جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
برهان قاطع
-(2 Body) 
برهان قاطع
Visitor 764
Category: دنياي فن آوري
( بيان خاطره اي از ديدار مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه با ميرزا علي محمد باب و برهان قاطع باب و بهاء که شمشير و ارعاب بود!)
برهان قاطع حجت و دليل روشن و استواري است که براي اثبات امري اقامه مي شود.مورد استعمال آن درعلم منطق و موضوعات عقلي است. گاهي اين دو کلمه در غير مورد اصلي خود به کار مي رود. مثلاً لغت نامه اي ساده و سطحي و بدون ذکر شاهد شعري و مثال مانند فرهنگ فارسي محمد حسين برهان هندي تبريزي به اعتبار تخلص مولفش که برهان بوده با افزودن صفت قاطع بي مورد بر برهان، برهان قاطع ناميده مي شود.
اما برهان قاطع دراين مقاله مورد استعمال تازه اي دارد که دو نمونه از آن را سراغ کرديم. يک مورد آن شايد قبلاً به استحضار برخي از خوانندگان ارجمند رسيده باشد. اينک ما و شما و داستان مورد دوم برهان قاطع. پنجاه سال پيش در کوچه ناموس ازخيابان فرمانفرماي قديم يا شاپور جديد سيدي سالخورده و معمم از طبيبان قديمي شهر هر روز صبح در مطب خانه خود از مراجعه کنندگان و بيماراني که به او اعتماد و اعتقاد داشتند پذيرايي مي کرد. نام او سيد محمد علي فتوحي ملقب به ضياء‌الحکما بودکه تا حدود سال 1310 هنوز در قيد حيات بود .
غالب روزها بعد از فراغت از پذيرايي مريضان قدم زنان به خيابان شاهپور مي آمد و در حجره کسب يکي از هم شهريان خود مي نشست. گاهي با مرحوم حاجي ميرزا عبدالله سبوحي واعظ معروف و مرحوم دبير لشکر از مستوفيان قديم متقاعد يا بازنشتسه قشون با هم مي نشستند و با ذکر خاطرات دوران گذشته وقت را مي گذراندند. در سال 1309 اين ضعيف هم بر آن جمع افزوده شد و در آن حوزه بيشتر جنبه مستمع آزاد داشتم. روزي يکي ازحضار مجمع از مرحوم ضياء الحکما پرسيد کسي از قول شما نقل مي کرد که از مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه حکيم معروف بني عم خود داستاني راجع به «برهان قاطع» شنيده و حکايت کرده ايد . خوب است ما را هم از شنيدن آن مستفيض کنيد. مرحوم فتوحي از ورود در موضوع و دادن جواب خودداري کرد. سکوت و دفع الوقت ضياء‌الحکما مرا بر انگيخت تا روزي ديگر او را در همان محل اجتماع معهود و بي حضورياران ديگر مورد سوال قراردهم و به سخن درآورم و از او چنين شنيدم:
در عنفوان جواني هنگامي که در زادگاهم زواره با پدر وبرادران خود به سر مي بردم و در کارهاي کشاورزي دستيار خانواده بودم اتقافي برايم روي داد که ازخانه و خانواده و زاد و بوم قطع علاقه کردم و به تهران آمدم و در اينجا مدتي را گمنام و بي نشان به سر مي بردم تا اين که روزي به خدمت بني عم معظم خود مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه در مدرسه دارالشفا رسيدم و از ايشان ياري طلبيدم. در نتيجه ابراز محبت وبزرگواري طوق ارادت و خدمت ايشان رابه گردن گرفتم. در طي چند سال پيوسته مراقب حال و وضع مرحوم جلوه در داخل وخارج مدرسه بودم. وقتي آن مرحوم از افاده و افاضه طالبان علم و حکمت فراغتي مي يافت و مجالي به دست مي آمد مطالبي در حدود درک و فهم من مي گفت و بدين ترتيب همواره دريچه اي از کسب معرفت به روي من گشوده مي شد.
از قبل شنيده بودم که آن مرحوم با نقل برخي مطالب شيرين و قضاياي ادبي و ذوقي گاهي پا را از حدود مسائل جدي فلسفي و کلامي فراتر نهاده و با همنشين خويش از اين حيث مواسات و همدلي مي کرد. اما در دوران تقرب من بدان بساطمعرفت او را همواره اوقات فراغت از کار درس و بحث به تفکر در مسائل مربوط به زندگاني و درس و بحث مشغول مي ديدم .ازکسي غيبت نمي کرد و به تحسين يا تقبيح اعمال و اقوال ديگران نمي پرداخت ازجمله راجع به فرقه هاي مذهبي قديم وجديد که در ميان مردم به تبليغ و ترويج عقايد خود مشغول بودندچيزي به زبان نمي آورد.طول مدت سکوت او از اين بابت حتي در مواردي که اشاره اي از جلوه را ضروري مي ديدم ،در دل من عقده اي شده بود .روزي مجالي مناسب يافتم و از جلوه پرسيدم شما در باره حضرات جديدي هيچ حرف نمي زنيد، در صورتي که هنگام اقامت در اصفهان براي تحصيل، با آغاز اين امر معاصر و شاهد و ناظر بوده ايد. مرحوم جلوه گوئي در دل خود احساس سنگيني از اين بار سکوت ممتد مي کرد و همين که پرسش از اين طرف آغاز شد پاسخ را در ضمن نقل حکايتي افاده کرد و چنين فرمود:
«وقتي سيد علي محمد باب در اثر بروز وباي شديد شيراز مجال خروج از شهر را پيدا کرد و به اصفهان آمد و در عمارت منوچهر خان گرجي معتمد الدوله دور از انظار اقامت گزيد معتمد الدوله حمايت خود را از سيد باب دريغ نمي کرد و به نگهداري جانب او مي پرداخت. روزي که استاد من (جلوه) مرحوم ميرزاحسن نوري بنا به اشاره يا در خواست و يا دعوت معتمد الدوله با سيد باب قرار ملاقات داشت من هم يکي از چندتن شاگردي بودم که از استاد خواستيم اجازه بدهد در خدمت او باشيم و به همراه او رفتيم و باب را در آن جا ديديم و شاهد مذاکراتي بوديم که ميان استاد ما با سيد علي محمد صورت مي گرفت. استاد از غوامض مسائل حکمت الهي و فلسفه اعلي سخن مي گفت و سيد بنا به شيوه شيخيه سخناني مناسب با ميزان اطلاع و دريافت خود جواب مي داد.
حکيم نوري بدون آنکه جنبه مکابره و مناقشه به مناظره يا گفتگو بدهد بعد از موضوعي به موضعي ديگر مي رفت ولي سيد در جواب مکث و سکوت خود را آن قدر امتداد مي داد که استاد از تعقيب مطلب خود صرف نظر کند و به موضوع ديگري بپردازد. از صورت کلي گفتگوها چنين مفهوم ما شاگردان حکيم نوري شد که سيد باب با مطالب و مسائل فلسفي معلوم و معروف حکماي اسلام انس خاطري ندارد و استاد ما هم نمي خواست با ذکر چنين نتيجه گيري او را آزرده خاطر سازد و مجلس را خاتمه داده بيرون آمد. شاگردان در راه مراجعت از استاد خود پرسيدند او را چگونه ديديد؟ استاد به انديشه فرو رفت و سرانگشت سبابه خود را روي کاسه سر نهاد و گفت چه کار به او داريد؟ سيد اولاد پيغمبر است او را به جدش ببخشيد و ديگر چيزي بر آن نيفزود. شاگردان به اعتبار وضعي که استادشان در اين پاسخ کوتاه به خود گرفت چنين دريافتند که ميرزا حسن در او خستگي اعصاب شديد و تشويق حواس يافته است. اما من که جلوه بودم بعد از اين مجلس ديدار، در نظر مريدان دلباخته سيد در اصفهان حرمتي کسب کردم. زيرا شکل ريش و سروصورت باب به قيافه من شباهت داشت و بدين نظر آنان که براي ايشان امکان ملاقات سيد در سراي معتمد ميسر نمي شد يا در نتيجه تغيير وضع سيد پس از مرگ معتمد ، راه وصول به مطلوب به روي ايشان بسته شده بود از مشاهده سر و صورت من در راه عبور و مرور يا حياط مدرسه کاسه گران (بي آن که خود بدانم ) لذت مي بردند.
اين موضوع را بعد از مدتي که گذشت در اصفهان شنيدم. سالها بعد وقتي از اصفهان به تهران منتقل شدم برخي از رجال آن عصر که براين ديدار ميرزا حسن نوري استاد من با سيد باب در عمارت سرپوشيده سراي معتمدالدوله آگاهي داشتند روزي در مجلسي که چند تن از شاهزادگان دانش دوست قاجاريه حاضر بودند، عليقلي ميرزا اعتضاد السلطنه کيفيت ملاقات مرحوم ميرزا حسن را با سيد باب از من پرسيد من هم بدون کم و زياد قضيه را نقل کردم. اين سخن از آن مجلس به خارج راه يافت و روزي ديگر يکي از رجال نامدار عصر از من قضيه را پرسيد و بر همان زمينه جواب شنيد. مدتي از اين اتفاق گذشت.
روزي در ايوان حجره خود درون مدرسه دارالشفا نشسته بودم . شيخي که هنگام تحصيل در اصفهان يکي از طلاب علوم دينيه بودو مدتي مي گذشت که از حال او خبري نداشتم از راه رسيد و سلام کرد . احساس کردم او گويي تقاضايي دارد او را به درون حجره بردم . وقتي داخل حجره آمد گفت:‌مطلبي که بايد به عرض شما برسانم مفصل است و من اکنون در وضعي هستم که بايد دوراز انظار سخن خود را بگويم. پيش خود پنداشتم ممکن است گرفتاري خاصي داشته باشد. از مدرسه به اتفاق شيخ گلپايگاني داخل مسجد شاه شدم. او به سوي رواق شبستان روبرو رفت. من هم بي دغدغه و هراسي به دنبال او رفتم. شيخ پاي يکي از ستون هاي ميان رواق نشست. از اين اصراري که در باره تغيير محل کرده بود عذر خواست. (مرحوم ضياء الحکما نام اين شيخ را که اصلاً گلپايگاني بود بر زبان آورد که غير از ميرزا ابوالفضل بود من آن را درست به ياد نمي آوردم. گويا محمد علي بود. ) شيخ گفت :"از آن زمان که شما را در اصفهان ديدم و بعد غايب شدم به فرقه بابي پيوسته و با آنها همواره همکاري داشته ام. هم اينک با دسته طرفداري ها از بابيان همکارم چند شب پيش در محفل ما سخن از شما و اظهارات شما در مجلس شاهزادگان راجع به ملاقات استاد شما با نقطه اولي (باب) در پيش آمد.
عقيده غالب حاضران محفل بر اين بود که انتشار چنين مطلبي از ناحيه شما و به نام شما در پيش مردم عادي موجب ضرربراي پيشرفت اين امر خواهد بود. قرار بر اين شد که شما را قهراً ساکت کنند. کسي از ميان جمع داوطلب اجراي اين امر شد. من به حکم سابقه شناسايي و محبتي که از دوران طلبگي از شما ديده بودم، به رفقاي خود گفتم به من مجال بدهيد تا با آقاي جلوه ملاقاتي بکنم و موضوع را به استحضار او برسانم تا از يک طرف حق دوستي را به جا آورده باشم و از طرف ديگر بسا که با سکوت بي سروصداي او کليد اين قفل به دست افتد. حال ميل جناب عالي به سکوت ابدي و مرگ و يا قفل خاموشي بر زبان نهادن است؟ خود دانيد."شيخ وضع سلوک و لحن گفتار خود را ناگهان در پاي ستون مسجد عوض کرد و با تحکم گفت: خواهش دارم تا وقتي من از شبستان و حياط مسجد به خارج نروم خود از اين محلي که نشسته ايد بر نخيزيد.او رفت و من هم بعد از او بيرون آمدم از حسن اتفاق ديگر کسي تا کنون از من سوالي نکرده تا خود را به محک امتحان بزنم.»مرحوم جلوه بعد از انقل اين سرگذشت براي ميرزا محمد علي، پسر حاجي ميرزا رفيعاي عم زاده اش گفته بود: در ضمن درس عبرتي از سرگذشت فخررازي در اين زمينه آموختم.
ضيائ الحکما که بر آن سرگذشت آگاهي نداشت کيفت را از جلوه مي پرسد و او چنان که معلوم اهل اطلاع است بدو مي گويد: «امام فخر رازي مردي حکيم و متکلم و خطيب و مناظر نيرومندي بود. به روزگار جواني همواره در مجلس وعظ و خطابه خود از اسماعيليه بد مي گفت و آن چه را پيش از او غزالي و ديگران در اين باره رشته و بافته بودند مي بريد و مي دوخت. حسن تأثير مجلس وعظ او برخي از متعصبان فرقه فاطمي را برضد او بر انگيخت. روزي که در مسجد نماز (تنها) فرادي مي گزارد، يکي از فدائيان اسماعيلي همين که امام به سجده رفت پيش آمد و بر پشت کمرش نشست و دم حربه تيزي را که در آستين داشت بر گردن امام فخر آشنا کرد و گفت:
" اگر بعد از اين يک بار ديگر اين حرف ها را تکرار کني با همين حربه کار تو را مي سازم و تمام مي کنم و اگر سکوت اختيار کني بسا که هدايا و صلات گرانبهايي از موارد مختلف ساليانه به تو برسد."امام فخر بعد از آن خاموش شد و هر وقت مريدي از او باعث بر اين که در باره اسماعيليه خاموش است مي پرسيد جواب مي گفت: اينان برهان قاطع دارند و منظورش از برهان قاطع حربه برنده بود و مي افزود که «من همواره احساس قاطعيت برهان ايشان را مي کنم (که آن تيزي دم حربه باشد)». مرحوم جلوه گفته بود اين فرقه هم با چنين تمهيد مقدمه اي داستان برهان قاطع اسماعيليه را خواستند به روي من بکشند. ولي من هرگز اين عمل ماجراجو يي را برهان قاطع به حساب بلکه بر زبان هم نياورده ام.
ميرزا تقي خان سپهر در جلد دوم از تاريخ قاجاريه صفحه 431 اين ملاقات را به تفصيل نقل کرده و نوشته است که در اين جلسه ميرسيد محمد امام جمعه اصفهان و محمد مهدي کلباسي فقيه و ميرزا حسن نوري حکيم با عده اي از علما به ناهار دعوت شده بودند. کلباسي در باره نحوم استنباط احکام شرعي از او سوالي کرد باب پاسخ مي دهد تو در مرتبه شاگردي و دانش جويي هستي و من در مقام ذکر فواد و حق نداري از من چنين سوالي بکني. آنگاه ميرزاحسن نوري گفته بوداگر شما به مقام ذکر و فؤاد رسيده ايد به اعتقاد حکما بايد هيچ چيز بر شما پنهان نباشد؟ باب گفت: چنين است و هر چه مي خواهي بپرس! ميرزا حسن در باره موضوع طي الارض که به چشم برهمزدني صاحب کرامت مي تواند از نقطه اي در شرق يا غرب جهان خود را به نقطه دور ديگر برساند و اشکالي که از نظر طبيعي در کار زمين و سکنه روي زمين ممکن است پيش آيد سؤال کرد. سيد به ميرزا گفت جواب را بگويم يا بنويسم؟
ميرزاحسن گفت به هر نحوي که دلخواه شما باشد. او قلم بر گرفت خطبه اي مشتمل بر حمد و نعت خدا و پيغمبر و مناجات نوشت که ربطي به موضوع سوال نوري نداشت. ميرزاحسن با تذکر اين معني لب از گفتار بربست و حضار مجلس پس از صرف ناهار متفرق شدند. صورت منقول از اين گفت وگو که در ناسخ محفوظ است مانند صورت «مذاکره علماي تبريز دو سال بعد در مجل وليعهد با سيد» که در همين کتاب ضبط شده است گويا مبتني بر گزارش رسمي بوده که مانند نامه وليعهد منضم به توبه نامه باب نسخه آن در دفترخانه دولتي وجود داشته و مورد استفاده سپهر تاريخ نويس قرار گرفته است.
انتقال اين دو سند موچود از دربار به کتابخانه مجلس و کوشش در نگهداري آنها دور از چشم و دست تجاوز کار و بدانديش، نامه و توبه نامه را حفظ کرده ولي گزارش مربوط به ديدار و گفت و گوي اصفهان شايد روزي در ضمن رسيدگي کامل به اسناد دولتي محفوظ در مخزن اسناد قصر گلستان به دست آيد. به هر صورت از مقايسه اين دو مجلس در ناسخ مي توان به کشف گزارش مجلس سوال و جواب اصفهان مانند سوال و جواب تبريز در آينده اميدوار بود. ضميمه ـ مرحوم ضياء الحکما داستان ديگري در باره ملاقات مرحوم جلوه با سيد جمال الدين اسدآبادي معروف به افغان داشت که يادآوري آن خالي از فايده نيست. او چنين گفت که وقتي سيد جمال الدين در سفر اول خود سال 1303 هجري به تهران آمد و در خانه حاج محمدحسن تاجر اصفهاني توقف کرد همه رجال و اعيان دولت و علما از او ديدن مي کردند. جلوه هم بي ميل نبود سيد را ببيند. يکي از رجال تهران وسيله اين ملاقات را در خانه خود فراهم آورد و سيد را با جلوه دعوت کرد و هر دو را به سراي خويش برد. من (فتوحي) آن روز را در خدمت جلوه حاضر نبودم از جلوه بعد از آنکه باز آمد پرسيدم:
«سيد جمال الدين را چگونه يافتيد» ؟گفتند «آدمي اهل اصطلاح و کتاب خوانده است ولي همه چيز در نظر او مانند وسيله اي براي اجراي مقاصد سياسي است حتي درس و بحث و کتاب و از تعليم و تحرير و تدريس غرض ديگري ندارد.»چند سال بعد از فوت ضياء‌الحکما روزي در محضر مرحوم سيد کاظم عصار استاد فلسفه سخن از سيد جمال الدين مي رفت. استاد داستان ملاقات و مذاکره مرحوم جلوه را با سيد جمال در خانه حاج محمد کاظم ملک التجار که با دعوت او از هر دو عده اي ازاهل علم وسيله معارفه فراهم کرده بودند و مرحوم ميرزا محمود قمي استاد مرحوم عصار هم در آن مجلس حضور داشت و چگونگي روز ملاقات را بعداً براي عصار نقل کرده بود. براي حضار چنين حکايت کردند:
مرحوم جلوه از سيد جمال پرسيده بود از قراري که شنيده ايم شما در مصر تدريس آثار شيخ الرئيس را آغاز کرديد،‌خوب است در باره چگونگي اين اقدام توضيحي بفرماييد؟
سيد جمال در جواب جلوه با کمال تواضع و ادب گفته بود :«وقتي به قاهره مصر رفتم سالها بود که طلاب معقول آنجا از آثار حکماي سلف بيگانه شده و به درس و بحث برخي از آثار ومتأخر در منطق وکلام اکتفا کرده بودند. آن هم از روي متوني که معلم عبارات را به طور سطحي مي خواند و توضيح کافي نمي داد. براي اين که ذوق درس بحث و تحقيق معقولات را در طلاب مصر برانگيزم کتاب اشارات شيخ را براي درس برگزيدم و بدون مراجعه به شرح و تفصيل فوق العاده، شاگردان مستعد آنجا را با کلمات قدما و حکما آشنا مي کردم. مسلم است تدريس متون و شروح مفصل آثار شيخ در آنجا هنوز زمينه مساعدي نداشت»
جواب ساده و روشن سيد جمال حضار را قانع کرد و ديگر راجع به کار درس و بحث گفتگويي نکردند. دريغ آمدم که خوانندگان مقاله از وقوف بر اين داستان منقول از ضياء‌الحکما در باب ملاقات جلوه با سيد جمال بي نصيب بمانند. داستاني که مورد تأييد مرد موثقي هم چون مرحوم سيد محمد کاظم عصار رحمه الله قرار گرفته است.
برگرفته از: ماهنامه "گوهر" سال پنجم شماره 7 مهرماه 2536 شماره مسلسل 55 صفحات 507-501
منبع: سايت بهائي پژوهي

Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image