جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
«شهيد دستغيب در آئينه اسناد ساواك» در گفت و شنود شاهد ياران با اكبر صحرائي
-(3 Body) 
«شهيد دستغيب در آئينه اسناد ساواك» در گفت و شنود شاهد ياران با اكبر صحرائي
Visitor 938
Category: دنياي فن آوري
امام لقب «مهذب نفوس»به ايشان دادند...
پژوهشگر و نويسنده كتاب پرونده 312 به دليل روحيه محققانه و دقت نظر بالا با استناد به مدارك و شواهد باقيمانده از شهيد دستغيب، نكات جالبي از زندگي سراسر مبارزه آن بزرگوار را مطرح مي‌كند. اين كتاب كه با شيوه مستند داستاني نگاشته شده حاوي نكات جالبي است كه معمولا از ديد افرادي كه محققانه به جريانات اجتماعي نگاه نمي‌كنند، پنهان مي‌ماند و براي پژوهشگران تاريخ انقلاب بسيار مفيد تواند بود.
چه شد كه به كار روي پرونده شهيد دستغيب علاقه مند شديد و انگيزه نگارش اين كتاب از كجا در ذهن شما كليد خورد؟
شايد سال‌ها بودكه من هم مثل همه شيرازي‌ها آقاي دستغيب را مي‌شناختم و با دعاي كميل شب‌هاي جمعه ايشان در مسجد جامع و همچنين درس‌هاي اخلاق ايشان كه در ماه رمضان در مسجد جامع عتيق شيراز و در شاهچراغ برگزار مي‌شد، آشنا بودم. ايشان از تك روحانيوني بودندكه چندين هزار نفر، پاي منبر ايشان مي‌نشستند و خصوصاً بحث‌هاي اخلاقي ايشان كه امام به موجب آنها لقب «مهذب نفوس» دادند، مستمعين زيادي داشت. من فكر مي‌كنم مثل هر شيرازي ديگري علاقه قلبي به شهيد دستغيب داشتيم. ايشان نورانيت خاصي داشتند و چهره‌شان در ميان ديگران مي‌درخشيد. همه شيرازي‌ها به ايشان علاقه داشتند و در كوچه پسكوچه‌ها هم كه رفت و آمد مي‌كردند، مورد توجه همگان بودند.
يادم هست در همان روزهائي كه شهيد شدند، در مسيري از مسجد محل نزديك شهادتشان كه گمانم «گود عربون» بود، به طرف شاهچراغ مي‌رفتند. سر راهشان اگر مثلا ميوه فروشي جعبه‌هايش را از حد خاصي جلوتر مي‌آورد، با عصا اشاره مي‌كردند و مي‌گفتند كه اين حق‌الناس است و آن كاسب را متوجه اشتباه خودش مي‌كردند. لذا فقط به عنوان امام جمعه، مورد علاقه و توجه مردم نبودند، بلكه اين ارشادات را هم داشتند و لذا وقتي شهادت ايشان پيش آمد، خبرش مثل توپ توي شهر شيراز صدا كرد و براي همه و از جمله خود بنده مثل يك شوك بود. بعد از شهادت ايشان رفتم و درباره‌شان تحقيق كردم وكتاب‌هايشان را خواندم.
با توجه به اينكه 20 سالي بودكه دست به قلم شده بودم، بسيار علاقه‌مند شدم كه از خصوصيات اخلاقي ايشان كه به قول امام «مهذِب نفوس» بود، يك كار تحقيقاتي خوبي به زبان نسل جديد ارائه كنم و لذا سبك داستان و رمان را انتخاب كردم. قبل از آن 3 تا كار از من چاپ شده بود و اين كتاب، اثر چهارم من بود. دوستان به من پيشنهاد دادندكه كار به صورت مستند صورت بگيرد و من تاكيد داشتم كه مستند داستاني باشد، چون مي‌دانستم مستند محض قطعا خواننده خاص خودش را دارد، اما يك كار مستند داستاني مي‌تواند افراد مختلف و حتي كساني را هم كه به داستان و رمان علاقه دارند، متوجه خود كند، لذا شرط گذاشتم كه مرا آزاد بگذاريد كه از مستندات، يك كار داستاني فراهم كنم.
من تصور مي‌كنم نگارش اين كتاب هم از الهامات خود شهيد دستغيب بود، چون من مردد مانده بودم كه از كجا شروع كنم. مدت‌ها براي اين كار رفت و آمد داشتم و يك روز حسابي خسته شدم و به خودم گفتم من كه كار، زياد دارم و كارم هم سنگين است. بروم و كار را تحويل كسي بدهم تا انجام بدهد. حس مي‌كردم من براي اين كار، كوچك هستم. به طرف بنياد شهيد رفتم كه آن موقع عكاس در جاي فعلي نبود. وقتي خواستم بروم، به خانمي كه جزو پژوهشگرها هست برخوردم و به محض اينكه آمدم بگويم كه اگر مي‌شود من اين كار را پس بدهم و اين را به كس ديگري بدهيد، ناگهان گفت: «آقاي صحرائي! من يك كتاب درباره آقاي دستغيب دارم. اين را مي‌خواهيد؟» من ديدم كتاب قطوري است به نام «نفس مطمئنه». ايشان گفت اين را هم نگاهي بكنيد. كتابي در حدود 1000 صفحه بود. وقتي ورق زدم ديدم اسناد ساواك است در مورد شهيد دستغيب. من داشتم مي‌رفتم كار را پس بدهم، ولي اين كتاب را كه ايشان به من داد، يك كمي منصرف شدم.
اين كتاب از رقعي هم كمي بزرگ‌تر بود. كتاب را بردم خانه و شروع كردم به ورق زدن و در ذهنم تكرار مي‌كردم كه خدايا! من اين كار را چگونه شروع كنم؟ همين طور كه كتاب را ورق مي‌زدم، به سندي برخوردم كه در آن نوشته بود فردي كه ظاهر اً جزو مريدان شهيد بوده، در جلسه تدريس اخلاق شركت داشته و او گزارش داده بود كه ايشان در جلسه‌اش به كد 19 دشنام داده است. چون در گزارش‌هايشان نمي‌توانستند اسم شاه را بنويسند، به كد 19 اشاره مي‌كردند. بعد نوشته بود به نيكسون هم اين حرف‌ها را زده. ديدم زير آن امضا كرده بود اتابكي كه شما در كتاب، اين اسم را مي‌بينيد. در يك آن، جرقه‌اي در ذهنم زد و سوژه شكل گرفت، به اين شكل كه شخصيتي را بسازم و اتابكي را زنده كنم كه برود و در ساواك نفوذ كند. رفتم و مستندات را پيدا و با اعضاي خانواده شهيد مصاحبه كردم. از وقتي كه آن كتاب را گرفتم، يك سال گذشت كه اين كار تمام شد. جالب اينجاست كه تحويل گرفتن اين كتاب و اتمام آن هر دو در ماه رمضان بود. در شيراز متداول است كه در ماه رمضان، موقع افطار و سحر، سخنراني شهيد دستغيب را مي‌گذارند. اتمام اين كار هم با اتمام سخنراني ايشان بودكه من اين را هم از بركات معنوي اين كار مي‌دانستم. اين نحوه شكل‌گيري كار بود.
در ميان پژوهش‌هاي خود، آيا به نكاتي برخورديد كه نشان بدهد چرا در سال‌هاي قبل از انقلاب كه جاذبه‌هاي گوناگوني در جامعه براي جوانان وجود داشت، جمعيت‌هاي چندين هزار نفري پاي منبر شهيد دستغيب مي‌آمدند كه بخش اعظم آنها هم جوان بودند. به نظر شما علت اين جذابيت چه بود؟
سئوال كليدي و مهمي است. من در اين ك تاب به شناخت دومي از شهيد دستغيب رسيدم كه بيشتر از آنكه بخواهد روي خواننده تاثير بگذارد، روي خود من تاثير گذاشت و آن اين بود كه پاي منبر ايشان، 70 درصد جوان‌ها مي‌آمدند، در حالي كه آن روزها در سطح جامعه جذابيت‌هاي فراواني براي جوان‌ها وجود داشت.
يك روز در همان ايامي كه به فكر نوشتن كتاب بودم، در اتوبوس نشسته بودم و كتابي درباره شهيد دستغيب در دستم بود. كنار دست من آقاي 50، 60 ساله‌اي نشسته بود كه تيپ خاصي داشت و به او نمي‌آمد كه مذهبي باشد. از من پرسيد كتاب درباره شهيد دستغيب است؟ من با كمي ترديد گفتم: «بله» گفت: «خدا رحمتش كند. آن زمان‌ها موقعي كه از مدرسه بر مي‌گشتم، از جلوي مسجد جامع رد مي‌شدم و گاهي وقت‌ها صدايش مي‌آمد كه توي دلم مي‌نشست. گاهي هم مي‌رفتم و پاي منبرش مي‌نشستم. يك روز ايشان درباره حرام بودن صداي زن صحبت كرد و حرف‌هايش آن قدر شيرين بود كه توي قلبم نشست. حرف‌هايش آن قدر روي من اثر گذاشت كه فردايش كه از مدرسه مي‌آمدم، ديدم دوچرخه‌اي سر كوچه آهنگ گذاشته بود و خواننده زني داشت مي‌خواند. يكدفعه رفتم جلو و گفتم: «آقا! اين كار را نكن. اين كار گناه است. صاحب مغازه يك پس گردني زد به ما و گفت فضولي‌اش به تو نيامده بچه! برو رد كارت! من هنوز كه ياد آن روز مي‌افتم مي‌گويم خدايا! من در راه تو يك پس‌كله‌اي خورده‌ام. هر كسي را قبول نداشته باشم، ايشان را قبول دارم».
من همين قصه را در كتاب آورده‌ام. مي‌خواهم بگويم ايشان اين قدر روي ديگران تاثير مي‌گذاشت و آن «نفوذ نفسي» كه امام مي‌گفتند به اين دليل بودكه شهيد دستغيب يك فرد عارف بود. همين الان هم كسي كه معنويت خاصي داشته باشد، در شهر، روستا يا محله‌اش، همان حرفي را ممكن است بزند كه ديگران هم مي‌زنند، اما اين حرف چون از دل او بر مي‌آمد، تاثير مي‌كند. من فكر مي‌كنم چون شهيد دستغيب خودش را تزكيه كرده بود و چيزي به اسم نفسانيت در وجودش نبود و حقيقتا معلم اخلاق بود، به اين دليل حرف‌هايش تاثير عميق بر مخاطب مي‌گذاشت، لذا وقتي كه در دعاي كميل يا منبرها و سخنراني‌هاي ايشان شركت مي‌كرديد، واقعا تحت تاثير قرار مي‌گرفتيد، مگر اينكه انسان دلش مريض مي‌بود كه حرف‌هاي ايشان را بشنود و روي او تاثير نگذارد. مهم‌ترين نكته در شخصيت ايشان اين بود كه اگر حرفي مي‌زد، عمل مي‌كرد. ما الان مي‌خوانيم كه در زمان جنگ، فرمانده جلو مي‌افتاد و نيروها پشت سرش. الان مي‌پرسيم كه چرا جوانان ما مثل دوره جنگ نيستند؟ شايد يكي از پاسخ‌هاي اين باشد كه متوليان و مسئولان ما مثل آن موقع نيستند. من يك بار در مصاحبه‌اي در بحث ادبيات داستاني گفتم كه اگر متوليان امور ما شيوه فرماندهان جنگ را در پيش بگيرند، قطعا اين نسل هم مثل همان نسل عمل مي‌كند، چون آن روزها اگر فرمانده به سربازانش مي‌گفت برو روي مين، خودش هم مي‌رفت. تاثير شهيد دستغيب روي جوانان هم به اين علت بودكه به كارهائي كه مي‌گفت عمل مي‌كرد.
خاطره‌اي كه در كتاب من آمده و در فيلم‌هائي هم كه از شهيد دستغيب گرفته‌اند، آمده، اين است كه وقتي ايشان را بعد از سال 42 به زندان مي‌برند، با فردي هم سلول مي‌شود. اين قصه را همان فرد تعريف كرده است. او مي‌گويد نصف شب احساس كردم كه دارد نماز و دعا مي‌خواند و گريه مي‌كند. سحر كه شد، آمد بالاي سرم كه مرا براي نماز بيدار كند. من بيدار شدم و با تغير گفتم كه ماركسيست هستم. فرداي آن روز هنگامي كه از خواب بيدار شدم، حدود نيم ساعت از من عذرخواهي كرد كه نمي‌دانسته كه من ماركسيست هستم و اشتباها او را از خواب بيدار كرده. همين رفتار شهيد دستغيب باعث شده بود كه در فاصله هم سلول بودن، آن قدر روي اين فرد تاثير بگذاردكه او دست از ماركسيسم بردارد.
در همين كتاب آمده شبي كه مي‌خواستند ايشان را ببرندكه سر و صداها در شيراز بخوابد، وقتي ساواكي‌ها ايشان را به فرودگاه مي‌برندكه براي بردن به زندان قصر يا قزل قلعه تحويل بدهند، پسرشان آسيد هاشم نقل مي‌كنند وقتي آمديم زمان نماز شد. ايشان اشاره مي‌كند و دو تا ساواكي پيش مي‌آيند. آقا مي‌گويد كه اجازه بدهيد نماز بخوانيم. آنها با تغير مي‌گويندكه هواپيما مي‌خواهد بلند شود و وقت نيست و خلاصه اجازه نمي‌دهند كه ناگهان از بلندگو اعلام مي‌شود كه آن پرواز نيم ساعت تاخير دارد. آقا با نهايت آرامش به نماز مي‌ايستند و جالب اينكه وقتي نمازشان تمام مي‌شود، نيم ساعت تاخير هم از بين مي‌رود و هواپيما با ده دقيقه يك ربع تاخير راه مي‌افتد.
يك نفر تعريف مي‌كرد كه در روستا بودم و زنم حامله بود و خلاصه خيلي گرفتار بودم و گفتم بروم و از ايشان كمك بگيرم. ايشان به محله جنوب شيراز مي‌آيد و در خانه آقا را مي‌زند. اوايل انقلاب بوده. پاسداري در را باز مي‌كند و مي‌پرسد چه كار داريد؟ مي‌گويد من با خود آقا كار دارم. طرف مي‌گويدكه آقا خانه نيستند. اين فرد تعريف مي‌كندكه من هيچ حرفي هم نزدم و برگشتم. شهيد دستغيب به خانه بر مي‌گردد و از پاسدار محافظ مي‌پرسدكسي نيامد سراغ مرا بگيرد؟ پاسدار مي‌گويد چرا! آمد، ولي حرفي نزد و برگشت. شهيد مقداري پول به او مي دهد و مي‌گويد اگر او را ديدي يا برگشت، اين پول را به او بده. پاسدار مي‌گويد كه من پستم را تحويل نفر بعد دادم و راه افتادم. در بازار اتفاقا همان مرد را ديدم و گفتم كه آقا براي شما امانتي گذاشته. و پول را به او دادم. مرد روستائي حيرت كرد و گفت من آمده بودم كه از آقا همين مقدار پول را براي رفع نيازم بگيرم. آقا از كجا فهميد؟ سپس دست‌هايش را رو به آسمان بلند و شكر كرد و اشكش جاري شد.
مراتب عرفاني ايشان سبب شده بود كه از درون افراد آگاه شوند؟
قطعا سير و سلوك و زهد و تقواي ايشان در اين امر تاثير فراوان داشته است. به نظر من ايشان به مدارجي رسيده بودكه حضرت امام هم رسيده بود. ايشان رساله داشت و از نظر سني با امام در يك مرتبه بود و در نجف هم محضر استادان بزرگي را درك كرده بود، اما خود را شاگرد محض امام مي‌دانست، يعني تسليم نظر امام بود. شهيد دستغيب قبل از آنكه يك مبارز باشد، به نظر من يك سالك بود، يك عارف بود. امام لقب «مهذب نفوس» را به هيچ كس نداده‌اند. اين سلوك و عرفان ايشان بود كه چنين لقبي را اقتضا مي‌كرد و در طول تاريخ هم هميشه عرفا بيش از سياستمداران بر مردم و جامعه‌شان تاثير گذاشته‌اند.
آيا از ديدگاه شهيد دستغيب نسبت به گروهك‌ها كه در اوايل انقلاب به دليل فضاي بسيار بازي كه ايجاد شده بود، در همه جا فعال بودند، خاطره‌اي داريد؟
همان طور كه اشاره كردم شهيد دستغيب با اينكه از نظر سني و تحصيلات فاصله چنداني با امام نداشت، اما تابع محض ايشان بود، بنابراين نگاه مي‌كرد تا ببيند امام در اين باره چه مي‌گويند. من يادم هست هر حرفي كه امام مي‌زدند، ايشان تكرار مي‌كرد. يكي دو هفته بعد از انقلاب فرهنگي، من پشت سر ايشان در نماز جمعه ايستاده بودم و درگيري گروهك‌ها در دانشگاه‌ها پيش آمده بود. آن روزها شايد 150 گروهك داشتيم كه فعاليت مي‌كردند، به طوري كه دانشگاه‌ها گرفتار اين مسائل شده بودند و گروه‌هاي مذهبي به شدت در تنگنا بودند وكسي جرئت نداشت فعاليت مذهبي كند. در دانشگاه درگيري شده بود و كار به آنجا كشيده بود كه بچه‌هاي مذهبي را داشتند از دانشگاه بيرون مي‌كردند. صبح جمعه بود. حدود ساعت 11 محافظان آقا اشاره كردند كه دانشگاه‌ها را دارند آتش مي‌زنند. آقا داشت خطبه مي‌خواند و وسط خطبه‌ها گفت كه الان به من خبر رسيده كه چنين وضعي پيش آمده. پيشنهاد من اين است كه امت نمازگذار بعد از نماز به طرف دانشگاه بروند و به داد بچه مسلمان‌ها برسند. بعد هم خطبه‌ها راكوتاه كرد و نماز تمام شد و جمعيت سيل‌آسا راه افتاد به طرف دانشكده ادبيات در چهار راه حافظيه. من خودم را به پل قديمي دروازه اصفهان رساندم و از آن بالا نگاه كردم و ديدم جمعيت مثل امواج يك رود خروشان به حركت در آمده است. وقتي رسيديم ديديم درگيري شده و چريك‌هاي فدائي و سازمان مجاهدين سربندهائي با آرم سازمان‌هايشان بسته‌اند و با سنگ و چوب به جان بچه مذهبي‌ها افتاده‌اند. حتي گاهي من صداي گلوله هم مي‌شنيدم وكف خيابان‌ها پر از سنگ و شيشه خرده شده بود. مردم ريختند و در ظرف 2 ساعت همه جا را گرفتند و تحويل بچه مسلمان‌ها دادند. به اعتقاد من نجات دانشگاه شيراز آن روز فقط با همين يك جمله‌اي بودكه شهيد دستغيب خطاب به مردم گفتند.
آيا به عنوان يك پژوهشگر توانستيد علل و ريشه‌هاي كينه شديد منافقين را كه منجر به چنين ترور وحشيانه‌اي شد، بيابيد؟
من درباره اين موضوع زياد فكر كرده‌ام. به اعتقاد من همان‌ها هم از شهيد دستغيب كينه نداشتند. انسان هر قدر هم پليد باشد، هر قدر هم قلبش سياه باشد، وقتي به نفس خود رجوع كند، مي‌تواند حق و باطل را تشخيص بدهد. حدس من اين است كه كار از جاي ديگري رديف شده بود، يعني واقعا تاثير شهيد دستغيب فقط در شيراز يا حتي در استان نبود، بلكه در تمام ايران تاثير داشت. يادم هست آن زمان شهيد دستغيب، شهيد صدوقي، شهيد اشرفي اصفهاني، شهيد مدني و آيت‌الله طاهري اصفهاني در 5 استان بزرگ، بازوهاي امام بودند. شهيد دستغيب غير از اين موضوع، از قديم در دل مردم فارس نفوذ داشت، يعني مردم اعم از پير و جوان به ايشان اعتماد داشتند. به اعتقاد من هدف اين بودكه اين بازوهاي امام را قطع كنند و انتخاب‌هاي دقيقي هم كردند.
بحث اينجا بودكه كسي را بايد براي اين كار انتخاب مي‌كردند
كه شناخت دقيقي از شهيد دستغيب نداشت و لذا دختر 16 ساله‌اي را انتخاب كردند كه تازه وارد فضاي انقلابي شده بود و با صحبت و كتاب و فضاسازي و كوه‌پيمائي و كلاس‌هاي تئوريكي كه سازمان منافقين گذاشته بود، توجيهش كردندكه اگر ايشان را بزني، خدمت بزرگي به خلق قهرمان كرده‌اي! اين دختر حتي شيرازي هم نبود و گمان مي‌كنم از اهالي اطراف فيروزآباد بود و به احتمال قوي شهيد دستغيب را هم درست نمي‌شناخت. اينها از خصوصيت مردمي بودن شهيد دستغيب استفاده كردند و آن دختر به شكل يك زن باردار كه مي‌خواهد نامه‌اي را به شهيد بدهد، جلو رفت. شهيد هميشه از منزل پاي پياده به محل نماز جمعه مي‌آمد و هر چه مي‌گفتند با ماشين برويد، قبول نمي‌كرد. مردم هم به تدريج از خانه‌ها بيرون مي‌آمدند و دنبالش راه مي‌افتادند و همگي با هم براي نمازجمعه مي‌رفتند. بعضي‌ها مشكل داشتند و نامه‌هايشان را مي‌دادند. در حركت با مردم صحبت و مشكلاتشان را حل مي‌كرد و اين دختر هم از همين خصوصيت شهيد استفاده كرد.
شايد سران منافقين نسبت به ايشان كينه داشتند كه قطعا هم داشتند، چون شهيد دستغيب به شدت نسبت به آنها موضع مي‌گرفت و از دوران زندان نسبت به آنها شناخت داشت، اما در كنار اين قضيه فكر مي‌كنم علت ترور ايشان اين بود كه فرامين امام را به تمامي در استان پيگيري مي‌كرد و زدن اين بازو، به اعتقاد سازمان مي‌توانست انقلاب را تضعيف كند. البته فقدان ايشان تاثيراتي هم گذاشت، اما در دراز مدت مطالعه كتاب‌هاي ايشان و شنيدن نوارهاي‌شان تاثيرات مثبت فراواني داشت. شهادت ايشان تا الان هم كه كتاب‌هاي ايشان به چاپ‌هاي سي‌ام و چهلم رسيده، تاثير خاص خودش را دارد.
اشاره كرديد كه شهيد دستغيب شناخت زيادي از سازمان منافقين داشت. آيا شما به اسناد و مداركي دست پيدا كرده‌ايد كه نشان بدهد شهيد قبل از خروج اينها بر حاكميت شناختي از سازمان داشته است؟
كساني كه در زندان سياسي قبل از انقلاب بودند، معمولا با گروه‌هاي سياسي آشنائي داشتند زيرا در «مبارزه» با آنها نقطه اشتراك داشتند، اما شهيد دستغيب عالم بودند وكتاب‌هاي آنها را خوانده و لذا با ديد عالمانه خود به انحرافات آنها پي برده بودند. خود سازمان هم چندين بار ايشان را تهديدكرده بودكه به فلان راه‌پيمايي يا سخنراني نرويد كه شما را ترور خواهيم كرد. در سال 58 سعيد شاهسون كه نماينده شيراز شد، از سران مجاهدين خلق در شيراز بود كه بعد به خارج رفت و الان تواب است و عليه سازمان دارد صحبت مي‌كند. او از كساني بود كه در كادر مركزي بود و پيش شهيد دستغيب مي‌آمد و توضيح مي‌داد كه ما داريم اين كارها را مي‌كنيم. اين همان كاري بود كه با مرحوم آقاي طالقاني و آقاي منتظري و حتي با واسطه شهيد بهشتي و آقاي هاشمي رفسنجاني در مورد امام مي‌كردند.
به نظر من يكي از ويژگي‌هاي شهيد دستغيب اين بودكه مي‌توانست نيت و قلب افراد را بخواند. عرفا معمولا اين طورند و ما اين حالت را در بعضي از علماي شيراز داشتيم كه با ديدن چهره طرف مي‌توانستند بفهمند كه آيا او غرضي دارد؟ آيا نيتش پاك هست يا نه؟ فكر مي‌كنم شهيد دستغيب با مطالعه آثار آنها و صحبت‌هائي كه مي‌كردند و همچنين اين نيروي شناخت دروني متوجه انحرافات آنها از قبل از انقلاب شده بود. نهايتاً منافقين وقتي ديدند ترفندهايشان به نتيجه نمي‌رسد، شروع كردند به تهديد كردن و چندين بار با تلفن زنگ زدند كه فلان جا نرويدكه ما شما را مي‌كشيم كه همين طور هم بود و در راهپيمائي‌هاي كه به مناسبت شهادت شهيد بهشتي بود، اطرافيان مي‌گويند كه آقا اينها در اين تصميم پابرجا هستند و نرويد، ولي ايشان مي‌گويد كه من يك جان دارم و همان را در راه خدا مي‌دهم. امام دستور داده‌اندكه بايد به اين راه‌پيمائي برويم. ايشان به چهار راه زند كه مي‌رسد، گروهي از منافقين با نارنجك حمله مي‌كنندكه توسط محافظان و مامورين دستگير مي‌شوند.
شيراز يكي از مهم‌ترين مراكز پشتيباني جنگ محسوب مي‌شد. نقش آيت‌الله دستغيب در كمك رساني به جبهه‌هاي دفاع مقدس چه بود؟
شهيد دستغيب در ارتباط با جنگ كردستان گفته بود: «هيچ عبادتي بالاتر از خدمت در كردستان نيست.» هنوز جنگ شروع نشده بود و ايشان همه را تشويق مي‌كرد كه بروند و فتنه كردستان را خاموش كنند. يادم هست كه من در تاكسي نشسته بودم و وقتي امام پيغام دادند كه همگي به پاوه بروند، نوجوان‌ها، جوان‌ها با بيل وكلنگ و هر چه كه به دستشان آمده بود، مي‌خواستند به كردستان اعزام شوند. شهيد دستغيب پيوسته در حال تشويق آنها بود تا شروع جنگ كه چندان فاصله‌اي هم نبود. شما نماز جمعه‌اي را پيدا نمي‌كنيدكه مطلب اصلي شهيد دستغيب، بحث جبهه و جنگ نباشد. شايد يكي از دلائل اتهام ايشان از سوي منافقين اين بود كه از دفاع مقدس پشتيباني مي‌كرد و سخنانش تاثير هم داشت، يعني طوري بود كه جوان‌ها در همان نمازجمعه در گروه‌هاي هزار نفري ثبت‌نام مي‌كردند. اعزام‌ها گاهي از خود نماز جمعه انجام مي‌شد. ايشان در همه مقاطع انقلاب حضور داشت. يادم هست وقتي ايشان در سال 60 شهيد شد، در جبهه و به خصوص در تيپ المهدي عزاداري و ماتم بود و اين نبود جز تاثيري كه ايشان براي اعزام به جبهه و جنگ روي جوان‌ها داشت.
آيا شهيد شخصا در جبهه‌ها حضور داشتند؟
يادم نمي‌آيد، چون سنشان خيلي بالا بود، ولي يادم هست كه آقازاده‌هاي ايشان، خصوصا آسيد هاشم و همين طور نوه ايشان كه در جبهه شهيد شد و يك نوه‌شان هم كه با خودشان شهيد شد، حضور فعال داشتند. هر كسي كه با ايشان در ارتباط بود، از جنگ پشتيباني مي‌كرد و حتي مي‌گفتندكه آقايان دستغيب‌ها دارند لشكر فجر را اداره مي‌كنند. مسجدهائي هم كه داشتند، معمولا مركز اصلي اعزام به جبهه نيروها و كمك‌هاي مردمي بود. يادم هست كه حاج نبي رودكي به مساجد زنگ مي‌زدند و مي‌گفتند كه نيرو اعزام كنيد. افراد زماني كه در جبهه به آنها نياز نبود مي‌آمدند و به كارشان مي‌رسيدند، ولي به محض اينكه خبر مي‌آمد، مي‌رفتند و جبهه‌ها را پر مي‌كردند و لذا يك نوع رابطه ارگاني كه بين جبهه‌ها و لشكرهاي فجر و المهدي با مساجد شهيد دستغيب وجود داشت.
در زماني كه هنوز بسيج تشكيل نشده بود، بسياري از گروه‌هاي مردمي ستادهايشان را در شيراز تشكيل مي‌دادند. از نوع ارتباط شهيد دستغيب با گروه‌هائي چون فدائيان اسلام يا چريك‌هاي جنگ‌هاي نامنظم شهيد چمران و امثالهم سند و مدركي به دست نياورديد؟
يادم هست وقتي ساواك را گرفتيم، اولين پرونده‌اي كه دم دستمان آمد، پرونده 312 آقاي دستغيب بود. فايل بسيار بزرگي بود. در شيراز در مساجد سپاه‌هائي تشكيل شده بود. هنوز بسيج و كميته و اين چيزها نبود. كميته در جائي قرار گرفت كه آقاي دستغيب چندان ارتباطي با آن نداشت. كميته در چند سال اول در شيراز وضعيت خاصي داشت و مقابل سپاه قرار گرفته بود. من خودم مدت زيادي در گزينش سپاه بودم و بچه‌هائي كه در آنجا رد مي‌شدند و چندان حال جبهه رفتن نداشتند، سر از كميته‌ها در مي‌آوردند و كارشان شهري و مانوري بود و به جبهه و جنگ چندان كاري نداشتند. در سپاه كساني جمع مي‌شدند كه روحيه شهادت‌طلبانه داشتند، ولي در كميته اين طور نبود و آدم‌هاي مسئله‌داري در آنجا پيدا شدند و دليل انحلال كميته‌ها هم همين بود.
يادم هست در 22 بهمن كه شهرباني تسخير شد، اسناد ساواك و اسلحه‌ها را به منزل شهيد دستغيب و مسجد جامع آوردند، يعني آنجا مركز پايگاه انقلاب شد. ساواكي‌ها را هم كه دستگير مي‌كردند به آنجا مي‌آوردند و همه مي‌دانستندكه خانه انقلاب، منزل شهيد دستغيب است. البته بقيه روحانيون، از جمله آيت‌الله محلاتي و سايرين هم بودند، اما محور اصلي آقاي دستغيب بود و همه مردم مي‌آمدند و از آنجا مي‌پرسيدند كه چه بايد بكنيم. كميته‌هاي مردمي در اينجا تشكيل مي‌شد. شهيد دستغيب كميته‌ها را زير نظر داشت، حمايت مالي مي‌كرد و همين كميته‌ها بعدها تبديل به سپاه شيراز شد و بعد در ساير شهرستان‌ها شكل گرفتند و ارتباطي تنگاتنگ و ريشه‌دار بين آنها پديد آمد. من مي‌توانم بگويم كه ذهنيت تشكيل اينها هم در ذهن خود شهيد دستغيب شكل گرفت، يعني در واقع ايشان «پدر معنوي» سپاه بود.
اشاره جالبي به پرونده 312 كرديد. آيا يادتان هست وقتي اين پرونده بيرون آمد چه نكته‌هاي خاصي در آن بود و آيا پرونده را به خود شهيد هم نشان داديد و واكنش ايشان با ديدن پرونده‌شان چه بود؟
خيلي جوان بوديم كه وارد ساواك شديم. خود من به طبقه دوم آنجا كه حالا به بسيج تبديل شده رفتم. همه نوع آدمي آمده بود. يكي دنبال جنازه مي‌گشت، يكي دنبال دست و پاي قطع شده مي‌گشت، يكي دنبال وسايل شكنجه مي‌گشت، يك عده مي‌گفتند اينجا چاه است و جنازه‌ها را داخل آن ريخته‌اند. وقتي من وارد شدم، يك اتاق بايگاني پر از پرونده بود كه معلوم بود پرونده سياسي‌هاست و هر كس دنبال چيزي مي‌گشت. آنجا يكي پرونده‌اي را بيرون كشيد و داد زد: «آهاي! پرونده آيت‌الله دستغيب هم پيدا شد!» از آنجا كه فايل بزرگي بود، هر پوشه دست يكي افتاد. از آن چيز خاصي در ذهنم نيست، ولي بعدها كه از اخوي سئوال كردم- ايشان در سال 58 محافظ شهيد دستغيب بود و اصلا علت آمدنش به سپاه هم همين بود كه مريد شهيد دستغيب بود و مي‌خواست از ايشان محافظت كند- وگفت مردم تك‌تك پرونده‌ها را مي‌آوردند و بعضي‌ها را هم نمي‌آوردند. به تدريج اين پرونده‌ها گردآوري و مدون شدند. چنين فضائي بود، ولي اينكه من خودم با شهيد دستغيب باشم و اين چيزها را بشنوم، اين طور نبود.
ارتباط شهيد دستغيب با علماي طراز اول شيراز چگونه بود؟
شايد بعد از 30 سال كه از انقلاب گذشته، به دليل اينكه انقلاب و نظام بيمه شده، بشود اين حرف‌ها را زد. در شيراز از همان ابتدا بين علما اختلاف بود و دو تا تئوري وجود داشت. يك تئوري اين بود كه به قول شيرازي‌ها با شاه بايد «كاكام جون» برخورد كرد و در عين حال حرف اصلاح را هم زد. در شيراز مي‌گويند وقتي مي‌خواهي كسي را چاخان كني، اول بگو «كاكام جون» و بعد هر كاري خواستي بكني. جالب است كه اينها در انقلاب و در تظاهرات هم بودند، اما ساواك به اينها مراجعه مي‌كردكه مردم را آرام كنيد، اما وقتي از ساواك به شهيد دستغيب زنگ مي‌زدند، طبق اسناد ساواك، ايشان محكم پاسخ مي‌دادكه شما داريد براي طاغوت كار مي‌كنيد و ملاحظه نمي‌كرد و حرفش را مي‌زد و به خاطر همين هم زندان مي‌رفت. اگر دقت كنيد ساواك دائماً شهيد دستغيب و اطرافيان ايشان را مي‌گرفت، ولي بقيه علما را دعوت مي‌كردكه تشريف بياوريد اينجا و صحبتي مي‌كرد وكاري به آنها نداشت.
شهيد دستغيب با قاطعيت و انسان‌شناسي و تفكري كه از امام گرفته بود، عين خود امام مي‌گفت نخير آقا! حكومت حقيقي اين است و شما داريد ظلم مي‌كنيد و بايد برويد. به همين دليل جشن هنر شيراز كه برگزار مي‌شود، بسياري از علماي شيراز اشاره‌اي به آن نمي‌كنند، ولي شهيد دستغيب صراحتاً مي‌گويد كه اين فساد است و اگر اين جشن برگزار شود، من اعلام جهاد مي‌كنم و يا مثلا اعلاميه فوت آيت‌الله حكيم كه، برادر يا خواهرزاده‌اش را وا مي‌دارد كه در مسجد جامع با صداي بلند بخواند. در كل روحانيت شيراز چندان به اين امور كاري نداشت و حتي آيت‌الله رباني شيرازي چون در قم بودند، با آنكه شديداً با شاه مبارزه مي‌كرد، تاثير مبارزاتي چنداني در شيراز و فارس نداشت. اين نحوه برخوردها از سوي آيت‌الله دستغيب و اطرافيانش با ديگر روحانيون باعث شد كه بعد از پيروزي انقلاب هم اين تفاوت برخورد وجود داشته باشد و اين اختلافات متاسفانه تا الان هم هست. حتي در دوره جنگ هم وجود داشت و با شهادت ايشان تشديد شد. شهيد دستغيب مثل امام در عين حال كه قاطعيت به خرج مي‌داد، سعي داشت اختلافات را به نوعي حل و فصل كند و بپوشاند و نگذارد عوارض آنها دامن جامعه را بگيرد.
در پژوهش‌هائي كه انجام داديد، از ارتباط شهيد دستغيب و مقام معظم رهبري چه اسناد و مداركي را به دست آورديد؟
اين ارتباط بسيار قوي بود. من عكسي از اين دو بزرگوار در كنگره شهدا داشتم و همين طور در مسجد جامع كه هر دو تكيه به سنگ مرمر آنجا داده‌اند. آقا وقتي مي‌آمدند به مسجد جامع، پاي منبر شهيد دستغيب مي‌نشستند. شهيد دستغيب سي سالي از آقا بزرگ‌تر بودند و انسان حس مي‌كندكه آن احساس پدرانه را نسبت به آقا هم داشتند.
به عنوان جواني كه هم در فعاليت‌هاي انقلابي سال 57 شركت داشتيد و هم به عنوان پژوهشگري كه بعدها با دقت اسناد مربوط به شهيد دستغيب را مطالعه كرديد، جايگاه و نقش ايشان را در تظاهرات آن سال چگونه تحليل مي‌كنيد؟
همان طور كه امام در سرتاسر ايران نقش رهبري انقلاب را به عهده داشتند، مي‌توان گفت كه در استان فارس، محور انقلاب شهيد دستغيب بود و به محض اينكه امام اعلاميه مي‌دادند، ايشان مديريت تكثير و پخش آنها و تنظيم راه‌پيمائي‌ها را به عهده داشت. به نظر من ارتباط امام و شهيد دستغيب نه روز به روز كه ساعت به ساعت بوده است. محوريت همه امور و جاري شدن افكار امام در سرتاسر فارس، از چشمه وجود شهيد دستغيب بود. حتي بقيه علما هم پشت سر شهيد دستغيب حركت مي‌كردند. بعد عرفاني وجود شهيد دستغيب باعث شده بود كه حتي عشاير فارس هم از فيروزآباد حركت كنند و بيايند و جلوي نيروهاي نظامي را بگيرند. پيام‌هاي ايشان مثل مرشد و مريد و يك رهبر معنوي تاثير مي‌گذاشت. فارس واقعا كوچك شده انقلاب كل ايران بود.
در اوايل انقلاب با حضرت امام وجود داشت و برخي مي‌گفتند ايشان تند مي‌روند و بايد با شاه مدارا كرد و عده‌اي عقايد ديگري داشتند. آيا شما در اسناد و مدارك به موردي برخورديد كه شهيد دستغيب با امام زاويه ديدگاه داشته باشد؟ و اگر اين گونه بوده ميزان تبعيت ايشان از ولايت فقيه و نگاه ايشان به اين بحث را چگونه يافتيد؟
سئوال كليدي جالبي است، به خصوص اينكه الان دوباره بحث روز است. سن شهيد دستغيب بسيار بالا بود و ايشان در نجف از محضر استادان مهمي استفاده كرده بود. بعد عرفاني شهيد دستغيب به قدري قوي بود كه من وقتي زندگي ايشان را از كودكي بررسي كردم، ديدم ايشان در جواني از شيراز به اتفاق دو نفر ديگر براي استفاده از محضر اخلاق آيت‌الله انصاري به همدان رفته، در حالي كه در آن موقع خودش مجتهد بود. بعد هم به طرف امام كشيده مي‌شود و واقعا با امام مريد و مرشد بود، يعني حتي به ذهنش هم خطور نمي‌كرد كه در مسائل مختلف، حرفش با امام تفاوت داشته باشد، چه رسد به اينكه تفاوتي در حرف و رفتارش بيايد. اصطلاح «ذوب در ولايت» كه زماني مطرح شد، در مورد شهيد دستغيب كاملا مصداق داشت. در ميان اسناد، پيوسته به اين مسئله برخوردم كه شهيد دستغيب حتي در فكرش هم با امام اختلاف نظر نداشت. در تمام سخنراني‌ها و خطبه‌هاي نماز جمعه و سخنراني‌هاي شب‌هاي جمعه ايشان، حتي به يك مورد بر نمي‌خوريد كه غير از ولايت سخني گفته باشد و طوري هم مي‌گويدكه كاملا معلوم است از عمق دل و جان مي‌گويد.

منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image