جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
پدري مهربان و صبور
-(2 Body) 
پدري مهربان و صبور
Visitor 912
Category: دنياي فن آوري
گفتگو با حاج احمد اشرفي اصفهاني، فرزند شهيدآيت الله اشرفي اصفهاني

درآمد
 

حاج احمد شرفي اصفهاني، آخرين فرزند شهيد محراب است. او هم اکنون به صورت توامان مديريت گزينش علوم قضايي و نسز گزينش سازمان پزشکي قانوني را بر عهده دارد.

حاج آقا براي شروع قصد داريم که از دوجايگاه، پدر را مورد بررسي قرار دهيم يکي از جايگاه يک فرزند وديگري از ديدگاه اجتماعي وبه عنوان يک شهروند که هم وطن شهيد بزرگوار است شما اول درجايگاه فرزند بفرماييد چه چيزهايي از پدرتان به ياد داريد؟
 

از شهيد محراب آيت الله اشرفي اصفهاني ، اوصاف بسيار زيادي را مي توان برشمرد . ازجمله خصوصياتي که درطول عمر با برکت شان به ياد داريم، اخلاق کريمه اي بود که خداوند به ايشان عطا کرده بود.شهيد، درمنزل با همسر وفرزندان شان بسيارخوش برخورد بودندورفتاري بسيار دوستانه وصميمانه داشتند واز هر لحاظ نسبت به فرزندان به ويژه همسرشان، که ايشان از سادات هم بودند، احترام خاصي قائل بودند. من درطول مدتي که درکنارشان ودرخدمت شان بودم وبا ايشان زندگي مي کردم، هرگز نديدم که با اهل منزل به تندي وبا رفتارخشونت آميز برخورد کنند.هميشه با همه با اخلاق ورفتار بسيار خوبي برخورد مي کردند.
هرگز نديدم به همسرشان دستوري بدهند يا تقاضايي بکنند. کارهاي شخصي را غالباً خودشان انجام مي دادند وحتي کوچک ترين دستوري درخصوص کارهاي منزل واين که از همسرشان خواسته باشند،مشاهده نکردم. هميشه به ما فرزندان نسبت به همسرشان توصيه وسفارش مي کردند که مادر شما يکي ازاجله سادات ويک سيده است . سعي کنيد براي او احترام زيادي قائل باشيد ورضايتش را جلب کنيد. براي اواحترام خاصي قائل باشيد وتوصيه هاي زيادي،نسبت به والده مي کردند وبه هر حال ما بعد ازشهادت شان درآن سيزده سالي که والده مان درقيد حيات بودند، سعي کرديم تمام مواردي را که به آن اشاره کردند انجام دهيم. به خصوص بنده حقير که فرزند آخربودم ،به هرحال اين توفيق نصيبم شد که مرحوم والده، اکثر مدت عمرشان را درمنزل ما بودند.
وبا وجود اين که ايشان بيماربودند وچندين بار به بيمارستان منتقل شدند، ولي سعي کردم که فرمايش هاي پدر را سر لوحه امور خودم قرار دهم ونسبت به مادر احترام خاصي قائل باشم. به همين سبب هم خداوند اين توفيق را نصيب بنده کرد که توانستم درمدت سيزده سال بعداز شهادت ابوي بزرگوارخدمت گزارکوچکي براي والده خود باشم.توصيه هاي ديگر ايشان به خانواده بحث وتأکيد برحجاب با دختران ، نوعروسان ونوه هاي شان بود.کراراً توصيه مي کردند نسبت به اين موضوع که امرحجاب رادقت ورعايت کنيد ومي فرمودندکه من در دنيا اگر احساس بکنم که شما نسبت به امرحجاب ونماز، به خصوص نماز اول وقت، اگر اطاعت کنيد، مورد دعاي من خواهيد بود.اگر هم احساس کنم که شما نسبت به مساله حجاب ونمازتان بي اهميت هستيد، درآخرت مورد نفرين من قرار خواهيد گرفت.
درمنزل، وقتي ما با ايشان روبه رومي شديم، خيلي با تواضع، فروتني وبا اخلاقي خيلي خوب، توصيه هاي شان را مي کردند يعني امر به معروف ونهي ازمنکر را ايشان طوري عمل مي کردند وتمام سعي شان براين بود که با رفتار وحرکات خوب،حتي نوه ها وبچه هاي کوچک را،امربه معروف کنند. هرگز درطول مدتي که درخدمت شان بودم،نديدم که ايشان نسبت به مسائل نماز به اصطلاح کم بگذارند.به خصوص گاهي که ديده مي شد بچه ها نماز مغرب وعشاء را آهسته مي خوانند، دست به محاسن شان مي کشيدند ومي گفتند که پدرجان، شما که نماز مي خواني، لااقل اين نمازت را بلند بخوان، وهرگز برخورد تندي از ايشان مشاهده نکردم.
نهايتاً اين که اخلاق ايشان براي خانواده يک الگو بود.يعني هرگز من خودم بعد از شهادت ابوي، در بين حتي خانواده هاي روحاني اي ، که من زياد با آن ها برخورد کرده ام ودر خانواده خود ما هم روحاني بسيار زياد است، ولي آن رفتار وآن حسن خلق وآن منشي که من از ايشان ديدم ، درکم تر مشاهده کرده ام و حاج آقا، خيلي جذاب وبه اصطلاح تأثير گذاربود.
صحبت ايشان بسيار بربچه ها اثر مي گذاشت .بچه هاي آن زمان- نوه هاي شهيد که سن وسال کمي درحدود ده، پانزده سال داشتند-، چه دختر وچه پسر، خاطرات خوبي را که از پدربزرگ شان به ياد دارند، هميشه مطرح مي کنند ونسبت به آن خاطرات، خيلي اهميت قائلند. به هر حال، اين هاباعث مي شود يک الگوي بسيارخوبي ، براي ما که مي خواهيم به نوعي بچه هاي مان را تربيت کنيم در دسترس باشد.
مطلب مهم ديگر علاقه مندي بيش از حد ايشان ، نسبت به حضرت امام(ره) بود.باوجودي که از نظر سن وسال، مرحوم شهيد اشرفي اصفهاني با حضرت امام(ره) هم رديف بودند ودرخيلي از دوره ها درحوزه علميه علاوه براين که ايشان از شاگردان حضرت امام بودند،ولي خيلي از دوره هاي مختلف درسي را با ايشان گذراندند وبه اصطلاح هم کلاس بودند،ولي علاقه بيش از حدي به امام داشتند.يعني مي توان گفت ايشان فاني درامام بودند،امام را به حدي دوست داشتندوبه ايشان عشق مي ورزيدند که بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، از سال 1357 تا سال 1361 که ايشان به شهادت نائل شدند، درطول اين چهار سال،ايشان به طورمرتب با امام ديدارداشتندو يعني ديدارهاي ايشان با حضرت امام به نوعي بود که وقتي دو،سه ماه از ديدارشان مي گذشت، ايشان احساس ناراحتي ودل تنگي مي کردند وبه اخوي -حاج محمد آقا- که تقريباً مسؤوليت دفترحاج آقا را بر عهده داشتند، مي فرمودند که من مي خواهم با امام ملاقات کنم، با حاج احمد آقا قرار ملاقات بگذاريد تا بتوانم ايشان را ملاقات کنم. شهيد محراب، وقتي خدمت امام مي رسيدند، به امام عرض مي کردند:" من دست خودم نيست وبايستي خيلي زود به زود به ملاقات شما بيايم". حتي اگر با ايشان کاري هم نداشتند ولي براي ملاقات مي آمدند.
حضرت امام هم براساس همين حالتي که درايشان مي ديدند، به حاج آقا احمد آقاي خميني ومرحوم آقاي توسلي- رئيس دفترشان- فرموده بودند که براي آقاي اشرفي اصفهاني هيچ گونه محدوديتي نيست هرزماني که ايشان خواستند به ملاقات من بيايند،براي ايشان وقت ملاقات بگذاريد .نهايتاً يکي از خصوصيات بارز وحالاتي که ما ازشهيد محراب آيت الله اشرفي به ياد داريم، همين موضوع علاقه بيش از حدي بود که نسبت به حضرت امام داشتند، چهل وهشت ساعت قبل از شهادت شان بود. يعني روز چهارشنبه 21 مهرماه سال 1361 که سمينار ائمه جمعه درحال برگزاري بود و آيت الله اشرفي اصفهاني با حضرت امام ملاقات داشتند ودراين ملاقات حالت خاصي به وجود آمد.

پدري مهربان و صبور

درآن ديدار،شما هم تشريف داشتيد؟
 

بله، من هم بودم. هنگامي که حضرت آيت الله اشرفي اصفهاني با حضرت امام مي خواستندخداحافظي کنند، ايشان هم ايستاده بودندوعکس آن هم موجود است، حالتي است که مي خواهند دست امام را ببوسند وامام نمي گذارند وايشان دو، سه بار دست امام را فشار مي دهند واصرار بر بوسيدن دارند که امام دست شان را پايين مي کشند ونمي گذارند که اين کارانجام شود.ظاهراً امام با شهيد محراب معانقه اي انجام مي دهند که اين معانقه خيلي گرم بود. بعد از اين که ايشان از محضر حضرت امام مرخص شدند وتشريف آوردند منزل، هم شيره سر سفره بود وهمه ما آن جا جمع بوديم. شهيد خيلي حالت متبسمانه داشتند وخوشحال بودند ودرعين حال فرمودند من احساس مي کنم اين ملاقات که با حضرت امام داشتم، آخرين ملاقات من باشد، چون امام، اين بار با من دوباره معانقه کردند ودو بار مرا در آغوش کشيدند.احساس مي کنم که ديگر ملاقاتي درکار نباشد، وشهيد، يک احساس خاصي درآن روز داشتند.
درعين حال، چهره خوشحالي داشتند،ولي به نوعي هم حالت نگران کننده اي دروجودشان حس مي کرديم. آن روز، هنگامي که از منزل هم شيره خارج مي شدند،خطاب به ما گفتند که لباس مشکي تان را آماده کنيد، چون ممکن است اين آخرين ملاقات من با شما باشد. بعد از ترک منزل، به سمت شهر کرمانشاه که آن موقع نام شهر باختران بود، حرکت کردند. روز جمعه آقاي رستگاري که قرار بود قبل ازخطبه هاي نماز جمعه سخنراني کنند، درمنزل ما با ايشان چندين عکس گرفتند. آخرين عکس شهيد هم با آقاي رستگاري گرفته شده والان موجود است ودرکتاب ها چاپ شده.ايشان زماني که مي خواستند منزل را ترک کنند، گفتند من مي خواهم زودتر بروم تا سخنراني آقاي رستگاري را هم بشنوم ودرحالي که از منزل خارج مي شدند، به والده فرمودند که اگر مرا نديديد حلالم کنيد.
آن بزرگوار تقريباً يک حالت آمادگي اي نسبت به اين مساله داشتند.شايد اين کلماتي که ايشان در منزل به کار بردند براي اولين بار بود، يعني درهيچ روز جمعه اي چنين حرکتي را از ايشان نديده بوديم. والده گفتند. زماني که ايشان از منزل خارج مي شدند، درحالي که وضو مي گرفتند واز منزل بيرون مي رفتند، گفتند علويه- چون مادرم سادات بود، هميشه ايشان را علويه صدا مي کردند.- اگر من را نديديد، حلالم کنيد.سرانجام در روز جمعه 23 مهرماه سال 1361، درحالي که قصد اقامه نماز جمعه را داشتند، آن منافق مزدور، کوردل واز خدا بي خبر با لباس بسيجي اي که به تن کرده بود ودرپشت آن لباس نوشته بود:" پيش به سوي جبهه ها، براي فتح کربلا" وقصد ديدار با شهيد اشرفي اصفهاني را داشت با وجود اين که يک پاسدار محافظ هم بالاي سرايشان ايستاده بود ازايشان اجازه ملاقاتي چند لحظه اي گرفت وبدون اينکه محافظان، متوجه شوند که ايشان از منافقين است، آن ملعون به سمت حاج آقا مي رود ودرحالي که نارنجک به کمر بسته وضامنش رادر آستين قرار داده بود، درعرض چند ثانيه اي ايشان را بغل مي کند وباعث انفجار نارنجک مي شود . درآن لحظه يعني ساعت دوازده ايشان به فوز عظيم شهادت که آرزوي ديرينه اش بود نائل شود.نکته جالب ودرعين حال غم انگيز، اين که ساعت شهيد براثراصابت ترکش، درست درهمان لحظه وثانيه شهادت ايشان متوقف شده واين ساعت سال هاست که درهمان لحظه مانده واينک دربنياد شهيد تهران واقع درخيابان طالقاني نگهداري مي شود. نهايتاً مساله اي که از بين شهداي محراب- چنين مساله اي پيش نيامد وآن اين که ايشان درانتظار شهادت بودند وبه آخرين خبرنگاري که با ايشان مصاحبه کرده بود-چند روز قبل از شهادت شان -فرموده بودند اميدوارم که من چهارمين شهيد محراب باشم ومي توان گفت که بعدازشهادت آيت الله صدوقي ايشان لحظه شماري مي کردند .يعني از آن جايي که حضرت امام آيه کريمه«و من المؤمنين رجال صدقوا ما عهده الله عليه ومنهم من ينتظر» اين کلمه ينتظر را که اين جا به کار بردند به اين خاطر بود که واقعاً آيت الله اشرفي اصفهاني درانتظار شهادت بودند ولحظه شماري مي کردند. دقيقاً يادم هست زماني که آيت الله صدوقي به شهادت رسيدند، درست چهار ماه قبل از شهادت آيت الله اشرفي اصفهاني ، من درتهران بودم، به محض اين که ساعت دو، از طريق راديو، خبر شهادت آيت الله صدوقي را شنيدم ، به ايشان زنگ زدم وعرض کردم که خبر داريد آيت الله صدوقي به شهادت رسيده اند؟فرمودند:"بله شنيدم" ومطلبي که ايشان به آن اشاره کردند اين بود که همين ماه هاوهمين روزها منتظر شهادت پدرتان هم باشيد ، به هرحال بعد از آقاي صدوقي نوبت من خواهد بود.يعني چهار ماه قبل از شهادت شان دقيقاً ايشان پشت تلفن به من اين مطلب را فرمودند که بعد از شهيد صدوقي ،نوبت من خواهدبود.
دليل ديگر درخصوص اين که ايشان نسبت به مساله آگاهي صددرصد داشتند،اين بود که دوماه قبل ازشهادت شان با سفر به اصفهان، درآن جا ملاقات هاي زيادي با مردم ومسوولان مي کردند.شايد بتوان گفت که درطول بعد ازانقلاب، اين مسافرت وحضورشهيد درخميني شهر واصفهان وملاقات با مردم ومسؤولان، بي سابقه بود.درتمام آن ده پانزده روز که ايشان در اصفهان حضورداشتند،به طورمرتب از صبح تا ديروقت ايشان برنامه ملاقات داشتند.

درآن ملاقات ها به چه مسائلي رسيدگي مي کردند؟
 

خيلي ازمسائل مطرح مي شد، اماتمام ملاقات کنندگان،وقتي بيرون مي آمدند، مي گفتند که ايشان صحبت ازآخرين ديدار مي کنند، يعني هرکدام از دوستان يا مسؤولان که مي آمدند،ايشان حلاليت مي خواستند، مخصوصاً از مردم خميني شهرکه درآن جا حضورداشتند.به مردم مي گفتند: "شايد ديگر مرا نبينيد واين آخرين ملاقات من با شما باشد". ضمن اين که توصيه هاي لازم را نسبت به مساله حضورشان واين که ممکن است ديگراين آخرين ملاقات شان باشد مؤکداً گوش زد مي کردند .يادم هست درآن چند روزي که ايشان دراصفهان حضور داشتند ،فاميل از دين شان محروم بودند وگلايه مي کردند که مامي خواهيم بياييم،اما محافظان وپاسداران ممانعت مي کنند وچون ديدن ايشان بسيار سخت بود،از من خواستند که تا جلسه اي را تدارک ببينم درمنزل يکي ازبستگان که همه فاميل را-چه فاميل نزديک ،چه فاميل دور-را ما دعوت کنيم. بنده هم چنين برنامه اي را تدارک ديدم وتمام بستگان درجه اول، اعم از دختر ونوه وفاميل هاي درجه دوم، سوم واقوام دور را دعوت کرديم دريک منزل وايشان آن جا شروع به صحبت کردند.

چه مدت به شهادت شان مانده بود؟
 

تقريباً يک ماه وخورده اي مانده بود، دقيقاً درشهريور ماه بود. درآن جاخيلي با تبسم وبا حالت نشاط وخنده فرمودند:"خوب به چهره من نگاه کنيد، شايد اين آخرين ديدار من با شما باشد". وشروع کردند به نصيحت وسفارش کردن، توصيه به تقوا، حجاب، نماز اول وقت خواندن ومسائل مختلفي که بايد درخانواده مطرح مي شد واز همه جمع حلاليت خواستند وبازهم گفتند ممکن است اين،آخرين ديدار من با شما باشد،اگرکمي وکاستي اي از من ديده ايد، درطول اين عمري که ازمن گذشته، اگر از من بدي اي ديده ايد،من را ببخشيد." جلسه، تقريباً خداحافظي بود؛نسبت به دختر ونوه وکليه فاميل که درآن جا جمع بودند.مسافرت را مي توان گفت که يک مسافرت تاريخي وبي نظيري بود؛ نسبت به مسائل وحرکاتي که ايشان داشتند ؛نسبت به مساله شهادت وبراي شان واقعاً اين مطلب خيلي جا افتاده بود وهرگز احساس نگراني وترس نمي کردند.حتي يادم هست که دريکي ازجمعه ها- درست هفته بعد از شهادت آقاي صدوقي- امام به ابوي فرمودند که شما اين هفته نماز جمعه نرويد وايشان به امرامام آن هفته به نماز جمعه نرفتند.درهفته بعد،شهيد خيلي نگران بودند که چرا به نماز جمعه نرفته اند.مبادا منافقين فکرکنند که ايشان ترسيده وگفتند که چون امرامام بود،من نهايتاً آن هفته را اطاعت کردم،ومي شود گفت که درطول تمام مدت چهار سالي که ايشان به امامت جمعه شهرکرمانشاه از طرف حضرت امام منصوب شده بودند اين اولين وآخرين جمعه اي بود که نماز جمعه نخواندند ودرتمام اين مدت چه درحالت بيماري،چه درحالت سرماي سخت زمستان کرمانشاه ودرتمامي حالات مختلف،از روز انتخاب شدن به امامت جمعه تا روز شهادت، تمام مدت را به تنهايي، بدون اين که جانشيني داشته باشند، خودشان به نماز جمعه تشريف بردند وهرگز نماز جمعه را ترک نکردند.
ايشان درمسائل جبهه بسيار ثابت قدم بودند.درحرکاتي که براي رفتن به جبهه انجام مي دادند وپوشيدن لباس بسيجي حتي نماز جمعه هم خواندند، مردم را دعوت مي کردند درحرکت به سوي جبهه ها. به نوعي مي توان گفت همان طور که به حضرت امام علاقه بسيار زيادي داشتندودوست داشتند. به طور مرتب با ايشان ديدار کنند، به جبهه هاي هم به همين نحو علاقه مند بودند.حاج آقا، با آن کبر سن وبا اين که فتق دوطرفه عمل کرده بودندوبسيار هم راه رفتن براي شان سخت بود، ولي مرتب به جبهه هاي قسمت غرب کرمانشاه که همه اش پستي بلندي بود، سر مي زدند وهيچ ترس ووحشت ونگراني اي نداشتند.يکي از نوبت هاي رفتن به جبهه که بنده هم خدمت شان بودم گيلان غرب بود که زماني که به بلندي هاي چرميان،از فتوحات رزمندگان در جبهه هاي غرب ، رسيديم ، يادم هست که يک روز صبح خيلي زود، با برادران سپاهي، حرکت کرديم به سمت اسلام آباد وبه اصطلاح به طرف گيلان غرب .در آن جا ايشان حتي ناشتايي نخورده بودند وبه محض اين که نماز صبح را خواندند، هنوزهوا کاملاً روشن نشده بود که حرکت کردند به سمت منطقه. موقعي که رسيدند، شايد ساعت هفت يا هشت صبح بود که فرماندهان سپاهي وبسيجي وارتشي درانتظار حضورايشان بودند واستقبال بسيار گرمي کردند.حاج آقا، شروع به بازديد منطقه کردند ودقيقاً يادم هست که درهنگام بازديد مي رفتند داخل سنگرها بغل رزمندگان عزيز ما مي نشستند وبا آنها گفت وگو مي کردند. هنگام ظهر که شد، نماز ظهر را در يکي از بلندي هاي آن منطقه به امام ايشان با رزمندگان خوانديم.آن وقت، فرماندهان گفتند شما ديگر خسته شده ايد وبهتر است منطقه را ترک کنيد. درحالي که درآن جا ،درکوه ها، صداي وحشتناکي از گلوله باران دشمن به گوش مي رسيد. مرتب فرماندهان درخصوص پدرم احساس ناامني مي کردند که يک وقت دشمن متوجه حضور ايشان نشود، اما ايشان فرمودند که نه، من بايد تمام اين سنگرها را ببينم وبرادران را يکي پس از ديگري ملاقات کنم. ظهرکه شد، ايشان به يکي از سنگرها رفتند، غذاي مختصري صرف کردند وباز شروع به بازديد کردند، به نوعي که يواش يواش، هوا داشت به تاريکي مي کشيد. حاج آقا ، با عينکي که برچشم داشتند نگاه کردند وبا عصا نشان مي دادند که من يک سنگر درآن انتها مي بينم وبايد به آن جا هم سر بزنم.گفتند آقا، اين جا براي شما دشوار وسخت است، اما ايشان با عصايي که دردست داشتند تک تک بلندي ها را بالا مي رفتند وسنگرها را بازديد مي کردند، به طوري که مي توان گفت تقريباً سنگري باقي نمانده بود که درطول اين هفت، هشت ساعت ازآن بازديد نکرده باشند. موقع برگشتن، تازه متوجه شديم که دانش آموز چهارده، پانزده ساله اي که فهميده بود حضرت آيت الله اشرفي به منطقه تشريف آورده اند، به سمت ايشان آمد وگفت که ما قصد داريم به خط مقدم برويم وبه جز من عده زيادي از دانش آموزان نيز مي خواهند به خط مقدم بروند ومادوست داريم که شما آن هارا هم بدرقه کنيد.به محض شنيدن اين مطلب، فرماندهان سپاه جلو آمدند وممانعت کردند. گفتند نه، ديگر امنيتي درکار نيست وما نمي توانيم اجازه دهيم که ايشان به محل ديگري بيايند.حاج آقا، به آن دانش آموز فرمودند کجا بايد برويم؟ وبدون توجه به حرف فرماندهان به دانش آموزان گفتند بيفتيد جلو.درحالي که هوا تقريباً تاريک وروشن بود، آن دانش آموز جلوافتاد وايشان هم پشت سر اووتمام آن فرماندهان نيز پشت سرهر دو، بالاخره يک قسمت زيادي از راه را پياده رفتند تا رسيدند به چند تا از ماشين هاي ارتش که درحال انتقال دانش آموزان بودند.حاج آقا، آن ها را نفربه نفر با قرآن رد کردند وبعد محل را ترک کردند .بعد که ازاسلام آباد غرب خارج شديم وآمديم به سمت يکي ازپادگان ها،مواجه شديم با استقبال تعدادي از برادران رزمنده که آمدند به طرف ايشان.ساعت تقريباً نه شب بود وازخارج خواستند که براي آن ها سخنراني کنند. درآن جا،شهيد محراب،نماز مغرب وعشاء را درآن پادگان خواندند ودرنهايت يک بيست دقيقه اي براي اين برادران سخنراني کردند.وبعد،حرکت کردند به سمت شهر کرمانشاه .دقيقاً يادم هست که وقتي به کرمانشاه رسيدند،تقريباً ساعت از دوازده گذشته بود.ايشان از بعد از نماز صبح که حرکت کرده بودند، تا آن ساعت که دوازده شب بود، هيچ کجا استراحت نکرده بودند و وقتي وارد منزل شدند، چون خيلي به قليان علاقه داشتند، فرمودند براي من يک قليان چاق کنيد بدون اين که اصلاً به فکر شام يا غذا باشند .ناهارشان هم غذاي سفري ومختصر بود.صبحانه هم نخورده بودند . ونهايتاً قليان را براي شان آماده کرديم . اما به حدي خوشحال ومتبسم نمي شود،چون درکنار برادران رزمنده بودم".همان طورکه امام درفرمايش هاي شان فرمودند حضور آقاي اشرفي درجبهه ها باعث دل گرمي رزمنده ها بود، انصافاً همين طور بود، يعني پدرم، آن روزي که به جبهه رفتندوآن برادران رزمنده را ملاقات کردند، يک روز نشاط آوري براي شان بودو من هرگز درطول آن روز نديدم که خنده از لبان شان قطع شود وبا تبسم وبرخورد خوبي نسبت به برادران رزمنده رفتار مي کردند و کوچک ترين احساس خستگي در چهره شان ديده نمي شد.با اين که من آخرين فرزند پدرم بودم وبالاخره سن من با ايشان تفاوت زيادي داشت،ما احساس خستگي زيادي مي کرديم، ولي متوجه نشديم که شهيد، احساس خستگي کند ونشاط وروحيه عجيبي داشت.واقعاً وقتي آدم به چهره حالات ايشان نگاه مي کرد، غبطه مي خورد که اين پير مردبا چه نشاط وعلاقه وانگيزه اي و صلابتي درعرصه حاضرند وبا آن سن وسال وصبوري شان به حدي نسبت به مردم خادم، نسبت به رزمندگان علاقه مند ومتواضع بودند که اصلاً احساس مي کرديد مثل اين که يک طلبه معمولي دارد با اين رزمندگان صحبت مي کند؛ بدون اين که فکر کنيم که بالاخره ايشان خودش يک مجتهد، عالم وامام جمعه و بزرگ شهر واستان است وکسي است که به هر حال درمنطقه غرب کشور به اصطلاح فرد شاخصي است وشايد اولين نفر درآن جا باشد،اما هيچ احساس غروري به خودش راه نمي دهد. مطلب ديگري را که مي خواهم عرض کنم از حالات وخصوصيات اخلاقي شان، اين است که زماني که نماز جمعه را ترک مي کردند ومردم براي ايشان مرتب، چه درموقع ورود به نماز جمعه، چه درموقع ورود به نماز جمعه، چه در زمان خروج از نماز جمعه، شعار مي دادند. دقيقاً يادم هست که يک روز سر ناهار به ما فرزنداني که نشسته بوديم فرمودند که به اين شعارهاي مردم، زياد توجه نکنيد،يک وقت به شما خيلي غروردست ندهد،من يک طلبه اي بيش نيستم .اين مردم، به خاطر انقلاب اين حرکت ها را مي کنند، مبادا درروحيه تان تأثير بگذارد وروحيه شما تغيير بکند. اين ها از آثار وبرکات امام است که بايد قدر آن را بدانيم. توصيه ايشان هميشه نسبت به فرزندان ارتباط خوب برقرار کردن با مردم، براي آن ها خدمت کردن وبه اصطلاح نسبت به انقلاب وامام وفادار بودن بود وما اميدواريم که بتوانيم گوشه اي از آن زندگي پرخاطرات ايشان را زنده کنيم. با اين که بخش کمي از عمر ايشان درزمان انقلاب بود وبيش از سه ،چهار سال از پيروزي انقلاب تا زمان شهادت شان نگذشته بود،ولي بسياربسيار دوران پر مخاطره وپراز رنج وسختي ومشکلاتي بود، به خصوص در دوران جنگ تحميلي که تمام با جنگ درکرمانشاه برعهده ايشان بود ودرتمام مدت،اززمان شروع جنگ تحميلي تا زمان شهادت شان،يک روز شهر کرمانشاه را ترک نکردند.ودرکنار مردم سلحشور ومردم قهرمان پرور وشهيد پرور اين شهرحضور داشتند وهرگز با همه مشکلات، با همه مسائل امنيتي اي که درمنزل داشتند،ازلحاظ مساله حضورشان درمنزل که نه جايگاه خوبي داشتند واز نظر مسائل امنيتي در سطح بسيار پاييني بودند، محل زندگي را ترک نکردند و تا آخرين لحظه شهادت شان درکنار مردم وخانواده شان ماندند. اميدواريم که خداوند متعال همه شهداي انقلاب اسلامي را با شهداي کربلا محشور فرمايد. وما هم بتوانيم قدرشناس آن ها باشيم ودرکنار آن زحماتي که آن بزرگواران کشيدند، بتوانيم ذره اي از زحمات آن ها را جبران کنيم.

حاج آقا يک مقدار هم راجع به والده مکرمه تان براي ما تعريف کنيد که کم تر، از ايشان شنيده ايم.
 

والده ما از سادات بودند ودرنهايت مي توان گفت غير فاميل بودند وبا شهيد اشرفي اصفهاني وصلت کردند. به اصطلاح ازدواج آن دو در زماني بود که مرحوم ابوي درقم زندگي مي کردند و زندگي بسيار محقري داشتند.

مادرشما اهل کجا بودند وچگونه با مرحوم پدرتان آشنا شدند؟
 

ايشان خميني شهري بودند وابوي هم اهل همان جا بودند. والده فاميل شان تحصيلي بود واين وصلت از طريق بستگان پيشنهاد شد وانجام پذيرفت ومرحومه والده ما از بزرگان وسادات مکرمه شهر خميني شهر بودند - که شهر سده سابق بوده است- وبسيار در طول زندگي، فردي بردبار وصبور بودند وواقعاً مي توان گفت که يک زن نمونه ويک مادر نمونه اي بودند.
دراکثر دوران زندگي با مرحوم ابوي تا وقتي که به شهر کرمانشاه بيايند، ايشان درخميني شهر زندگي مي کردند با بنده که آخرين فرزندشان بودم و ابوي با دو اخوي من درحوزه علميه قم زندگي مي کردند.با اين که مرحوم ابوي ازمدرسين عالي رتبه زمان آيت الله العظمي بروجردي بودند، مرجع تقليد به نام آن زمان وشايد بتوان گفت اولين مرجع تقليد تشيع، وابوي از مشاورين ايشان واز مدرسين عالي رتبه آن زمان بودند ومي توان گفت که آن زمان بالاترين شهريه را که چهل وپنج تومان بود- قبل از سال 1330 - دريافت مي کردند، ايشان امکان اين که منزلي درقم تهيه بکنند .والده را با خودشان به قم بياورند، براي شان فراهم نبود. مي فرمودند که من هميشه شرمنده خانواده ام هستم وبه سبب مشکلات مالي واين که بايستي ايشان خودشان ودو تا اخوي ها را اداره مي کنند،درحوزه علميه قم امکان اجاره کردن خانه براي شان ميسر نبود ودرتمام دوران زندگي قبل از آمدن به شهر کرمانشاه سال 1335 ايشان درخميني شهر با بنده به تنهايي زندگي مي کردند ومرحوم ابوي هر چند ماه يک بار مي آمدند به خميني شهر به ديدن والده ونهايتاً وقتي ما پاي صحبت هاي شان مي نشستيم واز گذشته ايشان صحبت مي کرديم، ايشان زندگي بسيار بسيار سختي را گذرانده بودند والبته اين موضوع تنها مربوط به پدر ما نبود.مي توان گفت اکثر علماي ما وافرادي که درآن زمان زندگي مي کردند ودرحوزه علميه قم بودند، تقريباً وضعيت ايشان را داشتند وامکان اين که بتواند دو تا زندگي داشته باشند، براي شان ميسر نبود. ونهايتاً زندگي مجردي را در قم تا سال 1335 گذراندند واز سال 1335 که توسط حضرت آيت الله العظمي بروجردي ايشان وتعدادي از طلاب حوزه علميه مأمور شدند به آمدن به شهر کرمانشاه.
منبع: ماهنامه شاهد ياران، شماره 44
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image