جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
جهاد با نفس جناب شيخ مرتضي زاهد (رحمت الله عليه)
-(2 Body) 
جهاد با نفس جناب شيخ مرتضي زاهد (رحمت الله عليه)
Visitor 712
Category: دنياي فن آوري

استادِ ترکِ هواي نفس

حاج احمد اخوان مي‌گويد:
« در زمان حيات مرحوم آقا شيخ مرتضي در حال و هواي كودكي و نوجواني از مرحوم پدرم پرسيدم:
« آقا جان شما يكي از مجتهدهاي سرشناس تهران هستيد و اين آقا شيخ مرتضاي زاهد بعضي از مسائلش را هم مي آيد از شما مي پرسد؛ پس شما چرا تا اين اندازه به ايشان ارادت و خضوع نشان مي دهيد؟!
مرحوم پدرم گفتند:
درست است اين آقا شيخ مرتضاي زاهد بعضي مسأله هايش را به من رجوع مي كند، اما او مسائل شرعي را از من ياد مي گيرد و من ترك هواي نفس را از ايشان ياد مي گيرم؛ او مجتهد ترك هواست. او استاد من در تزكيه و ترك هواي نفس است. »

در محضر مبارک حضرت ولي عصر(عج)

آقا سيد مصطفي هوشي السادات ( که علي رغم نابينايي، به دليل احترام و علاقه فوق العاده به شيخ مرتضي به صورت دائم خدمت ايشان رسيده و مسايل خود را جويا مي شد) بعد از وفات آقا شيخ مرتضي ماجراي بسيار عجيبي را چنين نقل کرده است :
« سالها پيش، يك روز براي پرسيدن مسأله‌اي به خانه مرحوم آقاي آشيخ مرتضاي زاهد رفته بودم. زماني كه وارد خانه شدم احساس كردم به غير از من، آقايي در آنجا حضور دارد؛ وقتي داشتم وارد اتاق مي‌شدم آن آقا از كنار من رد شد و بيرون رفت.
چون چيزي را نمي‌توانستم ببينم به خوبي نفهميدم در آنجا چه مي‌گذرد؛ اما لحظاتي بعد آقا شيخ مرتضي به كنارم آمد و با يك شور و حالي به من فرمود:
خوشا به حالت آقا سيدمصطفي! خوشا به حالت!
من با دستپاچگي و تعجب عرض كردم: مگر چه شده‌ است آقا جان؟!
و آقا شيخ مرتضي فرمود:
خوشا به حالت آقا سيد مصطفي! آيا مي‌داني همين الآن چه بزرگواري از كنارت رد شدند و رفتند؟!

آقا سيدمصطفي!

اين امام زمانت حضرت بقية الله الاعظم(عج) بود كه در همين چند لحظه پيش از كنارت رد شد و بدن شريفش به عباي تو ماليده شد و ... »
ايشان نقل مي کرد که بعد از شنيدن اين ماجرا از فرط هيجان بارها قصد بيان اين مطلب براي ديگران را داشته است، اما هر بار بطور غيرمنتظره امکان طرح اين مطلب منتفي مي شده است و تنها بعد از فوت شيخ مرتضي ايشان امکان اين را پيدا مي کند تا شرح حال اين ملاقات را براي بقيه نقل کند. »
( نکته قابل توجه اينکه شيخ مرتضي هيچ اشاره اي به تشرف خودش به محضر حضرت نکرد واين حکايت از عظمت روح آن بزرگوار و کشتن هواي نفس دارد. )

روياي صادقه

مرحوم ميرزا هادي تهراني ( از واعظان و منبريهاي بسيار مشهور و پرهيزکار و باتقواي تهران ) به اندازه اي در تقدس و تقوا دقت و مواظبت داشت که کم کم اين تقدس و تقواي او سبب شد تا علما و مردم مشکل پسند تهران با اعتقادي کامل از او با نام «حاج مقدس» ياد کنند و از آن به بعد مرحوم حاج مقدس نماد و اسوه تقدس و صداقت و درستکاري و تقواي الهي براي مردم و علماي تهران بوده ‌است.
مرحوم حاج مقدس نيز يکي از تربيت شده ها، و از شاگردان آقا شيخ مرتضي زاهد بود و به مرحوم زاهد بسيار اعتقاد و ايمان داشت.
بعد از اينکه حاج مقدس از دنيا مي رود، يکي از ارادتمندان مرحوم زاهد، به نام حاج شيخ محمد حمامي که او نيز انساني بسيار متدين و باتقوا بود حاج مقدس را در عالم رويا مشاهده مي کند.
ايشان چنين نقل مي کند:
« بعد از وفات حاج مقدس، شبي او را در خواب ديدم. او در باغي بسيار زيبا قرار داشت و حالش بسيار خوب و نيکو بود. در خواب از حاج مقدس احوالش را پرسيدم. حاج مقدس جواب داد: حالم خوب است و اينجا منزل و جايگاه من است.
آن گاه از حاج مقدس پرسيدم: آقا شيخ مرتضي زاهد کجاست؟
حاج مقدس جواب داد: آقا شيخ مرتضي زاهد در رديف سلمان و اباذر است؛ دست من که به او نمي رسد! »

نفس رحماني

شيخ محمدحسن مغزي مي گفت:
« مرحوم حاج آقا فخر تهراني اعتقادات و سيره اي بسيار صاف و شفاف داشت و سيره اش فقط و فقط برگرفته از کتاب و عترت بود.
حاج آقا فخر در پيدا کردن و ارتباط با علماي رباني بسيار کوشا بود و اين ارتباط را جوهره کتاب و عترت در زمانه غيبت و بسيار زير بنايي و ريشه اي مي ديد.
آقاي مغزي مي گفت:
اين حاج آقا فخري را که شما او را عبا بر دوش و با آن شکل و قيافه ساده و بي پيرايه در کوچه و خيابانهاي قم مي ديديد، در جواني براي خودش شوکتي داشته است. آقا فخر با آنکه در يک خانواده روحاني به دنيا آمده بود ولي در جواني يکي از شيک پوش ترين جوانهاي تهران بود.
او بسيار تيزهوش و در تحصيل بسيار موفق و کوشا بود و مقدماتش هم فراهم شده بود تا براي ادامه تحصيل به اروپا اعزام شود.
يک روز اين آقا فخر، با آن لباسهاي بسيار شيک، با آقا شيخ مرتضي زاهد روبرو مي شود و آقا شيخ مرتضي او را موعظه اي مي کند و مطالبي را با آن نفس رحماني و معنوي براي او مي گويد.
بعد از اين ملاقات، دگرگوني و تغييري بسيار چشمگير در آقا فخر پيدا مي شود، تا آنجا که از همان فرداي اين ديدار مشاهده مي شود آقا فخر به يک باره همه آن لباسهاي جهت دارش را به کناري گذاشته و يک عبايي بر دوشش انداخته است! و ... »

عنايت اهل بيت(ع) به مجالس شيخ مرتضي

مرحوم آقا شيخ مرتضي زاهد منبري بسيار پاک و ساده داشت.
او در بالاي منبر بيشتر از هر چيز، آيات الهي و اخبار و احاديث پيامبر اکرم و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را براي مردم مي خواند.
اين آيات و اخبار و احاديث را هم نه از حافظه، بلکه از روي کتاب مي خواند.
در يکي از روزها، در خانه آقا شيخ مرتضي جلسه روضه و موعظه بر پا بود در آن جلسه يکي از شاگردان و رفقاي آقا شيخ مرتضي از اين سبک و شيوه صحبتهاي او خسته شده بود.
احساس مي کرد اين صحبتها برايش يکنواخت و غير قابل استفاده شده‌ است. او در وسطهاي منبر بلند مي شود تا از مجلس بيرون رود.
ايشان تا پايش را از خانه آقا شيخ مرتضي بيرون مي گذارد خانمي بسيار مجلله و محجبه را در جلوي در مشاهده مي کند. آن بانوي مکرمه بلافاصله به آن آقا مي فرمايد:
« کجا مي خواهي بروي؟! هر چه که لازم باشد مرتضاي ما براي شما مي گويد. »
آن آقاي مومن و باصفا بعد از شنيدن اين فرمايش به شدت تحت تأثير قرار مي گيرد و بي اختيار با شتاب به پاي صحبتهاي آقا شيخ مرتضي باز مي گردد.
در اين هنگام او متوجه مي شود آقا شيخ مرتضي نيز در حال بيان اين جملات است:
«هر چه لازم باشد مرتضي براي شما مي گويد. »

تقيّد به باطن احکام

در يکي از شبهاي تابستاني، يکي از جلسات آقا شيخ مرتضي زاهد در خانه مرحوم حاج محمد حسين سعيديان برپا بود.
آن شب براي اقامه نماز جماعت سجاده آقا شيخ مرتضي را در حياط، در کنار باغچه و زير يک درخت پهن مي کنند. آقا شيخ مرتضي بلند مي شود و خودش سجاده را چند متر جا به جا مي کند. بعضي از حاضرين اعتراض مي کنند و مي گويند:
آقا اگر سجاده را آنجا بگذاريد صف هاي نماز به هم مي خورد و جا کم مي آيد.
آقا شيخ مرتضي با آن سيماي آرام و باوقارش فقط سکوت مي کند؛ ولي از حالت چهره اش همه مي فهمند او دوست ندارد سجاده اش در زير آن درخت انداخته شود.
حاج محمد سعيد سعيديان به کنار آقا شيخ مرتضي مي آيد و در اين باره با او صحبت مي کند.
آقا شيخ مرتضي با آن حياي ذاتي خود مي گويد:
« نمي دانم شايد به اين ريشه هاي درختان که هر ساله رشد و نمود مي کنند خمس تعلق مي گيرد و ما آنرا به حساب نمي آوريم؛ اگر اجازه بدهيد من براي احتياط در جايي بايستم که ريشه هاي درختان در زير آن نباشد. »
آقاي حاج محمدحسين سعيديان جواب مي دهد:
راستش آقا جان من هم تا به حال اين امر به ذهنم خطور نکرده بود؛ ولي خودتان مي دانيد من هر ساله زماني که حقوق شرعي و خمس اموالم را حساب مي کنم، هميشه براي احتياط، مبلغ قابل توجهي را براي امور جزئي که شايد از چشمم مخفي مانده باشد و به ذهنم نيايد، پرداخت کرده ام.
مرحوم آقا شيخ مرضي زاهد بعد از شنيدن اين جواب، تأملي مي کند و دوباره سجاده اش را به همان جاي اول بر مي گرداند. »

ترس از هواي نفس

آيت الله لنگرودي مي فرمود:
« مرحوم آقاي آشيخ مرتضاي زاهد به اندازه اي از هواي نفس مي ترسيد که هرگاه در بالاي منبر احساس ميکرد مردم زيادتر از حد، مجذوب و شيفته او و حرفهاي او شده اند، بلافاصله سعي مي کرد اين وضعيت را کنترل کند و مردم را از اين حال بيرون آورد؛
در اين مواقع به طور مثال، آب طلب مي کرد و لحظاتي را به اين شکل مي گذرانيد تا مردم از آن حال بيرون بيايند! »

تذکر الهي

حاج حسن محمدي نقل مي کند:
« مرحوم پدرم اين قضيه را خودش از زبان آقا شيخ مرتضي شنيده است و آنرا بدون واسطه، از آقا شيخ مرتضي براي ما نقل مي کرد.
( قبل از پرداختن به اين ماجرا ، شايد اين توضيح لازم باشد که در قديم بنا بر توصيه هاي حضرات معصومين عليهم السلام، مومنين، زيارت عاشوراي امام حسين عليه السلام را بر بالاي پشت بام خانه هايشان و رو به سوي حرم حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام مي خواندند و آقا شيخ مرتضي زاهد نيز در جواني و ميان سالي که مي توانسته به بالاي پشت بام برود اين عمل را انجام مي داده است. )
مرحوم آقا شيخ مرتضي زاهد گفته بود:
« من يک روز به بالاي يکي از پشت بامهاي امام زاده سيداسماعيل عليه السلام رفته بودم و در آنجا رو به سوي کربلاي امام حسين عليه السلام به زيارت عاشورا مشغول بودم. آن روز بعد از اينکه زيارت عاشوراي من تمام شد، احساس و ادراکي خارق العاده در من پيدا شد.
من در آن لحظات احساس مي کردم مي توانم درهوا به پرواز درآيم؛ احساس مي کردم براي پايين آمدن از پشت بام، لازم نيست از پله ها استفاده کنم.
در همان لحظه به خودم تکاني دادم و ديدم با يک اراده مي توانم در هوا معلق بمانم. مي خواستم از همان بالاي پشت بام و بدون استفاده از پله و نردبان به حياط امام زاده بيايم، ولي چون چند نفر در حياط امام زاده سيد اسماعيل عليه السلام حضور داشتند از اين عمل منصرف شدم و به صورت عادي از پله ها پايين آمدم و به سوي خانه به راه افتادم.
آن روز در حالي که به سوي خانه مي رفتم، از اين قوت و نيرويي که پيدا کرده بودم مقداري شگفت زده شده بودم و در دلم از خودم خوشم آمده بود. اما خداوند فقط با کمي فاصله و لحظاتي بعد مرا بيدار و ادب کرد!
تازه وارد خانه شده بودم که صداي درب منزل بلند شد. به سوي در رفتم و در را باز کردم. پيرزني ساده و مومنه در جلوي خانه ايستاده بود؛
آن پيرزن تا نگاهش به من افتاد شروع به حرف زدن کرد و گفت:
آقا شيخ مرتضي! آقا شيخ مرتضي! من امروز براي سلام دادن و زيارت حضرت امام حسين عليه السلام به بالاي پشت بام خانه مان رفته بودم. بعد از اينکه زيارتم تمام شد و خواستم از بالاي پشت بام به پايين بيايم، ناگاه احساس کردم لازم نيست براي پايين آمدن، از پله ها استفاده کنم؛ ديدم مي توانم به هوا بلند شوم و در حياط فرود آيم. بعد از اطمينان، همينکار را هم کردم و از بالاي پشت بام در هوا به حرکت درآمدم و به حياط پانهادم! »
آقا شيخ مرتضي زاهد بعد از نقل اين قضيه گفته بود:
« ببينيد، خداوند با اين پيرزن خواست به من حالي کند که اي مرتضي! زياد از خودت خوشت نيايد و از خودت خشنود و راضي نباش؛ چرا که اين حالت و نيرويي که براي تو پيدا شد، براي پيرزنهاي خانه نشين و بي ادعا نيز پيدا مي شود و زياد هم مهم نيست! »

تربيتِ نفس و عنايت ائمه(ع)

آيت الله خرازي مي گفت:
« مرحوم پدرم از همان سالهاي جواني، از صبح در بازار به کسب و کار مشغول بود و سپس با تمام خستگي هايش به طور مرتب به جلسات آقا شيخ مرتضي زاهد که گاهي تا سه، چهار ساعت طول مي کشيد مي رفت.
مرحوم پدرم مي گفت: هنوز جوان و مجرد بودم که يک شب جلسه آقا شيخ مرتضي بسيار طولاني شد و من وقتي به خانه بازگشتم بسيار دير وقت شده بود.
به نظرم آمد تا اين وقت از شب مادرم خوابش برده است و نبايد در بزنم و مزاحمش بشوم. دقايقي در پشت در باقي ماندم؛ ناگاه به ذهنم خطور کرد تا يک دستي به در بزنم شايد باز شود.
دستم را به در زدم و با تعجب ديدم که در باز شد .
داخل خانه شدم و ديدم مادرم خواب است. غذايم را خوردم و خوابيدم و فرداي آن شب مادرم با تعجب از من پرسيد:
شما ديشب کي برگشتي و چگونه وارد خانه شدي؟!
من ديشب پشت در را انداخته بودم و زنجير هم کرده بودم!...
مدتي بعد من اين قضيه را براي آقا شيخ مرتضي زاهد تعريف کردم و آقا شيخ مرتضي فوري فرمود:
« اينها چيزي نيست؛ زياد مهم نيست؛ گاهي براي انسان پيش مي آيد. »
سپس آقا شيخ مرتضي فرمود:
« من هم يک شب وقتي به خانه بازگشتم، ديدم خيلي دير شده ‌است و همه خوابيده اند. من هم با خودم گفتم: چرا مزاحم خانواده بشوم و آنها را از خواب بيدار کنم.
همان جا در پشت در نشستم تا صبح شود؛ ولي لحظاتي بعد يک دفعه ديدم خانواده خودش آمد و در را باز کرد و گفت: الآن خوابيده بودم؛ در خواب سيدي را ديدم.
آن آقا به من فرمود: چرا خوابيده اي؟! بلند شو و برو در را باز کن؛ مرتضي پشت در است. من هم از خواب پريدم و آمدم در را باز کردم و ديدم شما در پشت در نشسته ايد! »

رعايت حق الناس

حاج محمد علي اخوان، نقل مي کنند :
« در قديم و تا زماني که هنوز لوله کشي هاي آب به خانه ها نيامده بود، در هر خانه اي آب انبار و حوضچه اي براي ذخيره آب وجود داشت.
اين آب انبارها هر چند وقت يکبار توسط مأموري معروف به «ميرآب» پر مي شد. ميرآب با سرازير کردن و هدايت آب در جوي هاي خيابانها و کوچه ها، آب را به خانه هاي مردم مي رساند.
يک شب يکي از همين ميرآب ها، آب را به سوي محله حمام گلشن و کوچه آقا شيخ مرتضي زاهد سرازير مي کند.
او مي بايست به ترتيب و به نوبت، حوض و آب انبارهاي خانه هاي اين کوچه را پر مي کرد و خانه آقا شيخ مرتضي نيز بعد از چند خانه نوبتش مي شد.
اما آن شب آن آقاي ميرآب در همان ابتداي آب رساني متوجه مي شود در خانه آقا شيخ مرتضي خبري از آب نيست و حوض منزل به طور کامل خالي شده ‌است.
بنابراين او به احترام آقا شيخ مرتضي، بدون رعايت نوبت، آب را به سوي خانه ايشان سرازير مي کند و حوض خانه ايشان را پر از آب مي کند و آن شب آقا شيخ مرتضي بر اين مطلب آگاهي پيدا مي کند.
حاج محمدعلي اخوان مي گفت:
آن شب ديدم در مي زنند؛ صدايي از پشت در بلند شده بود و مي گفت:
آقاي حاج محمد حسن آقا، آقاي حاج محمدحسن آقا! در را باز کنيد.
اين صدا، صداي آقا شيخ مرتضي زاهد بود، ما رفتيم در را باز کرديم و ايشان با آن قد خميده اش به داخل خانه ما آمد. آقا شيخ مرتضي به پدرمان گفت:
« آقاي حاج محمد حسن آقا! اين آقاي ميرآب امشب لطف کرده است و بي نوبت، ابتدا آب را به خانه ما آورده است و من الآن نمي توانم بروم از همه همسايه ها حلاليت بگيرم و رضايتشان را جلب کنم، بنابر اين آمده ام اينجا وضو بگيرم؛ اجازه مي فرماييد؟ »
و آقا شيخ مرتضي تا زماني که حوض منزلشان از آن آب بي نوبت خالي نشده، احتياط مي کرد و براي وضو و تطهير به خانه ما مي آمد! »

حديث خواني

حاج محمود اخوان مي گويد:
« روزي آقا شيخ مرتضي به شهر مقدس قم و به خدمت آيت الله العظمي بروجردي مشرف مي شود.
در آن مجلس حضرت آقاي بروجري به آقاي زاهد مي فرمايد:
مي گويند شما براي مردم موعظه مي کنيد و برايشان از اخبار و احاديث اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مي خوانيد؛ براي ما هم حديثي بخوانيد تا استفاده کنيم.
آقا شيخ مرتضي زاهد جواب مي دهد:
چشم آقا؛ ولي من عادت دارم احاديث را از روي کتاب بخوانم و الآن هم که کتابي به همراه ندارم.
آقاي بروجردي دستور مي دهد تا فوري کتابي را براي آقا شيخ مرتضي بياورند.
لحظاتي بعد کتاب روايي به دست آقا شيخ مرتضي داده مي شود و او از روي کتاب شروع به خواندن حديث مي نمايد.
در آن جلسه به اندازه اي اين حديث خواني براي آقاي بروجردي تأثيرگذار و نافذ مي شود که آيت الله بروجردي در جلوي جمع به شدت به گريه مي افتد و قطره هاي اشک از ديدگانش سرازير مي گردد! »

تسليم مطلق در برابر قضاي الهي

حاج آقاي موسوي تهراني نقل مي کند:
« مرحوم آقا شيخ مرتضي زاهد در اين آخرهاي حياتش بسيار ضعيف و نحيف شده بود؛ بنابراين يک آقايي هميشه او را به دوش مي گرفت و به جلسات مي برد.
من يک روز يادم هست اين آقا تعادلش را از دست داد و آقا شيخ مرتضي از عقب به شدت بر زمين افتاد.
من آن صحنه را فراموش نمي کنم؛ در آن لحظه اي که ايشان به شدت بر زمين افتاد بلافاصله اين کلمات بر زبانش جاري شد و با حالتي توصيف ناشدني و بسيار تماشايي و با معنا فرمود:
« الحمدلله رب العالمين »
من در آن لحظات با آن حال و هواي نوجواني، به خوبي احساس مي کردم که او اين کلمات شريف را قهري نگفت؛ يعني اين طوري نبود که بخواهد بر اين درد و صدمه صبر پيشه کند، بلکه او بدون هيچ ناله و شکايتي، با حالتي بسيار زيبا، از رضا، اين زمين خوردن را به اين شکل ختم کرد و تمام شده ديد! »

تربيت نفس و تقوا

و نيز حاج آقا سيد رسول موسوي نقل مي کند:
« يکي ديگر از چيزهايي که من خودم بر آن شاهد و ناظر بودم که از شدت تقواي آقا شيخ مرتضي زاهد حکايت داشت اين قضيه است که يک روز من خودم ديدم آن آقايي که آقا شيخ مرتضي را به دوش مي گرفت چون خم بود و ناگزير نگاهش بر زمين بود کمي نامناسب و تند از کنار يک خانه اي با ديوارهاي کاه گلي عبور کرد.
در اين هنگام عباي آقا شيخ مرتضي به آن ديوار ماليده و کشيده شد. ايشان فوري نگاي به عبايش انداخت. عباي ايشان با ماليده شدن به آن ديوار، مقداري خاکي شده بود. آقا شيخ مرتضي با عجله به آن آقا فرمود:
صبرکن، صبر کن!
سپس ايشان درهاي آن خانه را به صدا درآورد. صاحب خانه بيرون آمد و آقا شيخ مرتضي شروع به حلاليت خواستن از صاحب خانه و اعلام آمادگي براي اداي خسارت نمود و گفت:
« اين عباي من به ديوار خانه شما ماليده شده از ديوار خانه شما کمي کاه و گل ريخته و مقداري ساييده و آسيب ديده است! »
اين خانه با همان ديوارهاي کاه گلي هنوز باقي و پابرجا است و من هر وقت در تهران به آن محله مي روم و نگاهم به آن ديوار مي افتد، اين قضيه و پرهيزکاري و تقواي آقا شيخ مرتضي به يادم مي افتد. »

خضوع در برابر علما

آيت الله موسوي تهراني نقل مي کنند:
« آيت الله حاج سيدابوالقاسم لواساني، يکي از مجتهدين و فقهاي تهران بود.
ايشان هفته اي يک روز در خانه ما جلسه داشت. در اين جلسات بسيار اتفاق مي افتاد که مرحوم آقا شيخ مرتضي زاهد نيز حاضر مي شد.
آقا شيخ مرتضي با آن همه اعتبار و مقام و منزلتي که در ميان مردم داشت، با دقت خاص به اين جلسات مي آمد و به دور از هر گونه خودبيني و هواي نفسي از مرحوم آيت الله حاج سيد ابوالقاسم لواساني بعضي از احکام و شرعيات الهي را مي پرسيد! »

تذکر ولي الله (ع)

حاج آقا مجتهدي نقل مي کنند:
« مقداري پول به عنوان سهم سادات به آقاي شيخ مرتضي زاهد داده شد تا او آن را به اهلش برساند. ايشان آن اسکناسها را در لاي کتابي مي گذارد و بعد از مدتي، آن پولها از يادش مي رود.
يک روز صداي در خانه آقا شيخ مرتضي بلند مي شود. او خودش در را باز مي کند. مردي با قيافه سادات در جلوي در ايستاده بود. آن آقاي سيد به آقا شيخ مرتضي مي گويد:
آقاي آشيخ مرتضي! حضرت بقية الله الاعظم عجل الله تعالي فرجه الشريف به شما سلام رساندند و فرمودند به شما بگويم، شما مبلغي را که مدتي پيش به عنوان سهم سادات گرفته ايد آن را در لاي فلان صفحه کتاب گذاشته ايد و يادتان رفته است تا آن را به مستحقش برسانيد.
و آقا شيخ مرتضي هم مي رود و آن پول را درست از همان صفحه و از لاي همان کتاب بر مي دارد و به اهلش مي رساند! »

تزکيه نفس از دوران جواني

حاج کريم مباشر مي گفت:
« مرحوم پدرم فقط چهار پنج سال از آقا شيخ مرتضي زاهد کوچکتر بود و يکسال قبل از وفات ايشان از دنيا رفت.
خانه پدر بزرگم در همين کوچه آقا شيخ مرتضي بوده و مرحوم پدرم از همان نوجواني و جواني به آقا شيخ مرتضي علاقه و ارادت داشته است.
مرحوم پدرم مي گفت:
من پانزده سالم بود که شبي احتياج به غسل پيدا کردم. در آن زمان، برق و اين طور چيزها نبود و من دقت نکردم چه ساعتي از شب است. براي رفتن به حمام از خانه بيرون آمدم، وقتي از جلوي خانه مرحوم مجد الذاکرين پدر آقا شيخ مرتضي رد مي شدم صداي خفيفي از درون خانه شنيده مي شد.
شب بود و همه جا ظلمت و خاموشي بود و من کنجکاو شدم ببينم اين صداهاي خفيف، در اين ساعت از شب براي چيست؟! مثلاً نکند دزدي آمده باشد.
به کنار در رفتم و گوشم را تيز کردم. صداي آشنايي مي آمد. صداي مناجات و گريه آقا شيخ مرتضي زاهد بود. ايشان آمده بود در دالان خانه، در جايي که مزاحم اعضاي خانه نباشد به نماز ايستاده بود و بامعنويتي خاص و با گريه و زاري، با خدا مناجات مي کرد. آقا شيخ مرتضي در آن زمان در حدود بيست سال داشت.
و بعد، من آن شب به جلوي حمام قبله رفتم ولي ديدم هنوز حمام را باز نکرده اند و من خيلي زود آمده ام. به خانه بازگشتم و مقداري هم خوابيدم و دوباره بلند شدم و به سوي حمام راه افتادم. بعد از استحمام، وقتي به جلوي خانه آقا شيخ مرتضي رسيدم دوباره ناخودآگاه و از روي کنجکاوي به ذهنم آمد که ببينم در اين ساعت، ايشان در چه حالي است و باز مشاهده کردم که آقا شيخ مرتضي زاهد همچنان در حال نماز خواندن و عبادت است! »

زندگي ساده

حاج حسين حيدري مي گفت:
« من خودم آقا شيخ مرتضي را در حمام عمومي ديده بودم.
خوب يادم هست فرزندش مرحوم آقاي حاج شيخ عبدالحسين با چه زحمت و با چه مشقاتي ايشان را به حمام عمومي مي آورد...
ولي با اين حال چون در آن زمان به جز خانه هاي اعيان و متمولين اکثريت خانه هاي تهران حمام نداشت، آقا شيخ مرتضي هم به هيچ وجه قبول نمي کرد که در خانه اش حمام بسازند و هر کدام از دوستانش، هر کاري که کردند، نتوانستند او را بر اين امر راضي کنند. »

امتحان يک زاهد واقعي !

حاج سيد محمودچايچي (از اخيار تهران) تصميم مي گيرد آقا شيخ مرتضي را امتحان کند.
آقا شيخ مرتضي هر هفته در خانه حاج محمود منبر مي رفت و به جز جلسات هفتگي، در بعضي از مناسبتها هم به صورت دهه اين جلسات برپا مي شد.
حاج محمود تصميم مي گيرد تا از اين به بعد براي منبرها و روضه هاي آقا شيخ مرتضي هيچ پولي نپردازد و به اين وسيله او را امتحان و آزمايش کند.
او اين آزمايش را آغاز مي کند و از آن به بعد آقا شيخ مرتضي هر هفته به خانه او مي آمد و بدون گرفتن هيچ گونه حق الزحمه اي وظيفه اش را انجام مي داد و مي رفت.
هفته ها به سرعت آمد و رفت و حاج محمود چايچي هيچ تغييري در رفت و آمدها و منبرهاي آقا شيخ مرتضي مشاهده نکرد و آقا شيخ مرتضي نيز همچنان مانند هفته ها و ماههاي گذشته، با شور و اشتياق به اين جلسات مي آمد.
عاقبت مرحوم چايچي اين امتحان و آزمايش را به مدت دو سال ادامه مي دهد و بعد از دو سال اطمينان و يقين پيدا مي کند که آقا شيخ مرتضي زاهد به راستي پول را نمي بيند و هيچ توجهي به اين امور ندارد؛ اگر براي مواعظ و منبرهايش پولي به او بدهند، قبول مي کند و اگر هم چيزي ندهند، هيچ تفاوتي براي او ندارد و براي او فقط بر پا بودن اين جلسه مهم است.
در همين رابطه ميرزا ابوالقاسم جاودان به نقل از مرحوم سيدمهدي خرازي مي گفت:
تا زمان حيات آقا سيدکريم پينه دوز، هر هفته در شبهاي پنجشنبه، جلسه روضه در خانه ايشان برقرار مي شد.
خانه آقا سيدکريم در انتهاي خيابان زيبا بود و آقا شيخ مرتضي هر هفته در تاريکي شب و در تابستان و زمستان و سرما و گرما، پياده به راه مي افتاد و به خانه آقا سيدکريم مي رفت و مسائل شرعي و اخلاقي را بيان مي کرد و روضه مي خواند و برمي گشت و همه هفته آقا شيخ مرتضي براي برپايي اين جلسات، مقداري پول هم خودش به آقا سيدکريم مي داد! »

تواضع و فروتني

ميرزا ابوالقاسم جاودان مي گفت:
« يادم هست يک شب آقا شيخ مرتضي مي خواستند به جايي بروند. من هم چراغي برداشته بودم و ايشان را همراهي مي کردم. من با چراغ، کمي جلوتر از ايشان حرکت ميکردم و به اصطلاح چراغ کشي مي کردم.
آن شب ما از جلوي جمعي از مردم رد مي شديم؛ آنها همه به احترام آقا شيخ مرتضي مودبانه ايستاده بودند و به ايشان سلام مي کردند.
آقا شيخ مرتضي براي احتياط و براي اينکه اطمينان پيدا کند جواب سلام همه را داده است، تند تند به آنها نگاه مي کرد و تند تند ميگفت:
« عليک السلام عليک السلام عليک السلام...»
خوب يادم هست ما از جلوي آن جمع رد شده بوديم، ولي آقا شيخ مرتضي همچنان سرش رو به عقب بود و جواب سلامها را مي داد.
بعد از لحظاتي من متوجه شدم ايشان با اضطراب و با حالتي از خوف، در حال گفتن جملاتي مي باشد.
من به ايشان نزديک شدم و گوشم را تيز کردم؛ آقا شيخ مرتضي زاهد داشت دعا مي کرد. او در آن لحظات با چشماني اشک گرفته به خداوند عرض مي کرد:
« خدايا خودت لطف کن و کاري کن اين مردم مرا همانند بقيه مردم ببينند و بيخودي خيال نکنند من برتري و امتيازي بر آنها دارم!... »

بي نيازي از مال دنيا

حاج احمد اخوان مي‌گفت:
« يك شب يكي از ارادتمندان به آقا، چهار هزار تومان پول براي آقا شيخ مرتضي آورده بود. (مبلغ چهار هزار تومان در آن زمان خيلي پول بود و شايد كارمندهاي دولت در آن زمان مثلاً صد تا دويست تومان در ماه مي گرفتند.)
آن آقا اصرار مي داشت كه آقا شيخ مرتضي، اين پول را به عنوان هديه قبول كند و فقط و فقط براي نيازهاي خود و خانواده شان مصرف كند تا ديگر در مضيقه نباشند و با خيلي آسوده به امورات تبليغي مشغول باشند اما آقا شيخ مرتضي با هيچ توجيه و استدلالي قبول نمي‌كرد.
آن آقا تندتند مي‌گفت اين پولها نه خمس و زكات و نه هيچ وجوه شرعي ديگري است و آقا شيخ مرتضي فقط مي‌فرمود:
« آخر، من با اين پولها چه كار مي توانم بكنم من نيازي به اين مقدار پول ندارم، پول ميخواهم چه كار كنم. »
آن شب اصرارهاي آن آقا به جايي نرسيد و عاقبت، آقا شيخ مرتضي براي اينكه رد هديه نكرده باشد و آن آقا ناراحت و دلخور بيرون نرود صد تومان از آن پولها را برداشت و همان جا با رضايت آن آقا، هشتاد تومانش را بين حاضرين تقسيم كرد و فقط بيست تومانش را در جيب خود گذاشت و فرمود:
شايد تا اين مقدار براي مصارف شخصي نياز داشته باشم خيلي ممنون. »

حقيقت مرگ

مرحوم آيت الله سيد محمد بهبهاني گاه به جلسات آقا شيخ مرتضي مي آمده است.
نقل است روزي در جلسه خانه مرحوم حاج سيدمهدي خرازي، بعد از صحبتهاي آقا شيخ مرتضي، مرحوم بهبهاني كه با توجه به شئوناتش به شدت مراقب تمام حركات و سخنانش بوده ‌است به اندازه‌اي تحت تأثير قرار مي گيرد كه در موقع بيرون رفتن، به حاج سيدمهدي خرازي مي گويد:
« آقاي آشيخ مرتضاي زاهد واقعاً آدم را به ياد حقيقت مرگ مي اندازد. »
منبع:www.salehin.com
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image