چرا من؟
گاهي وقت ها كه گرفتاري پيش مي آيد يا ضربه سختي متوجه ما مي شود، با خودمان مي گوييم: چرا من؟ چرا چنين چيزي بايد براي من اتفاق بيفتد؟
در گذشته، وقتي كه به من اطلاع دادند سرطان دارم و تقريباً هيچ شانسي وجود ندارد، من هم از خودم پرسيدم: چرا من؟ چرا همه چيز بايد اين طور تمام شود؟
و در همان احوال، جواب هر سوالي را كه در درونم پيش مي آمد، از بيرون مي گرفتم.
يك روز در حمام، در شيشه ادكلنم افتاد. وقتي براي برداشتن آن خم شدم يك جانور سياه كوچك را ديدم كه به اين طرف و آن طرف مي دويد. روي لبه وان نشستم و نگاهش كردم.
- ميلياردها حشره روي زمين زندگي مي كنند. چطوري مي شود كه الان، روي كاشي هاي سفيد حمام خانه من، اين حشره پيدا شده است؟
و من او را در حالي كه زيگزاگ وار اين ور و آن ور مي رفت نگاه مي كردم.
- آن حشره كي بود؟ دنبال چه مي گشت؟ كجا مي رفت؟ از كجا آمده بود؟
با خودم گفتم: شايد به نمايندگي از گروهش آمده، شايد طرد شده، شايد يك مادر باشد كه آمده تا براي بچه هايش كه در گوشه اي منتظرش هستند غذا پيدا كند...
دليلش چندان مهم نبود. چرا بايد وجود جانوري را تحمل مي كردم كه مي توانست علامت هجوم سيلي از همنوعانش باشد؟ شايدهاي فراواني در سرم بود اما اين من بودم كه سرنوشت او را تعيين مي كردم. به خودم گفتم اگر طرفم بيايد پايم را بلند مي كنم و با كف دمپايي گنده ام آن را له مي كنم.
- ولي به طرف من آمد. چطور مي تواند اين قدر سر به هوا باشد؟
يعني حتي يك لحظه هم به سرنوشتي كه برايش در نظر گرفته ام فكر نكرده بود؟
پايم را بلند كردم و منتظر شدم. پاشنه و كف دمپايي آماده براي حمله:
- بيا قشنگم، يك كم نزديك تر، اينجا آخر خط است.
فقط يك فشار كوچك پا، احتمالاً حتي حس نخواهم كرد كه زندگي يك موجود تمام مي شود...
با تسلط بر قدرت وحشتناكي كه در اختيار داشتم، در همان وضعيت ماندم.
ولي او انگار كه هيچ مشكلي وجود نداشته باشد، از زير دمپايي ام رد شد، بدون نگراني از اين كه چيزي منتظرش است و من به او اجازه دادم كه به سوي آزادي ديگري برود كه البته از اختيارش خارج بود.
در همين حين كه با خودم فكر مي كردم، گفتم:
- پس بايد به زندگي ادامه داد. چون هميشه سرنوشت، به دست خودمان نيست.
آيا شما واقعاً مي دانيد از زندگي چه مي خواهيد؟
احتمالاً در وهله اول، جواب اين پرسش بديهي به نظر مي رسد، ولي واقعيت اين است كه ما انسان ها خيلي كم روي آن فكر مي كنيم.
با خودتان روراست باشيد و ببينيد كه واقعاً توقع شما از دنيا و زندگي كردن چيست و در پي چه چيزي هستيد. اين اصل اوليه و بنيادين يك زندگي سعادتمند است.
اگر ندانيد به دنبال چه هستيد نمي توانيد در مسيري مشخص و روشن حركت كنيد و مثل اين مي ماند كه بدون آن كه بدانيد به كجا مي خواهيد برويد پشت فرمان اتومبيل بنشينيد: در نهايت به هيچ جاي مشخصي نخواهيد رسيد.
شما نمي توانيد از زندگي انتظار داشته باشيد كه به جاي شما تصميم بگيرد كه فردا چه كار كنيد. زندگي منتظر دستورات شماست و اگر آنها را نداشته باشد، تصادفاً شما را به جاها و مقصدهايي مي رساند كه نمي خواستيد.
يك تست كوچك از خودتان بگيريد: يك كاغذ سفيد برداريد و چيزهايي را كه واقعاً در زندگي مي خواهيد روي آن بنويسيد و تا آنجا كه ممكن است با خودتان روراست و صادق باشيد...
- اگر پس از 10 دقيقه، كاغذ هنوز سفيد مانده بود و يا قسمت خيلي كمي از آن پرشده بود تعجب نكنيد، نگران هم نشويد. چون حال متوجه مشكل شده ايد. خوب، مي دانيد كه الان بايد چه كار كنيد...
- اگر همه كاغذ و يا بيشتر آن را پر كرديد، اين امكان براي شما وجود دارد كه انتظارات و توقعات خود را به وضوح مشخص كرده و آگاهي و اشراف بيشتري نسبت به آنها پيدا كنيد.
آرزوهايتان را متناسب با ميزان اهميتشان طبقه بندي كنيد و فقط آنهايي را كه از اعماق قلبتان سرچشمه مي گيرند نگه داريد. سپس به آنها به چشم اهداف كاملاً دست يافتني بنگريد و براي رسيدن به آنها برنامه ريزي كنيد.
به روابط خود با ديگران اهميت دهيد!
بدون ترديد، روابط آيينه اي است كه آدمي خود را درون آن مي يابد. (كريشنامورتي)
روابط انسان با ديگران چه هماهنگ باشد چه ناهماهنگ، چه شاد باشد و چه كسل كننده، چه آسان و مطلوب باشد چه سخت و مشكل زا، و يا حتي دردناك باشد... مانند آيينه اي در او نمايان مي شوند و دقيقاً به همين دليل است كه مي گويند روابط خود را با افراد منفي گرا و كسل كننده محدود كنيد!
اين يك تأثير شگفت انگيز است و به ما كمك مي كند تا بهتر خصوصيات و خلقيات خود را بشناسيم و بتوانيم آنها را كنترل كرده و ارتقا بخشيم.
در هر اتفاقي كه در روابطتان با ديگران رخ داد، چه اين اتفاق به نظرتان مثبت بود و چه منفي، هميشه ببينيد كه چه كمكي مي تواند به شما بكند تا چيزي بياموزيد و يا تغيير سازنده اي در خود ايجاد كنيد...
منبع: هفته نامه موفقيت شماره 178