رمزموفقيت شهيد،مردمداري وي بود...
استان فارس تحت هدايت علماي بزرگ، يكي از كانونهاي مهم ترويج و تبليغ افكار و انديشههاي امام بوده و به رغم رمايهگذاريهاي گسترده رژيم ستمشاهي براي رواج ضد ارزشها در آن ديار، به همت علما و پيروان آنها توانست نقش بيبديلي را در نهضت امام ايفا كند. شهيد دستغيب كه از ابتداي نهضت امام در پي تثبيت و تبليغ انديشه و خط ايشان بود، در اين ميان از اعتبار و ارزش بالائي برخوردار است. اين گفتگو شرح دلبستگي مردم فارس به روحانيت و تلاشهاي ارزشمند آنان است.
در مورد شهادت شهيد دستغيب و اينكه چه طور جواناني كه همه چيز براي آنها فراهم بود، دنيا را داشتهاند و انواع شهادت، چه طور شد كه اينها عاشق شهيد دستغيب بودند و چه طور شد كه ايشان عاشق تربيت ميكرد، با اين همه پول و تبليغات و قدرت و راديو و تلويزيون، چه رمزي در اين داستان وجود دارد؟
در رابطه با اهل علم، عالم بايد اول عالم باشد، بعدش بايد صاحب خلوص باشد و اگر معرفت در كار نباشد، يك گوشه كار لنگ است. ممكن است كه يك كسي عالم باشد، اما عامل نباشد، حرفش تاثير نميكند. ممكن است عامل باشد، اما اهل ريا باشد. اگر فردي عالم و عامل و خالص و عارف شد و معني خضوع و خشوع و مردمداري را فهميد و مراحل آن را طي كرد، آن وقت است كه حرفش موثر واقع ميشود.
بهترين دليل و منطق ما اين است كه بعد از شهادت ايشان، حضرت امام فرمودند كه ايشان معلم اخلاق و مهذب نفوس بود، چون به غير از پيشرفت اسلام و هدايت و ارشاد مردم يا تواضع و خضوع و مردمداري، چيز ديگري را بنده در اين سيد بزرگوار مشاهده نكردم، در نتيجه جوانها مجذوب ميشدند، در حالي كه اكثر فرمايشات ايشان راجع به قيامت بود. يك بار عرض كرده بودند خدمت ايشان، كه آقا چرا شما همهاش درباره ياس صحبت ميكنيد و مردم را از دنيا زده ميكنيد و همهاش درباره قيامت صحبت ميكنيد؟ ايشان فرموده بودند كه مگر كسي به فكر قيامت هست؟
برنامه مبارزاتي ايشان، همان قضيه مسجد جامع بود كه به صورت خرابه درآمده بود. وقتي ايشان از نجف اشرف به شيراز تشريف ميآورند، شروع به بازسازي مسجد ميكنند و تا الان كه مسجد به اين شكل در آمده است، به كمك پولهايي بوده كه دوستان و مريدان ايشان كمك كردهاند. خلاصه اينكه تمام خصلتهايي را كه بنده ذكر كردم، تمام آنها را در وجود اين سيد بزرگوار مشاهده كردم. از ديگر موارد، اهل دنيا نبودن است، چون آخوند اگر اهل دنيا شد، گفتهاند كه: «فاحذروهم»، از او فرار كنيد، بپرهيزيد. آنهايي كه هنوز مينشينند و نق ميزنند و يك چيزهايي درباره اين سيد بزرگوار ميگويند، اگر اين سيد اهل دنيا بود، بيايند و يك موردش را بگويند.
رابطه شهيد دستغيب با امام را چگونه تحليل ميكنيد؟
همان طور كه شاعر گفته: كبوتر با كبوتر، باز با باز، كند همجنس با همجنس پرواز. اهل علم بالاخره با يك افرادي كه هم عقيدهشان باشند، مراوده دارند، و ليكن شهيد دستغيب، عاشق امام بودند و رابطهشان نقل تبعيت از مرجع تقليد و اين حرفها نبود. در حضرت امام علاوه بر جنبههاي علمي و .. جنبه عرفاني كولاك ميكرد و شايد به مرحله رضا رسيده بودند. اين بود كه هم شهيد دستغيب علاقه زيادي به امام داشتند و حضرت امام هم بينهايت به ايشان علاقهمند بودند و هر وقت هم كه ما در قم خدمت ايشان ميرسيديم، بينهايت از شهيد دستغيب احوال ميگرفتند و سلام ميرساندند و معلوم بود كه علاقه و عشق زيادي نسبت به آيتالله شهيد دستغيب داشتند.
آيا در مورد حرفهايي كه در مورد شهيد دستغيب ميگفتند كه ايشان صوفي بوده، توضيحاتي داريد؟
بنده خودم در اتاق در بسته از خود ايشان در اين مورد سئوال كردم. بارها هم ايشان بر روي منبر فرمودند كه هر كسي به من انگ صوفيگري بچسباند، حلالش نميكنم، ايشان به صوفيها علاقه نداشت، حتي متصوفه را رد ميكرد، ولي از نظر عرفان، عارف بود و از نظر اجتهاد هم بسياري از علما از اجازههاي متعدد اجتهاد ايشان اطلاع كامل دارند. ايشان تا زنده بودند، حاضر نبودند اين مطلب را اعلام كنند. كتابهايش هم در سراسر ايران پخش شده است. ايشان هم مجتهد بود و هم جنبه عرفاني در ايشان قوي بود و همين جنبه عرفاني بود كه مردم را جذب ميكرد. عرفان خاكنشيني ميآورد. عرفان، خودخواهي، خودبيني، خودپسندي، خود محوري، همه اينها را كنار ميزند. انسان اگر فاني نشود، به مرحله عرفاني نميرسد و وقتي به مرحله عرفان رسيد، به علمش و اسمش و نفوذش هيچ تكيهاي ندارد و فقط و فقط الله را ميبيند، آن هم با چشم عرفاني نه چشم علمي. اين از تقديرات است كه هر كس «من» خود را فدا كند، خدا هم محبتش را در دل ديگران قرار ميدهد.
از وقايع 15 خرداد 42 چه خاطراتي داريد؟
ما از نزديك امام را ديديم و شناختيم و از نزديك با مراجع مانوس بوديم. خبر رسيد كه حضرت امام را دستگير كردهاند و خيلي ناراحت شديم. در قم خبر رسيد كه شيراز صامت و ساكت است. يك نفر سيدي بود عاشق امام به نام سيد محمد ذكاوت كه امام جماعت مسجد پشت مسجد نو بود. اين بزرگوار علاقه شديدي به حضرت امام داشت. شايد يك هفته از دستگيري امام گذشته بود كه اين سيد در روز نيمه شعبان از طبقه دوم منزل پائين ميافتد. مشغول تشييع جنازه بوديم و قرار بود ايشان را پشت مرقد مطهر سيد امير محمد بن موسي الكاظم (ع) دفن كنند. بعد از آن دوباره قرار شد كه ايشان را در مرقد حضرت عليبن حمزه (ع) دفن كنند. عصر آن روز جلسهاي براي ايشان گرفته شد و آقاي مصباحي منبر رفتند. در مجموع 9 مجلس براي ايشان گرفته شد و در تمام اين مجالس، در خلال منبرها، راجع به دستگيري حضرت امام صحبت شد. متن آن صحبتها را بنده تنظيم ميكردم.
بعد از تمام شدن مجالس، نوار 9 جلسه را گرفتم و قم و نزد
آقاي شيخ يحيي انصاري كه شاگرد امام و علامه طباطبائي و استاد سيد احمد خميني بود، بردم و به ايشان گفتم كه اين وضع شيراز است. چه شده است شما را؟ اين بزرگوار 30 نفر از استادان را جمع كرد و گفت كه جواب ايشان را بدهيد. وقتي كه آنها نوارها را گوش دادند، هم قسم شدند كه هر مجلس كه در قم از طرف مراجع و آيات عظام منعقد ميشود، بعد از آن هر كدام از اينها منبر برود و در مورد حضرت امام صحبت كند. اول كسي كه اين سد را شكست، شيخ يحيي انصاري بود. در مجلسي كه از طرف آيتالله مرعشي گرفته شده بود، وقتي كه مجلس داشت تمام ميشد از بلندگو اعلام كردند كه يكي از روحانيون ميخواهد صحبت كند. بعد شيخ يحيي انصاري روي منبر رفتند و بعد از يك خطبه مختصر فرمودند كه ما خيال ميكرديم كه آقاي خميني ريشهدار نيست و كسي طرفدار ايشان نيست، اما الان فهميديم كه ريشهدار است و من از گوشه اين مدرسه فيضيه به دنيا و دولت ايران اعلام ميكنم كه ما يك ميليمتر از خواستههاي حضرت آقاي خميني عقبنشيني نميكنيم. بعد از آن سد شكسته و تظاهرات خياباني شروع شد. شب به مسجد اعظم رفتيم، يك طلبه جوان دارابي بلند شد و گفت براي سلامتي حضرت خميني صلوات بفرستيد كه يك اهل علم توي گوش او زد و جلسه به هم خورد. سخنگوي آن جلسه هم آقاي ياسيني بود كه قرار بود در مورد دستگيري امام صحبت كند تا مردم بفهمند كه نبايد سكوت كنند. خلاصه وضع قم هم عوض شد و نوارها اثرش را كرد.
در شيراز چه كساني دستگير شدند؟
در آن حوادث حدود 70 نفر دستگير شدند از جمله مرحوم حجتالاسلام سيد حسين ساجدي، آقاي زبرجد، شيخ علي موحد، آقاي سودبخش، آقاي ابوالاحراري، آقاي رمضاني، آقايان نجابت كه صاحب چاپخانه احمدي بودند و چند نفر ديگر. بعد از حدود 40 روز من را هم احضاركردند. من در آن وقت شغلم بنائي بود. صبح بود كه با لباس شخصي آمدند و به شهرباني رفتيم. در آنجا سئوالاتي از ما كردند و شروع به ترساندن ما كردند. از آنجا ما را به ساواك بردند، در آنجا هم نتيجهاي نگرفتند و ما را به زندان، به قسمت سياسي بردند. در آنجا يكي داشت ميخواند. تا رسيدم، بلندگو را قطع كردم. نهضت آزاديها به من اعتراض كردند كه چرا اين كار را كردي ؟ من هم گفتم اعصابم ضعيف است و نميتوانم اين چيزها را گوش كنم. خلاصه در زندان ورزش ميكرديم و لعنت به عمر و شمر ميكرديم و آقاي ساجدي هم همراه ما ميدويدند، چون به ورزش علاقه داشتند. نمازها را هم با هم ميخوانديم. عصرها هم بعد از ورزش، برنامه تلاوت قرآن بود. يك بنده خدايي كه مامورها با او درگير شده و او را به يك سلول انفرادي فرستاده بودند كه وضع خيلي بدي داشت. ما تصميم گرفتيم به او كمك كنيم و ميوه برايش ميبرديم و خلاصه يك كمي به او ميرسيديم. كمكم او هم اهل نماز شد، ولي به دليلي كه نميدانم، بعد از مدتي او را اعدام كردند.
قرار شد كه هر روز 40 نفر اذان بگويند و يادم است كه موقع اذان كه ميشد، 40 نفري با هم شروع به اذان گفتن ميكردند. بعد از مدتي سرهنگي براي بازديد آمد. او به من گفت: « هر كاري داشته باشي، قول ميدهم برايت انجام بدهم.» گفتم: «كار دارم، ولي نه با تو يا اربابت. با خلق شما كار دارم.» بعد از آن چند بار به دادگاه نظامي رفتم و در آنجا هم سئوال و جوابهايي از ما شد كه مثلا چرا شيراز را به خاك و خون كشيديد؟ به ما گزارش دادهاند كه اعلاميه آوردهاي، به قم رفتهاي و از اين حر فها. بعد از مدتي هم با قرار وثيقه من را آزاد كردند.
بين قيام عشاير و روحانيون در شيراز چه ارتباطاتي وجود داشت؟
بين عشاير و آقاي محلاتي برنامهريزي بسيار جالبي بود. اينها دستوراتي از آقاي محلاتي ميگرفتند و تمام كارهايشان زير نظر آقاي محلاتي بود. در ياسوج و آن طرفها هم تا حدودي آقاي ملك حسيني آنها را عليه حكومت بسيج ميكرد. از ارتباط حبيب شهبازي با شهيد دستغيب هيچ اطلاعي ندارم و همين را ميدانم كه حبيب شهبازي به واسطه ارتباط با روحانيت اعدام شد. از نكاتي كه يادم هست اينكه يك بار به قم رفته بودم. آقاي صدرالدين حائري در مسجد اعظم نشسته بودند. يك آقايي هم كنار ايشان نشسته بود. وقتي رفتم و سلام كردم، آقاي حائري به آن آقا گفتند: «جناب سرهنگ! ايشان هم از افراد انقلابي هستند.» من بعدا به ايشان گفتم: «اين چه كاري بود كرديد؟» ايشان گفتند: «اين آقا از افراد مطمئن است. خيالتان جمع باشد.» گفتم: «آقاي دستغيب گفته است كه اين دولتيها را نگوئيد كه خوب هستند.» آن آقا، سرهنگ اشرفي، معاون ژاندارمري فارس بود. چند نفر در لار به پاسگاه ژاندارمري حمله كرده و آنها را خلع سلاح كرده بودند و چند نفر از ژاندارمري هم دنبال آنها رفته، ولي نتوانسته بودند آنها را دستگير كنند و ماموريت دستگيري آنها به سرهنگ اشرفي داده شده بود. وقتي سرهنگ اشرفي به لار ميرود، چند نفر راه بلد را پيدا ميكند و به آن گروه نزديك ميشود، در آنجا يك قرآن ميبرد و به آنها ميگويد كه ما امان ميدهيم و ميخواهيم شما را به وطنتان برگردانيم. آنها اعتماد نميكنند و ميگويند ما به دستگاه اطمينان نداريم. سرهنگ اشرفي هم ميگويد كه يك خرده آب به من بدهيد تا وضو بگيرم، چون من اهل نماز شب هستم. بعد از اينكه وضو ميگيرد، همان مسيري را كه آمده بود بر ميگردد و حدود مسير را معين ميكند و از همان جا يك بازوكا ميبندد و همه اين افراد از زن و مرد و دختر جوان و بچه شيرخواره را به گلوله ميبندد و همه آنها را لت و پار ميكند. خود شاه هم از اين قضيه ناراحت شده بود. بعد از تهران ترفيع درجه ميگيرد، ولي بعد از آن هم مورد غضب دستگاه قرار ميگيرد.
از نكات ديگر كه يادم هست در حدود سالهاي 52،51 در زندان انفرادي بودم،. بعد از آن مرا به زندان عمومي بردند. دليل آن هم همكاري با روحانيت و بردن نوار و چيزهايي بود كه در خانهام پيدا كرده بودند. جالب است كه آن سيدي كه مرا محاكمه كرد الان سرتيپي است به اسم آقاي زبرجد كه آن موقع سرهنگ بود. دليل زنداني شدن من حمايت از رهبر كبير انقلاب حضرت امام خميني بود.
خاطره ديگري كه يادم هست بعد از اينكه آقاي رمضاني و 40 نفر ديگر از افراد را در منزل ايشان دستگير كردند، فرداي آن روز به سراغ من آمدند و مرا هم گرفتند و به كلانتري بردند و از آنجا به زندان عادلآباد فرستادند. در آنجا سرهنگي به نام سلطاني بود. برنامههاي ما مثل برنامههاي زندان ارگ كريمخاني بود. يك روز به اصطلاح دكتري آمد و شروع به بازجويي از ما كرد. اهل اصفهان و خيلي چموش بود. وقتي از من پرسيد: «چرا تو را به اينجا آوردهاند؟» گفتم: «چون شير هستم و شير را در قفس مياندازند».
در سال 1352 دوباره ما را به زندان فرستادند كه در آنجا هم آقاي عباسزادگان و رمضاني و احمدزاده و عدهاي از دوستان بودند. تا اينكه آتشسوزي شد و عدهاي از افراد را دستگير كردند،. بعد از آن مرا به بند قماربازها تبعيد كردند. در آنجا مقداري كتاب را همراه خودم برده بودم. يادم هست كه در كف زندان قمار ميكردند. آنها به احترام ما قمار را كنار گذاشتند و گفتند ميخواهيم از حالا نمازخوان بشويم. خبر آن به سلطاني رسيد و او عصباني شد و گفت: «چه كسي اجازه داده اين را به آن قسمت بفرستيد؟» و دوباره آمدند و مرا به قسمت قبلي بازگرداندند. به فردي به نام كرامت گفته بودند كه مرا اذيت كند، ولي او چنان با من دوست شده بود كه ميرفت و آن چيزهايي را كه در زندان ممنوع بود، گير ميآورد و براي من ميآورد.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54