اي به او رخ مي نمود، سراسر وجودش را خشم و غضب فرا مي گرفت. از خانه بيرون مي رفت، در هواي کوچه و خيابان قدمي چند مي زد و آن گاه که خود را بر نفس خويش چيره مي يافت، ساکت و آرام و خندان باز مي گشت و به کار مي پرداخت. دنيا چنان در چشمانش پست و خوار شده بود که همواره از آن به «دکان پيرزنه» تعبير مي کرد و ديگران را از فروغلتيدن در دام آن باز مي داشت و به کف نفس و عبادت و بندگي خالصانه درگاه الهي فرا مي خواند.
جوان خياط با اين ايده و انديشه، نخستين گام ها را براي ورود به عرصه پرهياهوي زندگي استوار برداشت و با نفس کشي و قناعت کوشيد تا بهره هاي افزون تري از عالم معني را نصيب خود سازد. روي کرد وي به امور معنوي فرصت تفريح و گردش را از وي گرفته بود، اما اگر دوستانش او را براي رفتن به «امامزاده ابراهيم»، «امامزاده ابوالحسن» يا «بي بي شهربانو» دعوت مي کردند، با آنان همراه مي شد و در آن جا جز اداي نماز و خواندن به کارهاي نيک و بازداشتن از امور ناشايست فرو نمي گذاشت. يکي از دوستان او مي گويد: جمعي بوديم که همراه رجبعلي خياط به قصد رياضت و ذکر حق و دعا روانه کوه بي بي شهربانو شديم. نان و خياري گرفتيم و از کنار بساط خيارفروش، قدري نمک برداشتيم و بالا رفتيم، آنجا که رسيديم، خياط گفت: برخيزيد برويم پايين که ما را برگرداندند، مي گويند: «اول پول نمک را بدهيد بعد بياييد مناجات کنيد»
بار ديگر همراه گروهي از دوستان با ماشين به طرف امام زاده ابوالحسن روانه مي شود، مردم مي گويند: «پل خراب است و راه بسته و نمي توانيد از رودخانه بگذريد. مي گويد: برويم، خدا که هست.» مي روند و معلوم مي شود پيش از رسيدن ايشان جماعتي آمده اند و پل را درست کرده اند. رفتار و سخناني چنين، دوستان را بيش از پيش به سوي جوان خياط مي کشاند و آنان را به گوشه هايي ديگر از روحيات و اخلاق وي آشنا مي کند. اين گونه است که جوان مکتب نرفته، خط ننوشته، استاد نديده، مسأله آموز صد مدرس مي شود و با اين که لباس روحاني ندارد بلکه لباده و عبايي مي پوشد و عرق چين بر سر مي گذارد، برازنده عنوان «شيخ» مي شود و از آن پس او را «شيخ رجبعلي» مي خوانند.
پيشه دوزندگي نيز در پيوند او با روحانيان و تحصيل کرده هاي حوزه تأثير مي گذارد و آشنايي وي را با شخصيت هاي علمي بيشتر مي کند. در همين پيوندهاست که عالمان نيز با روحيات برجسته اخلاقي و ادب و نزاکت و متانت شيخ، و از همه مهم تر با روشن نگري و باريک بيني او آشنا مي شوند و به او ارادت پيدا مي کنند.
يکي از مجتهدان، با معرفي يکي از دوستانش نزد رجبعلي خياط مي رود تا قبايي بدوزد، مدت ها بعد به دوستش مي گويد: «با ما چه کردي و ما را کجا فرستادي؟ رفتم قبا بدوزم از کارم پرسيد. گفتم: طلبه هستم. گفت: درس مي خواني يا درس مي دهي؟ گفتم درس خارج مي دهم. سري تکان داد و فرمود: خوب است، اما درس عاشقي بده و اين سخن مرا دگرگون کرد.»
بشوي اوراق اگر هم درس مايي
که علم عشق در دفتر نباشد
يکي از شيفتگان شيخ، مرحوم آيت الله ميرزا محمود، امام جمعه زنجان بود؛ وي شاگرد ميرزاي نائيني و انساني عالم و آگاه بود که گاه به ديدار شيخ مي آمد. شيخ خود گفته است:
يکبار که ايشان همراه عده اي از محترمين تهران به منزل آمدند، به اقتضاي سرشت آدمي، حالتي دست داد و فکر کردم ديگر شخصيت هاي برجسته هم مي آيند و همين وضع ادامه خواهد داشت. شب متوجه شدم که حالم دگرگون شده است، مشغول راز و نياز و تضرع به درگاه خداوند متعال شدم تا اين که به حال عادي برگشتم و صفاي باطن پديدار شد، در اين انديشه بودم که اگر اين حالت ادامه مي يافت تکليف من چه بود؟ ناگهان فهميدم که به من مي گويند: «در اين صورت همچو «بلعم باعورا» مي شدي، نتيجه زحمات تو اين مي شد که با شخصيت ها محشور بودي و دنيا از آن تو بود اما از آخرت محروم مي شدي.» اطرافيان شيخ هنگامي که مي ديدند بعضي از طلبه هاي قم براي آشپزي در مجالس اطعام منزل شيخ به تهران مي آيند و در جشن هاي اعياد مذهبي به خدمت در خانه او کمر مي بندند، ارج و منزلت شيخ را در نزد روحاينان در مي يافتند.
در يکي از همين مجالس است که جمعيت فراواني براي صرف ناهار به منزل مي آيند، به اندازه اي که دو طبقه منزل پر از مهمان مي شود، با آن که هشت من برنج پخته اند، اهل منزل بيم آن دارند که غذا براي همه حاضران کفايت نکند، شيخ که از اين نگراني آگاه مي شود، خطاب به روحاني آشپز که از قم آمده است مي گويد: آسيد ابوالحسين! اينها چه مي گويند؟ در ديگ را باز کن تا ببينم. مقداري برنج بر مي دارد و مي گويد: ان شاء الله که کم نمي آيد. از قضا در آن مجلس نه تنها غذا کم نيامد بلکه افزون بر همه مهمانان، جماعتي که با ظرف هاي خود پشت در منزل گرد آمده بودند، هيچ کدام دست خالي برنگشتند.
زندگي شيخ سراسر آکنده از معنويات و کرامات است و خاطرات فراوان شاگردان و معاصران شيخ از گفتارهاي آموزنده و کردارهاي سازنده او هر يک حاکي از ايمان و معرفت و خداشناسي و خودسازي اوست. اگر خواسته باشيم سرچشمه همه اين فضيلت ها را در يک نکته بجوييم، ناگزيريم که سراغ آن را در ايمان و خداباوري شيخ بگيريم. از همان زمان که شيخ چشم بر فريبکاري هاي دنيا بست و روي از آن برگردانيد، نيتي جز تقرب به خداوند و کسب رضاي الهي نداشت. هرگاه شيخ از آن نقطه عطف زندگاني خود ياد مي کرد مي فرمود: «من که استاد نداشتم، ولي گفتم: خدايا! اين را براي رضاي خودت ترک مي کنم و از آن چشم مي پوشم، تو هم مرا براي خودت درست کن.» و با ذکر همين نکته ديگران را به پرهيز از خودخواهي فرا مي خواند و مي فرمود: «شما براي خدا قيام کنيد، خدا راهنمايي تان مي کند، اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، چيزي را مي بينيد که ديگران نمي بينند و چيزي را مي شنويد که ديگران نمي شنوند. اگر براي خدا کار کنيد، چشم باطن شما باز مي شود، کارتان بايد براي خدا باشد نه براي اين که چيزي بشويد، من کان لله کان الله له؛ هرکسي وجود خود را سراسر از آن خدا بداند و براي خدا کار کند خدا هم براي اوست.»
فقيه عاليقدر حضرت آيت الله سيد محمد هادي ميلاني (ره) به اين داستان اشاره نموده و فرموده است: به شيخ عنايتي شده و آن به خاطر کف نفسي بود که در ايام جواني به عمل آورده است.
جناب شيخ خود شرح اين ماجرا را در ديداري که با آن بزرگوار داشته بازگو نموده است:
در ايام جواني دختري رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه اي خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: رجبعلي! خدا مي تواند تو را خيلي امتحان کند، بيا يک بار تو خدا را امتحان کن! و از اين حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدايا! من اين گناه را براي تو ترک مي کنم، تو هم مرا براي خودت تربيت کن.»
آنگاه دليرانه همچون يوسف (ع) در برابر گناه، مقاومت مي کند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب مي ورزد و به سرعت از دام خطر مي گريزد. اين کف نفس و پرهيز از گناه، موجب بصيرت و بينايي اومي گردد. ديده برزخي او روشن مي شود و آن چه را که ديگران نمي ديدند و نمي شنيدند، مي بيند و مي شنود؛ به طوري که چون از خانه بيرون مي آيد بعضي افراد را به صورت واقعي خود مي بيند و برخي اسرار براي او کشف مي شود.(46)
ترجيح بند ديوان زندگي شيخ «کار براي خدا» بود و از اين رو در ميان ويژگي هاي فراوان او، يکي نيز اين بود که به تعبير خودش چيزهايي را مي ديد که ديگران نمي ديدند و به اصطلاح «برزخ افراد» و واقعيت ها را مي فهميد و مشاهده مي کرد و مي توانست زنجيره پيوسته ميان رخدادها را با نگاه تيزبين خود بنگرد و در حد امکان بيان کند.اين زاويه از زندگي شيخ، بخش مهمي از خاطرات دوستانش را تشکيل مي دهد زيرا بيشتر کساني که با او در ارتباط بودند، چند نمونه از اين کرامات شيخ را ديده اند و براي ديگران بازگفته اند. شيخ خود تعريف کرده است که: روزي براي انجام کاري روانه بازار شدم، انديشه ارتکاب گناهي در مغزم گذشت ولي بلافاصله منصرف شدم و استغفار کردم، در ادامه راه شترهايي که از بيرون شهر هيزم مي آوردند قطار وار از کنارم گذشتند، ناگاه يکي از شتران لگدي به سوي من انداخت که اگر خود را کنار نکشيده بودم آسيب مي ديدم، به مسجد رفتم اين پرسش در ذهن من بود که اين رويداد از چه امري سرچشمه مي گيرد؟ در عالم معني به من گفتند: «به خاطر آن فکر و خطور ذهني بود. گفتم: من که به گناه دست نيازيدم. پاسخ آمد: لگد آن شتر هم که به تو نخورد.»
هدف شيخ از گفتن اين گونه مسائل، تنها جنبه هاي تربيتي و آموزش آن بود وگرنه شخصيت برجسته او از خودستايي و به رخ کشيدن توانايي هاي خويش به دور است.
حتي اگر با نگاه تيزبين خود امر ناشايستي را در وجود کسي احساس مي کرد آن را به روي خود نمي آورد بلکه با رويي گشاده با او روبرو مي شد اما اگر خود آن شخص از شيخ درخواست پند و تذکر مي کرد، شيخ نيز به منظور تنبيه و نصيحت وي برخي از آنچه را مي ديد باز مي گفت. او در بيان اين گونه مسائل، راهي کاملاً جداي از مدعيان دکاندار داشت و بهترين راه سير و سلوک را در چهار چيز مي دانست:
1- گدايي در خانه خدا 2- توسل به ائمه هدي (ع) 3- احسان به مردم 4- تخلق به اخلاق خدايي.
شيخ دين حق را همين چيزي مي دانست که بالاي منبرها گفته مي شود ولي دو چيز ديگر را نيز به آن مي افزود: «محبت خدا و اخلاص» و مي گفت: اين دو امر را نيز بايد به مردم آموزش داد.
به همين منظور جلساتي هفتگي را در منزل خود ترتيب داد و جماعتي از ارادتمندان به شاگردي او نشستند، در ايام ماه مبارک رمضان و ماه هاي محرم و صفر نيز هر شب جلساتي در منزل دوستان به صورت دوره اي داشت. وي در اين نشست ها علاوه بر نصايح کلي به ويژه در زمينه عشق به خدا و اخلاص، پندها و موعظه هاي مخصوصي هم براي افراد داشت.
در جلسات هفتگي منزل شيخ از طبقات گوناگون جامعه شرکت مي کردند و سخنان شيخ به گونه اي بود که براي همگان سودمند مي افتادمثلاً وقتي مي فرمود: کار را براي خدا انجام دهيد و در همه کارها توجه تان به خداي تبارک و تعالي باشد، چون کفاش و خياط هم پاي سخن او نشسته بودند، ادامه مي داد: «وقتي کفش را مي دوزيد نخست، سوزن را براي خدا فرو کنيد، آن گاه آن را خوب و محکم بدوزيد که به اين زودي پاره نشود.»
خيلي از افراد سرشناس و معروف هم که داراي سمت هاي اداري و دولتي بودند به اين جلسات مي آمدند و در حد خود از سخنان شيخ بهره مند مي شدند. چون اطلاعات شهرباني به حضور اين افراد در جلسات شيخ حساس شده بود و مي خواست بداند در اين مجالس چه مي گذرد، سرگرد حسن ايل بيگي و يک نفر ديگر را مأمور کرده بود که به صورت ناشناس در يکي از جلسات شيخ حاضر شوند و گزارش آن را براي ساواک بفرستند.
در همان جلسه، شيخ در لابلاي سخنان خود مي فرمايد: «به خدا توجه کنيد و غير از خدا را در دل خود راه ندهيد، چون دل آيينه است و اگر يک لکه کوچک پيدا کند زود نشان مي دهد، حالا بعضي ها مثل قاصد و خبرچين مي مانند و با نام مستعار مي آيند مثلاً اسمش حسن است و به نام فلان مي آيد.» همين جملات به اندازه اي در دل حسن ايل بيگي تأثير مي گذارد که از ساواک استعفا مي دهد و درجه دار ارتش باقي مي ماند.
يکي از کساني که در جلسات شيخ حاضر مي شد، رئيس بانک ملي بود. يکي از دوستان وي تنها يک پسر داشت که به آمريکا رفته و سه ماه از او بي خبر بود و به همين دليل خيلي بي تابي مي کرد. رئيس بانک وي را نزد شيخ مي آورد و شيخ پس از توجهي مي فرمايد:
«جاي ناراحتي نيست، پسر شما همراه سه نفر ديگر که يکي از آنها سياه پوست است در اتاقي هستند.» آن مرد موضوع را يادداشت مي کند و براي پسرش مي فرستد و از او مي پرسد: آن سه نفر چه کساني بودند؟ پسر بلافاصله نامه مي نويسد و مي گويد: آن سه نفر هيچ يک ايراني نبودند، چه کسي به شما خبر داده است که ما با هم بوده ايم؟ پدر از نگراني در مي آيد و سرانجام پسر به ايران بر مي گردد و دگرگون مي شود.
فردي نقل مي کند که من سعي داشتم به محضر شيخ راه پيدا کنم و در جلسات خصوصي اش حاضر شوم ولي او اجازه نمي داد تا اين که يک روز در مسجد جامع، شيخ را ديدم و پس از سلام از علت راه نيافتن خود جويا شدم، فرمود: «اول پدرت را از خودت راضي کن بعد با شما صحبت مي کنم.» شبانه به منزل پدر رفتم، به دست و پاي او افتادم و با بوسه و عجز و التماس رضايت پدر را، تا آن اندازه جلب کردم که گفت: «خيالت راحت باشد.» شب بعد به منزل شيخ رفتم، فرمود: «بارک الله خوب آمدي! حال پهلوي من بنشين.»
اين گونه بود که مجالس درس شيخ و مصاحبت با او، انسان را به خودسازي و خداشناسي و انجام تکاليف شرعي وا مي داشت. در همين نشست ها بود که راه هاي درست سير و سلوک بيان مي شد و آداب و رفتار و اخلاق و منش اسلامي از زبان انساني وارسته و نيک نفس به گوش حقيقت جويان مي رسيد.
شيخ رجبعلي، علاوه بر اين جلسات منظم هفتگي به مناسبت هاي مختلف به ويژه اعياد مذهبي در منزل کوچک خود، محفلي بر پا مي کرد و از حاضران در مجلس پذيرايي مي نمود. وي براي اطعام مؤمنان و گسترده بودن سفره احسان در منزل، اهميتي خاص قائل بود و همواره سفارش مي کرد که بکوشيد تا در خانه تان سفره اطعام داشته باشيد و معتقد بود که اگر پول آن را بدهند تا نيازمندان براي خود غذا تهيه کنند آن خاصيت را ندارد.
مجالس اطعام شيخ به ويژه در روزهاي مبعث پيامبر (ص) و تولد حضرت علي (ع) برگزار مي شد. نيمه شعبان هم که مي شد همه مي دانستند که پلو مرغ مي دهد، بنابراين عارف و عامي مي آمدند و روي زيلوهاي رنگ و رو رفته خانه مي نشستند و از سفره احسان شيخ بهره مند مي شدند. سر سفره هميشه دو زانو رو به قبله مي نشست و غذا را با لذت مي خورد. مهمان را خيلي احترام مي کرد و از پذيرايي وي فرو نمي گذاشت.
تاکيد شيخ بر اطعام مؤمنان پافشاري او بر گسترده بودن سفره احسان در منزل و رعايت ادب مهمانداري و پذيرايي در حالي بود که همواره در مضيقه مالي به سر مي برد و درآمد وي از خياطي قبا و عبا و لباده، اگر بيش از هزينه عادي و فقيرانه زندگي او بود، در جايي محفوظ مي ماند و درهنگام مناسب خرج مستمندان و نيازمندان مي شد. روزي شيخ در پاسخ يکي از بستگان که گفته بود: در اين منزل افراد رده بالا و رؤسا مي آيند فرمود: «هرکس مي خواهد مرا ببيند، بيايد در همين اتاق و روي خرده کهنه ها بنشيند.»
همين منش هاي فردي و سلوک برجسته برگرفته از دستورهاي قرآن و روايات بود که مردم را شيفته شيخ کرده بود. روي خندان، چهره صميمي، اخلاق خوب، رعايت حرمت مؤمنان، احترام فوق العاده به سادات، توجه فراوان به بينوايان، اهميت دادن به مستحبات و ده ها ويژگي پسنديده ي ديگر، از شيخ رجبعلي خياط شخصيتي ساخته بود که همواره مورد احترام همگان باشد. ياران شيخ بر اين باورند که چون همه حالات آن از صفا و صداقت و سادگي نشأت مي گرفت و حرف ها را تکرار آموخته هاي خودش نمي دانست، ناگزير در ديگران هم اثري عميق مي گذاشت به گونه اي که هرچه مي گفت، مي پذيرفتند و به کار مي بستند و البته نتيجه مثبت آن را هم مي ديدند.
يکبار که تني چند از کشاورزان خطه شمال، از خشکسالي زيان ديده و براي از بين رفتن برنج هاي کشت شده خود نزد شيخ مي آيند، پاسخ مي شوند که: «برويد گاوي بکشيد و اطعام کنيد» هنگامي که پس از کشتن گاو، هزار نفر را اطعام مي کنند، هنوز سفره را جمع نکرده اند، چنان باراني مي بارد که خاطره ي آن تا سال ها در ذهن مردم مي ماند و به همين مناسبت چند بار شيخ را به ساري دعوت مي کنند و او را گرامي مي دارند.
ميان سير و سلوک مورد تأييد و تأکيد شيخ و آنچه مدعيان اين وادي از آن سخن مي گويند، صحرا صحرا فاصله است، شيخ حتي معتقد بود که بسياري از سرشناسان اين زمينه بر اثر رياضت نفس به اين مقام رسيده اند نه بر اثر ايمان و اعتقاد کامل، بنابراين هنوز بسياري از درهاي معرفت بر روي آنان بسته است و از درک مسائل فراواني عاجز و ناتوانند.
شيخ مکتب نرفته، با همان صفاي باطن و صميميت دوست داشتني، خود به چنان باور و ايماني رسيد که تا دم مرگ لحظه اي از دعا ومناجات به درگاه الهي غافل نبود.
سرانجام، پس از هفتاد و نه سال بندگي و عبادت خداوند در اين دنياي گذرا، در روز دهم شهريور 1340 ه.ش، مرغ وجود شيخ از قفس پر مي کشد و شيخ به جوار حق مي پيوندد.
گزارش وفات شيخ در بيان يکي از همنشينان او از اين قرار است:
خواب ديدم که دارنده در مغازه سمت غربي مسجد قزوين را مي بندند. پرسيدم چرا؟ گفتند: آشيخ رجبعلي خياط از دنيا رفته است. نگران و پر دلهره از خواب برخاستم.
ساعت سه نيمه شب بود، خواب خود را رؤياي صادقه يافتم، پس از اذان صبح نماز خواندم و بي درنگ روانه منزل يکي از دوستان شدم، با شگفتي از دليل اين حضور بي موقع سؤال کرد. جريان رؤياي خود را تعريف کردم. ساعت پنج بود که به طرف منزل شيخ راه افتاديم. شيخ در را گشود، داخل شديم و در اتاق همراه شيخ نشستيم و قدري صحبت کرديم، شيخ به پهلو خوابيد و گفت: چيزي بگوييد، شعري بخوانيد! يکي خواند:
خوشتر از ايام عشق ايام نيست
صبح روز عاشقان را شام نيست
هنوز يک ساعت نگذشته بود که حال شيخ را دگرگون يافتم و از شيخ خواستم که برايش دکتر بياورم، فرمود: «مختاريد.» دکتر را آوردم و شيخ را معاينه کرد و رفتم نسخه را بگيرم، هنگامي که برگشتم، ديدم شيخ را به اتاقي ديگر برده اند، رو به قبله نشسته و شمد سفيدي روي پا انداخته است و با انگشتانش يکسره با شمد بازي مي کند، يک مرتبه حالي پيدا شد و گويا در گوش او چيزي گفتند که گفت: «ان شاء الله.» سپس فرمود: «امروز چند شنبه است؟ دعاي امروز را بياوريد تا بخوانيم.»هر سه نفرخوانديم، سپس فرمود: «دستهاي تان را به سوي آسمان بلند کنيد و بگوييد: العفو، يا عظيم العفو، العفو، يا کريم العفو.» سپس من دنبال يکي ديگر از دوستان رفتم که معلوم شد قبل از رسيدن من، به سوي منزل شيخ رفته است. وقتي برگشتم، مغرب بود و شيخ قالب تهي کرده بود، گويا همين که دوست ديگرمان مي رسد، شيخ آغوش مي گشايد و او را بغل مي کند و در دامان او جان به خدا مي سپارد. پيکر پاک او را با تجليل از منزل تشييع مي شود و در صحن مزار ابن بابويه دفن مي گردد. با درگذشت شيخ رجبعلي خياط (ره) پرونده آن مرد با صفا بسته نمي شود، بلکه به ادامه راه او توسط دانش آموختگان مکتب اخلاص و عشق به خدا، هر روز بر حسنات او افزوده مي گردد و درجاتش فزوني مي يابد. رحمه الله عليه، رحمه الله الواسعه.
پي نوشت ها :
45- برگرفته از کتاب «تنديس اخلاق».
46- ظاهراً اين واقعه در سن 23 سالگي شيخ اتفاق افتاده است.
منبع:لک علي آبادي،محمد،دلشدگان،انتشارات هنارس،1388