جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
خاطرات ماندگار(1)
-(4 Body) 
خاطرات ماندگار(1)
Visitor 1165
Category: دنياي فن آوري
گفتگو با علي حسين کوه نشين، محافظ شهيد اشرفي اصفهاني

درآمد
 

علي حسين کوه نشين، يکي ازچند محافظ چهارمين شهيد محراب بوده است که به گفته خودش:"شايد نصف عمر وجواني ام را با حاج آقا اشرفي اصفهاني وخانواده اش گذرانده ام". همين مدت طولاني، باعث شده است تا آقاي کوه نشين،جزئيات زيادي را از زندگي شهيد بداند؛به ويژه خاطره ملاقات هاي ايشان با حضرت امام خميني(ره) پير وجلودارنهضت که شنيدن وخواندن آن ها براي همه جذاب و پرازنکته هاي جالب است.

شما ازچه زماني با شهيد اشرفي اصفهاني آشنا شديد؟
 

بنده،قبل ازانقلاب،با حاج آقا اشرفي رابطه نزديک داشتم.من،عضو شهرباني سابق بودم وقبل ازانقلاب با حاج آقارفت وآمد داشتيم. بعداز پيروزي شکوه مند انقلاب اسلامي، از تهران به کرمانشاه منتقل شدم وبلافاصله محافظ شهيد محراب شدم وتا يک هفته قبل از شهادت،محافظ ايشان بودم، حاج آقا، چون روحاني وبزرگ شهر ما بود، کم تر کسي درکرمانشاه بود که با ايشان رابطه نداشته باشد.همه،ايشان را مي شناختند.درست است که اصالتاً اصفهاني بود،ولي سي سال در کرمانشاه سکونت داشت.همه، درنماز جماعت ايشان شرکت مي کردند.چون حاج آقا امام جماعت مسجد آيت الله بروجردي بودند،ما هم درنمازجماعت هاي شان شرکت مي کرديم.ازآن جا با ايشان آشنايي و رفت وآمد پيدا کرديم.

چگونه شد که شما را براي محافظت از ايشان انتخاب کردند؟
 

آن موقع،ازطريق شهرباني، گزينشي به عمل آمد وما را انتخاب کردند.

به جز شما چه کساني به عنوان محافظ شهيد اشرفي همراه شما بودند؟
 

تا حدود يک سال کسي نبود وبنده محافظ شخصي اش بودم ويک نفر ازبچه هاي سپاه به اسم آقاي سعيد صادقي هم راننده بود.آن موقع، يک پيکان داشتيم وحاج آقا با آن وسيله در مراسم شرکت مي کردند وبه نماز جمعه مي رفتند. بارها وبارها، من خودم ايشان را با تاکسي به اين طرف و آن طرف برده بودم. با تاکسي،درتشييع جنازه ها ونماز جمعه ها شرکت مي کرد. بيش تر وقت ها با تاکسي مي رفتيم واين وضعيت تا يک سال ادامه داشت.بعد از يک سال، چند نفر ازبچه هاي سپاه به عنوان محافظ معرفي شدند که من هم در کنار آن ها بودم.

چطور مي شد که مجبور بوديد از تاکسي استفاده کنيد؟
 

چون آقاي صادقي نمي آمد،مثلاً براي ناهار مي رفت به منزل ويک دفعه به ما زنگ مي زدند که تشييع جنازه است،حاج آقا ديگر معطل نمي کرد ومي گفت تا آقاي صادقي بيايد، دير مي شود،با هم برويم.ما هم کنار خيابان مي ايستاديم و با تاکسي مي رفتيم.

شما خطرات اين کار را به حاج آقا ياد آور نمي شديد؟
 

من خيلي به ايشان مي گفتم که اين خطرناک است وبراي من مسؤوليت دارد، مي گفت نه، هيچ خطري ندارد، بايد با هم برويم.

بالا دستي هاي شما ايرادي نمي گرفتند؟
 

اصلاً بالادستي ها نمي دانستند. من بارها به آن ها مي گفتم، حتي با رئيس شهرباني وقت صحبت مي کردم، مي گفتم حاج آقا چنين برنامه اي دارد،من چه کار کنم؟ مي گفت حاج آقاست ديگربايد چه کارکنيم؟ منتها شما مواظب باشيد.

برخورد ايشان با شما يا ديگرمحافظان شان چگونه بود؟
 

برخوردش با ما مثل يک پدربود.بعد از يک سال که بچه هاي سپاه آمدند وبه عنوان محافظ ايشان معرفي شدند،وقتي ما به جايي يا مراسمي مي رفتيم،ايشان از ماشين پياده مي شد، تکان نمي خورد تا ما ماشين را پارک وقفل مي کرديم،ما بايد جلوتر از ايشان مي رفتيم .اصلاً به اين صورت نبود که ايشان يک شخصيت مهم است وما محافظش ،رابطه ما پدر وفرزندي بود.

خاطرات مانگار(1)

برخورد ايشان درکوچه وخيابان با مردم چگونه بود؟
 

قبل ازاين که براي اقامه نماز جماعت عازم مسجد بشويم،ايشان اول به روحانيت محل سرکشي مي کرد،يعني اين پيرمرد که هشتاد وچند سال سن داشت،قبل ازنمازجمعه مي گفت که اين هفته به مثلاً منزل آقاي نجومي يا حاج آقا آخوند برويم،به آن ها سرکشي مي کرديم وبعد ازآن جا با مردم راه مي افتاديم.

علت اين امرچه بود؟
 

وحدت وهمدلي.منزل حاج آقا طوري بود که نوکر وکلفتي درآن نداشت ،همه مردم نيز به ملاقات ايشان مي آمدند.زنگ در منزل را که مي زدند،خودش در را باز مي کرد وخودش از مردم پذيرايي مي کرد. از شهيد محراب ساختماني باقي مانده که يک آشپزخانه شش متري ويک اتاق دوازده متري ويک هال دوازده متري با يک کتاب خانه.
وقتي کسي آن جا به ملاقاتش مي آمد، خانمش در کتاب خانه نشسته بود وخودش در اتاق به تلفنش بيست متر سيم اضافه کرده بود وهر کسي که خانمش را تلفني مي خواست،تلفن را مي برد وبه همسرش مي داد؛حتي دو تا گوشي درخانه اش نبود. يک تلويزيون دوازده اينچ سياه وسفيد درخانه اش بود، يک يخچال درخانه داشت که پوسيده بود وقابل استفاده نبود، الان هم همان يخچال موجود است خود حاج آقامحمد،فرزند شهيد محراب يخچالي گرفتند تا بياورند ودر منزل بگذارند، درست روز جمعه بود وما از نماز جمعه برگشته بوديم ، حاج آقا يخچال را که ديد گفت اين چيست؟ گفتم اين يخچال را حاج آقا محمد خريده، چون يخچال قديمي پوسيده است. گفت من خودم هم ديگر پوسيده ام، بگو يخچال را برگردانند!خدا را گواه مي گيرم که آن يخچال به منزل منتقل نشد ودوباره آن را پس دادند.

علت آن چه بود؟
 

حاج آقا مي خواست به ما ومردمي که دوروبراو بوديم وزندگي مي کرديم درس ساده زيستي بدهد. دنيا اصلاً برايش ارزشي نداشت. بارها وبارها به او مي گفتند که بگذار اين تلويزيون سياه وسفيد شما عوض شود، مي گفت امکان ندارد.يادم است يک روز بني صدر-رئيس جمهور آن زمان- آمد به منزل ايشان. سقف منزل کاهگلي بود وما جلوي کاهگل را پلاستيک چسبانده بوديم تا پايين نريزد. بني صدرآمد آن جا نشست وبه محض اين که شروع به حرف زدن کرد، بخشي از کاهگل ها ريخت پايين وروي سر بني صدر هم ريخت که آن نگاهي به سقف کرد وپوزخندي زد وهيچ چيز هم نگفت.

بني صدر براي چه به آن جا آمده بود؟
آن موقع رئيس جمهوربود وبه ديدن حاج آقا آمده بود.به قول خودش آمده بود تا برود به منطقه، ولي فکر مي کنم جرأت نمي کرد تا ماهيدشت هم برود. اوايل رياست جمهوري اش بود وهنوز آن مسائل آشکار نشده بود.
 

سقف که ريخت، حاج آقا چه گفت؟
 

حاج آقا اصلاً نگاهش هم نکرد. برخوردش با بني صدر طوري بود که انگار قبولش نداشت،چون قيافه اش طوري بود که هيچ کس قبولش نداشت، من خودم که محافظ حاج آقا بودم،هيچ اعتقادي به بني صدر نداشتم.من زماني که شهيد رجايي رئيس جمهور بود، او را ديده بودم، وقتي آدم نگاهش مي کرد،انگاردنيا را به او مي دادند، چون سراپاي اين آدم نور وايمان بود، ولي وقتي آدم به بني صدرنگاه مي کرد، از او بدش مي آمد.

تکبر داشت؟
 

تکبرش که بي اندازه بود.

ديگر چه شخصيت هايي به منزل ايشان رفت وآمد داشتند؟
 

شهيد مدني،شهيد دستغيب، شهيد صدوقي، شهيد صياد شيرازي، شهيد بروجردي، شهيد حداد عادل،آقاي غرضي، آقاي خاتمي، حاج آقا قرائتي،آقاي محسن رضايي، شهيد همت،شهيد شيرودي وشهيد کشوري به منزل ايشان مي آمدند.

دگر چه رفتارهايي دربيت ايشان ديده بوديد؟
 

درمنزل حاج آقا به جز من که محافظ بودم، دونفرازبچه هاي شهرباني-به عنوان نگهبان منزل- حضور داشتند ودر کوچه مي ايستادند.يک شب،ساعت يک ونيم نيمه شب، به من زنگ زدند، که بيا منزل برف زيادي در کرمانشاه آمده بود،من،بلافاصله به آن جا رفتم وگفتم حاج آقا امري داريد؟ گفت يا بچه هاي محافظ منزل را بگو بيايند داخل، يا اسلحه هاي شان را بگير وبگو بروند. گفتم حاج آقا چرا؟گفت با اين برف من چطور خوابم مي برد،وقتي که دو نفر نيروي انتظامي درکوچه باشند ومن راحت بگيرم بخوابم. گفتم حاج آقا، من که نمي توانم اين کار را بکنم،شما اجازه بدهيد با رئيس شهرباني صحبت کنم.سرهنگ مدلل، آن موقع رئيس شهرباني کرمانشاه بود،همان نيمه شب زنگ زدم ومساله را گفتم. رئيس شهرباني، بلافاصله به آن جا آمد وخود حاج آقا به ايشان فرمودند که آقاي سرهنگ مدلل، از فردا شما يا اين مأموران را بر مي داري ، يا بايد براي شان يک اتاقک درست کني، من با اين شرايط قبول ندارم مأموري اين جا باشد.

حاج آقا موافق اين بود که محافظي داشته باشد؟
موافق که نبود،ولي محافظانش تحميلي بودند.مي گفت هيچ چيزي نمي خواهم وخودم رفت وآمد مي کنم مثل قبل،مگر من قبل ازانقلاب محافظ داشتم،مگرکسي دنبال من بود؟ منافقين،شرايطي به وجود آوردند که ايشان مجبور شد اين محافظان را قبول کند، والا اگرمنافقين نبودند که اصلاً محافظان را قبول نمي کرد.
فرداي آن روز،رئيس شهرباني، دستور ساخت يک دکه را درآن جا داد که باران وبرفي آمد،آن دومامور درآن دکه باشند.سرساعت 9 شب که مي شد حاج آقا خودش چاي وميوه براي اين مأموران مي آورد.هر وقت هم که به مسافرت مي رفتيم،حاج آقايي بود به اسم راعي- که پسرش هم الان متخصص قلب است ودارد در کرمانشاه خدمت مي کند-پنج هزار تومان به ايشان مي داد ومي گفت من چهار، پنج روز اين جا نيستم وبه مسافرت مي روم،به جبهه مي روم، به اصفهان مي روم، شما اين پول را ميوه وچاي بخر وسرساعت 9 شب به اين مأموران بده.درصورتي که ما داشته ايم کساني را که حتي يک ليوان آب هم به آدم نمي دادند.
 

از ديگرخاطرات تان بگوييد.
 

کوچه پشت مدرسه آيت الله بروجردي ، يک کوچه سراشيبي است،يعني اگر برف در آن جا بيايد،حتي يک جوان هم نمي تواند از آن بالا برود يا پايين بيايد، خيلي سخت است، مگر اين که دستت را به ديوار بگيري وازآن کوچه پايين بيايي. حاج آقا، هيچ وقت نماز جماعتش ترک نمي شد.عصر، بايد به مسجد آيت الله بروجردي براي نماز جماعت مي رفت، ظهر، خودش امام جماعت آن جابود، ظهر وعصر را حتماً به نمازجماعت مي رفت.وقتي برف زيادي مي آمد،من اصرارمي کردم که شما حاج آقا محمد يا حاج آقا حسين را بفرست، شما پيرمرد هستي واين جا خيلي سخت است که بخواهيم پايين برويم.مي گفت نه، من بايد حتماً درنماز جماعت شرکت کنم. من جورابي روي کفش هايش مي کشيدم،روي زمين مي نشست،دست هايش را مي گرفتم وبه حالت سر خوردن از کوچه پايين مي رفتيم به مسجد تا ايشان نماز جماعت بخواند.هيچ وقت نماز جماعتش ترک نمي شد.اکثرمردم کرمانشاه اين ها را مي دانند، چون درمحله ودر کوچه اورا ديده اند.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 44
ادامه دارد...
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image