گفتگو با حجت الاسلام محمد هادي مفتح
حاسيست شهيد مفتح نسبت به تفاسير التقاطي و روشنفكر زده و ترجمه اي چقدر بود.
ايشان كاملا در مقابل تبليغاتي از اين دست مي ايستادند. مسجد قبا واقعا در آن زمان براي گسترش افكار اسلامي محوريت داشت. ايشان شيوه شان طوري نبود كه امكان فعاليت به افكار التقاطي را بدهند.
پس رفت و آمد اعضاي گروه فرقان به مسجد قبا چه محملي داشت؟
فردي به نام آشوري آنجا مي آمد و مدعي بود كه مي خواهد تفسيري از قرآن چاپ كند و شهيد حاج طرخاني هم به نيت كمك به نشر احكام و عقايد اسلامي به ايشان كمك مالي مي كردند، ولي بعد كه بي پايگي افكار آنها معلوم شد، ديگر كمك نكردند و همين هم منجر به شهادت ايشان شد. در هر حال شهيد مفتح اجازه فعاليت به آشوري را ندادند. حتي افرادي هم بودند كه بعدها محبوبيت و وجاهتي هم پيدا كردند، ولي مورد قبول شهيد مفتح نبودند و ايشان نمي گذاشتند حتي كتباهيشان در كتابخانه مسجد قبا باشد. شهيد مفتح سعي مي كردند چندان با اين افراد درگير نشوند. بعد از انقلاب، دانشگاه فرح را كه الان دانشگاه الزهراست، نامش را گذاشتند دانشگاه محبوبه متحدين. شهيد مفتح تا جايي كه ممكن بود از تقابل صريح، به خصوص در جايي كه پاي جوانها در ميان بود، خودداري مي كردند. در آن دوران بعد از كتاب حسن و محبوبه دكتر شريعتي، محبوبه متحدين يك چهره اسطوره اي پيدا كرده بود. يادم هست كه پدرم نسبت به اين نامگذاري اعتراض داشتند و مي گفتند كه تا كي بايد روي قبرستانها نام ائمه وروي دانشگاههايمان اين نوع اسامي باشد و لذا پيشنهاد كردند كه نام اين دانشگاه الزهرا باشد. يادم هست كه آن زمان اين نحوه برخورد پدرم برايم عجيب بود، مخصوصا در صحبت با فردي پشت تلفن شنيدم كه پدرم گفتند جاي تعجب است كه اسم كمونيستها را روي دانشگاه بگذارند. تلفن پدرم كه تمام شد من با تعجب پرسيدم كه مگر اين خانم كمونيست است؟ و پدرم از پاسخ دادن طفره رفتند و گفتند رها كن اين حرفها را! اما براي خود من بسيار نكته عجيب و چشمگيري بود و بعدها متوجه شديم كه شهيد مفتح صاحب چه دقت نظري بودند. در هر حال ايشان چنين حساسيتهايي داشتند، اما خيلي بروز نمي دادند.
مسجد قبا تا چه حد پاتوق فرقانيها بود؟
اين كه كلاس و جلسه اي داشته باشند كه قطعا اين طور نبود، ولي اين كه بين مردم بودند، يادم هست كه وقتي تفاسير قرآن خود را بين مردم پخش مي كردند، شهيد مفتح به ما و ديگران مي گفتند كه مانع از اين كار بشويم و حتي به جمعيت هم اعلام كردند جزوات و نشرياتي كه با اين نام بين شما پخش مي شوند مورد تأييد ما نيستند. ممكن است فرقانيها بين جمعيت بودند و اين جزوات را هم پنهاني پخش مي كردند. يادم هست كه نامشان را به رنگ قرمز مي نوشتند. چون جمعيت زياد بود و ممكن است بچه هاي فرقان در ميان جمعيت بوده باشند، ولي اين كه پايگاهي براي فرقان بوده باشد، قطعا اين گونه نبود. اول اكبر گودرزي آمد كه مسجد قبا را كه جمعيت زيادي در آن جمع مي شد مركز كارهايش قرار دهد، ولي شهيد مفتح زير بار نرفتند و مسجد قلهك را پايگاه خود قرار داد. بچه هاي حزب اللهي قلهك زياد بودند، بعد هم به مسجد جوستان رفت. شهيد مطهري در سال 56 بعد از درگذشت دكتر شريعتي و در چهلم فوت او به حضرت امام نوشتند چون بعد از فوت دكتر شريعتي احتمال اغتشاش و توهين به روحانيت در مسجد قبا مي رفت، درايت و هوشياري امام جماعت محترم آن مسجد باعث جلوگيري از بلوا و در نتيجه ممانعت از دخالت ساواك شد.
من ازا ين مسئله اطلاع زيادي ندارم و برادرانم احتمالاً بيشتر خبر دارند، اما در سال 56 دو هفته قبل از ماه رمضان و در ماه شعبان، فعاليتهايي در مسجد قبا انجام مي شد و شهيد مفتح براي اولين بار از دانشگاهيان دعوت كردند كه هر چند شبي صحبت كنند و البته آقايان روحانيون هم بودند.
از اين سخنرانيها و ماجراي سه صلوات و آفات توحيد كه توسط مهندس بازرگان ارائه شد، چه خاطره اي داريد؟
مهندس بازرگان در سخنرانيش اظهار داشت كه درصد كمي از آيات قرآن به جهاد و مبارزه ارتباط پيدا مي كنند و اين در مقابل اظهار نظر برخي از افراد بود كه اعتقاد داشتند حتي بسم الله الرحمن الرحيم هم جنبه جهادي دارد.
نظر شهيد مفتح در مقابل اين نوع اظهار نظرها كه مثلا آيات جهاد در قرآن پنج درصد است، چه بود؟
قطعاً موضعگيري داشتند، ولي از برخورد صريح خودداري مي كردند تا در ميان صفوف مبارزان تفرقه پراكندگي پيش نيايد.
آيا حضرت امام (ره) در جريان مسائل مسجدقبا بودند؟
اتفاقاً در اين مورد خاطره جالبي دارم. سال 57 بود و يكي دو هفته اي به ماه رمضان مانده بود كه تلفن زنگ زد و پدرم جواب دادند و از لحن و حالت ايشان متوجه شدم كه بسيار خوشحال شده اند و وقتي گوشي را گذاشتند، فهميدم كه مرحوم حاج احمد آقا بودند كه از نجف زنگ زدند. ايشان گفته بوند كه حضرت امام در جريان فعاليتهاي مسجد قبا هستند و مي خواهند كه با همان شكوه سال قبل فعاليت ها ادامه پيدا كنند و مراسم نماز عيد فطر هم اجرا شود و خواسته بودند كه يكي دو نوار سخنرانيهاي شهيد مفتح و شهيد بهشتي براي ايشان ارسال شود تا در جريان محتواي صحبتهاي آنها قرار گيرند. يادم نيست كه سخنراني مشخصي را خواسته بودند يا به انتخاب شهيد مفتح. اين تلفن براي شيهد مفتح بسيار دلگرم كننده و شيرين بود. شايد آقاي مطهري منظورشان اين بوده باشد، چون در آن سال در سخنراني مرحوم دكتر سامي، حركت مردم به عنوان رنسانس مطرح شده بود كه آقايان اعتراض كردند كه اين حركت اسلامي است و ربطي به رنسانس كه اصولا حرکت ضد ديني بود ندارد. شايد اشاره شهيد مطهري به اين حرفها بوده است. يادم هست كه اتفاقا سخنراني شيريني هم بود، ولي همان انتقاداتي كه شهيد مطهري و شهيد مفتح به بعضي از اصطلاحات و مفاهيم طرح شده توسط دكتر شريعتي وارد مي كردند، به اين نوع سخنرانيها هم وارد بود.
تهديد هاي گروه فرقان نسبت به شهيد مفتح از چه زماني شروع شد ؟ نحوه مواجهه ايشان با شهادت آقاي مطهري چگونه بود؟
از اوايل پيروزي انقلاب بود. از خاطرات جالبي كه دارم اين بود كه پدر و مادرم بعد از نماز صبح داشتند استراحت مي كردند و من داشتم با گوشي به راديو گوش مي دادم، ساعت شش صبح بود.
شهيد مفتح از شب قبل، متوجه شهادت استاد مطهري نشده بودند؟
خير.داشتم اخبار ساعت 6 را گوش مي دادم. خواهرم هم كه آن موقع محصل دبيرستان بود داشت در آشپزخانه صبحانه مي خورد كه به مدرسه برود. شنيدم كه اخبار اشتباه هم كرد و گفت دكتر مطهري به شهادت رسيدند. من كه نمي خواستم پدر و مادرم و خواهر و بردارهايم بيدار شوند، آرام سرم را به طرف خواهرم كه در آشپزخانه بود، كج كردم و با صداي آرام و ايما و اشاره به او فهماندم كه چه اتفاقي پيش آمده و به گمان خودم كسي متوجه نشد كه ناگهان ديدم پدر و مادرم سراسيمه آمدند و پرسيدند چه شده ؟ من همان طور كه گوشي به گوشم بود حرفهاي گوينده را تكرار كردم كه آقاي مطهري منزل دكتر سحابي بوده اند و وقتي از منزل بيرون آمده اند و خلاصه يكي دو دقيقه اي اخبار را گفتم. بعد به فكرم رسيد كه به جاي بازگو كردن اخبار، گوشي را بيرون بياورم كه مستقيما از خود راديو بشنوند و آخرين جمله اين بود كه ترور آقاي مطهري را گروه فرقان به عهده گرفت. ناگهان چهره پدرم درهم رفت. قبل از آن به من اعتراض مي كردند كه چرا ادا در مي آوري و اين حرفها چيست كه مي زني، ولي وقتي مستقيما از خود راديو شنيدند، به شدت ناراحت شدند و انگار كمرشان شكست. بعد به كتابخانه شان كه در طبقه پايين بود رفتند و نيم ساعتي آنجا بودند و وقتي برگشتند چشم هايشان كاملا قرمز بود. بعد هم كه آمدند و برادرم ايشان را به منزل آقاي مطهري برد و آنجا بزرگان جمع شده بودند كه مراسم تشييع جنازه انجام شود.شهادت آقاي مطهري بسيار براي پدرم دردناك بود و يادم هست كه بعد از اين حادثه يك جور انكسار و شكستگي در ايشان مشاهده مي شد و ايام، بسيار برايشان سخت مي گذشت.
از تهديدهاي گروه فرقان چيزي به ياد داريد؟
تهديدها به صورت نامه و موارد ديگر زياد بود، ولي ايشان اعتنا نمي كردند. ايشان به هيچ وجه اجازه نمي دادند پاسدارهايشان بيشتر از دو نفر باشند و برايشان خيلي سخت بود. علاقه ايشان، ارتباط مستقيم با مردم بود و غالبا اين محدوديتها را مي شكستند. بعد از ترور شهيد مطهري به هر حال اين حفاظت به رغم ميل ايشان در نظر گرفته شد. خاطرم هست يك شب گوشي را برداشتم و ديدم دختر بزرگ آقاي هاشمي رفسنجاني است و دارد گريه مي كند و مي گويد پدرم را كشتند. ما اينجا امنيت نداريم، پاسدار بفرستيد. تلفن قطع شد، ولي دوباره زنگ زد. من گوشي را به خواهرم دادم. وقتي پدر براي عيادت از آقاي هاشمي به بيمارستان رفتند، ايشان گفتند كه قضيه حفاظت را جدي بگيريد،اما حرف پدرم اين بود كه اگر قرار باشد انسان از دنيا برود، اگر در دژ هم باشد از دنيا مي رود. خاطره جالي كه از ايشان دارم اين است كه يك روز ديدم ايشان اسلحه اي را از دم گرفته اند و مي آورند. من و برادرم خنديديم. ايشان گفتند چرا مي خنديد؟ فكر مي كنيد بلد نيستم؟من بلدم و با اين تيراندازي هم كرده ام، ولي از آن بدم مي آيد. ايشان بايد اسلحه را همراه مي بردند، اما از اين كار بدشان مي آمد. در دادگاه، ما متوجه شديم كه ضاربين شهيد مفتح دقيقا متوجه اين نكته بوده اند كه ايشان با خود اسلحه حمل نمي كردند و اين يكي از نقاطي بود كه توانسته بودند بر آن تكيه كنند كه اگر پاسدارها را بزنند، ايشان خودشان براي دفاع از خود اسلحه ندارند.
آخرين ديدار شما با ايشان كي بود؟
شايد همان شب 27 آذر، منزل ما بودند و ما به اتفاق ايشان به ديدن پدرم رفتيم. اتفاق و گفتگوي خاصي پيش نيامد.
خبر شهادت ايشان به چه شكل به شما رسيد.
صبح بود و مدير مدرسه اي كه من در آن درس مي خواندم مرا صدا زد به دفتر. عده اي از بچه ها كلاس رفتند و من ناراحت بودم كه آيا بي انضباطي بودم كه مرا به دفتر خواسته اند. يكي از معلمها كه معلم رياضي بود به دفتر آمد و حرفي را زد كه نمي دانم اتفاقي يا حساب شده بود، ولي به هر حال گفت،«اتفاق مهمي نبوده، تروري بوده. ولي كسي كشته نشده.» و كاغذهايش را برداشت و رفت. اما من همان جا فهميدم كه براي پدرم اتفاقي افتاده. بعد مدير آمدو گفت كه ايشان را ترور كرده اند، يكي از پاسدارها كشته شده، ولي ايشان زخمي شده اندو در بيمارستان است. به من نگفتند كه پدرم شهيد شده، من و اخوي و يكي از معلمها رفتيم دانشكده الهيات كه ديديم خون ايشان ريخته بودو بعد رفتيم بيمارستان.
در آنجا شهيد شده بودند يا در بيمارستان شهيد شدند؟
خير تا بيمارستان هم زنده بودند. در بيمارستان دكتر زرگر كه آن موقع وزير بهداشت بودند، خودشان آمده و شخصا به كارها نظارت كرده بودند، ولي گلوله ها به هر دو نيمكره مغز اصابت كرده بودند و عملا نمي شد كاري كرد و پدرم بعد از يكي دو ساعتي در بيمارستان فوت كردند. همه در آنجا نهايت سعي خود را كردند، ولي نمي شد كاري كرد و پدرم بعد از يكي دو ساعتي در بيمارستان فوت كردند. همه در آنجا نهايت سعي خود را كردند، ولي نمي شد كاري كرد. وقتي به خانه برگشتم ديدم شخصيتها و همين طور مردم جمع و از خبر شهادت ايشان مطلع شده اند.
برخي معتقدند كه ضاربين شهيد مفتح از قبل به ايشان نزديك شده و مراوده داشتند. آيا بعدها در جريان دادگاه اين نكته به شما ثابت شده ؟ چه نكته اي را دريافت كرديد؟ مخصوصا آن دسته از فرقانيها كه مأمور اين كار شده بودند.
در اين ترور چهار نفر دست داشتند. يكي راننده بود. دو نفر مأمور پاسدارها بودند و جواد بهمني و كمال ياسيني شخصا ترور ايشان را به عهده گرفته بودند. كمال ياسيني جوان نوزده بيست ساله اي بود. سن اينها اقتضا نمي كرد كه با شهيدمفتح ارتباطي داشته باشند و اگر هم رفت و آمدي بوده، به همان صورتي كه ديگران به مسجد قبا مي آمدند. كمال ياسيني در واقع مسئول و برنامه ريز ترورهاي گروه فرقان بود. در دادگاه گفتند كه يك بار در مدرسه عالي پارس برنامه ترور شهيد مفتح را ريخته بودند كه پاسداران ايشان متوجه مي شوند كه خاكريز نزديك آنجا وضعيت طبيعي نداردو از اين كه ماشين را در آنجا پارك كنند، پشيمان مي شوند و جاي ديگري مي روند و در دادگاه معلوم شد كه آن خاكريز را فرقانيها ساخته بودند و مي خواستند همان روز، پدرم را به شهادت برسانند كه با تيزهوشي راننده نقشه شان عقيم ماند. ياسيني در دادگاه مي گفت كه چندين بار سعي كرده بودند شهيد مفتح را ترور كنند كه موفق نشدند و اين بار شخصا اين كار را به عهده گرفتم و دانشكده الهيات و ساعت ورود ايشان و همه جوانب را بررسي و شناسايي و بعد هم در آن روز نقشه مان را اجرا كرديم.
اينك كه بيش از ربع قرن از شهادت شهيد مفتح مي گذرد، ايشان در زندگي شما تا چه حد تأثير دارند و چگونه ؟
در مورد شخص من كه بسيار تأثير دارند. در كل خانواده هم اين تأثير بسيار چشمگير است. هنگامي كه مي خواهيم در خانواده تصميمي بگيريم يكي از پارامترهايي كه در نظر ما هست اين است كه آيا اين اقدامي كه مي خواهيم بكنيم مورد تأييد پدرمان هست؟ يعني واقعا من و خواهر و برادرهايم در هر تصميم و رفتاري سعي كرده ايم اين طور فكر كنيم كه اگر ايشان زنده بودند، در قبال اين عمل و حركت چه واكنشي نشان مي دادند. در مورد شخص من با توجه به راهي كه انتخاب و آغاز كرده ام، شايد بيش از ساير خواهرها برادرها به خصوص ايشان احساس نياز مي كردم. همه جوانها و نوجوانها به خصوص در سنين خاصي اين نياز را دارند، ولي من چون كسوت روحانيت را انتخاب كرده ام، طبيعتا به راهنماييها و دقتهاي ويژه ايشان بيشتر نياز دارم. من در سال 60 كه اول دبيرستان بودم با راهنمايي يكي از معلمهايم شيوه اي را در پيش گرفتم. ايشان گفتند قراري با پدرت بگذار كه بعد از هر نماز يك فاتحه براي ايشان بخواني و از ايشان مدد بطلبي. من از همان سال تا به حال، الحمدلله اين كار را به شكل مستمر انجام داده ام و به عينه ديده ام كه مرا كمك كرده اند. ايشان بارها به خواب كساني آمده اند كه اصلا مرا نمي شناخته اند و از سوي ايشان پيغام به من دادند. يك بار از مركز پژوهشهاي قم به من زنگ زدند و گفتند ما اينجا فردي را به عنوان كارشناس برنامه دعوت كرديم و ايشان گفت كه آيا شما را مي شناسيم يا نه و وقتي آشنايي داديم، گفت شهيد مفتح را خواب ديده و اين پيغام را براي شما داده است و يا يك بار آيت الله عميد زنجاني به من گفتند ديشب خواب پدرت را ديده ام و اين پيغام را براي تو داده اند. براي خود من بارها پيش آمده كه ايشان مرا راهنمايي كرده اند. از آن طرف هم در تصميم گيريهاي خود و خانواده، سلوك و نحوه تفكر ايشان8 پيوسته راهنماي ما بوده است.
منبع: ماهنامه شاهد ياران، شماره 14