امام خميني (ره) مي فرمودند:
« قاضي کوهي بود از عظمت و مقام توحيد. »
مراتب توحيدي
از آيت الله نجابت نقل شده است که:
« ايشان وقتي سخن از توحيد مي شد، به هيچ کس اعتنا نمي کرد. »
آيت الله نجابت مي گويد:
« بنده اول مجلسي که مفصل محضر آقاي قاضي رسيدم، ايشان خيلي گرم گرفتند و آقايي فرمودند و ما هم که خوش بوديم،
در اثر التفات زياد ايشان زبانمان باز شد.
گفتيم: آقا اين وضعي که اهل معرفت دارند، به خيال است يا به حقيقت؟ـ رضوان خدا بر ايشان ـ چشمهايش را درشت کرد و فرمود:
ديگر اين سخن را نگو، اينها همه عاقل هستند، عمرشان را براي خيالي که هيچ ارزش ندارد تلف مي کنند؟!
ارزش خيال به اندازه خود خيال است. يعني توحيد خيالي ارزش ندارد. تا شخصي يگانگي پروردگار عالم را به صرف روح، به صرف نور خدا، به صرف خود خدا، به صرف وجود حقيقي نشناسد، ارزش فوق العاده اي ندارد. »
فرزند ايشان مي گويد:
« خيلي از اوقاتشان را مشغول ذکر و عبادت بودند و من يادم هست هميشه مي گفتند لا هو الا هو و ما صدايشان را از اتاقشان مي شنيديم.
آن موقع يک کبوترهايي در نجف مرسوم بود که به آن ها ياهو مي گفتند، آقاي قاضي از آن ها خيلي خوشش مي آمد و آن ها را گذاشته بود در راهرو بين بيروني و اندروني. »
از آيت الله نجابت نقل شده است که:
« در محضر آقاي قاضي بوديم و ايشان صحبت از آقاي انصاري کردند، سوال کرديم آيا ايشان خدمت شما مشرف شده اند؟ فرمودند:
بله، وقت گرفتند که بيايند، بنده براي عصر سه شنبه وقت دادم.
صبح سه شنبه که شد، تأملي کردم ديدم آقاي انصاري اگر بخواهد بيايد با شخصي مي آيد که اين شخص زير بار توحيد نرفته و خودش را همه کاره مي داند، مؤمن است، متقي است و اولاد پيغمبر(ص) است،
ليکن زير بار توحيد نرفته، از طرفي آقاي انصاري هر جا برود راجع به معرفت خدا و وحدانيت سخن يا فهم و يا تذکر مي خواهد و خلاصه غير از توحيد چيزي نمي خواهد و با بودن اين شخص، من وقت اين مرد محترم را ضايع مي کنم. گفتم لازم نيست بيايي.
اين قصه را آقاي قاضي براي بنده فرمودند. آقاي قاضي وفات کردند و بعد از آن ما از محضر آقاي انصاري محظوظ بوديم، يک بار به ايشان عرض کردم: آقا محضر آقاي قاضي مشرف شده ايد؟
ايشان آهي کشيدند و با نهايت تأثر فرمودند:
رفتند برايم وقت گرفتند، من کوفه بودم با فلان سيّد، از کوفه ساعت 2 بعدازظهر راه افتاديم به طرف نجف اشرف تا رسيديم به جديده، يعني شهر جديد که منزل آقاي قاضي آنجا بود، در عرض اين جاده که مثلاً دو هزار متر است کوچه هاي هفت متري، شش متري، چهار متري هست که به آن مي گويند بن بست.
سر کوچه بن بست منزل آقاي قاضي که رسيديم، ديديم قلبم مي گويد لازم نيست بيايي! ما هم برگشتيم و ديگر موفق نشدم خدمت ايشان بروم...»
بذل جان براي خداپرستي
باز آيت الله نجابت مي گويد:
« يک وقت پس از رحلت آيت الله قاضي (ره) مشرف بودم در محضر آيت الله سيد جمال گلپايگاني (ره) مطالبي را خدمت ايشان عرض کردم و ايشان استبعاد مي فرمودند( بعيد مي پنداشتند )، نام شريف آيت الله قاضي را به ميان آوردم و ايشان را شاهد آوردم،
فوراً آيت الله گلپايگاني که خود اهل معرفت و از علماي طراز اول نجف بود، فرمود:
ايشان را شاهد نياور، ايشان جانش را گذاشت روي خداپرستي. اصلاً جانش را داد يراي توحيد.
او داخل حساب نيست و فوق حساب است. »
علم توحيد، بالا و والا ترين علم
و اين توصيه استاد است که در حال نماز يا ذکر و عبادت، در برابر زيبايي مطلق و جمال جميل الهي، هر چه ديديد و شنيديد شما را مشغول نکند و مبادا که به بهانه بهشت، از بهشت آفرين غافل شويد.
و شاگردي چون علامه طباطبائي در اين سيره توحيدي استاد پرورش مي يابد که مي فرمايد:
« روزي من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم.
در آن بين يک حوريه بهشتي از طرف راست من آمد و يک جام شراب بهشتي در دست داشت و براي من آورده بود و خود را به من ارائه مي نمود. همين که خواستم به او توجه کنم ناگهان ياد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشيده و توجهي نکردم
آن حوريه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را تعارف کرد من نيز توجهي ننمودم و روي خود را برگرداندم و آن حوريه رنجيده شد و رفت. »
آقاي قوچاني هم يکي از شاگردان مبرز آقاي قاضي است. بعد از وفات استاد، شخصي به جلسات آقاي قوچاني آمده و شيفته ايشان مي شود.
آن شخص داراي علوم غريبه بود از جمله علم جفر، رمل اسطرلاب و ... و بعد يک شب خدمت آقاي قوچاني عرض مي کند که من مدت هاست دنبال کسي مي گردم که اين علوم را به او واگذار کنم و الآن شما را ديدم و مي خواهم اين علوم را به شما بدهم؛
آقاي قوچاني مي فرمايند من هيچ کدام از اين ها را نمي خواهم، هيچکدام را نمي خواهم. آن مرد خيلي جا مي خورد گويي که آب سردي روي سرش ريخته باشند، که چطور ممکن است اين مسائل به اين مهمي آنقدر براي ايشان بي ارزش باشد.
و اين ها نشان دهنده اين است که آقاي قاضي و شاگردانش به خيلي بالاتر از اين حرف ها رسيده بودند که اين عوالم و علومي که آب دهان خيلي از بزرگان را راه مي اندازد در چشمشان خار و بي مقدار است.
ما از تو بغير از تو نداريم تمنا...
مشابه اين ماجرا در سرگذشت مرحوم انصار همداني هم هست، که بزرگي مي خواهد به ايشان طيّ الارض ياد دهد و ايشان مي فرمايند:
« ما بالاتر از اين ها داريم، ما علم توحيد داريم. »
چهل سال با حضرت حقّ
علامه طهراني (ره) مي فرمايد:
« يکي از دوستان ما که از طلاب نجف بود و سالياني ادراک محضر مرحوم قاضي (ره) را نموده بود؛ براي حقير مي گفت:
قبل از اينکه با ايشان آشنا شوم، هر وقت ايشان را مي ديدم، خيلي دوست مي داشتم؛ و چون در سلوک و رسيدن به لقاء الله و کشف وحدت حضرت حقّ شک داشتم؛ لهذا از رفتن به محضر ايشان کوتاه مي آمدم.
تا وقتي يکي از دوستان شيرازي ما از شيراز دو دينار فرستاد، تا من خدمت ايشان تقديم کنم. مرحوم قاضي نمازهاي جماعت خود را در منزل خودشان با بعضي از رفقا و دوستان سلوکي به جماعت مي خواندند.
من در موقع غروب به منزل ايشان رفتم تا هم نماز را به جماعت با ايشان ادا کنم و هم آن وجه را به محضرشان تقديم کنم. مرحوم قاضي نماز مغرب را در اول غروب آفتاب يعني به مجرد استتار قرص خورشيد، طبق نظر و فتواي خودشان به جماعت خواندند.
و الحق نماز عجيبي و باحال و توجهي بود. بعداً نوافل و تعقيبات را به جاي آوردند؛ و آن قدر صبر کردند، تا زمان عشاء رسيد.
آنگاه نماز عشاء را نيز با توجهي تامّ و طمأنينه و آداب خاص خود به جاي آوردند، که حقاً در من موثر واقع شد.
پس از نماز عشاء من جلو رفتم و در حضورشان نشستم و سلام کردم و دست ايشان را بوسيدم و آن دو دينار را تقديم کردم؛ و در ضمن عرض کردم:
آقا، من مي خواهم سؤالي از شما بکنم؛ آيا اجازه مي فرماييد؟!
مرحوم قاضي(ره) فرمود:
بگو، فرزندم!
عرض کردم:
مي خواهم ببينم آيا ادراک توحيد و لقاء الله و سيري که شما در وحدت حق داريد؛ حقيقت است، يا امر تخيلي و پنداري؟!
مرحوم قاضي رنگش سرخ شد؛ و دستي به محاسنش کشيد؛ و گفت:
« اي فرزندم! من چهل سال است با حضرت حقّ هستم و دم از او مي زنم؛ اين پندار است؟! »
من خيلي خجالت کشيدم و شرمنده شدم؛ و فوراً خداحافظي کردم و بيرون آمدم. »
توحيد، حقيقت انکار ناپذير
علامه طهراني(ره) مي فرمايد:
چندين نفر از رفقا و دوستان نجفي ام از يکي از بزرگان علمي و مدرسين نجف اشرف نقل کردند که او مي گفت:
« من درباره مرحوم استاد العلماء العاملين حاج سيد علي آقا قاضي طباطبائي(ره) و مطالبي که از ايشان احياناً نقل مي شد و احوالاتي که به گوش مي رسيد در شک بودم.
با خود مي گفتم آيا اين مطالبي که اينها دارند درست است يا نه؟
اين شاگرداني که تربيت مي کنند و داراي چنين و چنان از حالات و ملکات و کمالاتي مي گردند راست است يا تخيل؟
مدتها با خود در اين موضوع حديث نفس مي کردم و کسي هم از نيّت من خبري نداشت. تا يک روز رفتم براي مسجد کوفه براي نماز و عبادت و به جاي آوردن بعضي از اعمالي که براي آن مسجد وارد شده است.
مرحوم قاضي(ره) به مسجد کوفه زياد مي رفتند و براي عبادت در آنجا حجره خاصي داشتند، و زياد به اين مسجد و مسجد سهله علاقه مند بودند و بسياري از شبها را به عبادت و بيداري در آنها به روز مي آوردند. ايشان مي گويد:
در بيرون مسجد به مرحوم قاضي برخورد کردم و سلام کرديم و احوالپرسي از يکديگر نموديم و قدري با يکديگر سخن گفتيم تا رسيديم پشت مسجد.
در اين حال، در پاي آن ديوار هاي بلندي که ديوارهاي مسجد را تشکيل مي دهد در طرف قبله در خارج مسجد در بيابان هر دو با هم روي زمين نشستيم تا قدري رفع خستگي کرده و سپس به مسجد برويم.
با هم گرم صحبت شديم، و مرحوم قاضي از اسرار و آيات الهيه براي ما داستانها بيان مي فرمود و از مقام اجلال و عظمت توحيد و قدم گذاردن در اين راه، و در اينکه يگانه هدف خلقت انسان است مطالبي را بيان مينمود و شواهدي اقامه مي نمود.
من در دل خود با خود حديث نفس کرده و گفتم: که واقعاً، در شک و شبهه هستيم و نمي دانيم چه خبر است؟ اگر عمر ما به همين منوال بگذرد واي بر ما؛ اگر حقيقتي باشد به ما نرسد واي بر ما! و از طرفي هم نمي دانيم که واقعاً راست است تا دنبال کنيم.
در اين حال، مار بزرگي از سوراخ بيرون آمد و در جلوي ما خزيده به موازات ديوار مسجد حرکت کرد. چون در آن نواحي مار بسيار است و غالباً مردم آنها را مي بينند ولي تا به حال شنيده نشده است که کسي را گزيده باشند. همين که مار در مقابل ما رسيد و من في الجمله وحشتي کردم،
مرحوم قاضي (ره) اشاره اي به مار کرده و فرمود:
مت بإذن الله! « بمير به اذن خدا!»
مار فوراً در جاي خود خشک شد. مرحوم قاضي بدون آنکه اعتنايي کند شروع کرد به دنباله صحبت که با هم داشتيم و سپس برخاستيم رفتيم داخل مسجد؛ مرحوم قاضي اول دو رکعت نماز در ميان مسجد گزارده و پس از آن به حجره خود رفتند.
و من هم مقداري از اعمال مسجد را به جاي مي آوردم، و در نظر داشتم که بعد از به جا آوردن آن اعمال به نجف اشرف مراجعت کنم.
در بين اعمال ناگاه به خاطرم گذشت که آيا اين کاري که اين مرد کرد واقعيت داشت يا چشم بندي بود مانند سحري که ساحران مي کنند؟
خوب است بروم ببينم مار مرده است يا زنده شده و فرار کرده است؟!
اين خاطره سخت به من فشار مي آورد تا اعمالي که در نظر داشتم به اتمام رسانيدم و فوراً بيرون مسجد در همان محلي که با مرحوم قاضي(ره) نشسته بوديم، ديدم مار خشک شده و به روي زمين افتاده است؛ پا زدم به آن ديدم ابداً حرکتي ندارد.
بسيار منقلب و شرمنده شدم برگشتم به مسجد که چند رکعتي ديگر نماز گزارم، نتوانستم؛ و اين فکر مرا گرفته بود که واقعاً اگر اين مسائل حق است، پس چرا ما ابداً بدانها توجهي نداريم.
مرحوم قاضي(ره) مدتي در حجره خود بود و به عبادت مشغول، بعد که بيرون آمد و از مسجد خارج شد براي نجف، من نيز خارج شدم. در مسجد کوفه باز به هم برخورد کرديم، آن مرحوم لبخندي به من زد و فرمود:
« خوب آقا جان! امتحان هم کردي، امتحان هم کردي؟ »
باري، اين عمل به واسطه اسم "المميت" پروردگار صورت تحقق پذيرفته است و بدان قبض روح انجام گرفته است. »
بيائيد، اي موحدين توحيد افعالي
علامه طباطبائي مي فرمايد:
قضيه ديگري در نزد مرحوم قاضي پيش آمد که ما خود حاضر و ناظر بر آن بوديم و آن اين است که:
« يکي از دوستان مرحوم قاضي حجره اي در مدرسه هندي بخارائي معروف در نجف داشت و چون ايشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضي واگذار نموده بود که ايشان براي نشستن و خوابيدن و سائر احتياجاتي که دارند از آن استفاده کنند.
مرحوم قاضي هم روزها نزديک مغرب مي آمدند در آن حجره و رفقاي ايشان مي آمدند و نماز جماعتي بر پا مي کردند؛ و مجموع شاگردان هفت هشت ده نفر بودند. و بعداً مرحوم قاضي تا دو ساعت از شب گذشته مي نشستند و مذاکراتي مي شد و سؤالاتي شاگردان مي نمودند و استفاده مي کردند.
يک روز در داخل حجره نشسته بوديم، مرحوم قاضي هم نشسته و شروع کردند به صحبت کردن درباره توحيد افعالي.
ايشان گرم سخن گفتن درباره توحيد افعالي و توجيه کردن آن بودند که در اين اثناء مثل اينکه سقف آمد پائين؛ يک طرف اطاق راه بخاري بود، از آنجا مثل صداي هار هاري شروع کرد به ريختن و سر و صدا و گرد و غبار فضاي حجره را گرفت.
جماعت شاگردان و آقايان همه برخاستند و من هم برخاستم و رفتيم تا دم حجره که رسيديم ديدم شاگردان دم در ازدحام کرده و براي بيرون رفتن همديگر را عقب مي زدند.
در اين حال معلوم شد که اينجورها نيست و سقف خراب نشده است؛ برگشتيم و نشستيم؛ همه در سر جاهاي خود نشستيم و مرحوم آقا ( قاضي) هم هيچ حرکتي نکرده و بر سر جاي خود نشسته بودند و اتفاقاً آن خرابي از بالا سر ايشان شروع شد. ما آمديم دوباره نشستيم. آقا فرمود:
بيائيد اي موحدين توحيد افعالي!
مدتي نشستيم و ايشان نيز دنبال فرمايشاتشان را درباره همان توحيد افعالي به پايان رساندند.
آري! آن روز چنين امتحاني داده شد. چون مرحوم آقا در اين باره مذاکره داشتند و اين امتحان درباره همين موضوع پيش آمد و ايشان فرمودند:
بيائيد اي موحدين افعالي!
بعداً چون تحقيق به عمل آمد معلوم شد که اين مدرسه متصل است به مدرسه ديگر، به طوري که اطاق هاي اين مدرسه تقريباً متصل و جفت اطاقهاي آن مدرسه بود و بين اطاق اين مدرسه و آن مدرسه فقط يک ديواري در بين فاصله بود.
قرينه اطاقي که ما در آن نشسته بوديم، در آن مدرسه، سقف بخاريش ريخته بود و خراب شده بود.
و چون اطاق اين مدرسه از راه بخاري به بخاري اطاق آن مدرسه راه داشت، لذا اين سرو صدا پيدا شد و اين گردو غبار از محل بخاري وارد اطاق شد. بلي، اينجور بود يک امتحاني داديم. »
مشاهدات توحيدي
آيت الله سعادت پرور مي فرمود:
« در زمان مرحوم آيه الله الحق و العرفان آقا سيد علي قاضي، سيدي عارف و موحد به نام آقا سيّد درچه اي در نجف اقامت داشت؛ وي هر روز به ايوان بزرگ صحن اميرالمؤمنين عليه السلام مي رفت و در حالي که عبايش را بر سر خود مي کشيد به مردم و رفت و آمدهاي آنها و حالاتشان نگاه مي کرد. وقتي خبر او را به مرحوم آقاي قاضي مي دهند مي فرمايد:
« آن سيد از ديدن اجتماع و ازدحام و شلوغي مردم، مشاهدات توحيدي مي کند و به حقايق بزرگ و معارف الهي مي رسد. »
ناقل اين مطلب در توضيح فرمودند:
کساني که اهل معرفت نيستند از خلوت و تنهايي بيزار و هراسانند و دوست دارند هميشه در ميان مردم و جمعيت باشند، بر خلاف اهل سلوک که به خلوت و عزلت رغبت بسيار نشان مي دهند، کساني که به مرحله عالي سلوک معنوي برسند وقتي به ميان جمعيت و مردم مي رسند و ميانشان اقامت مي کنند از اجتماع و ازدحام آنها معارف و مشاهدات توحيدي دريافت مي کنند.
منبع: کتاب اسوه عارفان و کتاب عطش