جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
خاطرات ماندگار(2)
-(6 Body) 
خاطرات ماندگار(2)
Visitor 707
Category: دنياي فن آوري
گفتگو با علي حسين کوه نشين، محافظ شهيد اشرفي اصفهاني

چند بار دربازديدهايي که شهيد اشرفي از جبهه ها داشتند ،شما هم همراهشان بوديد؟
 

حدود چهار نوبت من با ايشان بودم. البته، جبهه هايي که در آن حمله يا عمليات برقرار بوده يا شبش مي خواسته حمله بشود،حاج آقا در آن حمله شرکت داشته،البته مثل رزمنده ها جلو نرفته،اما درسنگر رزمنده ها بوده وقبل از شروع حمله براي آن ها صحبت کرده است.حاج آقا به مناطق به عنوان سرکشي زياد رفته است.

اولين نوبت،کدام عمليات بود؟
 

اولين عملياتي که ما با هم رفتيم،طرف سرپل ذهاب، منطقه اي به نام کوره موش بود که نام عمليات آن درخاطرم نيست،به حاج آقا خبر داده بودند که رزمنده ها در فلان ساعت مي خواهند حمله کنند به عراق، که حاج آقا مرا صدا کرد. آن موقع، برادرهاي پاسداري هم نبودند ومن فقط بودم، گفت شما زنگ بزن به سرهنگ سهرابي- که آن موقع فرمانده لشکر بود- بگو که به اين جا بيايد. ما زنگ زديم وايشان آمد به آن جا.حاج آقا،به او گفتند که شنيده ام امشب مي خواهد حمله اي انجام بگيرد. گفت بله، از طرف غرب درمنطقه کوره موش حمله مي کنيم. گفت من هم مي خواهم در اين حمله شرکت کنم .آقاي سهرابي گفت که حاج آقا سن شما بالاست وآن جا خيلي مشکلات دارد.حاج آقا گفت نه،من حتماً بايد باشم.ما همان شب حرکت کرديم وقبل ازحمله به آن جا رسيديم.بچه هاي رزمنده را جمع کردند وحاج آقا با تک تک آن ها احوال پرسي کردند،دست دادند، روبوسي کردند وبراي شان سخن راني کردند.زمان حمله هم تا صبح،حاج آقا از آن جا تکان نخوردند.گفتند تا پايان حمله من اين جا هستم که الحمدلله بچه ها پيروزشدند.وعراق هم با تحمل تلفات سنگيني عقب نشيني کرد. ما، ساعت دو بعد ازظهر روز بعد که بچه ها در آن جا مستقرشدند،ازمنطقه برگشتيم. شب هم حاج آقا در سنگر بودند.

رمز عمليات را حاج آقا اعلام کردند؟
 

خير، دقيقاً يادم نيست که آقاي محسن رضايي بودند يا نه،يادم نيست.عمليات ديگري درمنطقه سرپل ذهاب مي خواست انجام بگيرد که برادران هوانيروز-شهيد شيرودي وشهيد کشوري - هم آن جا تشريف داشتند وما را دعوت کردند وبا حاج آقا به آن منطقه رفتيم.ساعت شش غروب ، ما به منطقه رسيديم وبه پادگان الله اکبر سرپل ذهاب رفتيم ودر آن جا مستقر شديم، حاج آقا درپادگان دعاي کميل خواندند.شهيد کشوري وشهيد شيرودي آمدند وبا حاج آقا روبوسي کردند .قبل ازاين که عمليات شروع شود،شهيد شيرودي به حاج آقا فرمودند که براي من دعا کنيد که امشب شهيد بشوم، حاج آقا دوباره ايشان را بوسيد وگفت من دعامي کنم که شما پيروز شوي، زنده بماني براي اسلام وانقلاب اسلامي.
اين عمليات هم- الحمدالله- با موفقيت انجام گرفت.عمليات ديگر،شکست حصر آبادان بود که حاج آقا چهار روز درمناطق عملياتي تشريف داشتند.ازکل مناطق عملياتي طرف هاي شلمچه،آبادان،خرم شهر وکلاً ،جنوب چهار روز مستقرشدند وتا بعداز شکستن حصر آبادان در آن جا بودند.

از فضاي معنوي دعاهاي کميلي که حاج آقا در منطقه مي خواندند ،صحبت کنيد.
 

فضايش ناگفتني است که رزمنده ها چه حالي داشتند وچه مي کردند.در دعاي کميل پادگان سرپل ذهاب که خودم هم آن جا بودم، حاج آقا دعاي کميل خواندند.حاج آقا، به مناطق زيادي مي رفتند،مثلاً شهر دزفول که شهري موشک زده بود يا به همان مناطق آبادان،شايد ده بارمي رفت وبه آن مناطق سر مي زد.به عنوان سرکشي مي رفت.به طرف هاي جنوب که هميشه مي رفت، شايد پانزده ،بيست روز يک بار به مناطق سر مي زد ولي درچهار عمليات شرکت کرد که من هم در کنارش بودم. مثلاً همين چهار روزي که ما درآبادان بوديم،منزلي نبود که در آن استراحت کنيم.هرچهار روز را حاج آقا درسنگرها بودوبا رزمنده ها شام وناهار مي خورد.باورکنيد که ما ايشان را به خاطر نماز جمعه برگردانديم،والا مي گفت که مي خواهم اين جا باشم،اين قدر عشق وعلاقه به جبهه ها و رزمنده ها داشت. يادم مي آيد که روز پنج شنبه بودکه ايشان را برگردانديم.گفتيم که حاج آقا فردا نماز جمعه است،چه کسي نماز جمعه را بخواند؟ شما بايد کرمانشاه باشي. مي گفت من اصلاً دل نمي کنم که از اين جا حرکت کنم، بايد با اين رزمنده ها باشم.

خاطرتان هست که آن زمان فرماندهان آبادان چه کساني بودند؟
 

آن جا چون استان خودمان- کرمانشاه -نبود،من آن ها را نمي شناختم.درمنطقه عملياتي فرمانده وغير فرمانده حاکم نيست، تمام بچه ها فرمانده بودند.وقتي حمله شروع مي شد،همه فرمانده بودند.اين طورنبود که يک نفربخواهد دستوري بدهد.همه با جان ودل حمله مي کردند.اين طوري نبود که فرمانده بگويد برو جلو،هررزمنده اي خودش مي رفت.

تأثيرشهيد اشرفي برشما چه بود؟
 

ما حتي نمي توانيم ثلث آن تأثير را اجرا کنيم.ولي تأثير شهيد اين بود که ما را به راه راست هدايت مي کرد. اگر يک کجي هم داشتيم، بايد راست مي شديم، اگر يک انحراف هم داشتيم، بايد برمي گشتيم. همين الان هم اگر به زير زمين منزل ايشان برويد، يک تن، دوتن کاغذ رسيد پول هاي حتي صد توماني وپنجاه توماني اي که براي حضرت امام به نجف فرستاده است را مي بينيد.زماني که آيت الله صدوقي شهيد شدند، امام دستور فرموده بودند که منزل آقاي اشرفي بايد عوض شود، من شنيده ام منزلش به گونه اي است که حفاظت شديد نمي شود؛که چند نفر از برادرهاي سپاه به کرمانشاه آمدند.گويا خود آقاي محسن رضايي هم بودند،آمدند وگفتند که منزل شما بايد عوض شود وبه منزل خيابان 22 بهمن که امام جمعه کنوني درآن مستقر است، برويد. حاج آقا، گفتند سلام مرا به حضرت امام برسانيد وبگوييد من اين منزل را عوض نمي کنم،به خاطراين که مي خواهم درميان مردم باشم.با اصرار آن مأمورها ، مجبور شديم حاج آقا را سوار ماشين کنيم وبه همان منزلي که امام جمعه کنوني ساکن است، ببريم.به آن جا که رسيديم، از ماشين پياده نشدند وبه راننده گفتند برگرد. ما برگشتيم وبه منزل آمديم. حاج آقا، به آن برادران فرمودند که برويد سلام مرا به امام برسانيد واگر تا اين جا هم آمدم،خواستم دستور امام را اجرا کرده باشم، ولي از منزل خودم تکان نمي خورم،مي خواهم بين مردم باشم.ديوارمنزل شان دو طرف کوچه بود وفقط يک پست حفاظتي داشت واز طرف نيروهاي انتظامي واز سمت کوچه اصلي حفاظت مي شد،آن طرف کوچه که منزل شخصي وخالي بود. سرانجام ما به اصفهان رفتيم،چون مي گفت من پول به بنا نمي دهم بايد ديوار روي خانه من بگذارد، يکي از فاميل هاي خودش را ازاصفهان به اين جا آورد ويک طرف ديوارهاي خانه را ديوار چيني کرد.
به خاطرحفاظت منزل که الان هم همان ديوار موجود است.

 

مي گفتند احتياجي نيست تا ازمن اين قدر حفاظت بشود .اگرخدا بخواهد من شهيد بشوم که شهيد مي شوم،اگرهم نخواهد من شهيد نمي شوم.
يک هفته قبل ازشهادت ايشان، من، با دستور رئيس شهرباني وهماهنگي خود شهيد اشرفي،محافظ حاج آقا محمد شدم.گفتند چون ايشان در خانواده ماست مشکلي نيست. چون حاج آقا محمد هم همان جا زندگي مي کرد، ولي اگر مي خواهيد ايشان را عوض کنيد؛ من هيچ عنوان قبول ندارم.چند روز قبل از شهادت ايشان، روز دوشنبه بود که ما از اين جا به طرف خميني شهر حرکت کرديم وبه آن جا رفتيم. تمام فاميل هايش را دور هم جمع کرد، با تمام شان روبوسي وخداحافظي کرد که من خودم گفتم حاج آقا چه خبراست؟ گفت اين ها ديگر هفته آينده مرا نمي بينند ومن هفته آينده شهيد مي شوم واميدوارم چهارمين شهيد محراب باشم، که همان طور هم شد.ما، چهارشنبه ازخميني شهر حرکت کرديم، پنج شنبه را استراحت کردند وجمعه که به نماز جمعه رفتيم آقاي رستگاري سخنران قبل ازخطبه ها بود، از جايگاه که پايين آمد، حاج آقا بلند شدند که خطبه هاي نماز جمعه را شروع کنند،آن منافق کوردل، حاج آقا را بغل کرد.آن موقع هم حفاظت به اين صورت نبود، فقط يک طناب بين شخصيت ها ومردم عادي قرارداشت.او هم لباس بسيجي به تن کرده بود وهيچ کس هم نمي دانست که منافق است،چون روز بسيج بود وبسيجي هاي زيادي به مسجد جامع آمده بودند، او نيز با لباس بسيجي حاج آقا را بغل کرد وايشان را به شهادت رساند.من،آن موقع محافظ حاج آقا محمد بودم ودر مورد حاج آقا هيچ مسؤوليتي نداشتم .ترکش آن نارنجک،به حاج آقا محمد هم اصابت کرد که بلافاصله حاج آقا محمد را به بيمارستان برديم وبستري کرديم.همان شب، آقاي محسن رضايي به آن جا آمدند،صياد شيرازي وچند نفرديگرازبرادرها نيزآمدند وحاج آقا محمد هم نمي دانست که حاج آقا شهيد شده است.حتي آقاي محسن رضايي به من گفتند که نگذارحاج آقا محمد بفهمد که حاج آقا شهيد شده وطوري با او مدارا کن تا فردا. حاج آقا محمد بيهوش بود.ساعت چهار صبح بود که من به آقاي دکتر جعفري- خدا رحمتش کند-زنگ زدم که يکدوره هم نماينده کرمانشاه بود وبا شهيد محراب رابطه خانوادگي داشت وپزشک منزل شان هم بود.ايشان به بيمارستان آمد، چون صداي قرآن مي آمد حاج آقا محمد گفتند که من فکر مي کنم حاج آقا شهيد شده است وشما به من دروغ مي گوييد.گفتم حاج آقا شهيد نشده.گفت پس اين قرآن براي چيست؟ حتي قسم دروغي هم ما به خاطر مصلحت خورديم.دکترجعفري آمدن وحاج آقا محمد را آرام کردند وکم کم به او گفتند که حاج آقا شهيد شده اند.روز،بعد تشييع جنازه عظيمي درکرمانشاه براي شان برپا شد وايشان را با هواپيما به اصفهان برديم.از اصفهان تا خميني شهر حدود ده- پانزده کيلومتراست.بچه هاي خميني شهر،مي گفتند حاج آقا بايد درخميني شهردفن بشود، اما چون حاج آقا وصيت کرده بود که در تخت فولاد اصفهان دفن شود،با امام مشورت کردند وايشان گفتند بايد هر جا که حاج آقا وصيت کرده است، دفن شود.مردم خميني شهر،قبول نمي کردند ومي گفتند اگر اين جا دفن نمي شود، بايد از اصفهان تا خميني شهر تشييع بشود؛ که همان کار هم شد.شايد تمام مردم اصفهان- از کوچک وبزرگ و زن ومرد- دراين مسير بودند وتشييع جنازه عجيبي از حاج آقا تا خميني شهر شد ودوباره با جنازه از خميني شهر به تخت فولاد برگشتند.

از سفرهاي ايشان به تهران- براي ملاقات با امام - بگوييد.
 

وقتي به محضر امام مي رسيديم، انگار دنيا را به او داده بودند.آن موقع،زمان جنگ بود وکرمانشاه هواپيما نداشت .دراولين سفر، من که با حاج آقا به ديدار حضرت امام رفتيم، همان اوايل انقلاب بود، حاج آقا به من گفتند آماده شو که امروز ساعت دوبعد از ظهر مي خواهيم به خدمت امام برويم . گفتم با چه مي رويم؟ گفت هواپيما که نيست، مجبوريم با ماشين برويم. آن موقع استان داراين جا آقاي رحماني بودند که ساعت دو بعد از ظهر با ماشين استان داري مي رفتيم.خود آقاي رحماني رانندگي مي کرد ومن بودم،حاج آقا ودو نفر از برادران سپاه هم با ما،همگي به طرف تهران به راه افتاديم. به همدان که رسيديم، آن موقع آيت الله نوري امام جمعه همدان بودند، حاج آقا گفتند خوب است من که تا اين جا آمده ام،با آيت الله نوري امام جمعه هم ديداري داشته باشم. به ديدارآيت الله نوري رفتيم وبا ايشان ملاقات کردند. حاج آقا، روز بعد از روزي که ما حرکت کرديم نيز با امام ملاقات داشت. فردايش ما به جماران خدمت امام رفتيم. به حسينيه جماران خدمت امام رفتيم. به حسينيه جماران که رسيديم، گفتيم حاج آقا براي ما هم وقت ملاقات با امام بگيرتا دست خالي برنگرديم،گفت که من تلاشم را مي کنم چون محافظان بيت امام گفته بودند که ملاقات محافظان اين هفته ممنوع شده است. حاج آقا رفتند وبا امام ملاقات کردند.حدود حسينيه جماران که يک سراشيبي دارد وما بيرون از جماران در کوچه ايستاده بوديم، حتي به قهوه خانه اي که حضرت امام به آن جا مي رفتند، رفتيم وصاحب آن جا براي ما تعريف کرد که قبل از اين که منافقين اين کارها را بکنند،امام مي آمدند درهمين کوچه قدم مي زدند درجيب شان گردو وکشمش مي گذاشتند وبه ما مي دادند. وقتي برگشتيم، ديديم حاج آقا دارد عصايش را تکان مي دهد که بياييد.ما به محافظان در ورودي جماران گفتيم که حاج آقا بيايد،چون نمي شود ما شما را پايين بفرستيم، ملاقات ممنوع است. حاج آقا، تشريف آوردند پايين وبه نگهبانان هاي کوچه منزل امام گفتند که من براي اين ها وقت ملاقات گرفته ام، حتي حضرت امام به خاطر من ملاقات تمام محافظان را آزاد کرده است.ما رفتيم از نزديک امام را ملاقات کرديم ودست معظم له را بوسيديم که يکي از روزهاي به ياد ماندني زندگي من بود. يک بار ديگر، خدمت ايشان رفتيم که حاج آقا محمد بود، ولي به من و حاج آقا محمد ملاقات ندادند وخود شهيد محراب به ملاقات امام رفتند وحضرت امام در حسينيه سخن راني کردند که ما آن جا بوديم. بار آخر هم با خانواده شهيد محراب رفتم که حدود چهل و پنج دقيقه آن جا بودم وحضرت امام آن جا صحبت کردند. منزل شهيد محراب، درکرمانشاه، سه دانگش سهم امام بود، سه دانگ را هم مردم براي حاج آقا خريده بودند. شهيد،وصيت کرده بود که بعد از شهادت يا فوت من،اين سه دانگ بايد به حضرت امام پس داده شود وحضرت امام نيز آن سه دانگ را به دوفرزند روحاني ايشان بخشيدند که يکي حاج آقا محمد وديگري حاج آقا حسين بودند،آن روز هم آخرين ملاقاتي بود که من با حضرت امام داشتم.

شما جريان ملاقات با امام وبهشت زهرا را تعريف کنيد.
 

بعد ازاين که حاج آقا، حضرت امام را ملاقات کردند وما هم خدمت امام شرفياب شديم، ساعت سه،چهاربعد ازظهر بود که به ما گفتند به بهشت زهرا هم سري بزنيم وفاتحه اي بخوانيم.ما درخدمت حاج آقا برسرمزار شهدا رفتيم.به آن جا که رسيديم،حاج آقا از خود بي خود شد؛گريه مي کرد،ناله اي مي کرد که انگارفرزند خودش آن جاست.فرقي برايش نمي کرد؛بچه هاي ديگران با بچه خودش،بچه هاي ملت ايران، همه برايش يکي بود.سريک يک مزار شهدا مي رفت وفاتحه مي خواند.شايد حدود سه ساعت ما برسر مزار شهدا بوديم. شب هم به منزل دخترشان در تهران رفتيم.ايشان، با دختر ودامادشان طبقه پايين بودند، يک اتاق در طبقه بالابود که ما به آن جا رفتيم.حاج آقا، قبل از اين که شام بخورند،پيش ما آمدند.گفتيم حاج آقا چرا تشريف آورديد بالا؟ گفت که مي خواهم با شما شام بخورم. گفتيم شما پايين باشيد، بهتر است.گفت چرا بهتر است؟ مي ترسيد که من اين جا پيش شما باشم وديگر نتوانيد غذا بخوريد! شوخي مي کرد با ما. گفتيم حاج آقا خدا مي داند که اين طور نيست، ما اين بحث ها را با هم نداريم.گفت پس من مي روم پايين؛ که دستش را گرفتيم وگفتيم حاج آقا اگر بروي ما ناراحت مي شويم، حالا که به ما محبت کرده اي و مي خواهي با ما غذا بخوري، حتماً بايد اين جا باشي. اصلاً ما خودمان را به عنوان محافظ آن بزرگواراحساس نمي کرديم، فکر مي کرديم پدرمان است وبايد از اوحفاظت هم بکنيم.ما،با تمام وجودمان با حاج آقا انس گرفته بوديم وايشان هم واقعاً ما را دوست داشت.به هرجا که مي رفتند، مي گفتند فلاني هم بايد باشد.من،وقتي محافظ حاج آقا محمد شدم، يک هفته بعدش حاج آقا شهيد شد، ولي با رئيس شهرباني صحبت کرده بود که درست است که ايشان محافظ حاج آقا محمد است،ولي من اگر زماني به مسافرت بروم، ايشان را با خودم مي برم،که رئيس شهرباني گفته بودند حاج اقا، او درخدمت شماست، ولي متأسفانه يک هفته نشد که آقاي اشرفي شهيد شدند وکار به آن جا نرسيد.

حاج آقا،درزندگي،بيش تر با چه کساني مأنوس بودند؟
 

فکر مي کنم فقط با حضرت امام.

از نزديکانشان درکرمانشاه چطور؟
 

درکرمانشاه با آقاي دکترجعفري که پزشک خانواده ايشان بود،حاج آقا نجومي وحاج آقا آخوند هم همين طور.

حاج آقا نجومي که بود؟
 

شهيد محراب با روحانيت اين جا خيلي صميمي شده بود وبا هم رفت وآمد داشتند. حاج آقا هشتاد وچند سالش بود،روحانيت اين جا توقع نداشتند که حاج آقا خدمت آنها برود، ولي گفتم که بنده خدا،قبل از نماز جمعه اول پيش روحانيت مي رفت.ساعت يازده اگر مي خواستيم به نماز جمعه برويم، ساعت 9 ازخانه بيرون مي زد. مي گفت اول برويم حاج آقا نجومي وحاج آقا آخوند را ببينيم،آقاي زرندي را ببينيم، بعد به نماز جمعه برويم. مي رفت يکي يکي به آن ها سرکشي مي کرد وبعضي از آن ها را که جا داشتيم با ماشين خودمان مي برديم، اگر هم جا نداشتيم خودشان به نماز جمعه مي آمدند.با حاج آقا عبداللهي هم بودند که همه اين ها ازبزرگان شهر کرمانشاه هستند.

شهيد اشرفي به شما چه توصيه هايي داشتند؟
 

هميشه به ما مي گفت تقوا راحفظ کنيد وبه فکراين دنيا نباشيد.دنياي واقعي آن دنياست، آخرت آن دنياست،اين دنيا هيچ چيزنيست و زود مي گذرد وتمام مي شود.کاري کنيد که آخرت تان را حفظ کنيد وچيزي براي آخرت تان برداشت کنيد.اين دنيا مي گذرد ، چه خوب باشي،چه بد باشي،چه بي دين باشي، چه با دين باشي،همه اش مي گذرد، ولي در آن دنياست که بايد حساب وکتاب پس بدهيد وتا قيام قيامت بايد باشيد وچيزي بايدهمراه داشته باشيد.هميشه تقوا داشته باشيد. آدم از نصيحت ها ومحبت هايش سير نمي شد.وقتي ده دقيقه حرف مي زد مي گفتي کاش بيست دقيقه ديگر هم حرف بزند. آدم،ازايشان خسته نمي شد.

با اين همه ارادتي که نسبت به ايشان داشتيد بعد از ايشان چه برسرشما آمد؟
 

بعد ازاين که پس از شهادت شان با حاج آقا محمد براي تشييع جنازه به اصفهان رفتيم و ان جا به خاک سپرده شد،چون من محافظ حاج آقا محمد بودم،خدا را گواه مي گيرم که به حاج آقا محمد گفتم مي شود از سرکوچه ديگر خودتان به منزل برويد.گفت چرا؟ گفتم من ديگر دلم نمي آيد به آن جا بيايم،نمي توانم منزل را ببينم، ديگر نمي توانم زندگي کنم، واقعاً. علاقه شديدي به شهيد داشتم.آن وقت،حاج آقا محمد که فرزند شهيد محراب بود،مرا دلداري مي داد. مي گفت فلاني ناراحت نباش، دنيا همين است، دنيا واگذاشتني است .حاج آقا هم شهيد شده،چيزي نيست.دنيايي که مي بيني همين است.من هم مي ميرم، فردا شما هم مي ميري،آن يکي هم مي ميرد. من رغبت اين که به منزل شان بروم، نداشتم.مي رفتم درمنزل را مي ديدم، ناراحت مي شدم .حتي چهار، پنج سال پيش به حاج آقا محمد زنگ زدم وگفتم من خيلي ياد حاج آقا مي کنم درصورتي که منزل هم داشتم.گفت چه کار کنم؟ گفتم مي خواهم دوسال بروم منزل حاج آقا زندگي کنم.گفت برو.طبقه بالاي منزل،بعد ازشهادت حاج آقا ساخته شده،منزل واقعي حاج آقا همان طبقه زيرين است. بعد ازشهادت حاج آقا اشرفي،حاج آقا محمد نماينده کرمانشاه شد.حاج آقا حسين فرزند ارشد حاج آقا هم اين جا ساکن بودندوبه خاطراين که همگي درآن جا ساکن بودند وبه خاطراين که همگي در آن جا جاي شان نمي شد،حاج آقا محمد با کمک مردم شهر-حتي گچ کاري آن خانه را فاميل هاي خودم انجام دادند،سفت کاري اش را فاميل هاي خودم انجام دادند،مجاني،يک قرآن هم پول نگرفتند-طبقه بالا را ساختند، حاج آقا محمد بالا مي نشست،حاج آقا حسين در طبقه زيرين مي نشست،من رفتم ودوسال آن جا نشستم.من علاقه عجيبي به ايشان داشتم، او هم به من علاقه داشت.وقتي راه مي افتاديم،بعد ازاين که برادران سپاه هم اضافه شدند،هميشه حواسش به من بود.حتي من گفتم حاج آقا شما چرا اين قدر دنبال من مي گردي؛ برادران پاسدار هم هستند؟ مي گفت تو دربين اين ها غريبي. مي گفتم چه غريبي اي ؟ مي گفت که بچه هاي سپاه چهار،پنج نفرند،اما شما يک نفر از بچه شهرباني هستي.مي گفتم حاج آقا ما با هم برادريم، مشکلي نداريم،مي گفت نه، فرق مي کند. اگر دو،سه نفر از نيروهاي شهرباني بودند مشکلي نبود،ولي شما دراين چهار،پنج نفر بچه هاي سپاه غريب هستي.اين قدر حواسش جمع بود وفکرهمه چيز را مي کرد.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 44
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image