جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
مرکز فرمان دهي انقلاب
-(5 Body) 
مرکز فرمان دهي انقلاب
Visitor 696
Category: دنياي فن آوري
* روايت داستاني برهه اي ازانقلاب و فعاليت هاي شهيد اشرفي اصفهاني
"شاهد محراب عشق" کتابي است که درقالب قصه،برش هايي کوتاه اما مؤثراز زندگي شهيد گران قدر آيت الله اشرفي اصفهاني را روايت مي کند.متن ذيل که به اتفاق هاي بعدازشهادت آيت الله حاج آقا مصطفي فرزند برومند حضرت امام خميني(ره) مي پردازد،بخشي ازهمين کتاب است که تقديم مي شود:
مجلس بزرگداشت
با وجود تمام فشارها وتنگناها، آيت الله اشرفي روز به روز برشدت مبارزه خود مي افزود. مردم ازظلم وستم خاندان پهلوي به ستوه آمده بودند ومنتظر کسي بودند که آن ها وحرکت هاي انقلابي شان را در مسيري صحيح هدايت کند.
درشهرکرمانشاه، اين مسؤوليت راآيت الله اشرفي اصفهاني پذيرفته بود. او، به عنوان اولين گام در مبارزه علني با رژيم پهلوي، اقدام به برگزاري مجلس بزرگداشت آيت الله حاج سيد مصطفي خميني- فرزند ارشد امام- درمسجد آيت الله بروجردي کرد.اين موضوع، در روزهايي که از طرف ساواک اعلام شده بود که هيچ واعظي حتي حق نام بردن ازامام را هم ندارد، به معني اعلام مبارزه بود.
درخيابان ها،مغازه ها وخانه ها صحبت از اطلاعيه تازه آيت الله اشرفي بود؛ اطلاعيه دعوت مردم به شرکت درمراسم بزرگداشت شهادت حاج آقا مصطفي.ازاين کار شجاعانه وجسورانه در آن دوره، اگر چه مردم خوشحال بودند واحساس غرور مي کردند، اما ازطرفي ديگر ترس هم تا حدي در بين مردم شهر رخنه کرده بود؛ ترس از عکس العمل شاه وساواک. حتي چند نفر از اهالي محل ودوستداران آيت الله اشرفي به نزد او رفتند وتقاضاي لغو مجلس بزرگداشت را کردند،اما آيت الله اشرفي که تصميمش را گرفته بود،قاطعانه گفت:" مراسم بزرگداشت حاج آقا مصطفي بايد به بهترين شکل ،دراين شهر انجام شود."
بالاخره مراسم درمسجد آيت الله بروجردي و در روز موعود برگزارشد.مسجد جاي سوزن انداختن نداشت وپرازجمعيتي بود که همه لباس سياه به تن داشتند.چند عکس از فرزند شهيد امام خميني بردر وديوار مسجد نصب شده بود.مردم گريه وزاري مي کردند وبه سينه مي زدند که صداي توقف چندماشين در بيرون مسجد، لحظه اي، نگاه ها را متوجه در مسجد کرد. ولوله اي بين جماعت افتاد:
«ساواکي ها آمده اند».
چند نفر پيش آيت الله اشرفي رفتند ودرگوش اوچيزي گفتند. سخن ران لحظه اي از صحبت باز ايستاد.در مسجد باز شدوعده اي با کراوات هاي طوسي و کت وشلوارسياه، اسلحه به دست، وارد مسجد شدند.صداها درمسجد پيچيد:« ساواکي ها، خدانشناس ها،اين جا مسجد است. خانه امن خداست.»
ساواکي ها به داخل مسجد آمدند.سخن ران لحظه اي تأمل کرد وبعد با صداي بلند پشت ميکروفن گفت:" برادران، خواهران، همگي با نوحه اي که مي خوانم به سينه بزنيد.اي حسين جانم....»
آيت الله اشرفي اشاره اي کرد .خادم مسجد، کليد برق را فشار داد وتمام لامپ ها خاموش شدند.صداي ساواکي ها که فرياد مي زدند:«هيچ کس تکان نخورد، همه سرجاي شان بايستند»، با صداي شيون وفرياد زنان قاطي شده بود.چند لحظه اي اوضاع همين طور به هم ريخته بود تا اين که پس از چند دقيقه يکي از مأموران، چراغ ها را روشن کرد. چراغ ها که روشن شد، همه نگاه ها به سمت محراب وجاي سخن ران برگشت. وقتي جماعت جاي سخن ران را خالي ديدند، لبخند برلباشان نشست.مأموران که خواستند به دنبال صيد از بند رهيده به بيرون از مسجد بروند، مردم مي کوبيدند وبا اسلحه تهديدشان مي کردند، اما مردم نمي نشستند.پس از مدتي که مردم از گريختن سخن ران مطمئن شده بودند، نشستند ومأموران ساواک- هم چون چند بارگذشته-شکست درمقابل نيروي اعتقاد وايمان ملت را، به چشم خود ديدند.
آيت الله اشرفي درخانه کوچکش نشسته بود وقرآن مي خواند.ايام فاطميه بود وايشان طبق روال معمول دراين ايام قرآن را ختم مي کرد.قرآن را خواند وبلند شدتا در حوض حياط وضو بگيرد. صداي کوبيده شدن در که آمد،طبق روال معمول، خود در را باز کرد.آقاي هاشمي نژاد پشت دربود.آيت الله اشرفي از ايشان دعوت کرده بود تابراي بيان برخي مسائل وسخن راني به کرمانشاه بيايند وايشان دعوت آيت الله را اجابت کرده بودند آن شب آن ها تا ديروقت درباره وضعيت شهروموقعيت امام صحبت مي کردند.آيت الله اشرفي از اذيت ها وآزار رژيم وساواک سخن گفت وآقاي هاشمي نژاد هم ازاميد وآينده حرف زد.آيت الله اشرفي صدايش غمگين بود وبا اندوهي که در آن نهفته بود گفت:«اين روحاني نماي بي دين ازطرف ساواک گفته است درامر مرجعيت،بايد آيت الله خميني را به من ارجاع دهيد؛من هر چه گفتم همان است واگرغيرازاين انجام دهيد، شما را با وضع بدي اخراج مي کنم.»
آقاي هاشمي نژاد سر به زير انداخت واشک در چشمانش حلقه زد.آن شب هر دوبا چشمان گريان به خواب رفتند. روز بعد، هنگامي که آيت الله اشرفي وآقاي هاشمي نژاد براي بازديد از مسجد راهي آن جا شده بودند،ديدند که دراطراف مسجد غلغله است .جمعيت زيادي از مردم دورمسجد جمع شده بودند و سربازها ومأموران ساواک مردم را متفرق مي کردند.
مردم، آيت الله اشرفي را ديدند به طرف ايشان دويدند.هرکس، با کلامي يا جمله اي، اعتراض خود را بيان مي کرد:

مرکز فرمان دهي انقلاب

«حاج آقا مسجد را بستند.»
«اين ها کافرند. درخانه خدا را مي بندند.» و..
آيت الله اشرفي وقتي به کنار مسجد رسيد، روحاني نماي درباري درمحافظت مأموران ساواک جلوي مسجد ايستاده بود وفرياد مي زد:« من درمسجد را بستم.اين جا مسجد ضرار است.محل تجمع يک عده خراب کار است که نه به شاه وفادارند ونه به کشور...»
با هر کلمه اي که از دهان اوبيرون مي آمد، چندين صداي اعتراض از ميان جماعت بلند مي شد وبه دنبال آن،مأموران به مردم حمله مي کردند وبا زور اسلحه،آن ها را به عقب مي راندند.
نه حرف هاي روحاني نماها ونه نقشه هاي تيمسار هيچ کدام نگرفته بود. حالا ديگر تيمسار حتي به تهديد متوسل شده بود.هر روز پيغام و پسغام مي فرستاد که به آقاي اشرفي بگوييد اگرجانش را دوست دارد، دست از اين کارها بردارد،اما پيغام ها هم راه به جايي نبردند.
آن روز آيت الله اشرفي اصفهاني،ازحوزه به سمت منزل که نزديک آن جا بود به راه افتاد.....مي خواست تا خانه قدم بزند وبا مردم شهر سلام وعليکي بکند...اما هنوز چند متر بيش تر فاصله نگرفته بود که يک ماشين مشکي جلوي پايش طوري ترمز کرد که صداي کشيده شدن لاستيک ها روي آسفالت خيابان همه را متوجه خود کرد.تا مردم آمدند بجنبند وبه خودشان بيايند، سه مرد قوي هيکل با کت وشلوار وکرواتهاي پهن از ماشين پياده شدند ودست هاي آيت الله را گرفتند و او را سوار ماشين کردند وتامردم خواستند داد بزنند.که آقاي اشرفي را بردند، ماشين به سرعت از آن جا دورشد.
مقصد ماشين، اداره مرکز ساواک بود.با آن که چشم هاي آيت الله اشرفي بسته بود، اما خوب مي دانست چه کساني اورا به زور با خود مي برند ومقصدشان کجاست.
وقتي اورا به يکي ازاتاق ها بردند و تيمسار آمد مقابل وي ايستاد،هنوزچشم بند را از روي چشمان آيت الله برنداشته بودند، اما او که انگارهمه چيز را به خوبي مي ديد، گفت:
«تيمسار، اين کارها آخر و عاقبت خوبي ندارد....
شما با اين کارها فقط بيش تر و بيش تر مورد خشم ونفرت مردم قرار مي گيريد...» تيمسار که کم مانده بود از تعجب شاخ در آورد،باعصبانيت چشم بند را برداشت وگفت:«تو از کجا فهميدي که کجا هستي وچه کسي جلوي تو ايستاده؟ حتماً باز آن احمق ها زبان شان نايستاده ودل شان براي شما به رحم آمده...» آيت الله اشرفي حرف تيمسار را قطع کرد:« چه مي گويي تيمسار؟ اين ديگر مثل روزروشن است که اين قبيل کارها فقط کار شما مي تواند باشد، ساواک است که توي روز روشن آدم ها را مي دزدد ومي کشد و...» تيمسار درحالي که سعي مي کرد خونسرد باشد، روي صندلي اي که روبه روي آيت الله اشرفي بود نشست وگفت:« بس کن ديگر....داري تند مي روي... نگفتم تو را به اين جا بياورند که برايم تأسف بخوري ونفرين ولعنتم کني!» آيت الله اشرفي دستي به محاسنش که حالا ديگر تقريباً سفيد شده بودند،کشيد وگفت:«اين راهم مي دانم...شماهرکس را به اين اتاق بياوريد، يا قصد جانش را کرده ايد يا طمع به آبرويش داريد...»تيمساز که ديگر داشت کلافه مي شد، دندان هايش را محکم برهم فشار داد وگفت:«ببين آقاي اشرفي ،من نه وقت اين حرف ها را دارم ونه حوصله اش را ...اما توراهم به اين جا آورده ام که شخصاً ومستقيماً بهت هشداربدهم اگريک بارديگر کارهايت را تکرارکني،خودم با دست هاي خودم ماشه تفنگ را مي کشم ويک خشاب توي سرت خالي مي کنم...»
آيت الله اشرفي که انگار حرف هاي تيمسار را جدي نگرفته بود، گفت:«اگر من کدام کارها را تکرار کنم، يک خشاب توي سرم خالي مي کني؟»
تيمسار از جايش بلند شد وبا انگشتانش شروع کرد به شمردن:"1- دعوت از واعظان سابقه دار وفراري؛2- تحريک مردم براي اغتشاش وخراب کاري؛ 3- مطرح کردن نام آقاي خميني درسخنراني ها؛4- فرستادن وجوه براي آقاي خميني؛ 5-دعانکردن به جان شاه وشاه بانو و...»
آيت الله اشرفي لبخندي زد و گفت:« پس همين حالا برو آن خشاب را که گفتي بياور، چون مي ترسم ديگر چنين فرصتي پيدا نشود.»تيمسار حسابي عصباني شده بود.اونه تنها به نتيجه اي نرسيده بود،بلکه توسط آقاي اشرفي به مسخره گرفته شده بود...آن قدرخشمگين بود که تصميم گرفت همان جا کارآيت الله را يک سره کند،اما او زرنگ ترازآن بود که ازاحساسش شکست بخورد .تيمسارخوب مي دانست که توي آن شرايط،کشتن يا حتي زنداني کردن آقاي اشرفي که ازخوش نام ترين مردم شهربود،مي توانست جرقه يک شورش وناآرامي بزرگ باشد وعاملي باشد براي اين که مردم توي شهربه خيابان ها بريزند وبلوا به راه بيندازند.اين بود که خودش را کنترل کرد وخشمش را خورد...تيمسار مجبور شد اورا همان طورکه آورده بود،برگرداند. آشکار بود که رژيم ازقدرتي به نام مردم هراس دارد.آن قدر،که حتي توان زنداني کردن آيت الله اشرفي را ندارد.
همه چيز همان طور ادامه داشت تا آن که جرقه يک قيام جدي وبزرگ توي يکي از روزهاي سرد زمستان زده شد. روز هفدهم دي ما 1356، صبح زود، خادم مسجد، روزنامه به دست وسراسيمه آمد کنار آيت اشرفي که به ديوار تکيه داده وبه فکر فرو رفته بود.آيت الله اشرفي چهره هراسان خادم را که ديد فهميدکه بايد اتفاقي افتاده باشد. پرسيد:« چه شده کربلايي... چرا هراساني...؟» کربلايي، انگار زبانش بند آمده بود، لام تا کام حرف نمي زد. کنار آيت الله نشست، روزنامه را روي فرش مسجد پهن کرد و ورق زد تا رسيد به مقاله اي که درصفحات مياني روزنامه چاپ شده بود.آن را به آقاي اشرفي نشان داد ودرحالي که سرش را پايين انداخته بود گفت:«شرم آور است آقا ... بخوانيد...» رنگ آيت الله سرخ شده بود.وقتي مقاله را خواند، از شدت عصبانيت نمي دانست چه کند.روزنامه را تکه تکه کرد ودورانداخت.بعد به سرعت به طرف منزل رفت...آن روزآيت الله فرصت حتي براي مطالعه هم پيدا نکرد، مدام درآمد وشد بود.ازاين خانه به آن خانه، از بازار به حوزه ومسجد و.... وبالاخره ازاين آمد ورفت ها نتيجه گرفت. مردم توي ميدان اصلي جمع شده بودند وروزنامه هايي را که خريده بودند، پاره مي کردند ومي سوزاندند واز آن به بعدمجالس شروع شد.مجالس بزرگداشت شهداي تبريز،قم ويزد که همراه بود با شعارهاي «درود برخميني ومرگ برشاه». دستگاه طاغوت؛روز به روز ضعيف تر و شکننده ترمي شد وشور وشوق واميد مردم هم بيش تروبيش تر مي شد. حالا ديگر آيت الله اشرفي شده بود مرکز ومحور تمام تظاهرات وقيامهاي کرمانشاه، ومنزل ايشان اتاق فرمان دهي بود...
روز يازدهم مهر سال 1357، طبق برنامه ريزي آيت الله اشرفي با همکاري محمد، پسرش که حالا مردي شده بود واوهم مثل پدر از طلبه هاي نمونه حوزه علميه بود، تظاهراتي در ميدان اصلي شهر برپا شد. مردم، سرراه خود به مشروب فروشي ها حمله کردند وشيشه هاي مشروب را توي جوي هاي آب شکستند؛شيشه هاي مشروبي که باعث تباهي هزاران جوان شده بود.جوان هايي که مي توانستند شهر را آباد کنند وبه داد هم شهريان شان برسند.شيشه هاي مشروب فروشي ها،کاباره ها وخانه هاي فساد،يکي پس از ديگري، پايين ريخت وصاحبان آن جا فرار را برقرار ترجيح دادند. آيت الله اشرفي، مثل هميشه، جلوي تظاهرکنندگان حرکت مي کرد ومشت ها را به هوا مي برد تا صداي «مرگ برشاه» و «درود برخميني» را تيمسار هم بشنود. تيمسار،حالا ديگرکاسه صبرش لبريز شده بود وبه نظاميان دستورداده بود پيش از همه آيت الله اشرفي را غرق خون کنند.سلاح ها به سوي مردم نشانه رفت وگلوله ها شليک شد.عده اي از مردم شهيد شده بودند وبعضي ديگرتيربه دست وپاي شان خورده بود ومجروح شده بودند... ويکي از آن ها آيت الله اشرفي اصفهاني بود.
زنداني
آن شب، درخانه آيت الله اشرفي، غوغائي بود.اوزخمي شده بود ونيز خبر رسيده بود که امام از نجف به کويت رفته اند ودولت کويت هم از ورود ايشان جلوگيري کرده است.معلوم نبود که امام، کجا وبه چه کشوري خواهند رفت. همه نگران بودند همسر آيت الله اشرفي، مثل پروانه، به دور اومي گشت وپرستاري اش را مي کرد. محمد، فرزند آيت الله اشرفي، نماز مي خواند واشک مي ريخت. پدر زبان به اعتراض گشود واو را به آرامش دعوت کرد.آن شب، خواب به چشم هيچ کس نمي آمد. دراواخر ساعات شب، ناگهان، درمنزل به صدا درآمد.آيت الله اشرفي، مي خواست طبق عادت وروال خود، در منزل را بگشايد وبه استقبال ميهمان برود، اما محمد نگذاشت. پدر مجروح بود وبايد استراحت مي کرد.محمد، بلند شدوبه طرف در رفت. در که بازشد، محمد انگار خشکش زده بود.چند مأمورساواک وشهرباني، با شتاب، خود را به داخل انداختند.با صداي اعتراض محمد،همه به طرف حياط آمدند.مأمورها، اهالي خانه را تهديد کردند و سپس به داخل اتاق،جايي که آيت الله اشرفي با تن مجروح درازکشيده بودند،رفتند.دست وي را گرفتند وبلندش کردند.محمد فرياد زد:«کجا مي بريد ايشان را ؟»
آن ها قهقهه زدند وگفتند :« چند دقيقه ازقهرمان تان بازجويي مي کنيم، بعد رهايش مي کنيم.»
آيت الله اشرفي پيش از رفتن وضو گرفتند،به آسمان نگاه کردند وزير لب چيزي زمزمه کردند:«اللهم ارضي برضايتک».
صداي مؤذن، آمدن صبح و وقت نماز را نويد مي داد. آيت الله، مي خواست نماز صبح را به جاي آورد، اما مأمورها نپذيرفتند وبا عجله اورا سوار اتومبيل کردند وپس از بازخويي کوتاه ايشان را به تهران بردند ودر شهرباني زنداني کردند.
ادامه مبارزه
مردم کرمانشاه، نگران بودند وناراحت. اگر چه آقاي اشرفي نبود،اما مسجد آيت الله بروجردي به همان اندازه سابق شلوغ بودو مملو ازجمعيت.
ديگر همه مردم شهر مي دانستند که آيت الله اشرفي اصفهاني دستگير شده اند ودرتهران هستند.تمام وعاظ وسخن رانان شهر- به جز چند روحاني نماي درباري-درصحبت هاي شان حرف ازآيت الله اشرفي به ميان مي آوردند وآرزوي زودترآزاد شدن ايشان را مي کردند.
تظاهرات،درسطح شهر کرمانشاه بيش تر شده بود ودرتمام آن ها شعار آزادي آيت الله اشرفي يکي از شعارها بود.درهمين ايام، آيت الله اشرفي، درسلولي تاريک وبي هيچ امکاناتي به سر مي بردند.سلولي که در آن حتي وقت ظهر وشب را متوجه نمي شدند و سربازي هر از گاه،اوقات نماز و مقاطع روز را از پشت درزندان، اعلام مي کرد که مثلاً حالا ظهراست يا عصر.
در زندان،به جزآيت الله اشرفي، خيلي ازعلماي ديگر هم بودند، از جمله آيت الله دستغيب وآيت الله طاهري، اما هيچ کدام از وجود ديگري خبرنداشت. مأموران ساواک، حتي درهنگام وضو گرفتن يا به دستشويي رفتن زندانيان هم پارچه اي برسر آن ها مي انداختند تا درهنگام رفت وآمد همديگررا نبينند.آيت الله اشرفي، در زماني که در آن سلول تنگ وتاريک بودند، مدام نماز مي خواندند،دعا مي کردند و ذکر مي گفتند. ايشان، تا چند روز، با همين اوضاع، در سلول به سر مي برد تا اين که رژيم که ياراي مقابله با اعتراض هاي گسترده مراجع تقليدي و راه پيمايي هاي مردم را نداشت ،حاج آقا را از زندان آزاد کرد.
آيت الله اشرفي، پس از آزادي از زندان هم در تمامي راه پيمايي ها وتظاهرات،مثل قبل، پيشاپيش مردم حرکت مي کرد وهم پاي آنان شعارمي داد و حتي خود، مردم را به راه پيمايي فرا مي خواند: راه پيمايي هاي عيد فطر،تاسوعا و...
درروز تاسوعاي سال 1357، در سراسر ايران، مردم، ازطرف علما ومراجع، به راه پيمايي دعوت شده بودند وآيت الله اشرفي هم با تأکيد بر اين مورد از مردم خواسته بودند تا در راه پيمايي کرمانشاه شرکت کنند وخودنيز با اين که يکي از مقامات بالاي ساواک ،ايشان را به وسيله تلفن تهديد به قتل کرده بود، مصمم و قاطعانه در راه پيمايي شرکت کردند وبه اين لحاظ وبه سبب شرکت در راه پيمايي براي بار دوم تا مرز زنداني شدن رفتند که خداوند براي هميشه بساط جنايات ودزدي هاي خاندان پهلوي را از اين کشور برچيد وتمام نقشه هاي شان را نقش برآب کرد.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 44
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image