سرشك از ديده من باريد و آن شب
به ياد دوست، دنيا شبي دگر داشت
جدا از كينه و از كينهداران
به لب گل خون آوازي دگر داشت
ميان خلوت دل، پير عاشق
كلام عشق را تكرار ميكرد
به لحن آبشار و باد و ياران
نفوس خفته را بيدار ميكرد
سوار هودچي از ياسمنها
به سوي چشمه خورشيد ميرفت
چنان شيداي عاشق در ره دوست
ز خود بگسسته و جاويد ميرفت
حرير باد بوي كينه آورد
به باغ لالهها خون بود آن شب
فضا گلرنگ چون روح شقايق
زمين و دشت محزون بود آن شب
ز چشم نور، خون غم تراويد
فضاي كوچه گلگون بود آن روز
دليري، عارفي، پاكي، سترگي
زكين ديو، در خون بود آن روز
ميان كوچهها خورشيد محزون
ز سوگ كهكشان، صد پاره ميگشت
فلق تا شويد آن گل پاره پيكر
به هر سوئي سراغ چاره ميگشت
به گل بنشست طرح روشن نو
خدايا قلب ايمان را دريدند
ز داغت آهوان بيشه نور/ به جنگل چتري از ماتم كشيدند
به چشم آسمانها پرده بستند
زلال ديده پاكت نيامد
دگر از پشت اين درهاي بسته
صداي پاي غمناكت نيامد
نواي چاوش گل بود نامت/
رها، بي رنگ همچون روح ياران
درخشان چون حريق لاله بويت
ميان چشمه سبز بهاران
اذان خواندند و بي بانگ رسايت
تهي محراب و منبر ماند بي تو
در اين آدينه ديري است، جاري است
زلال خون اين گلهاي پرپر
سمند عشق تا معراج در تاخت
هلا بدرود، بدرود اين دلاور
به باغ لالهها خون بود آن روز
شميم شور ميپيچيد و ميرفت
ميان موج عرفان، پير عاشق
به دنيا نيك ميخنديد و ميرفت
***
هر كس به گرمتابي خورشيد خو گرفت
در جذبه رفت و درد صفت راه او گرفت
با تيغ لا زد آنكه به فرق لالهها
جام وصال از كف باقي هو گرفت
همچون كتاب لاله تناش شد ورق ورق
سردي كه راه وسوسههاي عدو گرفت
اي عاشقان مست بيائيد و پر كنيد
جاي شهيد عشق كه با خون وضو گرفت
رنگي نداشت غنچه و بوئي نداشت گل
از خون پاك پيكر او رنگ و بو گرفت
زان ژالهها كه ريخت ز گلبرگ ديدهاش
گلهاي سرخ رسته ز خون آبرو گرفت
گوئي كه غرق بحر احد بود در نماز
از خود بريده دست طلب روبرو گرفت
احمد دهبزرگي
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54