جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
همه علائم يک علامه
-(6 Body) 
همه علائم يک علامه
Visitor 1201
Category: دنياي فن آوري
بماند که علامه چه کراماتي داشت. مهم نيست که با عوالم ديگر ارتباط داشت يا چيزهايي مي ديد که کسي نمي ديد. اهميتي ندارد که نگذاشت موقع عمل جراحي چشم، بيهوشش کنند و 15 دقيقه بدون پلک زدن زير عمل با اراده خودش، گذاشت که دکتر پرده روي چشمش را بردارد. شايد حتي دانستن اينکه روزهاي آخر بساط آب و غذاي دنيا را برچيده و گفته بود که بساط سماور آخرت را علم کنند- علامه خيلي چاي دوست داشت- کمکي به شناخت اين مرد نکند. اينکه وقتي رفت، در مقام تکلم با حق بود و پيوندش با عالم معنا محکم تر از قبل شده بود، دردي از ما دوا نکند. گاهي دلمان مي خواهد چيزهايي بدانيم که براي ما هم درماني باشد؛ شايد.

سختکوش
 

نه ساله بود که پدر را از دست داد؛ پدري را که چهار سال بود براي او و محمدحسن مادري هم مي کرد. حالا يکي از بستگان در منزل پدري واقع در خيابان مسجد کبود تبريز، سرپرستشان بود. آن دو برادر را فرستاد مکتب که درس بخوانند. اما محمد حسين دل به درس نمي داد. براي همين هر چه معلم مي گفت اصلاً نمي فهميد. چهار سال مکتب رفت و هيچ صرف و نحو را نياموخت تا اينکه يک روز معلم حسابي دعوايش کرد و بعد هيچ کس نفهميد که چه شد- خودش مي گويد« عنايت الهي»- ورق برگشت و عيش و عشرتش همه درس شد و درس. چنان اشتياقي به دلش افتاد که ديگر شب و روز نمي شناخت. بيشتر اوقات به خصوص در بهار و تابستان تا طلوع آفتاب بيدار بود و مطالعه مي کرد و اين تب و تاب آموختن تا آخرين روزهاي زندگي اش بود. روزي حداقل 14 ساعت مطالعه و تحقيق و تنها يک روز تعطيل در سال، آن هم روز عاشورا. آن قدري که بيماري هم جلودارش نبود. تفسيرالميزان را وقتي نوشت که دکتر او را از خواندن و نوشتن منع کرده بود. بيست سال عمرش را پاي اين کتاب گذاشت که چرک نويسي نداشت؛ بدون نقطه هم مي نوشت و موقع مرور نقطه ها را اضافه مي کرد. چون محاسبه کرده بود اين طوري وقت کمتري صرف نوشتن مي شود.

نفس استاد
 

سال 1304 همجوار اميرالمؤمنين(ع) شد تا شاگردي استادان بزرگي مانند حاج ميرزا محمدحسين نائيني، سيدابوالحسن اصفهاني، شيخ محمدحسين غروي اصفهاني، حاج ميرزا علي ايرواني، ميرزا علي اصغر ملکي و حاج ميرزا علي قاضي طباطبايي را هم بکند و اين آخري استاد عرفانش بود؛ همان کسي که با عمل درس توحيد مي داد به شاگردانش. اما روزگار سخت مي گذشت. گرما بيداد مي کرد. مدتي ارتباط با ايران مقدور نبود و او در مضيقه مانده بود. شکايت به استاد برد. شايد آخرين بار بود. استاد نصيحت کرد و شاگرد سبک شد؛ آن قدر سبک که روحش لطيف شد و شعري گفت. همان شعر مشهور «آنچه خدا خواست همان مي شود/ آنچه دلت خواست نه آن مي شود». زياد شعر مي گفت؛ شعرهاي ناب و عرفاني. با اين همه روزي اشعارش را سوزاند؛ مگر آنهايي که دست ديگران ماند. شايد نخواست خدايي ناکرده حديث نفسي به يادگار بگذارد.

شناخت موقعيت
 

با عمامه بسيار کوچک از کرباس، با دکمه هاي باز قبا، بدون جوراب، با لباس کمتر از معمول در کوچه هاي قم تردد مي کرد. او را به قاضي هم مي شناختند. خودش بيشتر دوست داشت طباطبايي صدايش کنند تا ياد جدش زنده شود. 44 ساله بود که راهي قم شد. ده سالي مي شد که از نجف برگشته بود و در تبريز مانده بود، سرگرم درس و تفکر و کشاورزي. حالا باز دلتنگ ديار علم شده بود. برنامه درسي حوزه را مطالعه کرد تا ببيند آيا با نيازهاي جامعه مي خوانند؟ جاي تفسير و علوم عقلي را خالي ديد. فضاي خوبي نبود براي شروع اين کارها. آن روزگار کسي که تفسير مي گفت، يعني معلوماتش کم بود و کار ديگري از دستش برنمي آمد اما علامه فکر کرد عذر خوبي پيش خودش و خداي خودش ندارد. کلاس فلسفه را با تفسير شروع کرد؛ کلاسي که به تفسيرالميزان منجر شد. هر روز درس اسفار مي گفت که به دليل برخي مشکلات تعطيل شد. اما قصه علما چيزي است و تشنگي شاگردان چيز ديگر. اجازه کلاس درس شفا را گرفتند. اسفار به شب ها موکول شد که هفته اي دو شب در خانه شاگردان چرخش مي کرد. شايد ده نفر بودند که پاي درسش مي نشستند؛ هر کسي اجازه حضور در اين کلاس را نداشت. به همين هم اکتفا نکرد. با بعضي شاگردان مثل مطهري محفل درس فلسفه غرب برپا مي کرد، محفلي که به « اصول فلسفه و روش رئاليسم» منجر شد.

زندگي
 

علاقه علامه به همسرش زبانزد بود. هميشه از فداکاري هاي او تعريف مي کرد« خانم به حدي به من کمک مي کند که گاه اطلاع از چگونگي تهيه قباي خود ندارم.» وقتي مشغول تحقيق و پژوهش يا نگارش بود، با او حرف نمي زد و سعي مي کرد همه چيز آرام باشد، نکند رشته افکارش پاره شود. فقط ساعتي يک بار در اتاقش را باز مي کرد و آهسته استکان چاي را مي گذاشت تا خستگي اش را در ببرد و پي کار خودش مي رفت. در همه سال هاي زندگي شان علامه اسم کوچک خانم را به تنهايي نمي برد. بعد از فوتش، بسيار بي تابي مي کرد. تا سه، چهار سال هر روز سر قبر او مي رفت. بعد از آنکه فرصت و بنيه کمتري داشت، دوشنبه ها و پنجشنبه ها اين برنامه را ترک نکرد. مي گفت:« بنده خدا بايستي حق شناس باشد. اگر آدمي حق مردم را نتواند ادا کند، حق خدا را هم نمي تواند ادا کند.»
منبع: همشهري جوان، شماره 286
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image