جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
من و شب پانزدهم
-(9 Body) 
من و شب پانزدهم
Visitor 1224
Category: دنياي فن آوري
کودکان دورگرد خيابان انتظار براي چراغاني پول جمع مي کردند. يکي از آنها مي گفت: براي کمک به امام زمان(عج) پول نمي دهيد؟
خوب بچه بود ديگر. مگر امام زمان (عج)نيازي به پول دارد؟ دلم نيامد اين حرف را نزنم. اين را گفتم و رفتم و کنار حسن و اکبر، برادرانم و کريم، پسر همسايه و بابام ايستادم تا اتوبوس جمکران از راه برسد. اتوبوس از راه رسيد. مسافران جمکران گوش تا گوش اتوبوس را پر کرده بودند. اتوبوس از خيابانهاي شلوغ عبور مي کرد تا به خيابان منتهي به جمکران رسيد. آنجا که ايستاد، يک ربعي بي حرکت ماند. ازدحام ماشينهاي شخصي و اتوبوسهايي که همگي به مسجد مي رفتند، ترافيک چند کيلومتري را تا نزديکي مسجد ايجاد کرده بود. من و رفقا هم که در اين شلوغي نفسمان بند آمده بود، با اصرار از ماشين پياده شديم، انگار بايد تمام اين سه - چهار کيلومتر را پياده برويم که البته از سر پا ايستادن بهتر بود.
با اصرار من، پدرم هم از ماشين پايين آمد و پياده به سمت مسجد جمکران حرکت کرديم. راستش را بخواهيد من براي خواندن نماز امام زمان(عج) در شب نيمه شعبان، بهانه خوبي داشتم، چون نتيجه امتحاناتم را هنوز نگرفته بودم و مي ترسيدم امتحان رياضي کار دستم بدهد. اشتياق عجيبي داشتم براي نماز. فکر مي کردم حتماً اگر نماز امام را بخوانم، نمره قبولي رياضي را که هميشه در زندگي ام ازآن متنفر بودم، مي گيرم. در دلم مي گفتم اين بچه ها هم حتماً براي نمره هايشان آمده اند جمکران. چون آنها هم مثل من مضطرب به نظر مي رسيدند.
از همان جايي که پياده شديم، جمعيت بود تا دم در مسجد دروغ نگفته باشم، يکي، دو ميليون نفري بودند، البته چون هميشه رياضياتم ضعيف است، نمي توانم از راه رياضي براي شما جمعيت را تخمين بزنم، کنار من سه دانش آموز بودند که حتماً آنها هم مثل من از ترس نمره رياضي يا علوم به جمکران پناه آورده بودند. براي اينکه سر حرف را باز کنم، گفتم شما هم اتوبوستان تو راه گير کرد؟ يکي ازآنها گفت نه. گفتم چرا پس پياده مي آييد که همان پسر گفت که اگر خدا قبول کند، نذر کرديم سه نفري پياده بياييم جمکران. واي که چه پسرهاي خوبي. گفتم: کارنامه هاي شما را داده اند؟ همگي با هم گفتند: آره. همهمان قبول شديم. اين را که گفتند، پيش خودم گفتم: عجب، اينها که قبول شدند، حالا چرا آمدند از امام زمان(عج) تشکر کنند. اين را که گفتم به يکي از آنها خيلي برخورد و گفت: نه عزيزم. اگر درست درس بخواني، نيازي نيست که به خاطر اين چيزهاي کوچک، نذر کني. ما آمديم نذر کنيم که ...، اصلاً مگر نذر هرکس مال خودش نيست؟ اين را که گفت، فهميدم نمي شود زياد سربه سرشان گذاشت. از آنها جدا شدم و رفتم جلوتر که پدرم گفت: حسين، زياد اين ور و آن ور نرو. گم مي شوي و ديگر پيدا کردنت با خداست.
کمي جلوتر، يک مرد ميان سال روي يک ويلچر نشسته بود و به سختي در اين گرما، خود را به مسجد نزديک مي کرد. دلم سوخت. گفتم بد نيست اين شب نيمه شعباني يک ثواب سوپر دولوکس هم انجام بدهيم تا نمره رياضيمان هم تضميني بالاي ده باشد. با اجازه پدرم از مرد درخواست کردم تا در کشيدن ويلچر به او کمک کنم. اولش گفت نه، بعدش که کمي اصرار کردم، قبول کرد تا کمکش کنم. بنده خدا مي گفت، جانباز است و دو پا و يک چشمش را در جنگ از دست داده است. مي گفت هر سال براي زيارت مسجد در نيمه شعبان، با ويلچر به جمکران مي آيد. سؤال کردم،چرا با اين حال اينجا آمديد، خب در منزل مي نشستيد و استراحت مي کرديد. آن مرد گفت که با امام زمان (عج)، يک قرارهايي دارم که نمي توانستم تو خانه بنشينم. با خودم گفتم شايد اگر چيز بيشتري بپرسم، او هم ناراحت شود که ديگر چيزي نگفتم اما خودش به حرف آمد و چفيهاي به من داد و گفت که عرقهايت را با آن پاک کن. نگران نباش تميز است. تازه از کربلا آوردم. اين را که گفت، چفيه را گرفتم و بوسيدم و انداختم دور گردنم. مرد جانباز تا اين صحنه را ديد، گفت که اين چفيه مال خودت. اصلاً قسمت تو بود. تازه از اينکه کمکم هم کردي، ممنونم. مي گفت در اين سالها آنقدر درد کشيده که نا ندارد، ولي همين نيمه جان را هم مي خواهم در وقت قيام حضرت فدا کند.
بنده خدا خيلي درد داشت، اما درد او بيشتر از دلش بود که پر مي کشيد براي آقا. تو دلم يک دفعه خالي شد. از خودم پرسيدم من چه قدر براي امام زمان(عج) دلتنگ مي شوم؟ اصلاً برايم مهم است آقا بيايد يا نيايد؟ ظهر جمعه ها ازاينکه صبح، خبر آمدن آقا را نمي شنوم، غمگين مي شوم يا نه؟
سرتان را درد نياورم تا دم در جمکران با اين مرد جانباز صحبت کردم و او از خيلي چيزها برايم گفت. در ميانه راه با پدر و برادرم هم گرم گرفته و حرفهايمان گل انداخته بود که کم کم وقت جدا شدن رسيد، چون از دم مسجد، هر يک مي خواستيم به بخش ديگر مسجد برويم. با مرد جانباز خداحافظي کردم و براي پيدا کردن جا براي نشستن، به هر کجا که مي شد، سرک کشيدم. يک جاي کوچک در انتهاي صحن اصلي پيدا کرديم و زيراندازي انداختيم و نشستيم، ولي آنقدر جمعيت زياد بود که نمي شد زياد در آن محل توقف کرد. پدرم گفت که بچه ها سريع نمازتان را بخوانيد، چون شايد شب که جمعيت بيشترمي شود، زير پاي مردم له شويم. اول نماز تحيت مسجد را خوانديم و بعد نماز صد اياک نعبد را . بعد هم تسبيحات گفتم و هرچه دلم مي خواست.
در کنار من يک مرد ميان سال و پسر جواني نشسته بود، ولي جوري گريه مي کردند که ترسيده بودم. کمي که آرامتر شدند، به پسرک آب و نان تعارف کردم که ازمن تشکر کرد و گفت: نمي خواهم. گفتم مگر چه شده که اين جوري گريه مي کني. نگاهي به من کرد و گفت که تو را به خدا، تو هم براي من دعا کن. مشکل بزرگي داريم که حل کردنش فقط با امام زمان(عج) است، چون مادرم را دکترها جواب کردند و دارم دق مي کنم. مگر مادرم چند سال دارد که بايد ما را تنها بگذارد. به خدا هر چه فکر کرديم، جايي بهتر از اينجا پيدا نکرديم.
اينها را که مي شنيدم، از تقاضاي بچه گانه خودم داشت گريه ام مي گرفت. آخر مريض لاعلاج کجا و نمره رياضي کجا؟ از ته دل برايش دعا کردم پدرم هم چند کلمه اي با پدر آن پسر، سر بيماري همسرش حرف زد و بعد او هم دعا کرد.
راه افتاديم و در ميان هياهو و ازدحام ميليوني مردم، دنبال در خروجي گشتيم. نزديک به صد قدم که رفتيم، يک دفعه احساس کردم، پدرم و بچه ها را گم کردم. جاي شما خالي، نعره اي از ترس زدم. داشتم از ترس بيهوش مي شدم. تا اولين خادم را ديدم التماس کردم هر جور شده مرا پيش پدرم برساند. چند سال پيش، همه موبايل نداشتند. پدرم موبايل داشت که در آن شلوغي نمي دانستم چه جوري او را پيدا کنم. خادم از من پرسيد که شماره همراه پدرت را بلد هستي تا با او تماس بگيرم؟ من هم شماره را به او دادم و او هم زنگ زد و يک ربع بعد پدرم آمد و مرا درآغوش گرفت و با گريه از امام زمان (عج) تشکر کرد. از خادم جمکران هم تشکر کرديم و با هم به طرف در مسجد رفتيم. تو راه پدرم گفت که چرا حواست را جمع نمي کني؟ چرا اين روزها اين قدر گيج مي زني؟ گفتم از ترس قبول نشدن امتحان است که حالم يک جوري است، ولي امشب نمازخواندم، حتماً آقا کمکم مي کند. پدرم تا اين حرف را شنيد، نگاهي به من کرد و گفت که تو واقعاً اين همه راه آمدي که همين ها را ازخدا و امام زمان(عج) بخواهي؟ شب نيمه شعبان، از بزرگترين شبهاي خداست، در اين شب بايد از خدا بخواهي که هر چه زودتر فرج آقا را برساند. اين همه مردم هم که اينجا آمده اند درست است که حاجت دارند، ولي ته دلشان مي خواهند اول آقا بيايد بعد هم حاجت خود را بگيرند. مي گفت، پسرم در جمکران بهتر است هيچ دعايي غير از ظهور حضرت نکني، چون اگر براي امام زمان(عج) دعا کني، خود حضرت زندگي ات را سرو سامان مي دهد. او مي داند تو براي او دعا کردي و به همين دليل تو را از دعاي خيرش بي بهره نمي گذارد.
توي راه به حرف هاي پدرم فکر کردم که خدائيش را هم بخواهيد حرفهايش درست بود. آخر تا وقتي خود آقا نيامده، حال من نمره بالايي نگريم، چه اتفاقي مي افتد؟ راست مي گفت که اگر آقا بيايد، ديگر اين همه صداي گريه و زاري مردم را نمي شنويم و اين همه درد بي درمان در کنار ما رژه نمي روند.
چند روز گذشت و کارنامه ام را گرفتم، اما با کمال تعجب در کنار نمره رياضي عدد 9 را ديدم که چشمهايم برق زد. پدرم گفت که پسر جان آن شب هم گفتم چون تو درسهايت را خوب نخوانده اي، نمي تواني نمره خوب بگيري. پس سعي کن در مرداد ماه خوب درس بخواني که نمره خوبي بگيري. يادت باشد براي اينکه آقا بيايد بايد خوب کار کرد و خوب هم درس خواند و نبايد تنبلي هايت را گردن ديگران بيندازي.
منبع:نشريه انتظار نوجوان، شماره61
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image